روز ساده ی پیچیده ی من و او
دراز کشیدم زیر پتوی گرم و نرمم و با خیالی آسوده و خاطری جمع دستم رو روی کیبورد گوشی مینوازم و نغمه ی زندگی سر میدم .. کمی که نور گوشیم رو می ندازم روی سرامیکها، برقشون چشمم رو میزنه و حالم رو از نو جا میاره..
صبح رو با یه صبحانه ی عالی و کامل شروع کردیم.. من تا ظهر کلاس داشتم و استاد کلی ازم تعریف کرد🤗🤗
از توی اتاق صدای استاد رو شنیده بود و همینطور صداش رو تغییر میداد و تکرار میکرد: فقط خانم فلانی درست جواب داد 😊😅 مهر کلام و شوق نگاهش رو نثارم کرد و گفت: چقدر وجودت عجیبه واسم... و من پر از خیااال شدم و گفتم: باورت میشه ما تو یه خونه ایم کنار هم و من دارم درس میخونم.. ۲ تا اتفاقی که زمانی به طرز عجیبی گره های کور و باور نکردنی خوردند...
دمنوش و رنگینک(خرما، گردو، آرد سبوس دار، کره محلی، پودر دارچین و زنجفیل) خوردیم و سه تارش رو گرفت دستش و شروع کرد به تمرین تو اتاق... از ته دلم به خاطر هدیه ای که بهش دادم خوشحالم. کاری که بدون هیچ هدفی انجامش میده و مست میشه و من رو هم پرواز میده.. نه هدف مهاجرت نه پول نه ... هدف بی هدفی و بیخیالیی!(سخت نگیریم 😇😇) (آزاد باشیم و آزاد کنیم و آزاد بذاریم)! زور، چیزی رو حل نمیکنه؛ حل بشیم!
رخوت و سستی تو بدنم بود چون جمعه ی شلوغی داشتم و شبش خیلی دیر خوابیده بودم.. اما یک لحظه چشمام رو بستم و رویا بافتم و رفتم تو خیال.. فانتزی ساده ی سفیدم رو ساختم و پرنده شدم؛ فانتزیم اصلا عجیب و غریب نبود و با کارهای ساده ی روزمره، روش نقش و نگار زدم 🥰🥰🥰 و بعد رفتم که خلقش کنم؛ ما آفریننده ایم؛ کاش یادم نره 😇😇😇
مرحله ی اول بازی، زل زدم به یک تکه ابر سفید غلیظ پنبه ای و از اعماق وجودم قربون صدقه ش رفتم .. سپس 😅 گوشت رو گذاشتم بیرون برای همبرگر.. کتاب دمیان هرمان هسه رو پلی کردم و ظرفها رو شستم، سینک و کابینت ها، گاز و میز رو برق انداختم..
اومد بیرون از اتاق و گفت: من چیکار کنم؟ دیگه اون جارو و تی آشپزخونه رو زد و من پریدم توی پذیرایی؛ جمع و جور کردم و گردگیری و اون باز جاروش رو زد.. من پریدم توی اتاق خواب، جمع کردم و نظم دادم و گردگیری کردم و اون رسید به تی و جاروش..
رفت خرید کنه و من چسبیدم به اتاق کار و حسابی جمع و جورش کردم؛ پر از کتاب و جزوه و سیم و شارژر و لیوان و برگه و فلان بود... جارو و تی... و به گلهاش آب دادم و تمام.. تا برگرده دستشویی رو هم شستم؛ لباسها رو هم ریختم توی لباس شویی و رفتم سر غذا... برگشت و خریدها رو ضدعفونی کرد و منم مشغول بودم..
از این هماهنگی، روانی و جریانی که تو رابطه و خونه مون هست کیف کردم و شکر وجودم رو پر کرد. بهتره به جای هست، بگم ساختیم؛ هماهنگی، حیات و صلحی که بعد از گذر از طوفانها و جنگها ساختیمش.. میتونم یه کتاب چندصد صفحه ای از رابطه بنویسم و جریانش؛ همون چیزی که بارها ویران میشه و با اشتیاق ما از نو جون میگیره و یه وقت به خودت میای که درخت تنومندی شده که هرچند گاهی برگهاش میریزن؛ خزان زده میشه؛ اما تنه اش محکمه و استوار.. پادزهر مناسب آفت زدگی هاش رو کشف میکنیم آروم آروم 😅😅🥰
سیب زمینی ها حلقه ای برش خوردن و رفتن توی آب جوش.. بعد ۱۰ دقیقه با اندکی ادویه و روغن زیتون رفتن توی فر.. قارچها توی شیر غلتیدن و لطیف شدن؛ گوشتها پیاز و ادویه خوردن و بدون هیچ روغنی سرخ شدن.. کلم و کاهو و گوجه و ... سرازیر شدن تو آب سینک و من از تماشای تازگی، رنگ و طراوتشون مست و مبهوت موندم!
غذا خوردیم؛ مولتی ویتامینم رو فراموش نکردم و یکم بعد پریدم تو حمام و یه دوش عاالی گرفتم. ماسک مو و مرطوب کننده ی پوست و شیر بدنم رو زدم؛ تونیک نرم آبی فیروزه ایم رو تن کردم؛ عطر زدم و موهام رو ریختم دورم.. تو آیینه خودم رو تماشا کردم؛ زن بودن و ظرافت هاش و کیف هاش، منو بغل کردن.. منم زن بودن و جادوش رو بغل کردم و بهش افتخار کردم..
فوتبال دید. من کنارش نوشتم و نوشتم و نوشتم؛ همراه با صدای رعد و درخشش برق و کوبش قطرات برف و باران که مجنونم کرده بودند. در ستایش معمولی و عادی بودن نوشتم؛ از معلق شدن تو لحظه نوشتم؛ از آهستگی و بی عجلگی نوشتم؛ از بیکاریها و کارهای روزمره که سرچشمه ی الهام و ایده هستن نوشتم؛ از سکون و سکوت و خلا نوشتم؛ از امروز نوشتم که همه چیز داره و فردا رو خط زدم؛ از جسارت و پیش روی و زدن تو قلب مسیر نوشتم و زدم تو قلب یکی از مسیرهای تازه م!!
یه عالمه حرف زدیم باهم.. اون سه تار زد و من خوندم باهاش: (چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی)
حسابی کیفور و مست و خراب شدم با آواز و شعر و کلمه و لحظه.. خونه مون از عشق و مهر و سادگی و دلدادگی پر شد؛ چیزایی که برای هر ذره ش،، خواستن ها و توانستن ها و دردها و لذتها و تجربه ها و غمها و شکستن ها و ساختنها هیجان ها و مانع ها و راه ها و رنجها و گذرها و خفقانها و فریادها و ... را در هم آمیختیم؛ بها دادیم و قد کشیدیم و مردیم و زنده شدیم.. و ابهتی به نام خانه ی امن رو رقم زدیم.. خونه ها میتونن هرجایی باشن؛ هر شکلی؛ اما باید سبز باااااشند(با الهام از سریال خانه سبز که این روزها سوداش رو دارم 😊😊)
روزها میتونن ساده باشن؛ ساده های پیچیده ی شگفت انگیز.. ساده هایی پر از اعجاز و الهام؛ سفیدهای بلوری که میشه روشون نقش زد و ازشون طرح ساخت.
عجله نکنیم.. پیچیده ش نکنیم؛ جدیش نگیریم؛ بزرگش نکنیم؛ اسیرش نشیم که زندگی همین روزهای ساده ی معمولیه؛ همین عادی هایی که جذابیت ازشون سرازیره ...
امروز خیلی کیف کردم و حالا دیگه صدای نفس هاش میاد.. نگاهش بهم خیره ست و من میرم (قلعه مالویل) میخونیم و میخوابم که فردا صبح کلاس دارم؛ امتحان هم دارم؛ ظهر هم میرم خونه ی مامان اینا و یلدامون رو مبارک میکنیم. زمستون رو بغل میکنم و شک ندارم روزهای بی نظیری تو راهن ..
این روزها مینی سریال(11 22 63) رو دیدیم و من حقیقتا عاشق ۲ قسمت آخرش شدم؛ پیامش این بود گذشته و اتفاق هاش همونیه که باید می بود، جزیی ترین تغییرات توش میتونن فجایعی وحشتناک به دنبال بیارن) و من با تمام وجود این رو قبول دارم..
خودمون رو بسپاریم و در عین حال مسئول و پیش رو باشیم؛ این هنریست که باید بیاموزیم.. این مهارت، همه ی چیزیست که به آن نیاز داریم..
زندگی کافیست؛ لحظه کافیست؛ ما کافی هستیم... بیشترها چیزی را حل نخواهند کرد!!
بعد از خوندن پستت انگاری آمپول انگیزه و عشق تزریق کردم.