بهشت امروز
هفته ی پیش رو هرروز امتحان و پرسش و پاسخ و ... داشتم؛ کار زیاد؛ تحویل پروژه ها و... که گذشت. امروز رو مست و شنگول از خواب پا شدم. و تا اومدم بشینم روبه روی گل های درخشانم، دیدم استاد فرمودند که ارسال فلان چیز، ۱ ساعت دیگه!!! 😑😐🤨 خب خیلی بود، چرا آخه؟ 😊😊
دیگه خودم رو جمع و جور کردم و زدم تو دل کار.. این وسط اشکالات بقیه رو هم برطرف میکردم، بعد یکیشون بهشم برخورد که دیر جواب میدم 😑😐 چی میشه که اینقدر نمره واسه مون مهم میشه؟ این همه پرتوقع میشیم؟ آگاهی به خودمون رو از دست میدیم و دنیا رو ناگهان اینقدر جدی میگیریم؟ راستش من این مواقع اخلاقم بد میشه، دیگه اصلا جواب طرف رو نمیدم 😂 و راضیم 😅
بعد هم که با تاخیر ۱۰ دقیقه ای ارسال کردم و خستگیم رو با ورز دادن مایه کتلت سپردم به دست بیخیالی.. بوی کتلت ها که پیچید تو خونه، دیگه هیچی مهم نبود. نشستم روبه روی گلهام و با نگاهم بلعیدمشون.. لحظه عطرآگین و سبز و درخشان و بیخیال شد.. و سایه رفت نشست رو ابرها 🥰🥰
شنبه هم پروژه ای که عقب افتاد و اتفاقا سنگین ترین و جذاب ترینشونم هست، آخرین مهلت ارسالشه.. ۲ ساعتی روش کار کردم و تمامش میکنم این ۲،۳ روز..
و کارهای دیگه ای هم باید تو هفته ی آینده آماده کنم.. کلا هفته های شلوغ و پرکاری هستند.. خب خسته ام شدم. امکانش هست چندتاییشون رو بیخیال بشم که دوستشون ندارم؛ والاا چه کاریه.. 😅😅😅
دیروز بعد کلاسها، خونه رو برق انداختم همراه با شنیدن پادکست. بعدش هم دوش عالی گرفتم و سرحال شدم. خورش از روز قبل پخته بودم، برنج گذاشتم و تمام.. شبش هم امتحان داشتم که راستش چون واقعا خسته بودم، فقط با یک روخوانی نیم ساعته نشستم به جواب دادن و خیلی چسبید نمره ی کاملش 😊😊😊
گفتگوی دعواگونه ای هم راه افتاد دیروز که هرچند خستگی داشت اما تهش خیلی روشن شدم. مسیرم شفاف تر شد. و چیزهایی که پنهان بودن، آشکارا خودشون رو انداختن تو آغوشم... هر اتفاق، دعوا، بحث، حرف، کلام زهرآهگین یا هر چیز که ما چندان خوب نمی دونیمش، با دیدگاه باز، بدون تعصب، بی تحلیل و واگویه های سمی، میتونه جنبه های مثبتی داشته باشه و دریچه ی تازه ای به روی ما باز کنه.. اینطور نیست؟
این روزها بیش از هر زمان دیگه ای کاری که بخوام رو میکنم و کاری که نخوام رو نه؛ کمکی که بخوام رو میکنم، کمکی که نخوام رو نه؛ این روزها بیش از هر زمان دیگه ای بدم اما خود واقعیم هستم؛ این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای با اکثریت ها همراه نمیشم. این روزها بیش از هر زمان دیگه ای به خودم توجه میکنم و هوشیارانه و واقعی لحظه ها رو میگذرونم..
پس این روزها بیش از هر زمان دیگه ای آزاد و زنده هستم. و زندگی میکنم..
و یکی از نتایج شگفت انگیز این آزاد شدنه، میدونید چیه؟ دیگران رو هم آزادتر میذارم و آزادی میدم بهشون. حق میدم به همه و فرصت ... و به طرز عجیبی درونم نرم و منعطف شده؛ توقعی نمونده؛ بحثی نیس؛ انتظاری ندارم؛ زودرنجی و حساسیتی نیست؛ واگویه ای نیست؛ دیگری آزاده و منم آزادم. و تو دنیای من دموکراسی حاکمه!
بلد شدم خیر یه ماجرا رو بکشم از امعا و احشاش بیرون 😅 و شرش رو بندازم تو سطل آشغال... و همینها دارند من رو از نو خلق میکنند.. سایه ی نوی آزادی که از هر اتفاقی اطرافش قدرتمندتره..
این روزها تاریخ زندگیم داره نزدیک میشه به دردآورترین روزهام؛ تاریخ های سرسام آور.. و من چقدر قوی تر از اون روزهای گذشته م.. چقدر از تاریخهای زندگیم، قویترم..
ما مدام و مدام و مدام خودمون، روزمون، هر اتفاقی رو کالبدشکافی میکنیم؛ تو روده های پیچ خورده شون گم میشیم؛ می چرخیم و می چرخیم.. و من استاد این چیزها بودم. و چه زجری داشت. اما الان دیگه اسیر چیزی نمیشم؛ یعنی نمیذارم چیزی من رو اسیر کنه...
برم که بعد مدتها یه کیک نرم و لطیف کره ای بپزم؛ یه کرم پنیری هم آماده کنم و بچسبم به پروژه م ... (از کاپ کیک کره ای_ ماستی شف طیبه غافل نشید که مجوزیه واسه چند دقیقه پرسه زدن در بهشت).
سوال این روزهای من: فلان را برای چه میخواهی؟
و جواب های عجیب. جواب های رک و راست... جوابهای روشنی بخش من به خودم؛ که حس روانی و جاری بودن رو بهم می بخشند...
روزتون نرم و لطیف و کره ای 🥰🥰
مرسی عزیزم🌹