هرروز میخواستم بنویسمو هم کار پیش اومده هم مقاومت کردم واسه نوشتن..الآن گفتم اگه ننویسم دیگه دیر میشه..چون شنبه،یکشنبه نیستم و دوشنبه هم مهمان دارم..تو راه که میرفتیم محو زیباییها بودم که جایی تصادفو شلوغی از حالِ خودم کشیدم بیرون..و باز یادآوریِ زندگی به تقابلِ تضادهاش و گذر از یکیش به دیگری..خب هرچیز،هرسفر،هر دیدار،هر....جمعِ خوشی و ناخوشیه..اما من دوست دارم درسهاشونو بگیرم،دلیل رخ دادنشون رو پیدا کنم..خب تا اونجا گفتم که به روستا رسیدیم..واردِ خونه شدیم..از اون خونه ها که درهای چوبیِ کوتاه دارن و همه مون تو روستاها دلمون خواسته توشونو ببینیم..در که باز شد راهروی باریکِ خاکی رو طی کردیمو از راه پله بالا اومدیم،اولین مکان آشپزخونه ی نقلیِ پنجره داری بود..درِ آشپزخونه رو که باز کردیم یه پذیرایی کوچیک،با سقفِ چوبی بودو روبه روش یه درِ چوبی که به اتاقکی سرد باز میشد که دو طرفش طبقه های چوبی بودو من عاشقش شدم..به نظرم جادویی ترین بخش خونه بود..تصور کردم خانوم خونه اینجا زیر لب آواز میخونده و ترشی،مربا،سرکه و ربو خوراکیهایی که همه شونو خودش درست کرده بوده باسلیقه و وسواسِ تمام توی ظرفهای خوشگل میریخته و تو قفسه هاش میچیده..کسی که از دنیا رفته بود اما انرژیُ ردِپاشو همه جای خونه حس میکردم با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش..سمت راست،اتاقی بود با بخاری،تخت و رختِ خواب..واردش که میشدی سمت راستش اتاقِ دیگه ای بود و روبه روش دری که به ایوانِ ِبزرگی ختم میشد که گوشه ش تختِ چوبی داشت و با پله به پشتِ بام میرسید..یکی دیگه از جاهایی که دلِ منو لرزوند این ایوان بود که دورش نرده داشت،و پایینش باغی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و آسمونش خیلی بهت نزدیک بود.. لباسهامونو عوض کردیم..شلوارِ توسی،پلیور سرمه ای و سویی شرت صورتیمو پوشیدم چون خیلی سرد بود..کنار بخاری چایی خوردیمو حرف زدیم..من با گلی تخم مرغو سوسیس پختیم و همسری و دوستش چند تا سوسیس روی ذغال کباب کردن..حرف زدیمو خنده و شوخی و مصاحبت و همه چیز عالی پیش میرفت..ساعات خوشی بود..همسری چون دو شبِ قبلش سرِکار بود،یک ساعتی خوابید،کمی با گلی حرف زدیم،بعدگلی و شوهرش توی اینستاگرامو... من نوشتمو کتاب خوندمو کمی دراز کشیدم..هوای سبکو روح خونه مجذوبم کرده بودو سرخوش تر از همیشه با خودم وقت میگذروندمو کیف میکردم..عالی بودو قشنگ از ذهنو روح من واژه و شعر میریختو با خودم فک میکردم اینجا هرکس زندگی میکرده حتما شاعر یا نویسنده ی به ذاتی بوده..همسری بیدار شد،خوراکی،چایی،میوه خشک،آب میوه خوردیم..چنددقیقه ای از جمع فاصله گرفتمو نگاه کردمو بو کشیدمو نوشتمو غرق زیباییها شدم..صدای موزیک بلند بودو خنده های سرخوشانه ی ما بلندتر تو خونه پیچیده بود..بالا،پایین پریدیم..رقصیدیم..انرژیهای منفیمون تخلیه شد،و پر از جریانی از مثبتو شورو اشتیاق توی ایوون دور آتیش نشستیمو جوجه هارو کباب کردیم..خوردیمو جمع کردیم..اونجا خونه ی مادربزرگِ همسرِ گلی بود..دیگه گفتن ظرفهارو فرداش قبل برگشت همه باهم میشوریم..کمی نشستیم..من کتاب میخوندم..بقیه تو اینستاگرامو..حرف میزدیمو...همسری روی تخت ساعت 1 اینا به معنای واقعیِ کلمه غش کرد..من به خودم اومدم دیدم گلی داره ظرفهارو میشوره،خواستم کمکش کنم نذاشت..فقط هم من دستکش آورده بودم که دستش بودو گفت سریع میشوره و منم جمعو جور میکردم..سعی کردم کمکش کنم..اضافیِ غذاهارو گذاشتم یخچال..آشغالهارو ریختم..واسش دمنوش دم کردمو کارش تمام شد،آوردم باهم خوردیم..رختِ خوابهامونو انداختیمو خوابیدیم..همسری که روی تخت بود..ما سه تا هم پایین تخت توی همون اتاق..چون فقط اون اتاق همونطور که گفتم بخاری داشت..من از خستگی خوابم برد کمی..بعد بیدار شدم دیدم به خاطر خروپفهای همسری, گلی و شوهرش نتونسته بودن بخوابن..خب ناراحت هم شده بودم هم واسه اونا که نتونسته بودن بخوابن و راستش بیشتر به خاطر همسرم..چون دو شب،شب کار بود،شبهای قبلش هم تا 9 سر کار..و حالا همینطور من صداش میکردمو میگفتم سرشو درست بذاره و بالش بذاره زیر سرشو خلاصه تلاشمو کردم که هم اون دو تا هم همسر بتونن بخوابنو انرژی مثبت میفرستادمو یک جایی که دیدم شوخیها و حرفهاشون داره از حد میگذره،آروم گفتم بگیرید بخوابید دیگه و خودتون یک شب هم نمیتونید بیدار باشیدو همسرم شب کار بوده :-) و یک جا که پچ پچ ها و خنده ها زیاد شد گفتم هیسسس :-) خب من آدم خیلی آرومیم ولی جایی حس کنم باید کاری کنم میکنم..و تازگیها دارم تمرین میکنم که اعتراضو حرفم رو اگه درستو به جاست بزنم..و قبلنها فقط توی خودم میریختم..که دیگه گلی به همسرش گفت سایه گفت هیس و آروم شدن دیگه..واقعا هم همسر دیگه آروم بود و اونها هم خوابیدن..ولی من یکم دلگیر شده بودمو شبم با دل گرفتگی گذشت..اونها هم از ساعت حدود 4 تا بیشتر از 10 خوابیدن..همسری 8اینا و منم همون حدود پاشدیم..دیگه شب گذشته بودو تمام و من از دیدن صبح خوشگل اونجا و آسمون قشنگش با رنگهای بی نظیرو نورو ابرهاش حسابی سرخوش شده بودم..مسواک زدم،موهامو شونه کردمو بستم..منتظر شدم بیدار بشن و صبحانه بخوریم..خرما خوردمو کنارِ همسری بودم..حرف زدیمو ...برگه های دیشبمو آوردم ببینم چی نوشتم..نوشته بودم:آسمان که سیاه شد،یاسی-خاکستریِ ابرها مرا به درونِ خود کشید،من عطرِ طبیعت را میشنیدم..صدایش را میدیدم و خودم جایی بودم که نمیدانم کجاست..نمیدانم چیست..نمیدانم چه رنگیست..وصفش از توانم خارج است..از پشت بام اینجا به پایین که نگاه میکنم،درخت استو درخت..عطرِ خوشِ برگو چوب باران خورده مدهوشم کرده..عجب کاری با من میکند رنگُ بوُ بارانُ درخت...طبیعت قویست مرا به درون خود میکشد و جایی میبرد که از وصفش عاجزم،،خوب..عالی..بی نظیر..فوق العاده..محشر..بینهایت..نه هیچ کدام از اینها نمیتواند بیانش کند..ورای اینهاست..
خودِ خداست که هربار یک شکل،یک رنگ،یک جور بر من میتازدو شورم میدهد..
بهترین وصفش برایم در حالِ حاضر همین است:طبیعت بر من می باردُ میتازدُ میشکندم در خود و از نو میسازد..آنچه میسازد،نمیدانم بهتر است یا بدتر یا چه تر...فقط میدانم قبلی نیست..او تمام شده است...
خوندم اینارو و اونها بیدار شدن...ادامه شو پست بعدی میگم..چون دیگه دیره و منم میخوام با جزییات بنویسم..چیز دیگه م از روز اول و شبش یادم اومد اضافه میکنم..
من یکم دلگیر شده بودمو شبم با دل گرفتگی گذشت
این که شبت با دلگرفتگی گذشته
این نشونهء عزت نفسیه که اگر بالا بود با دلگرفتگی نمیگذشت
همونجا تموم میشد و تو از بقیه شبت هم به اندازهء روزت لذت می بردی