تو نوشته های امروزم به یک کلمه رسیدم که انگار همیشه بوده اما من جدی نمی گرفتمش: عصیان... خوب نگاهش کردم. رفتم معنی هاش رو خوندم. بعد براساس احوال الانم بازتعریفش کردم؛ تطابقش دادم با خودم و شرایطم... ترجمه ی بازتعریف واسه م اینه: تطابق دادن با خودم و شرایطم... توش خلاقیت، جسارت، شخصی سازی و نگاه نقاد هست...
من در حالِ زندگیِ یک عصیان هستم! بر علیه خودم، زندگیم و حتی رابطه م... رابطه م با یار. یار 18 ساله... اینکه 18 سال یک آدم رو بشناسی یعنی چی؟ الان حسم بهش ترسه! احساسم اینه و کاری به منطقم ندارم: در این احوال، در این موقعیت، در این شرایط، در این آب و هوا، در این جغرافیا... در این دست و پا زدنِ مداومِ هرروزه،، عشق ورزیدن ازم برنمیاد. اعتراف سختیه اما هست...
قدم بعدی چیه؟ اگر فقط روزی 1 کار بخوای انجام بدی واسه هرروزت چیه؟ ادامه دادن واسه ت چه شکل جدیدی میتونه بگیره؟ به چی داری می چسبی که نباید بچسبی؟ شیفته ی چه موقعیتی داری میشی که نباید؟ به چی داری افتخار میکنی که نباید؟ این سوالات هرروز هرروز هرروز واسه م میان...
من فیلم دیدم و خوشحالی این روزهام این بود که بالاخره باز تونستم با تمرکز فیلم به پایان برسونم؛ با زجر کوچولو کوچولو کتاب رو باز اضافه کردم؛ سعی کردم یک تمیزی نسبی و کافی رو برای خونه حفظ کنم؛ غذا بپزم. بیعانه یک کارگاه رو پرداخت کردم.. مولتی ویتامین خوردم؛ نوشتم؛ دسر ماستی سالم، اتمیل و... برای صبحانه آماده کردم. کمک کردم به کسی که خواست؛ حرف زدم؛ دعوا کردم؛ عمیق و زیاد خوابیدم...
و حین همه ی اینها نفرت، زجر، رهایش، امید، ناامیدی، گیر کردن، انقباض مداوم سر، کاسه چشم، گردن و کتف رو تجربه کردم... حفره ای از بیقراری و گرفتگی تو قلبمه که از اضطراب میاد.. اضطرابی که زیرش خشم و عصبانیته..
حین همه ی این ساده ها، عصیان رو تجربه میکنم.. جستجوگری میکنم.. و بدون کار بزرگی، ساده زیست میکنم تا وقتش برسه!
و تازه میفهمم ع_ص_ی_ا_ن رو که کلمه ی کت و کلفت، ترسناک، جذاب و فلانی هست، میشه ساده زیست کرد! عجیبه...
باورم نمیشه یه روزی از باریکه های نور، مبل های سبز خوشرنگ، بوی غذا و... سرمست میشدم؛ حالا که حتی از بوی سیر ناهارم که پیچیده تو سرم، منقبضم!
همراه هر کار کوچکی این 2 کلمه عجیب رو میگم: تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن... چون خیلی مسائل راه حل نداره یا حداقل راه حل سریع نداره...
برلی من استقلال، عدم وابستگی، باور به توانمندی ها، واقع نگری و ادامه دادن هم ارزش هست و هم دغدغه... اینکه چیزهایی واسه ت هم ارزش باشه و هم دغدغه به فاز دیگری از حل مسئله نیاز داری... پس هربار از خودم میپرسم: 1 قدم دیگه میتونی بیای؟ و اگر بگه آره.. یک قدم دیگه میرم.. گاهی 25 دقیقه پومودور میسر نیست پس از خودم می پرسم 5 دقیقه دیگه میتونی بیای؟ و معمولا 25 رو اگر نتونه، 5 رو میتونه... اینه شکوه فلسفه ی زندگیِ (خوب، کافیه.. به عالی نیاز نیست) هست!
میخوام برنامه ریزی و موندن روش رو شروع و تمرین کنم. واسه ش تحلیل های ساده دارم که تو عمل باید ببینم به کجا و کدام احساس و چه کیفیتی از دوام آوردن و... می رسونتم...
ایده های باحالی تو کله مه که ترکیبی هست از هنر و رقصِ دست و رویا و جادوگری و روانشناسی و ریزش کلمه و ارائه و سادگی و (وابی سابی) و خلق... خلق... خلق... الان از تصورش یک سرمستی و باز شدن نقطه ای تو قلبم رو حس کردم. درد ملایمی تو چشم چپ و سرم حس میکنم...
با همین حس کوچک می مانم تا لحظه ی دیگه که حسش نمی دونم چیه و بقیه ش رو تو دفترم مینوسم...
لحظه به لحظه با حسِ لحظه زیست کردن هم زیباست هم فرساینده هم تحمل ناپذیر هم تحمل شدنی.
سایه، تحمل کن. عصیان گاهی خیلی بیش از اینکه یک جنون باشه، تحمل چیزیه که فرساینده ست اما هست. عصیان، حقیقت را زندگی کردنه! اما رویا بافی این وسط کجاست؟ شاید باید مدتی رویا ساختن رو متوقف کنم...