جمعه خونه رو برق انداختم.. تمام زوایاش رو از گرد تکوندم که نفس بکشه.. با دقت اما بی وسواس جارو زدم و رقاصانه تی زدم؛ انگار بر تی سوار بودم و اسکی میرفتم😄 لباسهارو شستم و پهن کردم.. سمبوسه های گیاهی دل انگیز رو پیچیدم.. و تهش یه دوش حسابی و طولانی گرفتم.. و قوی بودم و مستقل و راضی و شاد..
واقعا دیگه اگر هنوز بعد از ۳ سال و نیم زندگی مشترک، کسی بگه: سایه تو کاار هم میکنی؟ سایه تو غذا هم میپزی.. یا پشت سرم از مامانم بپرسن اینارو و تعجب کنن، سرشون رو میبرم 😅😅 چطوره؟
پنج شنبه، امتحان آخرمه.. خیلی این دوران رو کیف کردم و لذت بردم؛ خیلی خوشحالم که بالاخره یاد گرفتم هیچ چیز رو به بعد از دیگری موکول نکنم؛ امتحاناتم رو بدم، بعد فلان کنم؛ این سفارش رو تحویل بدم بعد بهمان کنم..
قدرت عجیبیه، لحظات رو زندگی کردن؛ اصلا مگه میشه این شیرین آبدار رو گذاشت واسه بعدد.. زندگی هر لحظه، با تمام چیزایی که داره و نداره، مال همون لحظه ست؛ زندگیش نکنی، تمامه و دیگه برنمیگرده..
در هیئت و ساحت خالق ما،، در بیکرانه ی آسمانها،، در اعماق وهم انگیز اقیانوسها.. در دل مهربانی و سخاوت کائنات،، مهر و عشق و شجاعت و شرافت و ثروت و قشنگی ها موج میزنه و من ذره ی ناچیزی هستم در برابر این ابهت ها؛ ذره ی ناچیز اما در عین حال عظیمی که به این منابع وصل شده و بخواد و نخواد، جریان خالق به سمتش روانه.. اینکه بدونم در برابر عظمتی باشکوه، ذره ای بیش نیستم اما ارزشمندم،، قدرتی عجیب بهم داده..
و چطور به اینها وصل شدم؟ با دیدن چیزهایی که همین حالا دارم.. با پذیرفتن مسئولیت همه جا و همه چیز زندگیم.. با رجوع به خودم.. با دیدن خودم.. با نوازش خودم.. با دیدن اعجاز و قدرتی در درونم که هرگز نمیتونه منشا مادی داشته باشه.. با نخواستن هیچ بیشتر و بزرگتری.. با دنبال هیچ بی نقصی نگشتن... چون مطمئنم با هیچ بیشتر و بزرگتری،، ما بزرگتر نخواهیم شد.. با هیچ قدرتی، قوی تر نخواهیم گشت تا اون قدرت از درونمون آغاز نشه و از جایی در روحمون نجوشه...
وقتی مسئولیت زندگیت رو میپذیری.. وقتی میپذیری حتی اگر کنار کس یا کسان دیگری زندگی میکنی، زندگی ته تهش تک نفره ست؛ وقتی آستین میزنی بالا واسه دیدن و شنیدن خودت؛ وقتی عشق میدی به خودت،، ناگهان به جایی میرسی که بدون هر چیز و هرکس، بی انتظار برای موردی خاص،، تحت هر شرایط،، با هر اتفاقی.. باز هم میتونی ادامه بدی و خوب هم ادامه بدی.. بمیری و از نو زنده بشی.. خشک بشی و از نو بشکفی.. اما بمونی..
و از اون نقطه ست که به قدرتی جادویی میرسی؛ قدرتی اصیل و حقیقی و وحشی و ذاتی و غریزی.. اون نقطه،، اون نقطه ناب و اصیل و روحانی،، اون نقطه ی عجیب.. اون نقطه ی باورنکردنی رو کشف کن،، از زیر لایه های درونت بکشش بیرون.. نیاز نیست، بسازیش.. اون هست،، فقط پیداش کن و بیارش به سطح.. بعد غنچه و جوانه ی تازه شو آب بده و عشق بده و مراقبت کن تا بزرگ و بزرگ و بزرگتر بشه..
مسئولیت پذیری و عشق به خود آغاز قدرتهای عجیب شخصیه..
و وقتی به چنین قدرتی در خود پی میبریم، نتیجه ی شگفت انگیزی رقم میخوره و اون واقعی بودنه..
دیگه همه چیزت و هر چیزت واست عزیز میشه: بدیهات حتی، اشتباهاتت حتی(هرچند چیزی به اسم اشتباه نداریم)، نقص هات حتی، تعویق هات،، کم کاریهات،، کمبودهات،، نداشته هات،، خشم هات،، حسدهات،، سیاهی هات،، همه و همه ... چون اگه اینا نبودن،، این قدرت هم نبود و این قدرت هست،، با وجود اینکه همه ی اونهام هستن..
دیروز عصر با دیدن سخاوت و بزرگی و زیبایی مینای قوی و عجیب(بلاگر کبیر) ،، شکفتم.. روح در روحم زاده شد و در برابر قلب بزرگش، در برابر روح وسیعش،، در برابر دیدنش،، در برابر سکوت نکردنش در برابر اونچه شنیده،، در برابر قدردانی هاش.. در برابر خودش.. تعظیم کردم.. باهاش شاد شدم و شاکر شدم و عشق کردم و قدر دونستم..
بعد کیک کره ای پختم و خونه عطرپاشی شد.. بورانی کدو درست کردم با ماست و کدو و پیاز داغ و خیار و کشمش و گردو؛ مزه ی طبیعت و بهشت میداد.. بادمجونارو سرخ کردم .. نون جعفری درست کردم.. دمی گوجه پختم، سیب زمینی های نقلی رو طعم دار کردم و فرستادم توی فر.. و ضیافتی گیاهی و رنگین بر پا کردم.. با همسر فیلم دیدم..
دیروز، آسوده از دنیا، نوشتم و نوشتم و نوشتم.. حتما باید پردازششون کنم و اینجا بنویسمشون،، طلاهای عجیبی دیروز ریخت روی کاغذهام.. اون طلاها رو باید شریک بشم باهاتون.. چون خوشی و سرخوشی، دسته جمعیش میچسبه.. چون برکت نور و زکاتش، پراکندنشه..
نورهاتون چین؟ کجان؟ چی رو میتونید تو دنیا پخش کنید.. کجا رنج و درد و خشم و لذت و غم و شادی و رسیدن و نرسیدن و تجربه و وجودتون، دگرگونی و معجزه خلق کرده؟ واسه خودتون فقط، نگهشون ندارید.. سخاوتمندی و خلق رو باید تمرین کنیم؛ خلق سخاوتمندانه.. به به،، به این ترکیب پر قدرت جنون ساز..
دیوانه وار برانید و خلق کنید و منتظر هیچ بهتری نباشید.. که بهتر در مسیر است و بس.. خلق، دستان شافی و نامرئی و قدرتمندی داره که قدرت رو در شما میسازه و از نو میسازه و از نو میسازه..
تو قدرتی داری که بی نیازت میکند،،
بی نیازی از جنس بی نیازی خالق..
و دیگر زمانی نیست؛ دیری نیست،
تویی و بی نیازی طبیعی غریزی جنون آمیز آشوبگر..
و هرچه نیست، بگو نباشد!
خودت که هستی..
تمام!! ...