سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

خسته ی شاد

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۴۶ ق.ظ

دیروز، همسر امتحان داشت.. و از ۲،۳ روز قبلش حال و هوای خونه مون جالب شده بود؛ استرسش، هولش، راه رفتنهاش حین مطالعه، حرفهاش و... 😊 من رو با یک پسر بچه ی ۱۰،۱۲ ساله مواجه میکرد و کلی باهم خندیدیم؛ از خاطراتش گفت و خونه مون از کودکانه های شیرین پر شده بود..‌😊

 

آهنگهام رو برای اینکه مزاحمش نشم با هندزفیری گوش میدادم و هم خوانی هام از ته حلقم برمیومدن..‌ چندباری بدون اینکه حواسم باشه ازم فیلم گرفت؛ نگم واسه تون که چقدر حین ظرف شستن، ویس گوش دادن، پیاده روی در منزل، غذا پختن، نوشتن و ... میرقصیدم و شلنگ و تخته می انداختم و میرقصیدم😐 یعنی خودمم دیدم، شاخ درآوردم 😅

 

بعد از امتحانش رفتیم یه دوری زدیم و گفتگویی بس شیرین و دلچسب راه افتاد بینمون. یعنی اینقدر خودمون و چیزهایی که مدنظرمون بود رو بررسی و تحلیل کردیم که تهش من از یادگیری و دریافت های تازه و برداشت های روشن تر، حس پرواز داشتم.. 

رسیدیم خونه؛ شام رو خوردیم. من یک عالم نوشتم. ویس پر کردم و... یه فیلم پلی کرد که من بینش خوابیدم(مینااا 😅) و چون زود خوابیدم (حدود ۱۲ واسه این روزهای من زوده) صبح هم زود و قبراق پاشدم. 

هم باید تمیزکاری میکردم؛ هم خرید و جمع و جور کردنشون؛ هم کارهای مربوط به خودم و ... اما واقعا حسشون نبود🙃 واسه همین گفتم چه کنم چه نکنم که یه بازی راه بندازم.. آلارم رو گذاشتم روی ۷ دقیقه واسه گردگیری هر ۲ اتاق و جمع کردنشون با آهنگهای شادانه. اومد و گفت میخواد کمکم کنه؛ جارو و تیشون رو زد. پریدم توی آشپزخونه و آلارم رو گذاشتم روی ۱۰ دقیقه؛ ۵ دقیقه انداختم جلو؛ دوباره ۵ دقیقه 😅 و بالاخره دسته گل شد 😊 و بعد همین بازی ساده تو پذیرایی و تمام.. اونقدر کیف کردم و سرعت گرفتم و شاد شدم که نگم براتون 😇😇 

روکش بالشها و روتختی و ... رو هم ریختم لباسشویی و پریدم تو حمام. دوش عالی و مراقبه با صدای آب؛ حالم تازه و خودم شاداب پریدم بیرون. و وقتی دیدم ناهار گرفته، از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. خوردیم و جمع کردم. چیزمیزها رو هم پهن کردم .. 

 

آماده شدم (مرطوب کننده، خط چشم ساده، بالم لب، یقه اسکی بادمجونی، رویی کرمی و کلاه مشکیم.. چون اینهارو دلم میخواست 😊) و زدیم بیرون به سوی خریدها و کارهامون...

یه سری کار هم با مامان داشتیم، انجام دادم و له رسیدیم خونه. و سر یه مسائلی اونقدر ۳ تایی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که متوجه گذر زمان نشدیم اصلا.. یه قلمه ی خوشگل هم هدیه ی ناب امروزمون شد 🥰

 

در مسیر هم با گفتگوهای هدفمند، پادکست و در حد مرگ خوندن با موزیکها، هرچه انرژی داشتم، بیرون ریختم 😇😊 میگه: سایه.. میگم: جان.. میگه: داشتن تو مثل معجزه ست؛ چطوری اینطوری هستی اصلا؟ من: 😍🥰

 

خریدها رو شستم و ضدعفونی و بسته بندی و جا دادم و... کمک هم گرفتم و شام هم که مامان داده بود خوردیم و ولو شدیم. قلمه ی عزیزمون رو هم زد تو خاک و مراسم خوشامدگوییش انجام شد 🥰

 

گفت: سایه..

من: جان.. 

بریم پیاده روی..

من: 🙄🙄😶😑🤨 لهیمااا ... 

فقط به خاطر دوغ آبعلی و هوبی زدم بیرون 😂 بهش میگم چقدر هوا خوبه، چقدر مشکی آسمون براق و عجیبه امشب.. میگه آره جدا انگار واکسش زدن 😐😊

اومدیم خوراکی خوردیم و ...

 

و پایان ۲۷ دی ۹۹. (میتونست با همون بی حسی من ادامه پیدا کنه و به هزاااار تا کار امروزم نرسم اما انرژی دادنش و راه انداختن بازی های ساده، راهم انداخت و حالم رو جا آورد)

 

الان هم کتابش رو گرفته دستش و زیر نور ملایم چراغ مطالعه غرقش شده..

من دارم تو خونه ی براق و تمیزم همراه با بوی خوش ملحفه های شسته شده مینویسم و یک خسته ی شادم😊😇 (یک تیکه از بهشت به نظرم از این سر تا اون سر بند رخته که روشون پر از ملحفه های سفید شسته شده ست، که باد شاعرانه و ملایم تکونشون میده و عطرشون رو می پراکونه و ابرها از همیشه پایین ترن و دخترهای موبلند سفیدپوش در حال رقصیدن لابه لای اونها هستن)!

 

جزییات جذاب و ساده ی هرروز: ساده گرفتن ها؛ آگاهی به لحظه ها؛ انتخابهای هرلحظه؛ پذیرش عواقب هر انتخاب و انتخابها؛ نه سیاه دیدن و نه سفید دیدن هیچ چیز؛ فانتزی ساختن... اینها کاری میکنن الکی نگذره حتی وقتی الکی میگذره!!

 

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۹۹/۱۰/۲۸
سایه نوری

نظرات  (۷)

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۱۹ بلاگر کبیر ^_^

سایه جانم ممنونم ازت که اونقدر خوب و با جزییات جوابمو دادی.

راستش اینه من داشتم برای خوندن جوابت له له میزدم و تا حالا هم چند بار خوندمش اما چون یه جای دردناکی از قلبم رو تحریک میکنه نمیتونستم بیام باز حرف بزنیم.

 

انقدر من از آدمهای دیگه شنیدم تو چقدر شبیه منی شرایطت چقدر شبیه منه بعد دیدم اصلا ربطی به هم نداریم و خیلی هم ازم فاصله دارن دیگه حالمو این عبارت بد میکنه اما من هر بار از همسرت یه چیز کوچک حتی نوشتی در حد اون جمله های دلنشینش و کارهاش و اینها همیشه ته دلم چقدر این مرد یک مدلی از سیاوشه بود...

بذار اول برات یه داستان کلی بگم.من سر جمع دوازده ساله که سیاوش رو میشناسم.و این وسط هفت سال رو رسما باهاش زندگی کردم.

 

خوب از برکات این دوری این بود که من به وضوح تمام مسایل رابطه رو که تئوری خیلی هاش رو حتی از همون پنج سال پیش که نسیم اومد تو زندگیم و فهمیده بودم ، این بار ببینمشون و درکشون کنم.

خوب ما زندگی بینظیری نداشتیم.تنها چیز بی نظیر زندگی عشق خوب سیاوش به من بود.که انقدر خوب بود با تمام بد بودن های من هم خراب نشد.حد اقل نه تا این زمان (یعنی فکر میکنم بالاخره هر آدمی ممکنه یه روز کاملا بِبُره دیگه) و لحظات بی نظیر هم داشتیم اما میخوام بگم کلیت زندگی خوب نبود.

ولی الان چون فکر میکنم زندگی رو سیاوش نگه داشت با همون احساس عمیقش تا به امروز برسیم که حس میکنم در آستانه ی شکوفایی هستیم ، دلم خواست با تو حرف بزنم در موردش.

من تو جوابی که برام نوشتی به شدت احساسات مشترک دارم باهات.یا تجربیات مشترک.یعنی همون راه .حالا با جزییات متفاوت تر.

اینکه من رابطه با خودم رو بلد نبودم. که سیاوش هم با خودش بلد نبود.

و عشقه بود اما من رابطه رو هم بلد نبودم.که باز سیاوش هم بلد نبود و اون موقع توقعات عجیب من بی جواب میموندن و من میشدم سیل سرزنش به سمتش و برام همیشه همه چیز تقصیر اون بود.

حالا که جفتمون فضای خودمون رو داریم و از قضا فضای پر برکتی بوده هم من تو ارتباط با خودم تغییر کردم هم سیاوش به طرز عجیبی! و بینش جفتمون هم نسبت به زندگی و رابطه روشن تر شده.

اما همش با من یه ترسی هست سایه که برم دوباره بهش بپیوندم اگه نتونم خوب باشم و میبینی که یه وقتهایی تا چه عمقی تو خاک فرو میرم چقدر رو سیاوش تاثیر میذارم.و برعکسش اگه به معنای واقعی سبز باشم و چیزایی که میدونم رو زندگی کنم باز من تاثیر میذارم؟

من فکر میکنم زنها خیلی تاثیر گذار تر از مردها هستن. نمیدونم چرا این فکرو میکنم اما همش فکر میکنم جنس انرژی که زن به زندگی تزریق میکنه خیلی تاثیر گذار تره و مردها تاثیر پذیر ترن در حالی که وقتی حال زن بده مردها به ندرت میتونن تاثیر بذارن که اون زن در خودش پیدا شه و شکوفا شه.(درست و غلطش رو نمیدونم فقط فکر منه)

و برام خیلی مهمه سیاوش به جبران اون سالهای بد که من خیلی خیلی نقشم پر رنگ بوده تو ساختنشون ، کنارم بتونه با آرامش و صلح زندگی کنه و عشق خوبش همون جور که تو قلبشه بی ترس بیرون بریزه. حتی خود دوستیش بدون ترس از شکستن شیشه ی نازک من بیرون بریزه.

خیلی برام مهمه تاثیر خودم رو یهو جوری بتونم از الان درک کنم و حالا که میبینم چجور همسرت متوجه رشد سایه هست و در کنارش چقدر عشق میکنه همش با خودم میپرسم چجوری شده؟ چجوری اون هم حالش رو پشت سر گذاشته.

سیاوش هم بارها بهم گفته افسرده است (منظورم تو سالهای گذشته که کنارم بوده) و من نمیدونم دستم میرسه که کاری کنم ؟

 

همه چیز خود به خود درست میشه؟ همین که خودت درست میشی؟؟

پاسخ:
مینای عزیزز..

میناا من خیلییی درباره رابطه محتوا داشتم 😭 می‌نویسمشون ن دوباره انشالا..

میناا.. من فرسایشی که رابطه ی سخت به روح و جسم میده میفهمم. و اون عشق های آتشین و عجیب وسط آتش ها گیر کرده رو.. و خوبی های ناتمامی که هست و همیشه هست.. 😢😢😢
حالا اما میخوام بی پرده و از یه دریچه دیگه باهم حرف بزنیم جانم.. 
من کاملا یک گمشده بودم. خوددوستی واسه م مفهومی نداشت. من خودم رو گم کرده بودم. دنیام بااینکه روشنی هاش رو داشت، بااینکه همیشه در حال حل کردن بودم، همیشه در حالا خودشناسی و فکر و... اما تیره و تار بود خیلی وقتها. هرچند گاهی میدونستم راه درست چیه و هزار بار انجامش رو به خودم قول میدادم اما خطا میرفتم. چنان اشتباهاتی مرتکب شدم و گاهی دیوی میشدم نگو و نپرس 😅 البته که شرایط هم بد بود. منم هیچ وقت آدم مصلحت ها نبودم. دیوانگی هایی هم داشتم. تحمل و صبر هم خیلی میکردم اما بعضی وقتها بد از مسیر خارج میشدم.. (که البته صبر هم بلد نبودم) و هرگز تو نمیتونی اندازه من بد بوده باشی 😅😅 البته که من قانون های خودمم داشتم و حالا فکر نکن الکی بد میشدماا 😂😂😅 و جدا از شوخی واقعا زندگی رو بلد نبودم. همیشه میخواستم خوب باشم و جز مهر ندم اما نمیشد راستش.. 


از اینا که بگذریم، بله مینا.. فقط با برگشتن به خود، فقط با پیدا کردن خود، فقط با رابطه درست با خود، راه انداختن گفتگوهای درونی سازنده با خود(تو یکی از پستها برای زهره درباره گفتگوی درونی نوشتم.  این گفتگوها خیلی بهم کمک کرد، خیلییی.) .. معجزه میشه. همه چیز درجایی درست میشه که تو گیرش نیستی!

مینا پله های عاشقی با خود رو که بره بالا، خود حقیقیش و خود واقعیش رو که بیشتر و بیشتر بشناسه، احساساتش رو که ببینه، دست از سر خودش که برداره و فقط نگاهش کنه( من دست از سر خودم برنمی‌داشتم مینا) به این میرسه که هیچ چیز و هیچکسم که نباشه، مینا هست.. و سخته هااا.. اما عمیقه. بعد میفهمه چقدر خیلی چیزها توهمه. چقدر سخت میکنه. چقدر پیچیده میکنه. و بعد هی ساده میشه و خلاقانه و عامدانه ساده میکنه. و اونجاست که هی اتفاقات و روابطش و رابطه ش با عشقش هم ساده تر، روشن تر، واضح تر و واقعی تر  میشه. و توی واقعیت همه چیز درهمه.  
و تو پله های بعدی میدونی چیه؟ تو آزادی و آزاد میکنی. حق میدی و حق داری. فرصت میدی و فرصت میخوای. اشتباه میکنی و حق اشتباه میدی. جنگ میشه اما مدلش فرق داره. بعد هر دعوا یه تکه پازل رابطه پیدا میشه.. 

یعنی میخوام بگم مینا تا زندگی هست،، زندگی واقعی و اصیل، غم و شادی هست. جنگ و صلح هست. ناخوشی و سرخوشی هست.. تمومی نداره اما همه چیز یه شکل دیگه میشه چون تو یه شکل دیگه شدی.. 

و تو اون آزادیه توقع ها.. رنجش ها.. حساسیت ها.. زودرنجی ها.. خیلی کوچک هستن. خیلی چیزایی که الان واسه مون بزرگن، خنده دار میشن.. 

رابطه ی تو با عشقت زیر آسمون انگلیس، این بار مثل هیچ کدوم از دوره های قبلیت نیست چون تو  مثل هیچ کدوم از دوره های قبلیت نیستی و شک نکن پر از شکوهه. پر از رشد... اما نه به این معنا که همیشه گل و بلبل خواهد بود نه. اما ماها یاد میگیریم چطور ساده کنیم و فقط گل و بلبل ها رو ببینیم و اگر از دستمون گاهی در رفت هم، به خودمون حق بدیم از دست اونم در رفت، به اون حق بدیم چون این زندگیه و ما آدمیم و برای رشد واجب الخطاییم! اشتباه قشنگه، وقتی ما واقعی و شفافیم.. 

اما رابطه همه چیز نیست مینا .. مینا همه چیزه. خلقش. خلق تو هر چیز.. و کم کم خودی هم نیست. همه چیزی هم نیست. یک هیچه! وارسته و رها و آزاد و.. میدونه کیه. میدونه چی میخواد اما داره بازی میکنه. و با جریان رود روان زندگی اصیل که همه چیز توش درهمه و پر از تضاده، پیش میره؛  سرخوشه و دیوانگی میکنه. و بدون اینکه بخواد، رفته مرحله ی بعدی.. خودمون که واقعی تر بشیم که دست از سر نقاط تاریک برداریم. که عزیز خودمون بشیم با تمام خوب و بدهاش.. شفاف تر که خودمون رو ببینیم، یاد میگیریم به دیگری هم گیر ندیم اونقدر. چرا نگیم اونقدر. چون راستش اجبار و ژنتیک، کم چیزی نیست. که به نظرم ما با همین مقدار اختیارمون باید خلق کنیم! 

وارستگی به نظر من اونجاست که خلاقیت ساختن معناهای جدید رو بر روی همون آوار قبلی داشته باشی. هربار که خراب میشه. چون ممکنه بشه اما تو پیش میری همواره میری.. پس پیش میاد اما تو پیشش میبری و ادامه میدی.. 

رابطه ت روشن و هموار و رشددهنده به هردوتون جانم.. که میدونم هست و بیشتر هم  میشه. 




۳۰ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۸ حامد سپهر

چقدر حس زندگی توی این پستت موج میزنه

امیدوارم همیشه کنار هم شاد باشین و دوغ آبعلی و هوبی بخورین:))

خداییش دوغ آبعلی و هوبی با هم چه مزه‌ایی میشن؟!!:))

پاسخ:
ممنونم 😊

نهه دوغ آبعلی و هوبی رو که باهم نمی خورم؛ جدا جدا 😂
۲۹ دی ۹۹ ، ۰۷:۵۴ آقای سین

به نظرم استعداد خوبی تو رمان نویسی دارین:)

بهش فکر کنین 

:)

پاسخ:
ممنونم 😊
همیشه ی زندگیم بهش فکر کردم، امیدوارم عملیش کنم... 
۲۹ دی ۹۹ ، ۰۰:۴۷ بلاگر کبیر ^_^

تمام پستت یک طرف اون کلمه ی *میپراکونه* یه طرف عزیزم ، عزیزم 😁

 

وای سایه بپر تو بغلم...  

دختر جانم .. بگو ببینم تو اون روزهای تاریک و کژ گذشته ، با اون سایه ی قبلی... حال شوهرت چطوری بود ؟ (اینو میپرسم جوابمو بدی بعد حرفمو بزنم)

منم همیشه عاشق کلاه بودم اما اصلا بهم نمیاد لعنتی 🤦🏻‍♀️

 

پاسخ:
خودم که این پست رو میخونم هربار به می پراکونه که میرسم نیشم باز میشه؛ چی چی میگم من می پراکونه وسط بحث احساسی، عواقب ها 😅😅

بغلم بازه به روت جانم 😘😘
کلاه؟! کلاه اشتباهی انتخاب نمیکنی؟ چرا حس میکنم میاد بهت😊

خب سوالت... مینا من 10،11 سالی قبل از عقدم همسر رو میشناختم، در این حین ها 😅 اتفاقات عجیب زندگی من.. بعد ۲سال عقد و بعد هم ازدواج.. رابطه ی فرسایشی سخت و پرچالشی بود تو اون ۱۰،۱۱ سال و ... 
من تو خراب شدن درسم، زندگیم، مسائل خانوادگیم و ... مقصر میدونستمش ، تاریک و گم بودم هرچند که روزهای خوبم کم نداشتیم.. و خیلی چیزهای دیگه هم بود. 

از اینها که بگذریم و از من.‌. .  حال شوهرم؛ (خب من مراحل مختلف میاد به ذهنم از حالش قبل عقد، تو عقد، ازدواج) خب حالا من از  وقتی اسم شوهر گرفت رو میگم 😅 مینا با وجود عشق عمیق و عجیبش به من که من همیشه شاکرشم و همه ی خانواده ش و ... مونده بودن توش اما رابطه مون خسته بود. حرفهامون خسته بود، ما خسته بودیم. اونم افسرده بود اینطور که میگه. وضعیت خوابش خوب نبود. خودش نبود. همه ش نگران بود یه چیزی بگه شیشه ی سایه بشکنه(جنس شیشه م بد بود زود میشکست 😅) .. اسارت به نظرم واژه ی درستی میاد. امنیت و فضا نداشت رابطه مون انگار که اون توش خود خودش باشه، رها باشه، بریزه بیرون.. همیشه بااحساس بود. اما خب خسته بود، ترس داشت چیزی بگه که من به هم بریزم یا کاری کنه... البته که خوبی های زیادی هم واسه ش داشتم ( والا حالا فکر نکن چه گودزیلایی بوده این 😅) 
من رابطه رو بلد نبودم مینا. اون بیشتر بلد بود، اما انگار من باعث گم شدن اونم میشدم.‌ مقصر میدونستمش و این گیجش میکرد. خشم و حال و روزم رو کنترل نمیکردم و این سرگردانش میکرد. فکر کنم زیاد بهش عذاب وجدان میدادم؛ احساس گناه داشت در قبالم. از درون خسته و افسرده و آشفته و ... شده بود. 
زورش میکردم و خود واقعیش له شده بود. 
جلوی خانواده ش هم .... 😔

مینا من خودم رو، رابطه با خودم رو بلد نبودم. سخت میگرفتم و خیلی میخواستم اثباتش کنم به بقیه. ( به خاطر رابطه طولانی و مسائلش و ... )

عمیقا تو قلب هم بودیم اما اون تنها بود انگار! و من پر از آشوب بودم.. 

مینا، نمیدونم چرا گذشته ها دورند اینقدر واسه م.. حتما اگر بیشتر از این یادم اومد میگم. یا تو با سوالاتت کمکم کن بیشتر بگم جانم. میدونی رابطه مون در عین حال خیلیی خوب بود؛ عشق متعهدانه ی توش موج میزد؛ و این دوگانگی عجیب تو وجود من باعث میشه هرچه از حال بدمون بگم، به یک حال خوبم برسم.. با جزیی تر پرسیدن، به خاطر هدفت میگم، کمک کن بیشتر ذهنم بگه.. اگرم کافیه که هیچ.. 





سلام سایه

پیشنهاد خوبیه

این بازیه

 

من البته برای کارهایی که حالشو ندارم خودمو گول می زنم و خودم با اینکه می دونم دارم خودمو گول می زنم گول می خورم 

مثلا از حمع کردن لباسها و گذاشتنشون تو کشوها بدم میاد

بعدا به خودم میگم خوب الان جمع می کنم بعدا که حالشو داشتم میذارم توی کشو

بعد که میرم جمع می کنم، می بینم دیگه تو کشو گذاشتن که کار نداره بذار بذارمشون سر جاشون

دوباره هم دفعه بعد همین کارو می کنم

 

یا مثلا میگم بذار یه کم از ظرفها رو بشورم میرم بعدا میام بقیه اش رو می شورم بعدا نگاه می کنم می بینم همشونو شستم

 

ولی خدایی شلنگ تخته نمیندازم خیلی بانمکی

و چه ویدئوهای جالبی گرفته شوهرت 

پاسخ:
خیلیی خوب و هیجان انگیزه.. 
من گاهی واسه امتحانات انجام میدادم و به سرعت و باکیفیت پیش میرفتم.. 
حالا با حرفاای گیسو و نسیم و اینکه روی من کار میکنه، میخوام بیشتر ازش استفاده کنم 😊

آره سارینا دقیقا منم اگر اول کار رو راه بندازم و ۵،۶ دقیقه ش رو پیش ببرم، دیگه تا تهش میرم غالبا... 

بخش دیوونه ی وجودمه سارینا اون 🥰😊

حالا که اسمش بازی آلارم شد یکی از محبوب ترین بازیهای منه برای انجام دادن کارهایی که حسشون نیست و 

از بچگی همراه من بوده برای نوشتن مشق هایی که سخت بود و خوندن درسهایی که مقاومت زیادی ایجاد می کرد و الان هم بازی هومانه 

یه ساعت شنی خریدم براش وقتی سختش میشه مشق نوشتن میاریمش و تا وقتی شنها تموم شن باید یک خط نوشته باشه برای خط دوم برش می گردونه و اینطوری ظرف مدت نیم ساعت تا چهل دقیقه کل تکالیف با لذت و شادی و بازی تموم شدن 

 

لهیمااااا ولی انجامش می دیم ... خیلی باحال بود این قسمت له بودگی 

 

ولی خدا وکیلی عواقب "ها"  از کجات اومد؟ عواقب مگه خودش جمع عاقبت نیست؟

پاسخ:
چه جالب .. من جز چندباری واسه درس خوندن و کارهای خونه زیاد استفاده ش نکردم؛ برم تو کارش پس واسه امتحانات 😊 
ساعت شنی، عالی بووودد..

آره دیروز روز لهیدگی و انجام همزمان بود 😊

عواقب ها😅😅 ها یعنی برمیگشت به انتخاب؛ عواقب هر انتخاب و عواقب انتخابها .. اصلاح شد ممنون جانم 😘
۲۸ دی ۹۹ ، ۰۴:۴۳ گیسو کمند

چقدددددر قشنگ بود این پستت. بیا ببوسمت که چقدر شبیه منی تو این نقطه ، من همیشه در حال آهنگ خوندن و رقصیدن و ورجه وورجه کردنهای عجیب غریبم. بعد حالا با هر آهنگی از هر زبانی بدنم بلده سازگار بشه و حرکات موزون دربیاره :))))))

من بازی آلارم رو هم انجام میدم یا مثلاً یه آهنگ پنج شیش دقیقه ای رو پلی میکنم و با خودم میگم تا آهنگ تموم نشه من باید این کار رو تموم کنم.

بچه که بودم یکی از کارهای محبوب من ، با چشم بسته راه رفتن لا به لای لباسهای نم دار و خوش بوی پهن رو طناب بود. البته هنوزم گه گاهی از این کارها میکنم D:

عاشقانه هاتون همیشگی و ابدی سایه جان عزیزم

پاسخ:
گیسوو.. می بوسمت دختر.. 💙

اتفاقا این چند روز گیر داده بودم به یه آهنگ شمالی، خیلی دوسش دارم 😍

بازی آلارم 😊😊 رخوت رو میشوره میبره.. 

به به گیسو به به؛ لباسهای نم دار و خوشبو من رو به وجد میارن البته که امکان راه رفتن بینشون رو ندارم دیگه 😇

ممنون گیسوی قشنگ 😋😋😋

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">