حس های درهم و برهم
سلام بچه هااا... خب نمیدونم واقعا از کجا شروع کنم. احتمالا این پست مثل عنوانش درهم و برهم میشه. چون آدمی که داره مینویسدش تا همین چند دقیقه پیش ذوق نوشتن داشت اما الان خالیه!
خب راستش این پست قرار بود روزها پیش بعد از جواب دادن به کامنتها نوشته بشه؛ کامنتهای هنوز جواب داده نشده.. (کامنتهاتون واسه م خیلی ارزشمندن و چون میخواستم سرحال و باحوصله جواب بدمشون این همه طول کشید و .... و بعد...
خب همونطور که گفتم این پست روزها پیش سرشار از شادی های کوچک، اتفاقات جدید، قبراق و تر و تازه قرار بود ثبت بشه... قرار بود توش از درون نگریم بگم؛ از ایام جذاب امتحانات و امتحان های جذاب ترش؛ از پیشنهادهای کاری تازه و غافلگیرکننده و...
قرار بود توش منِ عاشق یاد دادن که همیشه ی زندگیم درس ها رو یاد میدادم به برادرهام گرفته تا فامیل، دوست، آشنا و... از کاری بگم که عاشقشم. از اینکه وقتی اومدم این رشته چقدر ناراحت بودم که دیگه نمیتونم فیزیک، ریاضی، زیست، شیمی و... رو یاد بدم. و خیلی قصه های بامزه تعریف کنم از دوران درس دادنم که الان دیگه حسشون نیست..
و از این قصه ها برسم به 4،5 سال پیش که آروم آروم فهمیدم من میخوام یاد بدم تو یک مسیر جدید و تازه... با تولید محتوا، پادکست، ارائه، طراحی دوره و ورکشاپ و... و هزاار راه تازه هست که من همون کاری که دیوانه ش هستم رو انجام بدم و اول از همه یاد بگیرم و بعد یاد بدم..
بعد درست وقتی استادم و ... بهم پیشنهاد همکاری دادن تو همین مسیرها که البته من از خیلی وقت پیش ها آغازش کرده بودم، اتفاقات عجیبی افتاد. تمام تلاش و زحمت من از یک سال و 3 ماه پیش تا حالا از ویس هام گرفته تا نوت هام، اسکیرین هام و... پاک شدن! محتواهای دنباله دار وبلاگم(رابطه، عشق به خود، لحظه ی حال، تجربه های گذشته و حال، تضادها و هزار تا چیز دیگه که برای نشونه به نام زهره، مینا و... سیو کرده بودم) محتواهای ورکشاپ و دوره م که باید ارائه ش رو تا پایان امسال واسه استادم، کار شخصیم و ... آماده میکردم. ایبوک های کوچولو کوچولوم که نمی دونستم پادکست میشن یا چی.. و هزاار تا چیز دیگه.
خلاصه اینکه در حد باورنکردنی ای برای همسر و خانواده م یک آروم باور نکرده بودم:) واقعا باور نمیکردم این اتفاق رو. من تمام گوشی هام رو از 10 سال پیش تا حالا دارم؛ سالمِ سالم. هرگز نشده وسایلم خراب بشه. و اولین چیزی که تا نزدیکانم بهم میرسیدن میگفتن این بود که: ما تا حالا ندیدیم وسایل تو خراب بشه! و خب هه ش فکر میکردم چقدر گوشی و پولش و فلانش مهم نیست، فقط اطلاعاتم برگرده. تازه حالا لپ تاپم هم خراب شده :)) و من در حالیکه لپ تاپ رو به تلویزیون وصل کردم در حال نوشتن هستم!!خب من پستهام رو معمولا با گوشیم مینوشتم. چون لپ تاپ وسیله ی کارم بود و کلاس های آنلاین و کارهای جدی ترم.. پست گذاشتن با گوشی حس راحتی و صمیمانه ی بیشتری داشت، مثل لم دادن زیر کرسی برقی تو شب زمستونی و خوردن میوه خشک و لواشک خونگی و رمان خوندن:)
خب از مهلت گارانتی گوشیم مونده بود و رفته که ببینیم چی میشه..
هرچند من دیگه از حدود 11 روز پیش که این اتفاق افتاد، ساعتهای زیادی رو به گوگل کردن و صحبت با متخصصان تعمیر گوشی گذروندم و تقریبا همه شون از این اتفاق نادر متعجب شدن.
خب این اتفاق هرچند برای من تلخ بود و هرچند فکر میکنم قسمتی از قلبم کنده شده اما آرام گذروندمش. خب من همه ی زندگیم در حال حل کردن بودم :)) الان درسهاش رو گرفتم. میدونم با شیوه ای شخصی باید پله ش کنم و خیرهاش رو از اعماقش بکشم بیرون. اما ویس ها و نوشته هام خیلی زیاااد بودن بچه ها؛ خیلیییی.. و واسه ی من به شدت عزیز بودن.(قصه خودم که فشار و عشق همزمان بود گفتنش و دود شد) چند شب قبل از حادثه در حال نظم دادن به گوشیم حس کردم اشتباهی یک ویس رو پاک کردم و قلبم اومد تو دهنم:) و حالا همه ش باهم.. یک عالم ویس... و... که در عجیب ترین زمان ممکن پاک شدن؛ درست وقتی تو لیست کار اون روزم نوشته بودم: انتقال اطلاعات گوشی به لپ تاپ قبل از 2 اسفند و شروع کلاس های ترم جدید!!
حالا منی که هرروز اندازه ی چند تا ویس و صفحه های زیاااد خروجی داشتم از کلمه و قصه و فلان، 11 روزه جز چند خط چیزی ننوشتم! ویس که اصلا هیچچ... این روش ویس، عجیب به من می چسبید و من رو میبرد به جهان دیگری از سایه و وضوح خاطره و درخشش تجربه و هرچه میکشم از این روش من درآوردیه :) آقا هیچی جای کاغذ و قلم رو نمی گیره /:
حتما عشاق نوشتن؛ به خصوص اونها که با چیزی در اعماق روح و شهود و الهامشون مینویسن که اسمی واسه ش ندارند، خوب میفهمن من چی میگم!!
خب این مدت برای التیام کارهایی کردم و چیزهایی تو دورنم در حال شکل گیری هستن اما جنین درونم روزهای اولش رو میگذرونه و من باید از خودم و اون حسابی مراقبت کنم. و این اتفاق رو باشکوه بگذرونم. بعد میام از پله ای که ساختم میگم؛ از دستاوردهای این اتقاق شعر میبافم.
و چیزی که همین روزها احساسش میکنم وسیع تر شدنه از نظر تاب آوری های باشکوه و صبورانه تو این دنیا که حقیقتا جز بازی نیست...
و من راهش رو پیدا میکنم چون زندگی همینه؛ و ابزارم چیه؟ لحظه حال و اون حقیقت شگرف که هیچ چیز این دنیا اونقدری که من بزرگ و جدی و مهمش میکنم، بزرگ و جدی و مهم نیست.. و خلق؛ بله باز هم خلق.. خلق وحشیِ ناشیِ دوباره!
این روزها غذاهای سالم و تازه پختم؛ خونه م رو برق انداختم؛ رفتم زیر برف و باران.. با ماه و آسمان و ابر عشقبازی کردم.. دوش های طولانی گرفتم و با آب مراقبه کردم، نیایش های دلچسب کردم.. کتاب خوندم، شش دانگ سر کلاسهای آنلاینم نشستم و...... اما نمی تونم کتمان کنم که همه ی اینها رو در حالی انجام دادم که همونجایی از قلبم که با پریدن ویسها و کلماتم کنده شده بود، عمیقا میسوخت!
اما خب من از دست دادن رو بلدم و بلدم دستاوردهاش رو بکشم بیرون و بلدم خودم رو مرهم بذارم و زندگی همینه..
کاری که میخوام انجام بدم و میخوای انجام بدی، وقتش همین الانه چون شاید فردایی نباشه و من باید راهش رو پیدا کنم چون زندگی همینه..
خب بازم حرف دارم که باشه واسه بعد... و چه خوب که چشمه م باز جوشید :)) شکر...
انشالا به زودی به وبلاگ هاتون سر میزنم ...
بله جریان عشق منظور من هم همون یگانگی با هستیه
مهر مطلق بودن
عشق چیز دیگه ای نمی تونه باشه