سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

این ۲ روزه چنان سردردی رو تجربه کردم، بی سابقه. من خیلیی دیر به دیر سردرد میگیرم و چنین پیچش عمیقی از درد در محفظه ی کله م عجیب می نمود 😊

 

چند روزی مدام به چشم و گوش و...  اعضای سالم بدنم فکر میکردم، به نظم و ساختارشون، به سلامت و کاراییشون. به اینکه چقدر عمیق باید واسه شون شاکر باشم. و آیا هستم؟ حواسم هست که هیچی دائمی نیست؟.. اونقدری که دلم بخواد شکر از بابتشون می پیچیه تو لایه های روحم آیا... 

 

و یک دفعه این سردرد از راه رسید و قشنگ یه ساعتهایی فلجم کرد؛ هرچند سعیم رو کردم کارهام رو انجام بدم و دادم. اما خیلی کارهام هم موند. سلامتی، عجب موجود 😅 شگفت انگیز و مرموزیه. کاش قدرش رو بدونیم؛ هرروز ببینیمش؛ و شکر بابتش رو هر لحظه یه جوری تازه تر و قوی تر کنیم. 

 

امروز با اوضاع من، صبحانه رو دیر خوردیم. آب و آب میوه خوردم و ولو بودم. تازه الان خورش بامیه نیم ساعته روی گازه. و تا ۱ ساعت دیگه از ناهار خبری نیست. مواد سوپ و سالاد شیرازی رو هم آماده کردم و اومدم یکم بنویسم. عاشق سبزیجات، غذاهای سالم تازه و گیاهی، سالاد شیرازی، سوپ و بامیه های سبزم.. گفتم یکم خود خسته ی داغونم رو لوس کنم و خوراکی هایی که دوست داره بذارم جلوش..

 

دیروز  لباسشویی رو روشن کردم و دستی هم به سر و روی خونه کشیدم تا کثیف نشده که انرژیش واسه روزهای پرکار امتحان و بی حالی سردردم، بالا بمونه و بتونه من رو تو آغوش امن و آرومش نگه داره.. 

 

دیدن خودمون، مراقبت ازش، پذیرش زندگی با شرایطش، آزاد شدن و آزاد کردنها، معجزه میکنه تو حال و احوالاتمون. اینکه امنیت رو اول واسه خودمون بسازیم و توش واقعی باشیم با تمام ابعادمون، این فرصت رو به عزیزانمون هم میده که واقعی و شفاف باشند. و این خود واقعی بودن ها، زندگی رو خیلی زیاد آرام و ساده و زیبا میکنه.. 

 

این روزها خیلیی کار داشت و همراه با انجامشون کتاب صوتی (ناتور دشت) رو گوش میداد. خب منم میشنیدمش و پرت میشدم به اون روزهای دور که چقدر کتاب میخوندم. و با چه سختی ای هم. راهنمایی بودم که همه ش کتابخونه های مختلف ثبت نام میکردم و دست مامانم رو هرروز میگرفتم و میبردم توشون😊 هیچکس هم از اون حجم کتابخوانی من راضی نبود 😐🤨 چنان تندخوانی شده بودم که ۵۰۰،۶۰۰ صفحه، کار یه صبح تا شبم بود. 

ناتور دشت رو هم اولین بار خیلی سال پیش خوندم. و برای دومین بار هم ۲،۳ سال پیش و چقدر دوسش داشتم 😊 

تمام ابعاد وجودم، خوندن و غرق شدن تو دنیای کتابها رو فریاد میزنه. بخونمشون و اینجا درباره شون باهاتون حرف بزنم؛ به به.. کاش دوباره برگردم به فضای خواندن.. 

 

من در حال حاضر یک بچه ی سرتق هستم که داره روزهای فرجه ش رو یکی پس از دیگری از دست میده و عین خیالشم نیست؛ نه راستش امروز دیگه عین خیالش شد 😅 خب حجم درسها خیلیی زیاده و باید دیگه نرم نرمک برم توشون.. 

 

از لذتهای این روزهام، پست قشنگ و دل انگیز نسیم قشنگ بود که چقدر یه جاهاییش خودم رو دیدم؛ این روزها که خیلی همه عجیب نگاهم میکنن و  نیت هرروزم واقعی و واقعی و واقعی تر شدنه، خیلی نشست به ته جگرم پستش و جگرم حاال اومد و کیف کرد از خوندنش😊😊😅

 

و چیزی که خیلیی زیاد مدتیه بهش فکر میکنم و مینویسم ازش و تو درد و بیحالی این چند روز هم مدام تو سرم چرخ خورد اینه:

چقدر خود الانمون رو با تمام ویژگی هاش و ابعادش و مهمتر از اینها در هر سطحی که هست شناختیم و پذیرفتیم؟ سطح شجاعت، سطح جسارت، سطح عصیان ما تا کجاست؟ ( کاری به اونچه میتونیم باشیم و اگر دنبالش باشیم حتما خواهیم شد ندارم ها) سطحی که الان توشیم.. ( چون به نظر من همه چیز پله پله ست، حالا گاهی چندتا یکی میشه، یعنی نمی خوام قانون واسه ش بذارم اما خب).

با هر سطحی از مثلا شجاعتمون که رفتار میکنیم، نیازه قبلش پذیرش عواقبش در توانمون باشه؛ یعنی قدرت گذر از عواقبش رو داشته باشیم.. 

 

ما شعور کدام کلام، نگاه، عمل، رفتار یا ... را در خود ساخته ایم یا داشته ایم یا... ؟!  از چه چیز تجربه ساخته ایم؟ تا ته چه چیزی بی ترس رفته و زنده بیرون آمده ایم؟ 

پذیرش مسئولیت تام یک رفتار، به شناخت واقعی از سطحی که در حال حاضر  توش هستیم برمیگرده به نظر من... 

اعتبارهامون رو باید پله پله بسازیم و در حدی عمل کنیم و حرف بزنیم و ...  که تحمل قبول عواقبش در ما هست.

تا خودمون اعتبار لازم رو در درونمون نساخته و ندیده باشیم، هیچکس دیگر هم نخواهد دید.. 

 

آقا این دریافت، خیلی این روزهام رو شفاف تر و شیرین تر کرده. من رو بازهم آهسته تر کرده و تقلاهام رو کم و کمتر... و من رو واقعی تر و واقعی تر و شجاع تر در خودم بودن نموده 🥰😊...

 

حالا دارم با تجربه هام هماهنگش میکنم. میخوام درباره ش بنویسم، ببینم چی در میاد ازش؛ تو بیحالی و خواب و بیداری این ۲،۳ روز کلی درک و جوانه ی تازه از دریافت جدیدم  زد بیرون و من رو پر از شوق کرد که یادم نمی یادشون متاسفانه😑😐 

 

برم یه سر به خورش بزنم؛ یه دوش بگیرم بلکه سرحال تر بشم و درد رو یادم بره. و بعدش نرم نرمک کتابهای درسیم رو باز کنم و یه کاری واسه روزم بکنم که تهش خوشحال باشم. 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۹
سایه نوری

دیروز، همسر امتحان داشت.. و از ۲،۳ روز قبلش حال و هوای خونه مون جالب شده بود؛ استرسش، هولش، راه رفتنهاش حین مطالعه، حرفهاش و... 😊 من رو با یک پسر بچه ی ۱۰،۱۲ ساله مواجه میکرد و کلی باهم خندیدیم؛ از خاطراتش گفت و خونه مون از کودکانه های شیرین پر شده بود..‌😊

 

آهنگهام رو برای اینکه مزاحمش نشم با هندزفیری گوش میدادم و هم خوانی هام از ته حلقم برمیومدن..‌ چندباری بدون اینکه حواسم باشه ازم فیلم گرفت؛ نگم واسه تون که چقدر حین ظرف شستن، ویس گوش دادن، پیاده روی در منزل، غذا پختن، نوشتن و ... میرقصیدم و شلنگ و تخته می انداختم و میرقصیدم😐 یعنی خودمم دیدم، شاخ درآوردم 😅

 

بعد از امتحانش رفتیم یه دوری زدیم و گفتگویی بس شیرین و دلچسب راه افتاد بینمون. یعنی اینقدر خودمون و چیزهایی که مدنظرمون بود رو بررسی و تحلیل کردیم که تهش من از یادگیری و دریافت های تازه و برداشت های روشن تر، حس پرواز داشتم.. 

رسیدیم خونه؛ شام رو خوردیم. من یک عالم نوشتم. ویس پر کردم و... یه فیلم پلی کرد که من بینش خوابیدم(مینااا 😅) و چون زود خوابیدم (حدود ۱۲ واسه این روزهای من زوده) صبح هم زود و قبراق پاشدم. 

هم باید تمیزکاری میکردم؛ هم خرید و جمع و جور کردنشون؛ هم کارهای مربوط به خودم و ... اما واقعا حسشون نبود🙃 واسه همین گفتم چه کنم چه نکنم که یه بازی راه بندازم.. آلارم رو گذاشتم روی ۷ دقیقه واسه گردگیری هر ۲ اتاق و جمع کردنشون با آهنگهای شادانه. اومد و گفت میخواد کمکم کنه؛ جارو و تیشون رو زد. پریدم توی آشپزخونه و آلارم رو گذاشتم روی ۱۰ دقیقه؛ ۵ دقیقه انداختم جلو؛ دوباره ۵ دقیقه 😅 و بالاخره دسته گل شد 😊 و بعد همین بازی ساده تو پذیرایی و تمام.. اونقدر کیف کردم و سرعت گرفتم و شاد شدم که نگم براتون 😇😇 

روکش بالشها و روتختی و ... رو هم ریختم لباسشویی و پریدم تو حمام. دوش عالی و مراقبه با صدای آب؛ حالم تازه و خودم شاداب پریدم بیرون. و وقتی دیدم ناهار گرفته، از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. خوردیم و جمع کردم. چیزمیزها رو هم پهن کردم .. 

 

آماده شدم (مرطوب کننده، خط چشم ساده، بالم لب، یقه اسکی بادمجونی، رویی کرمی و کلاه مشکیم.. چون اینهارو دلم میخواست 😊) و زدیم بیرون به سوی خریدها و کارهامون...

یه سری کار هم با مامان داشتیم، انجام دادم و له رسیدیم خونه. و سر یه مسائلی اونقدر ۳ تایی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که متوجه گذر زمان نشدیم اصلا.. یه قلمه ی خوشگل هم هدیه ی ناب امروزمون شد 🥰

 

در مسیر هم با گفتگوهای هدفمند، پادکست و در حد مرگ خوندن با موزیکها، هرچه انرژی داشتم، بیرون ریختم 😇😊 میگه: سایه.. میگم: جان.. میگه: داشتن تو مثل معجزه ست؛ چطوری اینطوری هستی اصلا؟ من: 😍🥰

 

خریدها رو شستم و ضدعفونی و بسته بندی و جا دادم و... کمک هم گرفتم و شام هم که مامان داده بود خوردیم و ولو شدیم. قلمه ی عزیزمون رو هم زد تو خاک و مراسم خوشامدگوییش انجام شد 🥰

 

گفت: سایه..

من: جان.. 

بریم پیاده روی..

من: 🙄🙄😶😑🤨 لهیمااا ... 

فقط به خاطر دوغ آبعلی و هوبی زدم بیرون 😂 بهش میگم چقدر هوا خوبه، چقدر مشکی آسمون براق و عجیبه امشب.. میگه آره جدا انگار واکسش زدن 😐😊

اومدیم خوراکی خوردیم و ...

 

و پایان ۲۷ دی ۹۹. (میتونست با همون بی حسی من ادامه پیدا کنه و به هزاااار تا کار امروزم نرسم اما انرژی دادنش و راه انداختن بازی های ساده، راهم انداخت و حالم رو جا آورد)

 

الان هم کتابش رو گرفته دستش و زیر نور ملایم چراغ مطالعه غرقش شده..

من دارم تو خونه ی براق و تمیزم همراه با بوی خوش ملحفه های شسته شده مینویسم و یک خسته ی شادم😊😇 (یک تیکه از بهشت به نظرم از این سر تا اون سر بند رخته که روشون پر از ملحفه های سفید شسته شده ست، که باد شاعرانه و ملایم تکونشون میده و عطرشون رو می پراکونه و ابرها از همیشه پایین ترن و دخترهای موبلند سفیدپوش در حال رقصیدن لابه لای اونها هستن)!

 

جزییات جذاب و ساده ی هرروز: ساده گرفتن ها؛ آگاهی به لحظه ها؛ انتخابهای هرلحظه؛ پذیرش عواقب هر انتخاب و انتخابها؛ نه سیاه دیدن و نه سفید دیدن هیچ چیز؛ فانتزی ساختن... اینها کاری میکنن الکی نگذره حتی وقتی الکی میگذره!!

 

 

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۹ ، ۰۱:۴۶
سایه نوری

اولین صحنه ی صبحم پتوس سبز وحشی از دیوار بالا رفته بود؛ صحنه ای که دوباره و هربار بهم یادآور میکنه: هیچ چیز این دنیا بزرگ و مهم و جدی نیست؛ مگر اینکه من بخوام بزرگ و مهم و جدیش کنم یا من به بزرگ و مهم و جدی شدنش نیاز داشته باشم!!

 

نونم رو داغ کردم و بوش خونه رو بیدار کرد؛ وقتی لایه ی نازک کره رو با دقت روی تکه نونم پخش کردم، لحظه روشن شد؛ وقتی رگه های نازک طلای عسل رو می رقصوندم و پیچ میدادم روی کره ها، مبهوتش بودم؛ و مدال درخشان ترین لحظه رو دادم بهش🥰🥰

 

هوشیاری و تیزی روح با همین لحظه های بران و فریبنده راه میفتن... 

 

پادکست (راوکست) رو گوش میدم... میدونم پادکست لطیفی نیست و دلخراشه 😉🙃 اما خب من گوشش میدم و دوسش دارم و هربار که روایت قصه هاش رو میشنوم باز از نو مطمئن تر میشم چقدر میشه در هر شرایطی پیش رفت؛ چقدر بزرگ نیستیم نه ما نه دنیا و نه اتفاقاتش  اونقدری که خودمون بال و پر میدیمشون و توهم میزنیم 😁 مثلا قسمت (دره اشک) و ...

 

اگر توهم ها رو رها کنیم، تنها پیش میریم و تو این پیش رفتنه، همه ی چیزهایی که دنبالشونیم یکی یکی از خاک سر میزنن.. و بعد تازه اینجاش جالبه که خیلی چیزهایی که میخواستیم رو هم یادمون میره و دیگه نمی خوایمشون! 

و جنگها تمام میشن و دست از سر خود بیچاره مون برمیداریم بالاخره 😅...

بعد حتی تو هر نشستن و رکود هم عشق و جریان، به راهه... 

 

شنبه پروژه م رو تحویل دادم؛ ارائه ش رو هم ویس کردم و ارسال شد.. خیلی زیاد از انجامش لذت بردم و کیف کردم. و اگه این زندگی نیست، پس چیه؟ 

 

کلاسهای ساعت ۸ و ۱۰ امروز  تمام شدن.. من پستم رو مینویسم و میرم که ظرفها رو بشورم. یه جمع و جورکی بکنم؛ یه ناهار سبک و سریع و گیاهی بپزم و بشینم سر کارهام... 

 

 

یعنی این پست ماجرایی شد هاااا... 😊😊 الان دیگه من ظرفهام رو شستم؛ ناهارم رو خوردم؛ فکر شامم رو کردم ... یه چرت شیرین و بس دلچسب ظهرگاهی بعد صدهاا سال زدم.. دمنوش گل سرخم رو دم کردم. و دارم پستی که چند ساعت پیش شروع شد و کار پیش اومد و یادم رفت رو ادامه میدم 😅

 

یه کاری رو چند وقت پیش رایگان نوشتم؛ حالا بعد کلی روز، صبح پیام دادن اینحاش مناسب نیست؛ اونجاش مناسب نیست؛ حذف کن؛ اضافه کن... یعنی من تو نوشتن(برای کار کردن) به یه داستانی رسیدم که سبک نوشتنم و طرز فکر اکنونم، آدمها رو متعجب میکنه و ... و اینقدر این زیاد شده که کاری ندارم به خوب یا بدش اصلا دارم کارم رو از دست میدم😅😅

منم در جواب نوشتم: سلام سپاس.. برای من مقدور و ممکن نیست 😅 تمام... 

 

اینقدر حرف داشتم اما دیگه پریدن... برم که یک عالمه کار و خرید و ... دارم تا شب. دمنوشم رو بنوشم و بچسبم به بقیه ی روز..  

 

آزادم و آزاد میکنم؛ به برده هایی که گماشته ای و نمی دانی نگاهی بینداز... تو فکر میکنی در خدمتت هستند. ولی در اولین فرصت با خنجر خیانتشان گلویت را پاره خواهند کرد! هیچ چیز این دنیا زوری نیست... سد وظایف را بشکن و رود مهر را جاری کن... 

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۶:۵۳
سایه نوری

از زیر گلویم، همه قلب است و می تپد؛ تپیدنی ملتهب...

تمام سرم گوش است و می شنود؛ شنیدنی مشوش...

تمام مغزم زبان است و می گوید؛ گفتنی مدااام...

 

پیچ و تاب گلها، می پیچدم و می تابم بلکه سرم به ماه بخورد اما میخورد به سنگ!!

 

گاهی هم جز به مرگ، راهم نیست جوری که انگار هیچگاه نبوده ام!!  

 

و باز هم به خود که می آیم می مانم که عجب زوری دارد زندگی... 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۸
سایه نوری

هفته ی پیش رو هرروز امتحان و پرسش و پاسخ و ...  داشتم؛ کار زیاد؛ تحویل پروژه ها و... که گذشت. امروز رو مست و شنگول از خواب پا شدم. و تا اومدم بشینم روبه روی گل های درخشانم، دیدم استاد فرمودند که ارسال فلان چیز، ۱ ساعت دیگه!!! 😑😐🤨 خب خیلی بود، چرا آخه؟ 😊😊

 

دیگه خودم رو جمع و جور کردم و زدم تو دل کار.. این وسط اشکالات بقیه رو هم برطرف میکردم، بعد یکیشون بهشم برخورد که دیر جواب میدم 😑😐 چی میشه که اینقدر نمره واسه مون مهم میشه؟ این همه پرتوقع میشیم؟ آگاهی به خودمون رو از دست میدیم و دنیا رو ناگهان اینقدر جدی میگیریم؟ راستش من این مواقع اخلاقم بد میشه، دیگه اصلا جواب طرف رو نمیدم 😂 و راضیم 😅

 

بعد هم که با تاخیر ۱۰ دقیقه ای ارسال کردم و خستگیم رو با ورز دادن مایه کتلت سپردم به دست بیخیالی.. بوی کتلت ها که پیچید تو خونه، دیگه هیچی مهم نبود. نشستم روبه روی گلهام و با نگاهم بلعیدمشون.. لحظه عطرآگین و سبز و درخشان و بیخیال شد.. و سایه رفت نشست رو ابرها 🥰🥰

 

شنبه هم پروژه ای که عقب افتاد و اتفاقا سنگین ترین و جذاب ترینشونم هست، آخرین مهلت ارسالشه.. ۲ ساعتی روش کار کردم و تمامش میکنم این ۲،۳ روز.. 

و کارهای دیگه ای هم باید تو هفته ی آینده آماده کنم.. کلا هفته های شلوغ و پرکاری هستند.. خب خسته ام شدم. امکانش هست چندتاییشون رو بیخیال بشم که دوستشون ندارم؛ والاا چه کاریه.. 😅😅😅

 

دیروز بعد کلاسها، خونه رو برق انداختم همراه با شنیدن پادکست. بعدش هم دوش عالی گرفتم و سرحال شدم. خورش از روز قبل پخته بودم، برنج گذاشتم و تمام.. شبش هم امتحان داشتم که راستش چون واقعا خسته بودم، فقط با یک روخوانی نیم ساعته نشستم به جواب دادن و خیلی چسبید نمره ی کاملش 😊😊😊

گفتگوی دعواگونه ای هم راه افتاد دیروز  که هرچند خستگی داشت اما تهش خیلی روشن شدم. مسیرم شفاف تر شد. و چیزهایی که پنهان بودن، آشکارا خودشون رو انداختن تو آغوشم... هر اتفاق، دعوا، بحث، حرف، کلام زهرآهگین یا هر چیز که ما چندان خوب نمی دونیمش، با دیدگاه باز، بدون تعصب، بی تحلیل و واگویه های سمی، میتونه جنبه های مثبتی  داشته باشه و دریچه ی تازه ای به روی ما باز کنه.. اینطور نیست؟ 

 

این روزها بیش از هر زمان دیگه ای کاری که بخوام رو میکنم و کاری که نخوام رو نه؛ کمکی که بخوام رو میکنم، کمکی که نخوام رو نه؛ این روزها بیش از هر زمان دیگه ای بدم اما خود واقعیم هستم؛ این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای با اکثریت ها همراه نمیشم. این روزها بیش از هر زمان دیگه ای به خودم توجه میکنم و هوشیارانه و واقعی لحظه ها رو میگذرونم..

پس این روزها بیش از هر زمان دیگه ای آزاد و زنده هستم. و زندگی میکنم..

و یکی از نتایج شگفت انگیز این آزاد شدنه، میدونید چیه؟ دیگران رو هم آزادتر میذارم و  آزادی میدم بهشون. حق میدم به همه و فرصت ... و به طرز عجیبی درونم نرم و منعطف شده؛ توقعی نمونده؛ بحثی نیس؛ انتظاری ندارم؛ زودرنجی و حساسیتی نیست؛ واگویه ای نیست؛ دیگری آزاده و منم آزادم.‌ و تو دنیای من دموکراسی حاکمه! 

بلد شدم خیر یه ماجرا رو بکشم از امعا و احشاش بیرون 😅 و شرش رو بندازم تو سطل آشغال... و همینها دارند من رو از نو خلق میکنند.. سایه ی نوی آزادی که از هر اتفاقی اطرافش قدرتمندتره.. 

این روزها تاریخ زندگیم داره نزدیک میشه به دردآورترین روزهام؛ تاریخ های سرسام آور..‌ و من چقدر قوی تر از اون روزهای گذشته م.. چقدر از تاریخهای زندگیم، قویترم..

ما مدام و مدام و مدام خودمون، روزمون، هر اتفاقی رو کالبدشکافی میکنیم؛ تو روده های پیچ خورده شون گم میشیم؛ می چرخیم و می چرخیم.. و من استاد این چیزها بودم. و چه زجری داشت. اما الان دیگه اسیر چیزی نمیشم؛ یعنی نمیذارم چیزی من رو اسیر کنه... 

 

برم که بعد مدتها یه کیک نرم و لطیف کره ای بپزم؛ یه کرم پنیری هم آماده کنم و بچسبم به پروژه م ... (از کاپ کیک کره ای_ ماستی شف طیبه غافل نشید که مجوزیه واسه چند دقیقه پرسه زدن در بهشت). 

 

سوال این روزهای من: فلان را برای چه میخواهی؟ 

و جواب های عجیب. جواب های رک و راست... جوابهای روشنی بخش من به خودم؛ که حس روانی و جاری بودن رو بهم می بخشند... 

 

روزتون نرم و لطیف و کره ای 🥰🥰

 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۸ دی ۹۹ ، ۱۷:۲۲
سایه نوری

میرم عقب و عقب و عقب تر: سایه عااشق کتابها بود بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها کتاب بخونه؛ سایه شعر میگفت و رمان مینوشت و خلق میکرد بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها بخوندشون یا بدونه؛ سایه نقاشی میکشید و خطش نظرها رو جلب میکرد بدون اینکه... سایه هنر و نور رو دوست داشت و گاهی خیلی سربه هوا میشد؛ خیلی تو دنیای خودش، به تنهایی سرخوشانه و شوقانه داستان میساخت و رویا می بافت... 

 

کنج اتاقش، جادویی ترین جای دنیا میشد واسه ش با کلمه و شعر و قصه و رویا... یا قبل ترش که اشین میشد و آن شرلی و جودی آبوت و پرین و جوی زنان کوچک و فلان ... و گذر زمان رو نمی فهمید😊😊

 

سایه همیشه داشت مشکلاتش رو حل میکرد؛ آره همیشه یه چیزی بود که باید حلش میکرد... و یه زمانی اون دورها خیلی فرسوده شد تاااا امروز که اینجا رو به کاغذهای نقاشیش که به دیوار پونز شدن، نشسته و باز میبینه مشکل هست اما دیدش چقدر وسیع تر شده؟ خیلیی... میدونه همیشه یه موردی هست و خواهد بود و این زندگیه؛ خود خود زندگی اصیل... 

 

حالا دیگه نمیخواد راه حل ها رو به زور بکشه بیرون؛ واسه گذر عجله نداره؛ واسه حل شدن، له له نمیزنه... ایده آلها رو نمی خواد؛ رقابتی نداره...

 فقط لحظه رو نگاه میکنه و قلبش از نو بطن و دهلیز میسازه؛ لحظه رو میشنوه و مغزش از نو نورون میسازه؛ لحظه رو بو میکشه و توی روحش عطر حیات میپیچه.. لحظه رو می لمسه و حریر رویا میاد زیر انگشت هاش.. لحظه رو میچشه و مزه ی وانیل میپیچه تو سرش... 

 

و یه دفعه میبینه اصلا چیزی نیست که بخواد حلش کنه چون اون اونقدر پر از شوقه که جز رقص دیوانه وار و لبخند همیشگیش هیچی رو جسم و تنش نیست..

 

سایه گاهی شبها یادش میفته به تمام تنهایی های عمیقش و رنج های عظیمش و یه دفعه میبینه وسط یه عالمه خنده، اشک بالشتش رو خیس کرده اما خب که چی؟ زندگی همینه... و چقدر همون لحظات هم قشنگ هستند وقتی به خودش فرصت میده.. و چقدر بعدش قوی تره و چقدر صبحش حالش عجیب تره که این همه گذرونده و باز هم خواهد گذروند.. 

 

امروز دلم خیلی تنگ شده بود و بدنم خسته... به جای همه ی اینها مرغ اسفناجی پختم و چون به جای پنیرپیتزا، تو دستورش پنیر خامه ای بود، مشعوف شدم. چون خیلی وقته پنیرپیتزا دیگه اونقدرها موردعلاقه م نیست... نوشتم و نوشتم.. حرف زدیم باهم. چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم. و کار دیگه ای نکردم چون خسته بودم و ... 

 

و زندگی همینه؛ همین جرعه آبی که الان نوشیدم و از دمای مطلوبش کیف کردم. لحظه همیشه لذیذ و مطبوعه..

و من هیچی از نتیجه و آینده و چه میشود و بهترین شدن و فلان نمی خوام.. فقط میخوام آزادانه و خلاقانه به هرچیزی که لحظه میذاره وسط دستهام، به چشم خمیر بازی نگاه کنم و اجازه بدم نه سایه ی بالغ بلکه سایه ی کودک درون، بی فشار و با شوقش، چیزی که میخواد رو از اون خمیر بسازه؛ فقط چیزی که خودش میخواد و نه هیچکس و هیچ چیز دیگه. 

 

فقط میخوام تو لحظه گم بشم؛ وقتی تو لحظه هستم از دنیا و اخبارش، ویروسش و دلارش، زمانش و آدمهاش و .... آزادم.

و آزادی همه ی چیزیه که این روزها میخوام. و وقتم برکت پیدا میکنه؛ پولم برکت پیدا میکنه؛ خودم شفاف میشم؛ روابطم نرم میشه. و ترس ها باد هوا میشن.. 

 

راستی تو ای لحظه ی حال زیبای سخاوتمند بزرگوار باشکوه شافی ناجی آرام من،، چرا تو حتی وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری؟

تو پر از تضادی و سحر..  پر از رمزی و راز ...  و اینطوریه که من مسخ و مبهوت توام و اسیرت؛ و همینجوریه که هی دارم از همه ی نگاه های کهنه آزاد میشم و تعریف های تازه میسازم..

و اینطوریه که دیگه کمتر چیزی جلوی من رو میتونه بگیره و اگر بگیره هم چه باک؛ چون این زندگیه.. و زندگی زورش زیاده. اما قدم های کوچک من بر هر بزرگی پیروز میشن.. و اصلا پیروز هم نشن، مهم منم که در پروازم حتی وقتی نشستم! مهم زندگیه که دارم تا آخرین قطره ی هرروزش رو نوش میکنم.. 

 

و این تعریف های نو و نگاه های تازه ی جنجالی چهارچوب شکن آزاد، عجب کاری دارند با من میکنند؛ تعریف هایی که اصلا نمیذارند چیزی جلودارشون بشه؛ وحشی هستند و یاغی و غریزی...

روزی همه ی کارهایی که تعریف های تازه،  با من کرده اند را خواهم نوشت یا کشید یا سرود یا حتی رقصید تا دنیا هرچقدر که بلد است و میخواهد همراه من بخندد... 

شعر خیام این پست با شما.. یا شعر خودتون یا شعر حافظ و سعدی و .... یا حتی شعر شاعری گمنام ....    

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۰
سایه نوری

یه حمام عالی رفتم؛ به موهام و پوستم رسیدم.. ابروهام رو تمیز کردم.. و الان در حالیکه یقه اسکی نرم و لطیف سبزاردکی و شلوار نخی سربی و جورابهای گرمم رو پوشیدم؛ موهام رو ریختم دورم و کلاه نازکم رو گذاشتم سرم، نشستم که بنویسم... 

 

شنبه، یکشنبه و سه شنبه امتحان میان ترم دارم؛ ۱۴ دی هم زمان تحویل پروژه ی سنگینمه...‌و این روزها کلاس دارم و خیلی کارهای دیگه.. در کنارش باید بریم یک خرید حسابی از پروتئینی ها و سبزی بگیر تااا.... و جمع و جور کردنشون و بسته بندی و... (چون میخوام بیشتر و بیشتر از مامانم مستقل بشم). از اوایل بهمن هم امتحانات پایان ترم آغاز میشه و باید برنامه ی کارم رو سامانی بدم که محتواها تحویل داده بشند.. 

 

تا اومد نگرانی به دلم راه پیدا کنه، چایی زعفرانی رو که واسه م دم کرده بود نوشیدم و دویدم سمت نوشتن.. نشستم به عشقبازی با کلمات و همراه با استشمام عطر و مام و اسپری که ازم بلند میشن و سرخوشم میکنن، کاملا چسبیدم به این لحظه و بلعیدنش و کیفش... 

 

بعدش میرم یه برنامه ی سایه طوری مینویسم(چون من آدم بداهه ای هستم به هرحال و کاملا لحظه ای اما خب یه برنامه ریزی خاص خودم هم دارم).. چند تا غذا هم یادداشت میکنم.. انیمیشن(soul) رو هم دانلود میکنم که ساعت ۹ بعد از شنیدن ادامه ی ویسم بشینیم ببینیمش؛ چون امروز کلاس که داشتم؛ ناهار عالی هم پختم؛ خونه رو برق انداختم، نوشتم و... پس دیگه فقط باید قبل خوابم کیف کنم. 

 

فردا رو با تیرامیسو خاص و کرمی و لطیف و خامه ای میکنم و دلم قیلی ویلی میره از قدم بزرگی که در جهت خروج از منطقه امن قراره بردارم و فردا شروعشه... پس هیچی مهم نیست جز من آزاد و سرخوشی هام و بلعیدن زندگی حتی با نگرانی ها و شلوغی ها و فلان هاش.. 

 

بارها و بارها و بارها با هرکدام از ویژگی های شخصیتی که داریم: تنبلی، تعویقی، دقیقه نودی، یا هر چیززز دیگه کارها و برنامه هامون به جذاب ترین و غافلگیرکننده ترین شکل ممکن پیش رفتند. پس نگرانی های مسخره خاموش و هوشیاری در لحظه ی حال روشن... 

 

دیشب ۱ ساعت بازی کردیم باهم(بازی mind)  رو به دیواری که چند شاخه ی بلند، خندان، قوی و سبز درخشان  گیاهم ازش بالا رفته و پیچیده دور قابها، نشستم و مشغول  بازی ای شدیم که عاشقشم و یه ویس عالی هم پس زمینه حال میداد به ناخودآگاهمون..

و من هیچ جا نبودم جز همون جا.. لحظه، سرمستم کرده بود و من رو کشیده بود تو اعجاز خودش و مثل باتلاق همینطور بیشتر میرفتم به درونش.. بی نظیر بود احوالم.. قلبم باز و باز و بازتر میشد.. روحم وسیع میشد و سبک و بی وزن و ازم برخاسته بود و پرواز میکرد. آرام و قرار و تمرکزم تو اوج ترین حالشون...  و خب لحظات معنوی شگفت انگیزی بودند..

کیفیت هرلحظه از زندگی من انگار به میزان فرورفتگیم توی باتلاق لحظه ی حال برمیگرده؛ لحظه ای که همیشه توش آزاد و قوی و مجنونم.. 

 

دلم میخواد فریااد بکشم با هر مشکل و کمبود و فلانی که دارید، از نیروی لحظه ی حال کمک بگیرید و توش مدفون بشید... چون بقیه ش نگرانی های مسخره مونه که تو وقت خودش از بیهودگیشون خواهیم خندید.. 

 

حالا هم بیاید با لحظه درمانی و خیام درمانی من، مست و مدهوش و خراب بشیم:  😊😊😊

 

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده ست فریاد مکن 

بر نامده و گذشته بنیاد مکن 

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن... 

 

دلم روشن و فکرم تهی و  قلبم باااااز شد 😊😊😊

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۴
سایه نوری

همیشه برایم ستودنی بود و رویایی.. 

نگاهش که میکردم، آتش دلم آب میشد...

رویایی بود و دور و دست نیافتنی، 

اما در عین حال نزدیک و همینجا و لمس کردنی!

او همیشه به جای حل کردن، علف های هرز باغچه اش را هرس کرده بود.. 

او همیشه به جای حل کردن، عطر ناب کوکو سبزی را در خانه اش پراکنده بود..

او همیشه به جای حل کردن، شعر گفته بود و شور به پا کرده بود..

او همیشه به جای حل کردن، در ترک های تنه ی درخت، گم شده بود.. 

او همیشه به جای حل کردن، رگهای محو پوست کاهو را شمرده بود..

او همیشه به جای حل کردن، لم داده بود زیر نور بی رمق پاییزی و تردد ابرها را نظاریده بود.. 

 

او همیشه وقتی هوشیار بود و بیدار،، به جای حل کردن، دم دستی ترین اتفاق اطرافش را که در حد بالا بردن سرش نزدیک بود را بوییده، شنیده، دیده، لمسیده و چشیده بود..

 

و پیچیده ترین چیزها، سر وقت، در به موقع ترین زمان و درست ترین مکان و شگفت ترین احوال، حل شده بودند؛ با ساده ترین چاره ها!! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۹:۱۲
سایه نوری

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی نوشیدنی قوی، محرک، خوش رنگ، خوش عطر و شفافی که اکنون در دستان من است، شورانگیزی.. 

می توانم ساعتها بنوشمت و تو همچنان سخاوتمندانه باشی و بتابی و بیفزایی و بیفروزی... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی فنجان زیبای لب پر شده ام، ناقص و معیوب و ناکاملی اما الهام بخش و آغازنده و آرامنده و کافی.. من در تو دانه های آزادیم را می کارم همچون اولین گیاهم که در فنجان شکسته ام کاشتم! 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی اینشب، به اندازه ی اینروز، هستی و نیستی؛ آمدنی و رفتنی.. آشوبگری و خواستنی.. تو میان دستانمی و چون ماهی لیزان و لغزان و گریزان و از دست دادنی ... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من،، من ذره ذره ات را می بلعم؛ مرگت را می میرم، زندگیت را می زیم.. غمت را میکشم و شادیت را میسازم... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو ثروتمندی و جاری و آزاد و قوی؛ تن میسپارم به نوازش ها و تازیانه هایت.. تو فقط دستانت را شاعرانه تر بر من بناز و شلاقت را محکم تر بر من بکوب تا هوشیار بمانم و جدا... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو آزادی و مبرا و بی توصیف و بی مثال؛ حال آزادیت را خریدارم، ارزان تر شو!! 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو اکنون به اندازه ی چای ماسالا، شعر خیام و گیاه بالارفته از دیواری برایم؛ و من دیوانه ی حجم دارندگی تو هستم؛ حقا که برازنده ای ا!! 

 

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست

چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست 

پندار که هرچه نیست در عالم هست

 

مستی این شعر تقدیم به خودم و هرکه خواند...

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۶
سایه نوری

اومدم اینجا کاملا ناگهانی و بی فکر که ندونم؛ ندونم میخوام چی بنویسم؛ ندونم بازی امروز چه جوریه؛ ندونم کلمات امروز خودشون من رو به کجا میبرند و من رو به کجا میکشند و کجا مرگم میدهند و کجا از نو زندگی!! 

 

فقط دارم پیش میرم.. میرم جلو و کارهام هم میرند جلو؛ سر کلاسها سوالات رو منم که جواب میدم بدون اینکه بخوام بدون اینکه قبلش خودکشی کرده باشم و بدون زور اضافه.. و کارم و برنامه هام و غافلگیری های جهان و هستی هماهنگ سخاوتمند که هرروز هستند و ادامه دارند..

من اصلا واسه م اهمیتی نداره میخواد چی بشه فقط میخوام باشکوه و دیوانه وااار پیش برم.. 

 

اصلا مهم نیست قدمهام چقدر محکم و بزرگ و عجیب هستند فقط میخوام قدم از قدم بردارم و میخکوب نشم.. من تجربه ی ریشه کردن در زمین بایر منطقه ی امن رو دارم؛ تجربه ی سکونی چرک آلود رو... من شروع کردم ریشه هام رو هرروز از زمین ناحاصلخیز امنم بیرون کشیدن و شوری خون رو چشیدن و جاری گشتن... 

 

راستش تو این مسیر هیچی رو هیچی نمی گیرم.. چشم میدوزم به نیلی آسمون و غمم نرم میشه؛ چشم میدوزم به قدرت خاک و دلتنگیم سرد میشه؛ چشم میدوزم به حجم ابر و رنجم میگذره؛ چشم میدوزم به روانی آب و آتشم خاموش میشه و میدونم زندگی همینه؛ جمع تضادها. و همین قشنگش میکنه و همین من رو لطیف میکنه و قلبم رو رقیق؛ هم با خودم و هم با دنیا.. همینه که فرصت میدم هم به خودم و هم به دنیا.. 

 

من هرروز قدم های کوچک و ناشیانه م رو برمیدارم و معلق میشم و سبک و گذرا.. میدونم هیچی نمی مونه؛ همه چیز رفتنیه و مرگ نزدیکه.. 

 

من زندگی رو که یک طنز تلخه، شادانه و بیخیالانه و سرخوشانه میرقصم و میذارم بلرزم از ترس اما پیش برم. میذارم عالی نباشم اما پیش برم؛ میذارم بهترین نباشم اما پیش برم؛ میذارم پیش برم و دیوانگی، از خود بیخودم کنه؛ همینه که ذهن پرحرف وسواسیم رو شفا دادم.. همینه که فکر نمیکنم؛ فکر مزخرف و توهمیم کم شده.. همینه که بی فکر میبینم اینجام و بدون اینکه بدونم میخوام چی بنویسم، خلق میکنم و قضاوتها واسه م باد هواست..

 

و تنها آفرینندگی در  ذاتش واسه م مهمه مبرا از صفاتش... و این وسط که خیلی چیزها مهم نیست 😅😅 مهم ترینش عجله ست که مهم نیست 😇😇

 

همینه که قلبم روشن شده و روحم سبک و لحظه هام سرشار.. و میدونم شگفتی ها ادامه دارند هرچند انتظارها رو هرروز به شکل تازه ای نمیکشم و نمی ذارم انتظارها هم من رو بکشند!! 

 

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت..

چون آب به جویبار و چون باد به دشت..

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت..

روزی که نیامده ست و روزی که گذشت..

 

#خیام_درمانی     #لحظه_درمانی   #کلمه_درمانی_امروز_من

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۸
سایه نوری