سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

اینکه دیشب از انگیزه و شادی سرشار بودم و حتی میخواستم یه پست خاص بنویسم اما اتفاق امروز صبح،، روحمو به خواب برده، درست مثل وقتی پاهامون خواب میرند،، خود زندگیه،، نه ؟؟ تقابل شادی و غم ... 

 به هرحال حالا، در این لحظه،، چیزی جز غم ندارم که باهاش بنویسم ... دارم به احساس این لحظه م نگاه میکنم... تبدیل احساسات به کلمه، نقاشی و هنر واسم جنون آمیزترین کار دنیاست ... میشینم، بی فکر، بی تصمیم، بی طراحی و برنامه ریزی، با صداها و تصویرهای همون لحظه،، بی کنترل و تقلا،، درونم رو مینویسم یا میکشم و با اونچه میاد یکی میشم ... امتحانش کنید،، بی نظیره ... با احساستون همراه با یه موزیک، شمع و عود،، بی هیچ پیش بینی و فکرو پیش داوری،، نقاشی کنید، بنویسید،، آشپزی کنید،، مادری کنید، گربه تونو بغل کنید،، آسمونو نگاه خالی نه، درک کنید... چیزهای کوچیک هنری بسازید یا هرکاری که عاشقشید... بعد به این تبدیل احساس به واقعیت،، نگاه کنید... در مسیرش سرشار از شوق میشید،، ضربان قلبتون ببشترو بیشتر میشه،، داغ میشید،، داغی میاد به گونه هاتون و صورتیش میکنه،، و نگم از حال دلتون که گفتنی نیستو باید حسش کنید...‌ خشم، غم، دلتنگی، شادی، آرامش، درد، رنج، تعجب و هرچیز بعد از پذیرشش، ابزاریه برای ساختن ... تو این مسیر،، روحمون هم ساخته میشه ... بیشتر عاشق خودمون میشیم، عاشق خودمون و حس هامون ... چون همشون میتونن شگفتی به بار بیارن ... حتی نفرت ها !!

 خونه بهم ریخته ست... آشپزخانه بهم ریخته ست ... خودم بهم ریخته م ... برنامه های قشنگ دیشبم روی کاغذ دارن بهم نگاه میکنن و حس همدردیشون رو میشنوم که میگن، بیخیال ما،، خودتو بچسب... 

 غمم رو میبینم و آرومم... غمم رو میبینم و شاکرم... غمم رو میبینم و میخوام امروز فقط بنویسم، نقاشی کنم، بخونم و حس کنم ... اگر تو احساسات مختلفمون، فقط دنبال دیدن، حس کردن، صلح و خلق باشیم،، انگار سخت ترین لحظاتم، لذت بخش میشن و تو،  توشون کشف میشی و کشف میکنی بدون اینکه بخوای ...‌ و شگفتی ها، اعجاز و آگاهی ها همه زمانی رخ میدن که تو بدون اینکه نتیجه ای رو بخوای، فقط بری.. بری و بری ... 

 البته که رفتن هر زمانی یه شکلی داره.. شکل خودتون رو با هرچه بیشتر شناختن خودتون پیدا کنید و اون وقته که هیچچچ رنجی دیگه، اونقدری که تصور میشه، نمی شکندتون ... 

من الان خودمو تو یه موسیقی غرق میکنم و پناه میبرم به مداد رنگی هام،، نمیدونم چی قراره از انگشتهام بریزه اما میدونم تصویری که با یک غم پذیرفته شده، کشیده بشه،، حتما پر از جنونو دیوانگی و اعجازه ... شمام الان با هر حسی که دارید،، تبدیل رو آغاز کنید ... پا به دنیای اسرار آمیز آلیس درونتون بذارید.. درونتون تنها پناهگاه شماست،، ببینیدش...

 

 

 

   مرگ، واژه ی آشناییست که هربار از راه میرسد،، غریبه است و ما،، که فکر میکردیم،، اگر فلان شود،، می میریم،، همچنان زنده ایم ... عجب زوری دارد زندگی !!! 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۰
سایه نوری

سلاااام... اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم.. اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم ... من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم ... اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن داره..وگرنه که من همیشه در حال نوشتنم... ازتون میخوام اگر میخونید، حتی شده در حد یک شکلک یا حتی یک سلام خالی، کامنت بذارید لطفا  تو این پست و از پست های دیگه باز خاموش بشید تا من بتونم هدفهامو و روندی که در نظر دارم رو برای اینجا، شکل بدم.. بسیار ممنونم... 

اوففف،، چقدر زدن این حرفا واسم سخت بود ... چون سختمه از آدمها بخوام طوری که دوست ندارند، رفتار کنند اما خب بهش نیاز داشتم ... 

کرونا از راه رسید... اینکه در این مورد هم، مثل خیلی اتفاقات دیگه جور دیگه ای واکنش میدم و رفتار میکنم، باعث میشه از ترس قضاوت حرف نزنم.. این روزها برای من رنگ طلایی یک فرصت رو گرفتن... هرچند کارهام هزار برابر شده، دست هام زخمن.. همسر میره سرکار و ...،، عصبانیتهام بیشتر شدن و حضور تو لحظه هام کمتر.. و... از فکر داغدارها غصه میخورم، قدرت کادر درمان رو ستایش میکنم و... اما نمیترسم .. اما سعی میکنم به جریان زندگی وصل باشم و در روزها رها... سعی میکنم امروز رو بسازم.. سعی میکنم زیبا، باشرف و انسانی بگذرونم این روزهارو و... 

و خوب که فکر میکنم ،، این جمله، جمله ایه که از نوشتنش میترسم.. من کرونا را دوست دارم !!! بله،، این احساس واقعیمه... منتظر رفتنش نیستم که بعد چه هااا کنم.. کرونا برای من شکل یه فرصت شده، رنگ طلا گرفته و فکر میکنم موجود جذابیه.. 

کرونا داره منو خلاقتر میکنه.. وجودمو پر از ایده کرده و با طنازیش هرروز قلبمو هزار بااار به تالاپ تولوپ میندازه ... کرونا تعویقمو کمی، کمتر کرده.. نگاهمو به طبیعت و محافظتمو ازش بیشتر کرده ... کرونا باعث شده کارهامو حتی ناشیانه شروع کنم و منتظر معرکه شدن نمونم... کرونا مجبورم کرده نه تنها برای قشنگ تر زندگی کردن تامل کنم،، بلکه متعهدانه پیش برم ... 

کرونا میل به عرفانو مسائل معنوی رو درم زیادو زیادتر کرده.. باز دارم لابه لای کتابها قدم میزنم و نفس میکشم ... عطر درختها تو کاغذ کتابا منو جادو میکنن..

این کرونا خیلی خفنه... الان وقتشه که از دید دیگه ای بهش نگاه کنیم .. شاید باهاش تونستیم مثل معنایی که داره،، ماهم یه تاج پادشاهی رو سرمون بذاریم و تو جهانمون که از نو ساختیم،، پادشاهی کنیم ... 

من وسواس گونه مراقب خانواده ی کوچیکم هستم،، ضدعفونی میکنم، میشورمو میشورم اما شک ندارم چیزی که بخواد بشه، میشه ... پس رها هستمو آزاد تا اونچه که باید بیاد و منو باز از نو بسازه ... 

این روزها باز و باز و باز به ما اثبات کردن که کائنات هوشمند و بی نظیره و ما آدمها نمی تونیم هر بلایی دلمون میخواد سر هر موجود بی زبونی بیاریم ... 

و خیلییی ... خیلییی چیزهای دیگه درون من در حال شکل گیری هستن... خیلی جوانه ها سبزم کردن که حتی ممکنه بهار نشده، خارج از فصلو زمانو مکان شکوفه کنن... !!! 

این لحظه، هرچیزی که داره،، بهترین چیزیه که من باید داشته باشم.. بهترین چیزیه که من باهاش قد میکشم... رنج های ما، حرفهای زیادی برای گفتن، نوشتن، نقاشی کردن و در یک کلام خلق کردن دارند... با هرچیزی که داری،، فقط خلق کن... یه اثری بذار... فکر کن چه طور میتونی قشنگتر و دلبرانه تر زندگی کنی ؟؟ و با شرف تر... انسان تر ... !!! 

 

 

و نمیدانم چندبار دیگر باید بگویی ( و من میدانم و شما نمی دانید) تا تسلیم تر و پذیراتر شویم ،،،

نمیدانم از کجا دیگر باید نشانه و سرنخو رحمت ببارانی تا شاکرتر شویم... 

نمیدانم چند بار دیگر باید آینده را  بگیری تا در لحظه تر شویم.. 

نمیدانم چند بار دیگر باید مسیر را ستاره باران کنی تا مقصد را نخواهیم... 

نمیدانم چندبار دیگر باید جریان ها را  زیبا و حکیمانه طراحی کنی تا دل بزنیم به دریایت.... 

نمیدانم چقدر دیگر باید در سربی طلوع،، جادوی غروب،، تلولو نور،، خروش دریا، ماهی ماه و شگفتی دستانی که کمک میکنند، چهره بگشایی... تا تورا ببینیم،،

ببینیمت و همه چیز سرجایش قرار گیرد،، ببینیمت و صبح زیباتر شود،، ببینیمت و شب امن تر شود.. ببینیمت و انسان تر شویم !!! 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۳
سایه نوری

امروز صبح کلاس داشتم.. دیشب تا حدود ۳صبح بیدار بودم و تمرین هامو حل میکردم... صبح ۵:۳۰ بیدار شدم و روزم شروع شد... کسل بودم اما دنبال خوشی و وصل شدن به جهان گشتم و به شیرقهوه به اضافه ی تکه ای کیک کره ای خونگی رسیدم( کیک رو روز سپندارمذگان پختم و ترکیب وانیل و کره ش، رنگ نباتیش، بافت و نرمیش مدهوش کننده بود)... 

 قهوه مو گذاشتم روی گاز،، چند تا فرنچ تست نمکی برای همسر ( شب کار بود و صبح می رسید...) سرخ کردم. نارگیل، بادام زمینی و ... گذاشتم واسه دانشگاه... 

 آب رو که به صورتم زدم، بوی قهوه که پیچید تو خونه، من دیگه وسط جهانم سرخوش و امیدوار بودم... 

آماده شدم و از خونه زدم بیرون.. یکم دیرم شده بود اما نگم از آسمون،، رنگهاش... خاکستری و قرمزو آبی که بهم دست داده بودنو منو تو خودشون میکشیدن... سرم به سمت آسمون بودو می دویدم 😂 یعنی نزدیک بود کله پا بشم... دلم میخواست رو به قاب آسمون می ایستادم و تا وجودم طلب میکرد،، نگاه میشدم... از شکرو اشتیاق لبریز بودم.. 

توی راه آهنگ گوش کردمو دلم میخواست بنویسم... از لحظه ی حال،، از لذت بردن،، از دیدن زیبایی ها.. اما به جاش آسمون رو نگاه کردمو با آهنگهام به خاطرات پیوستم.. اونقدر حالم خوش بود که دیر شدن واسم کوچیک شد.. حس اون لحظه م همه چیز داشت و من غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش... 

به بهترین و خفن ترین شکل ممکن تاکسی و... سر راهم قرار گرفت و حتی ۱۰ دقیقه قبل از استاد رسیدم... سر کلاس هم رفتم تو دل ترس هام،، تمرین حل کردم، توضیح دادم، و... در کل شادو شیرین کلاس تمام شد... نم بارون رو با پادکست و کتاب صوتی بیامیزید 😉 اگر حتی سرسوزن سایه رو بشناسید، میدونید با تمام خستگیش، این ترکیب سرخوشش میکنه و سرحاال.. 

مدام دنبال تکه ای آسمونو ابر بودم که بهش خیره بشمو منو بکشه تو خودش... آبی های آرام ، ابرهای شفافو سرکش و طلایی براق و مرموز نور، منعکس شده تو ابرها، داشتند منو به جنون می رسوندند... راستی چی شمارو به جنون میکشونه... اصلن کسی اینجارو میخونه ؟؟ اگه میخونید، دلتون خواست بگید.. اگه چیزی نیست که به جنون برسوندتون،، بیشتر توجه کنید،، آهسته تر بشید،، تآمل کنید و دلتون رو بدید به دنیا و این لحظه، حتمن پیداش خواهید کرد... و اون موقعست که دیگه آدم قبل نخواهید شد،، مزه ی جنون که رفت زیر دندونتون،، معتادش میشید،، هرروز دنبال یه کشف و جنون تازه میگردید و چون جوینده، یابنده است،، هرروز با یک دیوانگی دیگه بیشتر خودتون رو میشناسید .. و اونجاست که دیوانگی ها به شما کمک میکنند خلاقو خالق بشید.. جنون با خودش جادو میاره،، شما چوب سحرآمیزی خواهید داشت برای ستاره باران کردن زندگیتون...

له رسیدم خونه... پلو عدس با آب مرغ و سیب زمینی حبه ای خرد شده رو دم کردم و خوابم برد.. 

بیدار شدم.. با همسر غذا خوردیم،، حرف زدیم.. دمنوش آویشن، ویتامین سی و آب پرتقال خوردیم ( از مایعات، دمنوش، ویتامین سی، بخور آب گرم و... غافل نشید تو این روزاا) 

همسر رفت سر کار.. من ظرفهارو شستم،، تی زدم.. کارهام که تمام شد، چایی رو با زعفران و دارچین دم کردم،، فرنچ تست هارو تو کره سرخ کردم و شبم رو با عطر وانیل و زعفران عطرآگین کردم.. 

الان سبک و شادو سرخوشم... حتی اگر فکر کنیم خالی ترین دست و کسل کننده ترین زندگی و ناامیدی و فلانو فلانو داریم باز هم میتونیم روزهامونو شیرین کنیم.. فقط کافیه خودمونو بغل کنیم و بهش بگیم چی میخوای؟؟ بعد خوب نگاه کنیم،، عجله رو ته نشین کنیم،، تو لحظه مون آرام بگیریم و سرشار از تمرکز و نگاه بشیم... اون موقعست که تکه های آسمون مارو به نور، روشنایی و شکر خواهند رسوند و زندگی چیزی جز لذت نیست... 

الان که ساعت ۲۲:۱۰ ست دراز کشیدم و پر از شکرم... میخوام ادامه ی فیلمم رو ببینم و بخوابم... فردا میخوام همسر رو سورپرایز کنم با یه کار غیرمعمول و کمی عجیب،، واسش خوشحال و هیجان زده م.. 

 

 

 

غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش.. 

همه چیز اکنون بود با یه نقطه سر خط. 

و سر خط بعدی من ایستاده بودم که هرچند اکنونم کوچک بود اما قد آسمان کش آمده بود !!! 

                                            سایه

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۷
سایه نوری