سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

اولین روز دانشگاه رو دوشنبه گذروندم و خب سرشار از حس های متضاد، عجیب و ​​​​​​​​​​​​غریب بودم... غم و ترس کمی بین حسهام قوی تر بود.. شبش اشکهام بدون دلیل خاصی می ریختن و من توی گردابی از خاطره، حس، غربت، شوق، امید، زندگی، حال، گذشته و.. . می چرخیدمو می چرخیدم...

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم.. صبحانه خوردم.. و با شتاب به کارهام رسیدگی کردم،، پروتئینی هایی که روز قبل خرید کرده بودیم رو شستم و گذاشتم فریزر.. گردگیری کردم،جارو و طی زدم.. لباسهارو ریختم لباسشویی.. ماکارونی با سس مرغ پختم و .... بعدش رفتم دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم.. همسر اومد، ناهار خوردیم و باز باید میرفت سر کار.. من کمی نوشتم.. بعد ظرفهارو شستم.. کلا یکه سه شنبه ی کوزت وار رو گذروندم 😊 اما تهش از انجام کارهام پر از ذوق، شوق و شکر بودم. 

دیشب بی خواب شده بودم، 2 خوابیدم و امروز صبح 8 پاشدم.. صبحانه خوردم.. سیب زمینی، هویجهارو حلقه کردم.. زعفرون دم کردم.. مرغهای مزه دار رو چیدم ته قابلمه، برنجو ریختم روش و تمام.. عطر غذا پیچید تو یک خونه ی تمیز و منم نشستم پشت لپ تاپ و خوندمو فکر کردمو نوشتم.. همسر اومد ناهار خوردیم.. رفت سر کار و منم نشستم سر کارم.. شب رفتیم بیرون،، همسر جایی کار داشت.. من گفتم میخوام تنها قدم بزنم.. رفتم شهر کتاب.. به دنبال مانتوهای جلو بسته ای که برای دانشگاه مناسب باشه گشتم و... شام خوردیم و برگشتیم خونه...

یک دفعه خاطره بازی با آهنگها راه افتاد.. 2،3 تایی آهنگ قدیمی پخش کردیم و من باز اشک و خنده ی همزمان شدم.. حساس شدم و خودم دلیلش رو میدونم و میدونم که شرایط زندگی هر کدوم از  ما همینیه که داریم و چیزهایی تو زندگیهامون همراهمونن که چه بخوایم و چه نخوایم، همینه که هست و باید بپذیریمشون و اتفاقا همون که بیش از همه درد داره رو تبدیل کنیم به لذت...

بعد خب حجم فعالیتهای روزهام زیاد شدن.. 3روز کامل دانشگاه.. کارهای خونه..درس..کتاب..شغلم، که باید ارتقاش بدم..زبان و...... خب میدونم هنوز درست و حسابی روی غلتک نیفتادم و شروع همیشه سخت و دلهره آوره و درست میشه اما خب با وجود اینها یک ترسی دارم.. من خیلیییی وقت هست از اجتماع دور بودم.. همه ی چیزهارو توی خونه و خودآموز یاد گرفتم و حالا دارم پامو از دنیام و منطقه ی امنم بیرون میذارم که هم شیرینه هم ترسناک...

همسر ازم پرسید حتما یه روزایی دلت تنگ میشه!!،، با من که درباره ش حرفی نمیزنی.. پس چیکار میکنی?

گفتم به هربار دلتنگیش عادت میکنم.. ما آدمها به شدت قدرتمندیم و جاهایی دوام میاریم که فکر میکردیم تو ثانیه می کشتمون.. ماها یاد میگیریم.. درونمون راهنمامون میشه و پیش میریم.. ما دوام میاریم و به جادویی ترین شکل ممکن طی میکنم فقط اگه واقعا نیاز باشه!!

به این فکر میکنم که هنوز آدمها به من که میرسند میپرسن تو غذاها هم میپزی?? نظافت هم میکنی??

آدمهای دور و نزدیک هنوز باورشون نمیشه سایه ی نازک نارنجی همه کاری میکنه اما من واقعا همه ی این کارها و کارهای دیگه ای هم میکنم خب 😊 استقلال، مسئولیت، وظیفه، عشق و... و ساختن یک خونه ی آروم دست خودمونه و اینکه هممون میتونیم کارهای خونه، بیرون و... رو به خوبی انجام بدیم اما گویا بیشتر گله و شکایت رو دوست داریم،، اگر کسی از هندل کردن مشغله هاش بگه، میخوایم بهش بفهمونیم من مشغولترم، مدل کارهام فرق داره و... ما بهانه تراشی رو واسه دفاع انتخاب کردیم.. حتی اگر کسی تک کلمه ای از بدبختیهاش بگه ما جملات کوبنده ای آماده داریم که بکوبیم تو صورتش و تا مطمئنش نکنیم که ما بدبختریم، رهاش نمیکنیم!

آگاهی به حالمون، به حسمون، به وقتمون و به حضورمون در کل برای من خیلییی کارگشا بوده.. حتی انسان خوبی بودن هم آگاهی میخواد و هوشیاری.. به نظرم هرلحظه باید حواسمون بهش باشه...

من دارم نخهای بیشتری رو قیچی میکنم و دیوارهای استقلالم رو بلندتر میچینم.. خب میدونم این پاره کردن و اون ساختنه درد داره.. ترس داره و سخته اما به بهشت موعود تهش فکر میکنمو بس...

با همه ی غم و شادی.. دلتنگی ناتمام.. غربت.. شور و شوق.. دیوانگی .. ترس و امید.. خشم و آرامش.. عدالت و بی عدالتی.. این سایه ست که داره میسازه و مصالحش هرچند اندک، زیاد یا کافی... همینه،، تسلیم، پذیرش و آگاهی مهمترین موادیه که هر معمار و طراح زندگی به نظرم بهشون نیاز داره..

هر چیز به ذهنم رسید، نوشتم دیگه بی ویرایش 😊

 

 

 

چند روزیست که حالم دیدنیست..

حال من از اینو آن پرسیدنیست..

گاه بر روی زمین زل میزنم،،

گاه بر حافظ تفأل میزنم..

حافظ دیوانه فالم را گرفت..

یک غزل آمد که حالم را گرفت،

ما ز یاران چشم یاری داشتیم،

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...

                                   

(نمیدونم شاعرش کیه اما برای  من حس نوستالژیکی داره)

 

 

 

 

 

 

 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۶
سایه نوری

الآن خونه ی مامانم هستم.. مامان سر کاره.. کلی سفارش دستم هست اما لپ تاپم خونه ست و تنها چیزی که میتونه از لیست کارهام خط بخوره، نوشتن وبلاگمه...

خب قبل از هر چیزی دلیل این نو در نو چیه?? من روانشناسی قبول شدم،، ثبت نامم رو انجام دادم،، امروز کلاسم تشکیل نشد و من حالا اینجا نشستم و به روزهایی که تو این خونه گذروندم فکر میکنم، مسیر عجیب تحصیلاتم.. رشته هایی که رها شد یا نشد تا امروز به اون چیزی برسم که دیگه مدت زیادی هست که فهمیدم عشقمه و همه ی چیزیه که میخوام تا روز آخر عمرم باهاش کیف کنم..

هرچند واسه ی مسیر تحصیلم هدفها و مطالعات شخصی در نظر گرفتم و اصلا نمیخوام به شیوه ی معمول دانشگاه رو بگذرونم،، دانشگاه واسم فقط یک پله ست که مجبور شدم به خاطر اهدافم ازش بالا برم..

به این فکر میکنم که به اندازه ی چیزایی که دست ماست،، چیزایی فقط و فقط با تسلیم و رها کردن به اون نقطه ای که باید هدایت میشن،، و من روزهای زیاد و سیاهی رو گذروندم تا به این برسم..

باید مدام مقالات و کتابهای زبان اصلی بخونم در جهت همون مسیر شخصی و از هفته دوم مهر کلاس و مطالعه ی حجم عظیم جزوه زبانم که روی هم جمع شدن، به دانشگاه اضافه میشه..

یک سفارش سنگین دیشب تحویل دادم و سفارش دیگه ای دستمه که نقطه عطف کارهام میتونه باشه و همون چیزیه که دیوونه شم.. 31 کتاب رو باید بخونم و نقدو بررسی شخصی واسشون بنویسم، برخلاف همیشه به نام خودم منتشر میشن و در یک اپلیکیشن نسبتا محبوب..

دیگه اینکه کارهای مراقبتی و رسیدگی به بدنم تو حجم کارهام گم شده که باز وارد لیستهای روزانه م شده که انشالا انجام بدم..

زندگی موجود عجیبیه،، پیچیده ی ساده ی پر از تضادیه و در حال حاضر عشق عجیبی نسبت بهش تو قلبمه.. و هر لحظه شو میتونم نفس بکشم و آگاهانه درکش کنمو ببینمش..

چیزی که تو دفترم دیشب نوشتم این بود: دیدن دقایق و زمان.. آگاه شدن به وقت و در دست گرفتن فرمان ساعتها و هدایتشون به سمت کارهام با برنامه ریزی های شیرین.. زمان رو نباید گم کنم تا بتونم اهداف و کارهام رو توی تارو پودش ببافم.. و توش حل بشم..چون گاهی کلافهای زمان و برنامه هام از دستم می یفتن..

خیلی دارم افکارم رو پراکنده میریزم اینجا،، اما از نوشتن یک آرامشی گرفتم.. با گوشی هم سخته، برخلاف همیشه که کلمات تو ذهنم قر میدن و من بر صفحه میرقصونمشون،، آروم گرفتن و پشتشون رو کردن به من..

آهان یک سری کارگاه روانشناسی، دوره و... باید شرکت کنم، امتحانشونو بدم تا ببینم به چی میرسونن من رو..

غیر از وبلاگ، از روزهام و... دلم میخواد در فضای دیگری هم بنویسم که خب کمی توی نوع شروع، تنظیم و... مردد هستم و منتظرم تا درونم هدایتم کنه.. خب من آدم دنیای مجازی نبودم و نیستم و تا همین چند وقته پیش در هیچ جهان مجازی جایی نداشتم اما گویا زندگیم به این جور چیزها گره خورده..

خب دیگه واقعا تو این شلوغی ها نیاز به روزانه نویسی جایی غیر از دفترهام دارم و امیدوارم مدام بیام اینجا.. 

دیگه برم خونه که امروز باید حداقل چهارمین کتاب تمام بشه..

 

 

من از روزهای زیادی گذشته ام تا به حال رسیده ام و حال مرا گاهی به جنونی عجیب می کشاند،، تمام زور زندگی در حال است..

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۲
سایه نوری

 چایی ایرانی رو با چوبهای معطر دارچین، هل عجیب و گلبرگ های پررمزُ راز گل سرخ دم کردم، نهارمو خوردم، یک سفارش تحویل دادم و اینجا نشستم تو خونه ای براق و رنگین با صدای دکمه های کیبورد و نوای کتری در پس زمینه ی سکوت.. اصلا تو چنین ترکیبی از جهان مگه میشه قلبم نتپه و سرشار از ذوقِ زندگی نباشمُ واژه ها منو ننویسند!! انگار من نیستم که مینویسم.. کلمه ها دستامو گرفتن و تند تند میکوبن روی دکمه ها و من در خلسه ی رؤیا هستم، زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست.. شادی اگه همین نیست پس چیه.. لحظه ها رو فقط باید جور دیگری دید تا توشون غرق شد وگرنه مگه گذشته و آینده اصلا چیزی واسه دیدن دارند، به نظرم خالین.. کجای آینده چنین رنگ ها، صداها و اعجازی در خود داره؟؟

 

 

 اون روز بعد از اینکه پستم رو نوشتم حالم بسیار خوب بود.. همسر صبح از سرکار رسیده بود، خواب بود و باز عصر باید میرفت سرکار. بیدار شد، من توی آشپزخانه درحال سرُسامان دادن به ناهار و... بودم. اما واقعا نمیدونم چی شد که الکی و بیخود غر زدم و اون هم هاجُ واج نگاهم می کرد... رفت دوش بگیره و من سریع ماکارونی رو گذاشتم روی گاز و مچ خودمو گرفتم که نه این نمیشه که نمیدونم چی شدُ فلان.. تو الآن چرا اینجوری کردی؟؟ و خب دلایلم رو یافتم: خستگی، حرفهای کوچکی که زده نشده، کمکی که درست و به موقع نگرفتم، گفتگوی مخرب ذهنی، ناراحتی از دست خودت که خوب برنامه ریزی نکردی و ناهارت هنوز آماده نیست و... آخری از همه مهم تر بود.. ما بیشتر وقتها که غر میزنیم اصلا از طرف مقابل ناراحت نیستیم، از خودمون ناراحتیم.. خوب خودمو بررسی کردم، خودمو جمعُ جور کردم.. سفره رو پهن کردم و از همسر بدون توجیه خودم عذرخواهی کردم.. اونم فقط گفت من خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتر بخوابم و فقط به عشق تو که قبل سر کار رفتن پیشت باشم پا شدم، تا شب هزااار بار گفتم ببخشید که روحتو الکی آزردم... و خب زندگی اگه این نیست پس چیه؟؟ که ما گاهی الکی الکی خرابش می کنیم لحظاتی رو که میتونستند معرکه و سرشار از عشق بگذرن و بعد هم بالا سرشون سوگواری می کنیم.. خب گاهی مچ خودمونو بگیریم و نقطه ی پایان بذاریم... 3 تا سفارش نوشتم و روز تمام شد..

 

 صبح یکشنبه همسر رسید خونه.. من لپه ها رو با شوق پاک کردم و سرازیر کردم تو قابلمه، برنج رو شاعرانه خیس دادم.. پیازهارو با حوصله ریز خرد کردم و با گوشت تفت دادم، لیموعمانی هارو آماده کردم، تو قرمزی رب غرق شدم و در جشنی از آشپزی کردن همراه با رنگ ها، عطرها و مزه های مختلف غوطه ور بودم.. دوش گرفتم و نشستم سر کارهام.. عصر با همسر رفتیم بیرون.. قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خیلی خوش گذشت.. خب این هم یک روز دیگه از زندگی.. ساده، جذاب و عطرآگین با مزه ی بهشتی خورش قیمه و به رنگ آرامش.. به نظر من روزها هرکدومشون یه مزه ای دارند و ما خالق مزه ها هستیم...

 

 روز بعدش سفارش هامو انجام دادم و فرستادم.. خونه رو گردگیری کردم.. دوش گرفتم، آب رسان زدم..ناخن هامو مرتب کردمُ لاک زدم.. شومیز صورتیِ رؤیایی و شلوار کرمی رنگم رو پوشیدم.. موهامو سشوار کردم و ریختم دورم.. آرایش ملایمی کردم.. زنانگی رو مزه مزه کردمُ با خودم حسابی کیف کردم.. مانتوی ساده ی سرمه ای و روسری چند رنگِ تابستانیمو سر کردم و رفتم به یک دورهمی دخترانه که با وجودیکه گاهی آدمها خشمها، عصبانیت ها، وراجی ها و تنش هاشون رو میریزند در فضاها.. نه با شخص من ها.. کلا.. و لحظات رو سنگین می کنند اما سعی کردم درک کنم و خوش بگذرونم.. ساعت 9 همسر اومد دنبالم رفتیم بستنی خوردیم و شبمون عالی و شیرین گذشت. اینم یک روز از زندگی که با زنانگی و لذت زن بودن شروع شد، وسطش ملتهب شد و با بستنی به آخر رسید.. یک روز ممکنه مزه های مختلف داشته باشه.. تلخی هاشم اگر گارد نگیریم و در جریان زندگی رها باشیم شیرین و آموزنده ست.. معنای زندگی یعنی قرار گرفتن تضادها کنار هم و بیخیالی.. همراه با گذرایی زندگی میشه گذشتُ رها و آزاد بود.. از جادویِ بستنی با طعم شیرِ خالص هم نمیشه گذشت... جادو، حال خوش و شادی در جهان به وفور یافت میشه...

 

 

دیروز از خواب بیدار شدم.. کمی کسل بودم چون چندان خوب نخوابیدم اما با انجام یک سری کارها حالمو سرجاش آوردم.. خونه رو جارو زدم، تی کشیدم، آشپزخانه رو مرتب کردم. تره و جعفری پاک کردم، شستم و خرد کردم.. سیب زمینی هارو آب پز کردم.. پیازها رو ریزِ ریز خرد کردم.. سمبوسه هارو پیچیدم و حسابی لذت بردمُ خوش گذروندم.. وقتی سبزی های دلبر رو روی پارچه ی گلی ریختم که خشک بشن، از تماشای سبزهای جذاب روی گل های پارچه سیر نمی شدم.. و حسم عالیییی بود. سفارشمو نوشتم و فرستادم.. کتاب خوندم.. فکر کردم.. همسر اومد شام خوردیم.. نشد فیلم ببینیم چون ثبت نام من رو باید انجام می دادیم.. منتظر خبرش هستم و میدونم بهترین جایی که باید قرار خواهم گرفت..ظرفهای شام رو شستم که صبح اولین صحنه ای که از جهانم میبینم برقُ  نورُ تمیزیِ آشپزخانه باشه..اینم روزی از زندگی که تهش از خودم راضی بودم و آرامش تو قلبم می جوشید.

 

 

 امروز صبح بیدار شدم.. خامه عسل و شیر نسکافه خوردم.. سفارشمو نوشتم و تحویل دادم.. چند تا هماهنگی رو که از جمله کارهای امروزم بود انجام دادم.. حالا هم چایی میخورم و سفارش جدیدمو مینویسم.. سفارش جذابیه که باید یک داستان با موضوعات درخواستی بنویسم.. خیلی واسش هیجان دارم.. شام هم باید بپزم.. اما فعلا فقط تو فکر چایی هستم که با آرامش، رهایی، لذت و آداب خاص بنوشم، عطرُ طعمشو ذره ذره حس کنم و حتی یک چایی خوردن معمولی رو رنگُ جلا و جذابیت ببخشم!!

 

 

 

 

 

 

توهم ها و سایه ها را رها کنید،، زندگی همینجاست..همین لحظه..

رؤیا ببافیدُ دیوانگی بیاموزیدُ سِحر بپاشیدُ آزادانه بخندید..

جهانتان را به غوغا بیندازیدُ روحتان را پرواز دهید حتی با لیوانی چایی!!

قلم های معجزه را در دست بگیرید، لحظه را بنویسید یا نقاشی کنید یا حتی،

صفحه ای سفیدُ آزادُ رها شوید تا لحظه شما را بنویسد!!!

                                                                                     سایه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۸
سایه نوری

 طلاییِ سحرانگیز آفتاب از پشتِ پرده ی نازکِ توری خودشو پهن کرده رو کرمیِ سرامیک هاُ سبزیِ مبل ها و خونه رو  نارنجیِ جادوییِ رؤیاگونی گرفته که توش فقط باید چشم شدُ نگاه کرد.. تا حالا به این فکر کردید که رنگ ها باهاتون چه می کنن؟؟ رنگ ها منو سحر میکنن، قلبم رو به تپش می ندازن و روحمو به طرزِ شیرینی قلقلک(غلغلک) می دن.. وقتی خونه اینقددر تمیزه، سرامیک ها برق می زنند و پاکی بهترین انرژی ها رو به جریان انداخته من وسطِ رنگ ها، نورها و سایه ها می شینم و خیره میشم به جهانم.. بعد احساسِ قدرت، آرامشُ هیجانِ همزمان و شادی می کنم و نمی خوام حتی ثانیه ای از این لحظاتُ لذتُ احساسِ عجیبشون رو از دست بدم.. و بعد فقط دلم میخواد بنویسمو بنویسمو بخونم... قدرتِ این لحظه ها منو به قدرت و سرور می رسونه!

 

نزدیک به 3 ماه هست که اینجا ننوشتم و انگار همه چیز اندازه ی 3 سال تغییر کرده.. آخرین پست، من 3تا سفارش برداشته بودم و حالا 4 صفحه ی پر سفارش تکمیل شده دارم که از شمارش خارجن.. در این نقطه احساس میکنم باید مسیرم رو کمی تغییر بدم. راهش افزایش مهارت هامه و دیدنِ بیشترِ خودم! به نظرم رها کردن و پایان دادنِ به موقع هنرِ بزرگیه که ما رو به جریان می ندازه و به پله ی بعدی میبره.. منم باید برم پله ی بعدی.. واقعا دلم نمیخواد تعویق هام سرِ همین پله نگهم دارند...

 

البته که تو این 3ماه کلی تجربه کردم، گاهی روزی 4000 کلمه یا بیشتر نوشتم اما احساسم میگه باید لذتِ بیشتری چاشنیِ لحظاتم باشه.. یه جاهایی از کار میلنگه و من پیداشون کردمُ باید خوب آتل بندیشون کنم..

 

خب از اینها که بگذریم خونه تو آرامشِ عجیبی فرو رفته.. من انگار تو رنگ ها، برق ها و آرامشِ درونی مسخ شدم.. این روزها اونقدر کار کردم که دلم می خواد به خودم یه جایزه ی خوشمزه بدم.. راستش دلم میخواد برای خودم یه آش رشته ی معرکه بپزم و همه ی مراحل خرید سبزی، پاک کردن، شستن، خرد کردن و... رو خودم انجام بدم و کیف کنم باهاشون.. سایه ی وسواسیِ درونم هنوز راضی به این نشده که بره تو مغازه هایِ سبزی خرد کنی!! 

 

وقتی خونه تمیزه و من تو مسیرِ آرزوهام در حالِ قدم زدنم انگار دنیا همه ی اونچه باید داشته باشه رو داره.. انگار دنیا اونقدری سرمسته که میخواد تو پایانِ هر روز منو یک قدم به آرزوهام نزدیکتر کنه.. تنها چیزی که میتونه جهانمو خط خطی کنه، غصه های عزیزانمه.. گاهی دلت میخواد کاری کنی و نمیتونی.. 

 

منتظر مهرماهم.. چقددر من تو انتظار مهر بودم.. و منتظرم ببینم اون اتفاقِ عجیبِ مسیرِ تحصیلاتِ من به کجا خواهد رسید. خب اگر پست هایِ قبلیِ منو خونده باشید حتما میدونید که مهرِ پارسال در شروعِ کارِ این وبلاگ منتظرِ بهمن بودم که رشته ی روانشناسیِ خوشگلمو که دیگه مطمئنم تنها چیزی هست که میخوام تا روزِ آخرِ زندگیم بخونمش، شروع کنم و طی روندِ عجیبی این اتفاق نیفتاد.. حالا ببینم مهر چه خواهد شد و بعد درباره ش باهاتون حرف خواهم زد.. اصلا پاییز و نزدیک شدن بهش فارغ از هر چیزی منو به حسُ حالِ عجیبی میبره، حسُ حالی که تو قلبم جا نمیشه و همینطور میخواد سرریز بشه..

 

خیلی حرف داشتم ولی وقتی دیر به دیر میام در شروعِ نوشتن کمی سردرگمم.. امیدوارم روزانه نویسی هام متمرکزتر بشه و ادامه دار باشه اینجا.. خب من برم دیگه.. باید امروز 2تا سفارش تحویل بدم.. یک دستی به سرُ رویِ آشپزخانه بکشم.. کتاب بخونم(کتاب جنگل نروژیِ موراکامی) دستمه و افسوس میخورم چرا مترجم هایِ ما کتابهارو نابود میکنن؟؟!! و بعد میرسم باز به سایه و میگم از خودت شروع کن، زبانتو قوی کن تا کتابهارو به زبان اصلی بخونی و مترجم بشی حتی که عاشقشی.. 

 

 

 

 

رنگ ها مرا در خود نگاه میدارند..

اعجازشان دیوانه ام میکند و 

من در این دنیا جز دیوانگی نمیخواهم!!

همینکه نارنجیِ جادویی باشدُ جنونُ منُ تو

و یک قلمُ کاغذ...

اینها کافیست تا من جهانم را از نو بنویسم و از نو نقاشی کنم!!!

                                                                                  سایه

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۲۷
سایه نوری
اینقدر نکنه نشه ها و نکنه نتونم ها و سخته و....در یک کلام ترس،،عقبم انداختو درجا زدم،،تا بالاخره وسط از فردا و شنبه ی آینده و هفته ی بعد شروع میکنم هاا،،شنبه 4 خرداد، ساعت 12 ظهر، نه یکی که دو تا سفارش قبول کردم و باید تا ساعت 11 صبح یکشنبه تحویل میدادم.. حسی غریبی داشتم که تشکیل میشد از شوق، هیجان،استرس.. با غلبه ی استرس البته 😊 و رؤیای زیبایی در سر داشتم از ظهر  یکشنبه ی دل انگیزی  که سفارشهام درست،درمون از آب در اومدنو قبول شدنو من شادترینمو آماده برای پیشروی و انجام سفارشات جدیدو بیشتر...
 چون اصلن نمیدونستم قراره سفارش بردارم،،از قبلش با همسر  آماده ی بیرون رفتن برای خرید بودیم..بعد از چند روزی که باز پشت فرمون نرفتم،،رانندگی کردم. همسر کلی ازم تعریف کردو به به چه چه گفت،،و از اونجایی که بسیار سختگیره روی رانندگی و دیر تعریفی در این زمینه میشنوم 😊 در پوست خودم نمیگنجیدم 😊 
خرید کردیمو برگشتیم..ناهار خوردیم..و من همونطور که استرس داشتم،،شروع هم نمیکردم..عصر همسر رفت سرکار..و قشنگ انگار به من دقیقه نودی امید نداشت که به موقع کارمو شروع کنم 😊 ولی بهم امید دادو لبخندو نگاه مطمئنش دلگرمو آرومم کرد..اینکه منو جوری میبینه که عالی از پس کارهام برمیام، واسم ارزشمنده...
خودمم فکر میکردم اگه فقط قدم اول رو بردارم،،میتونم نتیجه ی فوق العاده ای رقم بزنم..من دیگه از ساعت 7 عصر  بعد از نوشیدن چایی زعفرانی با رنگینک انرژی بخش خوش عطرو طعم، شروع کردم..و دقیقن تا ساعت 4:30 صبح بی وقفه کار کردمو کار کردم..ساعت 5 صبح با حسی سرشار از آرامش،رضایت درونی از خود،شکرو شادی،قدرت و استرسی که خیلی ضعیف شده بود،،خوابیدم..و ساعت 8:30 صبح همزمان با برگشتن همسر بیدار شدم..بااینکه کم خوابیده بودم اما اونقدر خواب عمیقو با کیفیتی بود که سرحال بودم و اون ته مانده ی استرس هم کاملن چشمای پف کرده مو باز نگه میداشت😊 کارهام  رو تکمیل کردم،،همسر هم کمکم کرد و فرستادمشون... یک مورد ایراد جزئی بهش گرفتن،،که البته شب قبلش من از همکارشون پرسیدم و بد راهنماییم کردن.. اصلاح کردم و باز فرستادم،قبول شدو من بهترینو قشنگترین حال رو داشتم.. ازم تعریف کردن 😊 و کاری که کمتر از 24 ساعت قبل درباره ش ترس داشتمو حتی یه وقتایی به خودم میگفتم یعنی میشه،میتونم و... اونقدر واسم شیرینو خوشمزه شد که حس کردم بازم میخوام مزه شو بچشم..و انگار خیلی زود معتادش شدم..فاصله ی زمانی کم بین دو روز و فاصله ی کیفیتی زیاد بینشون..و منی که کاری رو انجام داده بودم ،که تا دیروز حتی گاهی محالش میدونستم، و غولی رو شکسته بودم که خودم با ترسم ساخته بودمو با فکرم بالو پرو زورو قدرتش داده بودم...
و  باز هم به این فکر میکنم که ما پر از توانایی و شکوه و قدرتیم..و همه شون رو پشت خط شروع مسابقه ها جا میذاریم..و من باز هم به آزمونهایی می اندیشم که شرکت نکرده،مردود شده ایم..راههایی که نرفته افتاده ایم..قصه هایی که یکی بود،یکی نبوشو نخونده،،پایان داده ایم..و به خطهایی که ننوشته، نقطه، سر خط بعدی شدن و من برگشتمو اون همه خط ناتموم رو نگاه میکنمو دلم میخواد ته همشون یه نقطه ی بزرگ قرمز بذارم..رنگ مداد قرمزای اول دبستانم... و از حالا تک تک خطهای روزهامو تا ته با واژه ها ی شجاعت و اقدام پر کنم....نمیگم زندگی،،میگم روز...حتی تو هرروزم، ساعت...میخوام به زمان هام آگاه تر بشم..و متمرکزتر،آرامتر و شادتر عمل کنم..
دیگه نمیخوام غنچه ی استعدادهامو، باز نشده، زیر پا له کنم...
من درباره ی خودم باور دارم که اگر خود سایه باشمو کارم رو شروع کنم،،نتایج شگفت انگیزی میتونم خلق کنم،،اما این باوره، بیشتر باور میمونه و تبدیل به عمل نمیشه..و من به این ضعف درونیم آگاه شدم و حالا که بی جنگو انکار نگاهش میکنمو باهاش دوست شدم،،بهتر کنترلش رو بدست آوردم و با نوشتن برنامه های قابل اجرا و شاد، دارم اختیارشو تو دست هام میگیرم و اونم داره روز به روز ضعیف تر میشه چون دیگه حریفی جلوش نیست که بخواد هر روز واسه جنگیدن باهاش تمرین کنه و خودشو قوی تر کنه..من حریفش بودم و میدان مبارزه رو ترک کردم..من از وقتی آگاه شدنو پذیرشو یاد گرفتمو آتش بس دادم،، راه حلها بر من وارد میشنو شکوفاتر،رهاتر،سبکتر،آرامتر و شادتر شدم...و ما انگار فقط در خود صلحه که به صلح میرسیم! و جنگ برای رسیدن به صلح،، فقط جنگهای بعدی رو در پی خواهد داشت...
قلبم پر از شکره و اونقدر حجم این شکر زیاده که نمیدونم چطور از خودم و قلبم جاریش کنم به سمت نور آسمانها...
شنبه غرغروی درونم واسه موضوعی که پیش اومده بود، درونن گله میکرد و من ازش خواستم تسلیم بشه و رهاو بیخیال..و خودشو به اون موضوع بسپاره تا حکمتو انرژیش رو از کائنات بگیره و به ساعت نرسید که همون موضوع باعث شد من چهارم خرداد متفاوتی رو خلق کنم که واسه ی سایه شگفت انگیز بود...قشنگ نیست? اینکه تو ایمان داشته باشی که همه چیز درسته و سرجای خودشه..بعد، همون همه چیز،  دست به دست هم بدن تا بهت ثابت کنن همون چیزی که میخوای نباشه،،اتفاقن باید باشه و بودنش،،شگفتی های ساعتها و روزها و زندگیت رو میسازه..این یعنی حجم بسیار بسیار زیادی از رنجهایی که میکشیم رو خودمون زنجیروار تولید میکنیم و واقعن این ماییم که با فکرای اشتباهمون رنجهارو تغذیه میکنیمو قدرت میدیم...و خدا همه چیز رو میدونه و احاطه ش کامله و ما فقط مقدار کمی میدونیم....
امروز سفارش جدیدم رو برداشتم،،کمی سنگین تر از قبلی هست و تا 10 روز آینده باید تحویلش بدم..امشب یک بخشش رو به اتمام رسوندم و فرستادم ...و حین انجامش استراحت کردم،خوراکی خوردم و آرومترو متمرکزتر از شنبه کار کردم،،و نکات ریزی که شنبه بهشون رسیده بودم رو عملی کردمو برخلاف شنبه که هیچی نخورمو وضعیت اسفناکی😊 داشتم،،لذت بردمو حتی خیلی سریعتر کارم رو به اتمام رسوندم..ولی بی خوابی امشب،،حتمن فردارو خواهد لرزوند😊 دیشب یه دستی به سرو روی خونه کشیدم،،امروز هم لابه لای کارهام کمی مرتبش کردم.. و خونه تا حدودی هواش سبکو تمیزه و من میتونم فردا فقط به کارم برسم و کنارش خوندن زبانم رو هم که شدید روی هم جمع شده، شروع کنم تا بعد که اساسی تر تمیزش کنم....

زندگی همین لحظه،، همین امروز،،  و همین جاییست که اکنون هستیم و بهتر است منتظر فردایی نباشیم که کس دیگری شویمو جای دیگری زندگی را بیابیم،، چون این دور باطلیست که تنها به روز آخری میرساندمان که هنوز حتی یک روز  هم زندگی نکرده ایم و در انتظارش مرده ایم...
                                                                   سایه
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۱
سایه نوری

این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها...اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسم..اینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینه..نوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنه..و اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نه....هیجان زده م میکنه..

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هات..بحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو ...

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندی..تو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی...

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،...دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویم..چیز زیادی نمی مونه که آزارمون بده..و روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه...

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنه..انگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه...عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیم..تا سر جای درستمون قرار بگیریم...

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شده..بعد میبینم زندگی هم واسم آسونتره..بعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن..

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزد..خب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه..

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنوم..و شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه..

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد...حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم...




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدم..نمی توانستم نگاه از تو برگیرم..در تو غرق بودمو نجاتم بودی..در تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشت..تو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها...و در هر حال این منم...من واقعی... 

                                         سایه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۸
سایه نوری
بوی کیک توی فر که پیچیده بود تو خونه ی تمیزم،شوق سفر در دلم و کمکها و صبوریهای همسر،،عصر دل انگیز چهارشنبه ای رو ساخته بود که هنوز مزه ش زیر دندونمه..دونه دونه پنکیک هارو هم سرخ کردمو تو ظرف چیدم..کرم کیکمو زدمو سلفون کشیدم..کوله هامون رو بستم،،میوه هارو آماده کردم..کرم صورتم رو هم زدمو کتاب به دست راهی تختم شدم..از خستگی زود خوابم برد،،صبح پنج شنبه ساعت 7 بیدار شدم،،دوش گرفتم..صبحانه آماده کردم..همسر از سر کار رسید...آماده شدیم و وسایل رو جمع کردیمو از همون لحظه،سفرمون شروع شد..با مانتوی سبزو روسری لیموییم رنگ طبیعت شده بودم..دوستامون رو هم سوار کردیمو پیش به سوی دو روز هیجان انگیز..اونقدر آهنگ گوش کردیمو خوندیمو گفتیمو خندیدیم که گلوهامون قشنگ خشک شده بود،،توی فلاکس چایی،،چوب دارچینو چند پر زعفرانو گل انداخته بودم،،عطرو طعم چایی با پنکیکها مستمون کردو سرحال..بعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم به جایی که هرچقدر فکر میکنم چیزی جز بهشت برای وصفش به ذهنم نمیرسه..زیباییش خیره کننده بود،،دقیقن مثل توصیفات آن شرلی..به دشتی رسیدیم پوشیده از گلهای زرد ریز و تک تک  درختهای سپیدار،،سرم رو که بالا میبردم آسمان فیروزه ای و ابرهای انبوه سفید بودو پایین که می آوردم، گلو پروانه و جوی آب،،چشمهام بین این زیباییها دور میزدو و سرم از شدت رؤیاگونیشون گیج میرفتو روحم طاقت این همه نورو رنگ رو نداشت..به گلها و تنه ی درختها دست میکشیدم،،انگار مخملی گلها رو ذخیره میکردم جایی در درونم برای امروز نوشتن..کمی از جمع فاصله گرفتم،،نشستم کنار آب و صدای طبیعت من رو با خودش میبردو در خودش آرامو قرار میداد...
ناهارمون رو که دمپخت بی نظیری بودو مادر دوستم پخته بود خوردیم و به جاده زدیم..جاده ای که مدام غافلگیرمون میکردو وقتی به یک اعجاز خیره کننده میرسیدیم که تصور میکردیم،،این دیگه آخرشه،،بعدی رو واسمون رو میکرد..من که از دیدن دشتها و گلها،،آسمان چندرنگ و ابرهای بهم فشرده،،کوههای مغرور..دیوانه شده بودم و تیر آخر رو غروب آسمان بر من زد،،همه رنگ شده بودو هیچ رنگ..من انگار از حجم رنگو اعجازو بیکرانی که بر صفحه ی آسمان پاشیده شده بود،،مسخو کورو مجنون شده بودم،،همه ام نگاه بودو گوشم به سکوت کوهستان و چشمانم توان تماشای اون همه رنگ،،گردابی از صورتی،طوسی،نیلی،قرمزو...با رگه های طلا را نداشت...تمام مدت بر صندلی جلو برعکس نشسته بودمو کوههای فرو رفته در آسمان هفت رنگ را به جای دیدن،می بلعیدم..و فقطو فقط دلم نوشتن میخواست و سکوت کوهستان را که صدایش گوشم را پر کرده بود..جایی کوهی در پشت،پر از برف دیدمو کوهی در جلو سبز براق..بهارو زمستان همزمان در فاصله ای اندک که نفسم را بند آوردو اعجازش لرزه بر اندامم افکند..
شب زیر نم باران،به سختی آتش را روشن نگه داشتیم و سیب زمینی کبابی با پنیر و مصاحبت با دوستان بی ریا شبمون رو رنگارنگ کرد..جمعه تکراری بود بر زیباییها و خنده ها و شوخی ها و لذتها...و سیر نشدن من از طبیعت...انگار قسمتهایی از خودم رو توی مخمل گلها و ترکیب رنگها و غروب شگفت آور اون کوهستان جا گذاشتم و در آسمانی که نگاه کردنش،،هرلحظه یادم می انداخت در برابر خالقش هیچ نیستمو کاری جز تسلیمو شکر از من نمی آید... 
اونجا یکم نوشتم و نوشته هام بیشتر از قلبم میومد تا ذهنم..تو پستهای بعدی باهاتون شریکشون میشم..




در بهارو زمستان همزمانت..در ردپایی که از تو همه جا هست...به قلبم رسیدم که دست تو بر آن هم کشیده شده،،و منی را که شادی را آموخته ام یا رنجها، آموختندم...حتی در شادمانه ترینهایم،یک گوشه ی قلبم خالیست و خالی خواهد ماند چون میخواهم پر نشود..و من هم غم و شادی همزمانم..که گاهی آن غم کوچک، بر تمام آن شادی انبوه پیروز است! 
                                                                    سایه..

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۹
سایه نوری
صبح که از خواب بیدارم شدم، خوب میدونستم دیگه تا دستی به سر و روی خونه نکشم، هیچی نمیچسبه...
من هفته ای دو بار تمیزکاری میکنم،این جوری هم وقت کمی ازم میگیره و هم خونه همیشه برق میزنه و نگاه کردنش حالمو خوش میکنه... اما چون کارهای خونه،البته غیر از آشپزی که محبوب دلو روحمه، واسم سخته و گوش کردن کتاب صوتی یا پادکست هم، هربار، به دفعه ی بعدی تمیزکاری مؤکول میشه،،گاهی مثل الآن وسط یک خونه قرار میگیرم که دیگه از نفس افتاده 😊 و نمیتونه نفس منو تازه کنه...
اما خب باز با خودم مهربونی میکنمو به خودم میگم خب تو این 3 ماه اخیر،،اولین باره که خونه،،اونم نه خیلی زیاد،،از دستت لیز خورده...سخت نگیر 😊
قهوه مو گذاشتم رو گاز...شیر رو ریختم تو شیرجوش،،و دلم یه چیزی خواست که خب اسمشو فراموش کردمو مامان همیشه واسم درست میکرد..زنگش زدمو دستورشو گرفتم...عطر کره،آرد،رازیانه،زیره و زردچوبه که با قهوه آمیخت،،من دیدم تو خونه ی نامرتبم هم چقدر لذت وجود داره و چقدر خوشحال شدن من آسونه..شیرقهوه رو با اون ترکیبی که اسمشو نمیدونم خوردم و بهشتی بودن مزه ش یک آن مسخم کرد..و حس کردم مثل اسفناجهای ملوان زبل،،انرژی کوزت شدن رو بهم داد😊
از اونجایی که سال 98، از اهدافم رسیدگی به بدن و جسممه...
با تونر پوستمو پاک کردم، و آبرسان زدم...چقدر حس مراقبت کردن از خودمون شیرینه..به نظرم رسیدگی به خودمون، یکی از انرژی بخش ترین کارهاست...
پنجره ها رو باز کردم..لباسشویی رو روشن کردم..گردگیری،،جارو،،تی،،مرتب کردن کمدها و یخچال..هر گردی که تکیده میشد انگار چیزهایی از من میکندو شادابی رو اضافه میکرد بهم..همینطور که انرژیهای خوب جاری میشدن،،خستگیم در میرفت..بین کارهام یه دونه تخم مرغ بومی هایی که مامان جون واسم فرستاده بود آب پز کردم، خوردم و مولتی ویتامینو بیوتینم رو هم فراموش نکردم...از یادآوری حجم عشق مامان جونم و اینکه همیشه حواسش بهم هست غرق شادی و شکر شدم...با تمام لهیدگی و شیطانی که گولم میزد شام نپز دیگه،،اما حس کردم خوشحالیم از تمیزی خونه و انجام کارهام اونقدر زیاده که میتونه خستگی رو کنار بزنه...ماکارانی پختم اونم با یک روش من درآوردی که همون لحظه به ذهنم رسید،،و مزه ی خاص خوبی در اومد ازش...
یه چایی دارچین دم گذاشتمو دوش گرفتم..اومدم چایی خوردم و دیگه بعد یک روز کتاب نخوندن،،دلم فقط کتابمو میخواست..
کتاب تسلی ناپذیر رو میخونم،،که درست زمانی که تصمیم گرفتم باز تاریخ و رمان رو شروع کنم،،هدیه ش گرفتم و حتمن واسم حرفایی داره...
همسر رسید،شام خوردیم،نهنگ آبی دیدیم،حرف زدیم و روز من تمام شد...و بیخوابی زده به سرم 😊 
به امروز که فکر میکنم، میبینم کار خاصی توش نبود،تمرینهای زبانمو انجام ندادم، سفارشی قبول نکردم، چیزی ننوشتم، 10 صفحه بیشتر نخوندم....اما لذت بردم، خوشحالو راضی بودم..نه به گذشته رفتم نه به آینده..توی حال غوطه ور بودم،،آرزویی هم انگار نبود..و تقلایی..رها بودمو گویا همه چیز خلاصه میشد در انجام کارهای روزمره ی عادی..انگار در جهان امروز من تنها کار،،همین بود..عجله و شتابی نداشتم..و حتی لذت بردم از همینها..از خودم مراقبت کردم و حواسم به خودم بود...و حالا باز به این فکر میکنم که من لذت بردن بدون ایده آل گرایی، شاد شدن از چبزهای کوچیک،کوچیک..شکر به خاطر همه چیز رو دارم یاد میگیرم و روز به روز بهتر میشم تو این ها...






زندگی چه میتوانست باشد جز تو که رو به رویم نشسته ای،،و آفتاب که بیخیال بر ما لمیده و آهنگ صدایت که میپیچد و واژه هایت که مرا به خود میخواند...و منی که کنارت چای مینوشم و چشمانم که تنها تو را میبینند ... و مایی که خیالمان نیست،،لحظه ای دیگر چه هستو چه نیست...
                                                                        سایه
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۱۹
سایه نوری
همیشه در حال فکر کردن بودم..همیشه در حال کنکاش..همیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگران..همیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجه..در حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم..
روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم..
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم😊 حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام...
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانی..مدام در پی تغییر بودن،ثابت موندنه..به نظرم مدام جنگیدن،،شکست های پی در پی از اون چیزی هست که میخوای زمینش بزنی..
حالا بیشتر دنبال پذیرش هستم..و میبینم این نگاه کردنها،،جدال رو از من دور کرده..وقتی دیگه نخواستم اثبات یا انکار کنم،رهایی و سبکی روحمو در بر گرفته..وقتی دیگه دنبال مخفی کردن عیبهام نبودم،،و فقط نشون دادن حسنهام،، شکوفا شدم در خودم..بیشتر خودم رو شناختم و بیشتر از اسارت نظر دیگران درباره ی خودم نجات پیدا کردم..حالا لذت میبرم و شادترم..
به نظرم تبدیل خیلی با شکوه تر از تغییر هست..شاید خیلی موارد هیچ وقت تغییر نکنن..مثل خشم ها..عیبها..غم ها..دلتنگی ها و سوگهامون...ممکنه مواردی رو نتونیم تا ابد فراموش کنیم مثل: آسیب ها..تحقیرشدنها..فراموش شدگیها..بدرفتاریهایی که باهامون شده....اما چیزی که قطعن میتونیم انجامش بدیم،،تبدیل همه ی اینها به چیزی با شکوهه..ما بهترین درمانگر خودمون میشیم اگر زجرو دردی رو که متحمل شدیم،بشناسیم،درسش رو بگیریم..باشکوه برای هرکس معنای خودش رو داره و برای من به معنای خلق یک شعر یا نوشته،،تابلوی نقاشی،،خوراکی رنگین و التیام روح دیگریست .... به نظرم یک جایی باید نقطه بذاریم ته جدالها و تغییر دادنها...و آغاز کنیم پذیرشها و تبدیل کردنهارو...اینجوری آرامشی که مدام واسه تصاحبش میجنگیم،،بی سرو صدا،،ساکن خونه ی  روانمون میشه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۰۱
سایه نوری
باز من بی تصمیم قبلی به سمت وبلاگم یورش آوردم😊 اما این بار میدونم چی میخوام بگم..و اگر این حرفهای امروزم که منو به وجد آوردن و آدم دیگه ای کردنم،،حتی بتونه یک نفر رو کمی بلرزونه،من به هدفی که امروز از نوشتن دارم،رسیدم...
من از عید تا حالا یک سری حس های تکراری، اتفاقات تکراری رو تجربه کردم..که اگرچه در ظاهر متفاوتن اما در نفس به هم شبیهن...
و باز امروز میبینم تصمیمات و انتخابهای شرطیمون،،تکرارها..تقریبن همه ی زنگیمون رو فرا گرفتن..و تا اونچه باید رو ازشون نگیریم،،رخ خواهند داد..حتی ماه ها..سالها و یا تا آخر عمر..خوب که بررسی میکنم،از وقتی به تکراریهای زندگیم توجه کردم مثل واکنشهای همیشگیم،اتفاقاتی که هراز چندی می افته و حس هایی که مکرر با یک فاصله ی زمانی به سراغم میان...می بینم هیچ چیز مثل دیدن و شنیدن این تکرارها، زندگیمون رو عوض نمیکنه.واژه ی زیبای آگاهی_آگاه شدن..چی از تو زیباتره ... 
تازگی ها خیلی مراقب تکراریهام،،هم اعمال وافکارو...تکراری و شرطی شده م..هم اتفاقات تکرار شونده ی زندگیم..گاهی به خودم میام،می بینم باز دارم فلان مزخرف رو تکرار میکنم.سریع جلوی خودم و روانم  رو میگیرم،ایست میدم و آگاه میشم به اون لحظه و خودمو وجودم و متفاوت از قبل یا عمل میکنم یا متفاوت از قبل نگاهو بررسی...همیشه پیروز نیستم اما اون جاهایی که اجازه ندادم تکرار رخ بده،نتایج شگفت انگیزی گرفتم از جمله اینکه،هیچ چیز یا کسی اونقدر قوی نیست که بتونه منو بلرزونه مگر اینکه من اجازه بدم و اسیرش بشم..و از دست دادن آزادی یعنی آغاز تهاجم افکارو احساسات مخرب... 
به نظرم قسمت اعظم دردها،رنجهای ماندگار،خودخوریها،و سعی در اثبات داشتنهامون و... از اون نقطه ای نشأت میگیره که بخواهیم بزرگ بودنمون رو حفظ و اثبات کنیم..و چقدر وقتی این رو رها میکنیم،آزادتریم..تو لحظه تریم..و حتی بزرگتریم! و حس وجودی ابهت را تجربه می کنیم..من فکر میکنم تنها زمانی بزرگیم، که حفظ بزرگیمان با چنگ و دندان را رها کنیم..در کنار این بزرگی،،آزاد هم میشویم و پر از درک و عشق..نه فقط یک بزرگ توخالی..
این رو به خصوص از عید تا حالا بارها تجربه کردم،و وقتی داشتم خودخوری میکردم،یا از حال دور میشدم،جملات شگفت انگیزی از کارلوس کاستاندای بی نظیر در ذهنم زنگ خوردن و منو در عرض چند ثانیه از این رو به اون رو کردن : (( بیشتر انرژی ما صرف حفظ اهمیتمان می شود،اگر می توانستیم بخشی از آن اهمیت را از دست بدهیم،دو چیز خارق العاده برایمان پیش می آمد،یکی اینکه نیرویمان را از کوشش برای حفظ آرمان توهمی عظمت خود،رها میکردیم.دوم اینکه نیروی کافی را در اختیار خود می گذاشتیم تا ذره ای از عظمت راستین کائنات را لمس کنیم))
این جملات از جادویی ترین جمله هاییه که من خوندم.من رو در عرض چند ثانیه از چیزی که میتونه چند روز شاید درگیرم کنه،آزاد میکنه..دنیا رو واسم سفید،پرنور،و اعجاب انگیز،،و خودم رو سرشار از آزادی،رهایی،سبکی و بی عملی میکنه..بی عملی راه گشای انرژی بخش..انگار روح جدیدی در من زاده میشه و شکرو...شکروو...شکر بر من روانه....گویا در عظمت  کائنات بیکران چون نقطه ای به پرواز در میام..این جمله برای من پر از سحرو جادوئه...بکرو نابه و هربار دریچه ی جدیدی رو بر من باز میکنه..
و حالا این روزها هرجا پا میذارم،کارلوس کاستاندا یه جوری سرراهم سبز میشه،،از کافه ای که تصادفی واردش میشم و روی تنها میز خالیشون،کتاب (حقیقتی دیگر) کارلوس کاستانداییه که خب خیلی شناخته نشده,,تااا لحظاتمو خوابهامو رؤیاهامو افکارم...مدام هست و مدام نجاتم میده...چند ماه پیش کتابی به اسم هنرخواب بینی ازش دانلود کردم،عاشق اسم کتابش شده بودم 😊 ولی نخوندمو فراموش شد..
و حالا که بخش زیادی از حفظ عظمتم را از دست داده ام،قلبم میگوید: وقت تو رسیده کارلوس کاستاندای سحرانگیز😊





معجزه..جادو..تنها عصای موسی،گلستان ابراهیم،نهنگ یونس و زلیخای یوسف نیست...می تواند چون قرآن محمد،،کتابی باشد و یا حتی جمله ای...که بتواند روحتان را با سرعت نور طی کند و در اوج معلقتان نگه دارد،،جایی درست نزدیک خدا یا خودی که با آن متولد شده اید...!!  
                                                                                                                                                                                                                   سایه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۹
سایه نوری