این ۲ روزه چنان سردردی رو تجربه کردم، بی سابقه. من خیلیی دیر به دیر سردرد میگیرم و چنین پیچش عمیقی از درد در محفظه ی کله م عجیب می نمود 😊
چند روزی مدام به چشم و گوش و... اعضای سالم بدنم فکر میکردم، به نظم و ساختارشون، به سلامت و کاراییشون. به اینکه چقدر عمیق باید واسه شون شاکر باشم. و آیا هستم؟ حواسم هست که هیچی دائمی نیست؟.. اونقدری که دلم بخواد شکر از بابتشون می پیچیه تو لایه های روحم آیا...
و یک دفعه این سردرد از راه رسید و قشنگ یه ساعتهایی فلجم کرد؛ هرچند سعیم رو کردم کارهام رو انجام بدم و دادم. اما خیلی کارهام هم موند. سلامتی، عجب موجود 😅 شگفت انگیز و مرموزیه. کاش قدرش رو بدونیم؛ هرروز ببینیمش؛ و شکر بابتش رو هر لحظه یه جوری تازه تر و قوی تر کنیم.
امروز با اوضاع من، صبحانه رو دیر خوردیم. آب و آب میوه خوردم و ولو بودم. تازه الان خورش بامیه نیم ساعته روی گازه. و تا ۱ ساعت دیگه از ناهار خبری نیست. مواد سوپ و سالاد شیرازی رو هم آماده کردم و اومدم یکم بنویسم. عاشق سبزیجات، غذاهای سالم تازه و گیاهی، سالاد شیرازی، سوپ و بامیه های سبزم.. گفتم یکم خود خسته ی داغونم رو لوس کنم و خوراکی هایی که دوست داره بذارم جلوش..
دیروز لباسشویی رو روشن کردم و دستی هم به سر و روی خونه کشیدم تا کثیف نشده که انرژیش واسه روزهای پرکار امتحان و بی حالی سردردم، بالا بمونه و بتونه من رو تو آغوش امن و آرومش نگه داره..
دیدن خودمون، مراقبت ازش، پذیرش زندگی با شرایطش، آزاد شدن و آزاد کردنها، معجزه میکنه تو حال و احوالاتمون. اینکه امنیت رو اول واسه خودمون بسازیم و توش واقعی باشیم با تمام ابعادمون، این فرصت رو به عزیزانمون هم میده که واقعی و شفاف باشند. و این خود واقعی بودن ها، زندگی رو خیلی زیاد آرام و ساده و زیبا میکنه..
این روزها خیلیی کار داشت و همراه با انجامشون کتاب صوتی (ناتور دشت) رو گوش میداد. خب منم میشنیدمش و پرت میشدم به اون روزهای دور که چقدر کتاب میخوندم. و با چه سختی ای هم. راهنمایی بودم که همه ش کتابخونه های مختلف ثبت نام میکردم و دست مامانم رو هرروز میگرفتم و میبردم توشون😊 هیچکس هم از اون حجم کتابخوانی من راضی نبود 😐🤨 چنان تندخوانی شده بودم که ۵۰۰،۶۰۰ صفحه، کار یه صبح تا شبم بود.
ناتور دشت رو هم اولین بار خیلی سال پیش خوندم. و برای دومین بار هم ۲،۳ سال پیش و چقدر دوسش داشتم 😊
تمام ابعاد وجودم، خوندن و غرق شدن تو دنیای کتابها رو فریاد میزنه. بخونمشون و اینجا درباره شون باهاتون حرف بزنم؛ به به.. کاش دوباره برگردم به فضای خواندن..
من در حال حاضر یک بچه ی سرتق هستم که داره روزهای فرجه ش رو یکی پس از دیگری از دست میده و عین خیالشم نیست؛ نه راستش امروز دیگه عین خیالش شد 😅 خب حجم درسها خیلیی زیاده و باید دیگه نرم نرمک برم توشون..
از لذتهای این روزهام، پست قشنگ و دل انگیز نسیم قشنگ بود که چقدر یه جاهاییش خودم رو دیدم؛ این روزها که خیلی همه عجیب نگاهم میکنن و نیت هرروزم واقعی و واقعی و واقعی تر شدنه، خیلی نشست به ته جگرم پستش و جگرم حاال اومد و کیف کرد از خوندنش😊😊😅
و چیزی که خیلیی زیاد مدتیه بهش فکر میکنم و مینویسم ازش و تو درد و بیحالی این چند روز هم مدام تو سرم چرخ خورد اینه:
چقدر خود الانمون رو با تمام ویژگی هاش و ابعادش و مهمتر از اینها در هر سطحی که هست شناختیم و پذیرفتیم؟ سطح شجاعت، سطح جسارت، سطح عصیان ما تا کجاست؟ ( کاری به اونچه میتونیم باشیم و اگر دنبالش باشیم حتما خواهیم شد ندارم ها) سطحی که الان توشیم.. ( چون به نظر من همه چیز پله پله ست، حالا گاهی چندتا یکی میشه، یعنی نمی خوام قانون واسه ش بذارم اما خب).
با هر سطحی از مثلا شجاعتمون که رفتار میکنیم، نیازه قبلش پذیرش عواقبش در توانمون باشه؛ یعنی قدرت گذر از عواقبش رو داشته باشیم..
ما شعور کدام کلام، نگاه، عمل، رفتار یا ... را در خود ساخته ایم یا داشته ایم یا... ؟! از چه چیز تجربه ساخته ایم؟ تا ته چه چیزی بی ترس رفته و زنده بیرون آمده ایم؟
پذیرش مسئولیت تام یک رفتار، به شناخت واقعی از سطحی که در حال حاضر توش هستیم برمیگرده به نظر من...
اعتبارهامون رو باید پله پله بسازیم و در حدی عمل کنیم و حرف بزنیم و ... که تحمل قبول عواقبش در ما هست.
تا خودمون اعتبار لازم رو در درونمون نساخته و ندیده باشیم، هیچکس دیگر هم نخواهد دید..
آقا این دریافت، خیلی این روزهام رو شفاف تر و شیرین تر کرده. من رو بازهم آهسته تر کرده و تقلاهام رو کم و کمتر... و من رو واقعی تر و واقعی تر و شجاع تر در خودم بودن نموده 🥰😊...
حالا دارم با تجربه هام هماهنگش میکنم. میخوام درباره ش بنویسم، ببینم چی در میاد ازش؛ تو بیحالی و خواب و بیداری این ۲،۳ روز کلی درک و جوانه ی تازه از دریافت جدیدم زد بیرون و من رو پر از شوق کرد که یادم نمی یادشون متاسفانه😑😐
برم یه سر به خورش بزنم؛ یه دوش بگیرم بلکه سرحال تر بشم و درد رو یادم بره. و بعدش نرم نرمک کتابهای درسیم رو باز کنم و یه کاری واسه روزم بکنم که تهش خوشحال باشم.