ما نجات می یابیم!!
آهنگ بی کلام مسحور کننده ی پیانو و نوای بارون گوش هام رو می نوازن و من تو این لحظه مسخ هستم... اندکی که نگاهم رو بچرخونم بالا از پنجره ی اتاق تکه ای خاکستری یکدست از آسمون روبه رومه که دلم میخواد دست کنم تو حجم غلیظش و تکه ای ازش بکنم برای روزهای مبادا...
آیا زندگی چیزی جز این لحظاته؟! لحظاتی که شاید خیلی شاد و پرانرژی و درخشان نیستن اما عطر زندگی توشون جاریه.. یعنی کافیه آگاه بشی به خودت و هوشیار باشی تو لحظه تا زندگی تو را با خودش ببره همونجا که دلش میخواد..
یاد گرفتم چاره هام رو بسازم و راهم رو باز کنم. و ابزارم تو این راه کلمه ست و لحظه. کلمه و لحظه که در هم می آمیزند و من رو نرم و روان، سبک و بی وزن همراه خودشون میبرند تا گم بشم و سرگشته و تاریک . و از هر گمگشتگی، باز پیدا بشم و درخشان و پرنور.. راستش پریشانی و بی سروسامانی و سرگردانی خیلی زیبا شده واسم. و هربار سامان و قرار بعدشون، دیوانه م میکنه.. و جنون، همه ی چیزیه که تو زندگی بهش نیاز داریم..
دارم روز به روز از بیرون جدا میشم.. دارم روز به روز از مصلحت ها و مصلحت اندیشی ها دور میشم.. نمیدونم چقدر خوبه یا بده. اما راستش خوب و بد واسه م بی مفهوم شده. فقط میخوام دیوانه وار پیش برم؛ بدون فکر و بی سبک، سنگین کردن.. میخوام تو مسیر سورتمه برم و تو هیجان و شعفش، هر نتیجه ای رو فراموش کنم.. هیجانی که توش اصلا نتیجه ای نیست؛ همه چیز کیفه و سرخوشی و جنون و پیش روی راه.. چون راهه که دست منه و نتیجه خودش ساخته میشه..
توی دیوانگی، ترسی وجود نداره، اصلا ترس هم که باشه، مهم نیست؛ اسارت معنا نداره؛ خوب و بدی نیست؛ دیگری نیست؛ فکر نیست؛ فقط من هستم و شجاعتم؛ منم و جسارتم؛ منم و قانون های شخصیم... و خوب که فکر میکنم انگار منم نیستم؛ شهابی عجیب و شگفت و به غایت دور و نافهمه که منی که نیست رو به دنبالش میبره!!
خلاصه که اصالت زندگی و خودسپاری بهش و قدردانی توش داره وسیعم میکنه؛ اونقدری که واسه روزهای کوچکیم، غم به دلم راه نمیدم..
اون آیه ی شگفت انگیز و سحرآمیز میچرخه تو کلماتم و مستم میکنه بی شراب: ((نترس و غمگین مباش، ما نجاتت میدهیم)) ماها نجات پیدا میکنیم یه روز خوب، به وقتش.. باز اسیر میشیم و باز رهایی بعدش... و زندگی همینه: گذر از نور به سایه و سایه به نور!!
مرگ، زنده ام کرده؛ زنده تر از همیشه و دیوانه ام کرده؛ دیوانه تر از هرزمان..
در هر چیزی که به مرگ ختم میشود، جدی، معنایی ندارد.. میخواهم طنز غرانی باشم، بران.. چیزی هست که به مرگ ختم نشود؟! جدی هایم را میگذارم برای آنها!!
زندگی خودِ همون لحظه هاست :)
چرا تو همزمان با من ماهو نگاه میکنی. بعد آخه بارونم با من گوش میدی ؟ آخه این چه جریانیه با دل من راه انداختی تو دختر ...
نجات پیدا میکنیم یه روز... چه قشنگ ❤