یک روز معمولی
صبح چشمامو که باز کردم،آفتاب بی رنگ خودشو پهن کرده بود رو دودی ابرهای دیروز ولی من بازم دلم بارون میخواست....
فنچ هام چنان سرو صدایی میکردن که گفتم نکنه باهام کاری دارن 😊
من تا دلم خوردن چیزی رو نخواد نمیتونم از هر لحظه تدارکش لذت ببرمو عشق کنم،فکر کردم هوس چی دارم...قهوه،تخم مرغ،خامه عسل...
حالا نوبت انتخاب ظرفایی بود که باید بشینن وسط سفره م...ظرفای قرمز دلبرم..
همونطور که بوی قهوه پیچید تو آشپزخونه م،جیلیزویلیز تخم مرغ تو کره،خامه عسل سرازیر شده توی قرمزی کاسه،،بهم گفت چقدر خونه مون قشنگه و آشپزخونه مون از همه جااش قشنگ ترر،چون تو توش ایستادی و من خوشبخت ترین زن دنیا شدم...
سفره شکوفه دارم رو پهن کردم وسط پاییز،گیلاس ظرفهامو تو بهارش چیدم و یک دقیقه نتونستم از کرمی قهوه تو قرمزی فنجون چشم بردارمو رفتم تو دنیای عجیب ترکیب رنگها...صبحانه مونو بین تلاقی فصلهاو رنگها خوردیم...
بهش چسبیدمو از روشنی آینده م رؤیا بافتم،لبخندو نگاهش جسورو جسورترم میکرد تو راهم...بعد هرکدوم سر کارهامون بودیم وسط امنیت آشیونه...
سربی عصر پاییز که نشست رو طلایی پرده،،رفتیم قدم زدیمو خرید کردیم....
رعد آسمون و برق چشماش ... و نم بارون که رگ شد و من وسط آرزوی برآورده شده ی صبحم خیس خیس شدم...برای راه جدیدم زیر بارون دعا کردو من برای مهربونیش غشش کردم...
شب توی نور آجری چراغ خواب دمنوش نوشیدیمو صدای پادکست تو خونه پیچیده بود،،شب بلند پاییزیمون در چشم برهم زدنی گذشت و شیرین خوابیدیم...
امروز یک زن معمولی بودم..در یک خانه ی معمولی..با کارهای معمولی..
اما غیر معمولی شاااد...چقدر خوب بود این روز معمولی و
من شاکر هر لحظه ی این معمولی ها شدم....
(زن که میشوم پرواز میکنم و
بر سقف آشیانه ام مینشینم
زن تر که میشوم،
لباس ستاره دارم را میپوشمو
زیتونی موهایم که ماه آسمان شد،
تازه میفهمم
آنچه در آسمانها به دنبالش میگشتم
بر زمین قلب خودم نشسته است)
سایه