سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

خودتو ببین..خودتونو ببینید!

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ق.ظ

الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ست..و من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستم..یه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به  برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام... نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??

و دلیل ایجاد این حس در من?

حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد...

وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!

وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خودم،بدون اینکه بدونم اینها یک روشن،،از 2 سال پیش شروع به انجامشون کردم،،اون روزها حتی اسم اکهارت تول رو هم نشنیده بودم...

به این فکر میکنم چندبارر،چند بااار خودمو ایده هامو اونچه به ذهنو قلبم میرسیده نادیده گرفتم??چقدر خودمو ندیدم...چقدر از ترس نتونستن رها کردم..چندبااار عمل نکردم...همه مون...همه مون...

همه مون چند بار امتحان نداده،مردود شدیم..نرفته،افتادیم..ندیده،ترسیدیم..چقدر لذت رو از خودمون محروم کردیم..چندتا استعداد رو کشتیم...

این حتی از معدود بارهاییه که از خودم تعریف میکنم،من این چیزهارو شاید فراموش نکنم اما نمیگم..حتی الآن از نوشتنش شرمنده م...و همین حالا که حسم یکم فروکش کرده،،یکی میگه حالا خجالت نمیکشی آخه،،چیز خاصی نیست...

بارها میخواستم کتاب بنویسم..اما به خودم گفتم: این همههه بهتر از تو..چی میخوای بگی اصن...و حالا که کتابی دستمه که انگار خیلی جاهاشو نوشتم،،به خودم میگم چند بار قبل از جنگ،، شکست خوردی سایه????حتی تو وبلاگم..کامنت ها..و خیلی جاها،،من کلمات این کتابو نوشتم..اما اون زمان حتی این کتاب رو ندیده بودم و باز یه چیزی میگه تصادفیه..اینو نشر نده.پاکش کن..خودپسندیه..تو کجا،،اون نویسنده کجا....و اگه همین حالا ذخیره و انتشار رو نزنم،حتمن پاکشون میکنم..من خوب بلدم خودمو پاک کنم...

و رنجها...دردها...سختیها و فشارها...چقددرر رشدم دادید..

سپاسگزارم ازتون...امشب یک پله پذیراتر شدمو یک پله خودمو باورتر کردم!!

این سایه ست... یا....

این چندتا سایه ست...در یک جسم...

این خودمم...

میخواهم پرواز کنم..آسمانت را که بگردم..ردپایم که بماند..هیچ که نباشم،،اکنونم..چیزیکه حالا هستم،،که میخواهم همیشه باشم که گویا همه چیز هستو هیچ نیست..و من عاجزم از بیانش..میخواهم بگویمش و توانم نیست..عاجزم از نام گذاری آنچه در این لحظه هستم..شاید هم نیستم...کلمه کم آورده ام...حالا گفتنی نیست،،شنیدنی نیست..چشیدنیست...چیزی شبیه از دست دادن که نتوانستم بنویسمش اما کشیدم..چیزی شبیه دلتنگیهای ناتمام..چیزی شبیه آنچه خوب بلدش هستم،،حمل همیشگی این بارها...

بدون هیچ ویرایشی...سایه بی سانسور و ویرایش...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۲۷
سایه نوری

نظرات  (۳)

۲۹ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۶ اقاقیای توانمندو وحشی
سلام سایه ی قشنگم.
خیر مقدم عزیزم.

ادرستو گم‌کرده بودم ولی خب خداروشکر پیدا کردمش.
چه خوب که اومدی عزیزم

چه کتابی بشه اون کتابی که سایه نویسنده ش باشه...
سراسر انرژی و حسهای خوب.
به امید اون روز❤
پاسخ:
سلام اقاقیا جانمممم...
اتفاقن تو این دو تا پستی که نوشتمو نبودی،،همینطور به خودم میگفتم اقاقیا کجاست..یادت بودم..مرسی که اومدی😊
من از سالها پیش آرزوی کتاب نوشتن داشتم..اما فقط یه آرزو..که این سالهای اخیر واسم جدی تر شده،چون خیلییی بهم گفتن بنویس..اما فکر میکنم خیلی باز نیاز به تجربه دارم و هنوز در حد کتاب نوشتن نیستم اصلن،من تازه در حال ساختن زندگی خودمم،و توش می مونم گاهی...اما خب میدونیکه یکی از زنهای درونم عشق نوشتنه😊
و این حسای خوبی که شماها میدید کلیی شوق به قلبم روانه میکنه..ممنونم ازت اقاقیااا...

۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۸ بلاگر کبیر ^_^
ای سایه ی شب بیدارِ قشنگِ دلبرم...
سایه من خیلی اوقات خواستم از چیزی بنویسم و مدتها تو ذهنم پردازشش کردم اما قبل از من کسی نوشتش.. منم دیگه ننوشتم..  چقدر عالی که در خودت پتانسیل نوشتن کتاب رو میبینی.. بنویس بابا..دست تو که به قلم میرسه معجزه میشه.باور کن.من اینو از تک تک کلماتت فهمیدم.. با همین چند تا پست...
پاسخ:
مینای لطیف انرژی بخشم😊
این روزها خیلی به این فکر میکنم که چندبار همه مون چیزایی که درونمون وول خوردن رو یا کوچک گرفتیم یا به تعویق انداختیم و دیگری با همونها بزرگ شده..اصلن منظورم بزرگ شدن نیست،منظورم نرفتن تو دل ماجراهاست..
منی که همیشه ی زندگیم عاشق نوشتن بودم،،حالا مینایی که خودش باهوشو خوش قلمه..اینجوری ازم تعریف کنه...وااایییی...بهترین حسهارو ریختی تو قلبم... 

چه خوب که دکمهء انتشار رو زدی و پاک نکردی

تا منم بیام و زیر این پست با هم حرف بزنیم

ما همه مون بارها و بارها این اتفاق برامون افتاده حتی تو بچگی . حتی وقتی راه حل یه مساله ای که معلم مطرح میکرد و بلد بودیم و نگفتیم و یکی دیگه گفت و اون شد شاگرد خوبه و ما نه . حس همون حسه با بزرگ تر شدنمون میرسیم به اینجا که ما بلدیم حتی کاملتر و بهتر و با قلم رساتر و با کلام تاثیر گزارتر بگیم اما نمیگیم و گاهی یکی که نصف ما هم نمی تونه بگه میگه و بعد ما حتی نمی تونیم کاملش کنیم چون اسممون میشه تقلید کار

این رو من حلاجی کردم این از عدم شجاعت ماست گاهی . دلیلش همون ترسهاست که تو بچگی بهمون خوروندن که هیس هیچی نگو جلوی بزرگتر که آدم اینقدر حرف نمیزنه. هیس . هیس . هیس

ما باید کتاب هامون رو بنویسیم سایه

من حتی الان وقتی میخوام کتاب بنویسم می دونم که کسی بهتر از من نمی تونه اون چیزی که من میخوام رو بگه ولی بارم می ترسم که بگم

و نمی دونم چرا

لازمه شجاعت به دست بیارم

لازمه قوی تر بشم

لازمه دل به دریا بزنم و برم تو دل کار

پاسخ:
دقیقن مطمئنم همه ی آدمها همچین چیزایی واسشون رخ داده..
فقط کسی قبل اونها مسیر رو شروع کرده و البته ادامه داده..که خب هیچی مثل ادامه دادنه و تو راه بودنه آموزنده و خلق کننده ایده ها و خلاقیتها نیست...
تأثیر گذار جانم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">