سایه و سفر1
يكشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ب.ظ
اون شب بعد پست نرم کننده لبو مرطوب کننده دستوصورتم رو زدم،سرمه کشیدم که خستگیِ چشمامو تاصبح ببره و خوابیدم..صبح هفت پاشدم،دوش گرفتم،همسری از سرکار اومد،صبحانه خوردیم و رفت بیرون کارای ماشینشو بکنه و خرید...منِ دقیقه نودی خوراکیهایِ سفر رو جمع کردمو تو ظرفهای خوشگل چیدم،اونقدر قشنگ شدن،خودم گل از گلم شکفته بود از دیدنشون..به خصوص چایی با گلهای سرخوصورتی،چوب دارچین،پرِزعفران،تخم گشنیز،هل،تکه های زنجفیل..طاووسی شده بود واسه خودش تو ظرف شیشه ای :-) و دل منو برده بود حسابی..رنگها آخر منو دیوانه ترترم میکنند:-) ماسک مو زدمو موهامو سشوار کشیدم..آرایش خیلی ملایم..من فقط ته آرایشِ ملایم دارم همیشه..ضدآفتاب،رژصورتی دودی مات،خط چشم نازک محو،فرمژه..لباسهای راحتمو گذاشتم توی کوله م..پیرهنِ مردونه ی ابی روشن،شلوارِ لی آبی تیره،روییِ بافتِ کرم سرمه ای،شال شتری رنگ و نیم بوت کرمی پوشیدم.
من و شکر فراوانو ذوق بینهایتم از زن بودن..زنانگیهایم،رنگها..دنیای من با همین جزییات رنگو بو میگیرد..من زن بودن را زندگی میکنم..
همسری اومد،دوش گرفت،آماده شدیم و راه افتادیم به سمت دوستامون..یک زوج جوان :-) روز قشنگمون با بارش بارون بهشتی شد..و ما خنده بودیمو شوقِ کودکانه..سوارشون کردیم و پیش به سوی جاده..گفتیمو خندیدیم..همایون شجریان،روزبه بمانی،ابی گوش کردیم..خوشیها قبل از رسیدن به مقصد،آغاز شده بود..و از یک جایی به بعد من دیگه بینشون نبودم،دستِ خودم نبود،،طبیعتِ زیبای پرقدرت منو کشیده بود توی خودش..دستم توی کوله م بود و تندتند مینوشتم..از وقتی با آرزوهام دوست تر شدم،واقعی تر شدم،خودم تر..ابرها سفیدُ انبوه اونقدر اومده بودن پایین که انگار میخواستن تکه ای از خودشون،کف دستم بذارن..و آسمانِ هزاررنگ برق بر ما میپاشید،در آبیِ زمینه ش بنفشِ کبود بودُ صورتیِ مات..همینطور که میرفتیم،سمت راستمون منظره ای مارو وادار کرد به پیاده شدن و همسری عکس گرفتو عکس..من فقط نگاه بودم،فقط چشم،فقط محو..آسمانِ جادویی به زمین وصل بود..لایه لایه رنگ،سبزِ ماتِ درختچه ها،نارنجیِ بوته ها،کرمی خاک تازه و وسعت سربی با تک شاخه های آجری رنگ..وپشت همه ی این زیبایی کوهِ کوتاهِ بنفش..هواش سبک،لطیف،شیرین ...باران میبارید،کمی که دور میشدیم آفتاب میشدُ برق ِخورشید از وسط درخشش ابرها طلا رو سرمون میریخت..تنوع آسمان..آسمان هرجا یک رنگ داشت و یک حال ِمتفاوت..دره ای دیدم یک سره نارنجیُ زردِکهربایی،پر از درختهای پربرگ،پر از پاییز..گویی فصلی جز پاییز را ندیده بود..سنگِ شجری بود دره..به روستا که رسیدیم،با صحنه ای به استقبالمون اومد که تضمین کرد زیباییِ تا تهش رو..سرازیریِ تابلومانند..از بالایش ردیف ردیف آسمانوابر،کوههای کوتاهِ خاکستری،درختان باریک برگ سبز،تپه های زرد،و درختهای پاییزگرفته..سمت راستش نرده های چوبی برکه ای سبزآب را در آغوش گرفته بود..روبه روش ایستادمو بهش گفتم تو چی هستی،تو با این جادوگری اومدی که واژه بر من بباری و نوشتن از من بریزی...
همسری اومد،دوش گرفت،آماده شدیم و راه افتادیم به سمت دوستامون..یک زوج جوان :-) روز قشنگمون با بارش بارون بهشتی شد..و ما خنده بودیمو شوقِ کودکانه..سوارشون کردیم و پیش به سوی جاده..گفتیمو خندیدیم..همایون شجریان،روزبه بمانی،ابی گوش کردیم..خوشیها قبل از رسیدن به مقصد،آغاز شده بود..و از یک جایی به بعد من دیگه بینشون نبودم،دستِ خودم نبود،،طبیعتِ زیبای پرقدرت منو کشیده بود توی خودش..دستم توی کوله م بود و تندتند مینوشتم..از وقتی با آرزوهام دوست تر شدم،واقعی تر شدم،خودم تر..ابرها سفیدُ انبوه اونقدر اومده بودن پایین که انگار میخواستن تکه ای از خودشون،کف دستم بذارن..و آسمانِ هزاررنگ برق بر ما میپاشید،در آبیِ زمینه ش بنفشِ کبود بودُ صورتیِ مات..همینطور که میرفتیم،سمت راستمون منظره ای مارو وادار کرد به پیاده شدن و همسری عکس گرفتو عکس..من فقط نگاه بودم،فقط چشم،فقط محو..آسمانِ جادویی به زمین وصل بود..لایه لایه رنگ،سبزِ ماتِ درختچه ها،نارنجیِ بوته ها،کرمی خاک تازه و وسعت سربی با تک شاخه های آجری رنگ..وپشت همه ی این زیبایی کوهِ کوتاهِ بنفش..هواش سبک،لطیف،شیرین ...باران میبارید،کمی که دور میشدیم آفتاب میشدُ برق ِخورشید از وسط درخشش ابرها طلا رو سرمون میریخت..تنوع آسمان..آسمان هرجا یک رنگ داشت و یک حال ِمتفاوت..دره ای دیدم یک سره نارنجیُ زردِکهربایی،پر از درختهای پربرگ،پر از پاییز..گویی فصلی جز پاییز را ندیده بود..سنگِ شجری بود دره..به روستا که رسیدیم،با صحنه ای به استقبالمون اومد که تضمین کرد زیباییِ تا تهش رو..سرازیریِ تابلومانند..از بالایش ردیف ردیف آسمانوابر،کوههای کوتاهِ خاکستری،درختان باریک برگ سبز،تپه های زرد،و درختهای پاییزگرفته..سمت راستش نرده های چوبی برکه ای سبزآب را در آغوش گرفته بود..روبه روش ایستادمو بهش گفتم تو چی هستی،تو با این جادوگری اومدی که واژه بر من بباری و نوشتن از من بریزی...
توی ماشین که میرفتیم به روبه رو که نگاه میکردم کوهو آسمون بود،سمت راست دره و رنگ،سمت چپ انبوه ابر که انگار میخواستن بیان از پنجره تو..من در محاصره ی طبیعت هر سلولم چشم شده بود..
توی ماشین حرف از آدمایی شد که دیگه نیستن و من گوشه ی کاغذم نوشتم : ( بعضی ها بزرگند اندازه ای که ما میدانیم..تازه وقتی میروند میفهمیم ما هیچ نمیدانستیم،اندازه شان عالم گیر بوده است)
ادامه ی سفرو پستای بعدی مینویسم،راستش میخوام با جزییات و کامل باشه و بی سانسور،باید اون اتفاقی که باید در من بیفته بعد این پستا..تو درونم میگردم و آشفته و بی جوابم..راستش دلم گرفته،اندازه ی تموم اون لحظاتی که میتونست زیباتر بشه و نشد..خیلیم با حسِ خوبی پست نذاشتم اما دیگه دلم نوشتن میخواست اینجا..من دیگه نود درصد مواقع شادم،اما خب حسای اینجوریم دارم و خواهم گفت ازشون...
ا
۹۷/۰۸/۲۰