سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

بوی کیک توی فر که پیچیده بود تو خونه ی تمیزم،شوق سفر در دلم و کمکها و صبوریهای همسر،،عصر دل انگیز چهارشنبه ای رو ساخته بود که هنوز مزه ش زیر دندونمه..دونه دونه پنکیک هارو هم سرخ کردمو تو ظرف چیدم..کرم کیکمو زدمو سلفون کشیدم..کوله هامون رو بستم،،میوه هارو آماده کردم..کرم صورتم رو هم زدمو کتاب به دست راهی تختم شدم..از خستگی زود خوابم برد،،صبح پنج شنبه ساعت 7 بیدار شدم،،دوش گرفتم..صبحانه آماده کردم..همسر از سر کار رسید...آماده شدیم و وسایل رو جمع کردیمو از همون لحظه،سفرمون شروع شد..با مانتوی سبزو روسری لیموییم رنگ طبیعت شده بودم..دوستامون رو هم سوار کردیمو پیش به سوی دو روز هیجان انگیز..اونقدر آهنگ گوش کردیمو خوندیمو گفتیمو خندیدیم که گلوهامون قشنگ خشک شده بود،،توی فلاکس چایی،،چوب دارچینو چند پر زعفرانو گل انداخته بودم،،عطرو طعم چایی با پنکیکها مستمون کردو سرحال..بعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم به جایی که هرچقدر فکر میکنم چیزی جز بهشت برای وصفش به ذهنم نمیرسه..زیباییش خیره کننده بود،،دقیقن مثل توصیفات آن شرلی..به دشتی رسیدیم پوشیده از گلهای زرد ریز و تک تک  درختهای سپیدار،،سرم رو که بالا میبردم آسمان فیروزه ای و ابرهای انبوه سفید بودو پایین که می آوردم، گلو پروانه و جوی آب،،چشمهام بین این زیباییها دور میزدو و سرم از شدت رؤیاگونیشون گیج میرفتو روحم طاقت این همه نورو رنگ رو نداشت..به گلها و تنه ی درختها دست میکشیدم،،انگار مخملی گلها رو ذخیره میکردم جایی در درونم برای امروز نوشتن..کمی از جمع فاصله گرفتم،،نشستم کنار آب و صدای طبیعت من رو با خودش میبردو در خودش آرامو قرار میداد...
ناهارمون رو که دمپخت بی نظیری بودو مادر دوستم پخته بود خوردیم و به جاده زدیم..جاده ای که مدام غافلگیرمون میکردو وقتی به یک اعجاز خیره کننده میرسیدیم که تصور میکردیم،،این دیگه آخرشه،،بعدی رو واسمون رو میکرد..من که از دیدن دشتها و گلها،،آسمان چندرنگ و ابرهای بهم فشرده،،کوههای مغرور..دیوانه شده بودم و تیر آخر رو غروب آسمان بر من زد،،همه رنگ شده بودو هیچ رنگ..من انگار از حجم رنگو اعجازو بیکرانی که بر صفحه ی آسمان پاشیده شده بود،،مسخو کورو مجنون شده بودم،،همه ام نگاه بودو گوشم به سکوت کوهستان و چشمانم توان تماشای اون همه رنگ،،گردابی از صورتی،طوسی،نیلی،قرمزو...با رگه های طلا را نداشت...تمام مدت بر صندلی جلو برعکس نشسته بودمو کوههای فرو رفته در آسمان هفت رنگ را به جای دیدن،می بلعیدم..و فقطو فقط دلم نوشتن میخواست و سکوت کوهستان را که صدایش گوشم را پر کرده بود..جایی کوهی در پشت،پر از برف دیدمو کوهی در جلو سبز براق..بهارو زمستان همزمان در فاصله ای اندک که نفسم را بند آوردو اعجازش لرزه بر اندامم افکند..
شب زیر نم باران،به سختی آتش را روشن نگه داشتیم و سیب زمینی کبابی با پنیر و مصاحبت با دوستان بی ریا شبمون رو رنگارنگ کرد..جمعه تکراری بود بر زیباییها و خنده ها و شوخی ها و لذتها...و سیر نشدن من از طبیعت...انگار قسمتهایی از خودم رو توی مخمل گلها و ترکیب رنگها و غروب شگفت آور اون کوهستان جا گذاشتم و در آسمانی که نگاه کردنش،،هرلحظه یادم می انداخت در برابر خالقش هیچ نیستمو کاری جز تسلیمو شکر از من نمی آید... 
اونجا یکم نوشتم و نوشته هام بیشتر از قلبم میومد تا ذهنم..تو پستهای بعدی باهاتون شریکشون میشم..




در بهارو زمستان همزمانت..در ردپایی که از تو همه جا هست...به قلبم رسیدم که دست تو بر آن هم کشیده شده،،و منی را که شادی را آموخته ام یا رنجها، آموختندم...حتی در شادمانه ترینهایم،یک گوشه ی قلبم خالیست و خالی خواهد ماند چون میخواهم پر نشود..و من هم غم و شادی همزمانم..که گاهی آن غم کوچک، بر تمام آن شادی انبوه پیروز است! 
                                                                    سایه..

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۹
سایه نوری
صبح که از خواب بیدارم شدم، خوب میدونستم دیگه تا دستی به سر و روی خونه نکشم، هیچی نمیچسبه...
من هفته ای دو بار تمیزکاری میکنم،این جوری هم وقت کمی ازم میگیره و هم خونه همیشه برق میزنه و نگاه کردنش حالمو خوش میکنه... اما چون کارهای خونه،البته غیر از آشپزی که محبوب دلو روحمه، واسم سخته و گوش کردن کتاب صوتی یا پادکست هم، هربار، به دفعه ی بعدی تمیزکاری مؤکول میشه،،گاهی مثل الآن وسط یک خونه قرار میگیرم که دیگه از نفس افتاده 😊 و نمیتونه نفس منو تازه کنه...
اما خب باز با خودم مهربونی میکنمو به خودم میگم خب تو این 3 ماه اخیر،،اولین باره که خونه،،اونم نه خیلی زیاد،،از دستت لیز خورده...سخت نگیر 😊
قهوه مو گذاشتم رو گاز...شیر رو ریختم تو شیرجوش،،و دلم یه چیزی خواست که خب اسمشو فراموش کردمو مامان همیشه واسم درست میکرد..زنگش زدمو دستورشو گرفتم...عطر کره،آرد،رازیانه،زیره و زردچوبه که با قهوه آمیخت،،من دیدم تو خونه ی نامرتبم هم چقدر لذت وجود داره و چقدر خوشحال شدن من آسونه..شیرقهوه رو با اون ترکیبی که اسمشو نمیدونم خوردم و بهشتی بودن مزه ش یک آن مسخم کرد..و حس کردم مثل اسفناجهای ملوان زبل،،انرژی کوزت شدن رو بهم داد😊
از اونجایی که سال 98، از اهدافم رسیدگی به بدن و جسممه...
با تونر پوستمو پاک کردم، و آبرسان زدم...چقدر حس مراقبت کردن از خودمون شیرینه..به نظرم رسیدگی به خودمون، یکی از انرژی بخش ترین کارهاست...
پنجره ها رو باز کردم..لباسشویی رو روشن کردم..گردگیری،،جارو،،تی،،مرتب کردن کمدها و یخچال..هر گردی که تکیده میشد انگار چیزهایی از من میکندو شادابی رو اضافه میکرد بهم..همینطور که انرژیهای خوب جاری میشدن،،خستگیم در میرفت..بین کارهام یه دونه تخم مرغ بومی هایی که مامان جون واسم فرستاده بود آب پز کردم، خوردم و مولتی ویتامینو بیوتینم رو هم فراموش نکردم...از یادآوری حجم عشق مامان جونم و اینکه همیشه حواسش بهم هست غرق شادی و شکر شدم...با تمام لهیدگی و شیطانی که گولم میزد شام نپز دیگه،،اما حس کردم خوشحالیم از تمیزی خونه و انجام کارهام اونقدر زیاده که میتونه خستگی رو کنار بزنه...ماکارانی پختم اونم با یک روش من درآوردی که همون لحظه به ذهنم رسید،،و مزه ی خاص خوبی در اومد ازش...
یه چایی دارچین دم گذاشتمو دوش گرفتم..اومدم چایی خوردم و دیگه بعد یک روز کتاب نخوندن،،دلم فقط کتابمو میخواست..
کتاب تسلی ناپذیر رو میخونم،،که درست زمانی که تصمیم گرفتم باز تاریخ و رمان رو شروع کنم،،هدیه ش گرفتم و حتمن واسم حرفایی داره...
همسر رسید،شام خوردیم،نهنگ آبی دیدیم،حرف زدیم و روز من تمام شد...و بیخوابی زده به سرم 😊 
به امروز که فکر میکنم، میبینم کار خاصی توش نبود،تمرینهای زبانمو انجام ندادم، سفارشی قبول نکردم، چیزی ننوشتم، 10 صفحه بیشتر نخوندم....اما لذت بردم، خوشحالو راضی بودم..نه به گذشته رفتم نه به آینده..توی حال غوطه ور بودم،،آرزویی هم انگار نبود..و تقلایی..رها بودمو گویا همه چیز خلاصه میشد در انجام کارهای روزمره ی عادی..انگار در جهان امروز من تنها کار،،همین بود..عجله و شتابی نداشتم..و حتی لذت بردم از همینها..از خودم مراقبت کردم و حواسم به خودم بود...و حالا باز به این فکر میکنم که من لذت بردن بدون ایده آل گرایی، شاد شدن از چبزهای کوچیک،کوچیک..شکر به خاطر همه چیز رو دارم یاد میگیرم و روز به روز بهتر میشم تو این ها...






زندگی چه میتوانست باشد جز تو که رو به رویم نشسته ای،،و آفتاب که بیخیال بر ما لمیده و آهنگ صدایت که میپیچد و واژه هایت که مرا به خود میخواند...و منی که کنارت چای مینوشم و چشمانم که تنها تو را میبینند ... و مایی که خیالمان نیست،،لحظه ای دیگر چه هستو چه نیست...
                                                                        سایه
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۱۹
سایه نوری
همیشه در حال فکر کردن بودم..همیشه در حال کنکاش..همیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگران..همیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجه..در حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم..
روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم..
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم😊 حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام...
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانی..مدام در پی تغییر بودن،ثابت موندنه..به نظرم مدام جنگیدن،،شکست های پی در پی از اون چیزی هست که میخوای زمینش بزنی..
حالا بیشتر دنبال پذیرش هستم..و میبینم این نگاه کردنها،،جدال رو از من دور کرده..وقتی دیگه نخواستم اثبات یا انکار کنم،رهایی و سبکی روحمو در بر گرفته..وقتی دیگه دنبال مخفی کردن عیبهام نبودم،،و فقط نشون دادن حسنهام،، شکوفا شدم در خودم..بیشتر خودم رو شناختم و بیشتر از اسارت نظر دیگران درباره ی خودم نجات پیدا کردم..حالا لذت میبرم و شادترم..
به نظرم تبدیل خیلی با شکوه تر از تغییر هست..شاید خیلی موارد هیچ وقت تغییر نکنن..مثل خشم ها..عیبها..غم ها..دلتنگی ها و سوگهامون...ممکنه مواردی رو نتونیم تا ابد فراموش کنیم مثل: آسیب ها..تحقیرشدنها..فراموش شدگیها..بدرفتاریهایی که باهامون شده....اما چیزی که قطعن میتونیم انجامش بدیم،،تبدیل همه ی اینها به چیزی با شکوهه..ما بهترین درمانگر خودمون میشیم اگر زجرو دردی رو که متحمل شدیم،بشناسیم،درسش رو بگیریم..باشکوه برای هرکس معنای خودش رو داره و برای من به معنای خلق یک شعر یا نوشته،،تابلوی نقاشی،،خوراکی رنگین و التیام روح دیگریست .... به نظرم یک جایی باید نقطه بذاریم ته جدالها و تغییر دادنها...و آغاز کنیم پذیرشها و تبدیل کردنهارو...اینجوری آرامشی که مدام واسه تصاحبش میجنگیم،،بی سرو صدا،،ساکن خونه ی  روانمون میشه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۰۱
سایه نوری
باز من بی تصمیم قبلی به سمت وبلاگم یورش آوردم😊 اما این بار میدونم چی میخوام بگم..و اگر این حرفهای امروزم که منو به وجد آوردن و آدم دیگه ای کردنم،،حتی بتونه یک نفر رو کمی بلرزونه،من به هدفی که امروز از نوشتن دارم،رسیدم...
من از عید تا حالا یک سری حس های تکراری، اتفاقات تکراری رو تجربه کردم..که اگرچه در ظاهر متفاوتن اما در نفس به هم شبیهن...
و باز امروز میبینم تصمیمات و انتخابهای شرطیمون،،تکرارها..تقریبن همه ی زنگیمون رو فرا گرفتن..و تا اونچه باید رو ازشون نگیریم،،رخ خواهند داد..حتی ماه ها..سالها و یا تا آخر عمر..خوب که بررسی میکنم،از وقتی به تکراریهای زندگیم توجه کردم مثل واکنشهای همیشگیم،اتفاقاتی که هراز چندی می افته و حس هایی که مکرر با یک فاصله ی زمانی به سراغم میان...می بینم هیچ چیز مثل دیدن و شنیدن این تکرارها، زندگیمون رو عوض نمیکنه.واژه ی زیبای آگاهی_آگاه شدن..چی از تو زیباتره ... 
تازگی ها خیلی مراقب تکراریهام،،هم اعمال وافکارو...تکراری و شرطی شده م..هم اتفاقات تکرار شونده ی زندگیم..گاهی به خودم میام،می بینم باز دارم فلان مزخرف رو تکرار میکنم.سریع جلوی خودم و روانم  رو میگیرم،ایست میدم و آگاه میشم به اون لحظه و خودمو وجودم و متفاوت از قبل یا عمل میکنم یا متفاوت از قبل نگاهو بررسی...همیشه پیروز نیستم اما اون جاهایی که اجازه ندادم تکرار رخ بده،نتایج شگفت انگیزی گرفتم از جمله اینکه،هیچ چیز یا کسی اونقدر قوی نیست که بتونه منو بلرزونه مگر اینکه من اجازه بدم و اسیرش بشم..و از دست دادن آزادی یعنی آغاز تهاجم افکارو احساسات مخرب... 
به نظرم قسمت اعظم دردها،رنجهای ماندگار،خودخوریها،و سعی در اثبات داشتنهامون و... از اون نقطه ای نشأت میگیره که بخواهیم بزرگ بودنمون رو حفظ و اثبات کنیم..و چقدر وقتی این رو رها میکنیم،آزادتریم..تو لحظه تریم..و حتی بزرگتریم! و حس وجودی ابهت را تجربه می کنیم..من فکر میکنم تنها زمانی بزرگیم، که حفظ بزرگیمان با چنگ و دندان را رها کنیم..در کنار این بزرگی،،آزاد هم میشویم و پر از درک و عشق..نه فقط یک بزرگ توخالی..
این رو به خصوص از عید تا حالا بارها تجربه کردم،و وقتی داشتم خودخوری میکردم،یا از حال دور میشدم،جملات شگفت انگیزی از کارلوس کاستاندای بی نظیر در ذهنم زنگ خوردن و منو در عرض چند ثانیه از این رو به اون رو کردن : (( بیشتر انرژی ما صرف حفظ اهمیتمان می شود،اگر می توانستیم بخشی از آن اهمیت را از دست بدهیم،دو چیز خارق العاده برایمان پیش می آمد،یکی اینکه نیرویمان را از کوشش برای حفظ آرمان توهمی عظمت خود،رها میکردیم.دوم اینکه نیروی کافی را در اختیار خود می گذاشتیم تا ذره ای از عظمت راستین کائنات را لمس کنیم))
این جملات از جادویی ترین جمله هاییه که من خوندم.من رو در عرض چند ثانیه از چیزی که میتونه چند روز شاید درگیرم کنه،آزاد میکنه..دنیا رو واسم سفید،پرنور،و اعجاب انگیز،،و خودم رو سرشار از آزادی،رهایی،سبکی و بی عملی میکنه..بی عملی راه گشای انرژی بخش..انگار روح جدیدی در من زاده میشه و شکرو...شکروو...شکر بر من روانه....گویا در عظمت  کائنات بیکران چون نقطه ای به پرواز در میام..این جمله برای من پر از سحرو جادوئه...بکرو نابه و هربار دریچه ی جدیدی رو بر من باز میکنه..
و حالا این روزها هرجا پا میذارم،کارلوس کاستاندا یه جوری سرراهم سبز میشه،،از کافه ای که تصادفی واردش میشم و روی تنها میز خالیشون،کتاب (حقیقتی دیگر) کارلوس کاستانداییه که خب خیلی شناخته نشده,,تااا لحظاتمو خوابهامو رؤیاهامو افکارم...مدام هست و مدام نجاتم میده...چند ماه پیش کتابی به اسم هنرخواب بینی ازش دانلود کردم،عاشق اسم کتابش شده بودم 😊 ولی نخوندمو فراموش شد..
و حالا که بخش زیادی از حفظ عظمتم را از دست داده ام،قلبم میگوید: وقت تو رسیده کارلوس کاستاندای سحرانگیز😊





معجزه..جادو..تنها عصای موسی،گلستان ابراهیم،نهنگ یونس و زلیخای یوسف نیست...می تواند چون قرآن محمد،،کتابی باشد و یا حتی جمله ای...که بتواند روحتان را با سرعت نور طی کند و در اوج معلقتان نگه دارد،،جایی درست نزدیک خدا یا خودی که با آن متولد شده اید...!!  
                                                                                                                                                                                                                   سایه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۹
سایه نوری