سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلاقیت» ثبت شده است

اینقدر این چند روز ناز خودم رو کشیدم تا باهام همراهی کنه که دیگه از خزانه ی نازکشی شخصیم، هیچی نمونده😅 بعد از روزهای پرکار، سردرد عجیب چندروزه، دعوای انرژی کش و یکی، دو روزی  که نتونستم مسائل رو درست و حسابی بریزم تو صندوقچه و بچسبم به حال،، دیگه الان در خدمتتون هستم 😊

 

امروز صبح، امتحان دوم رو دادم. و چقدر با سختی و ناز خودم رو کشیدن، خوندمش. نمی خوند که، یک بچه ی سرتق حرف گوش نکنی شده بود که نمی دونید 😅 البته که منم ولش کردم به حال خودش. والا به زور که نمیشه آخه 😁

درس خشکی که اصلا شب امتحانی نبود و من جز اینکه سر کلاس شش دانگ گوش داده بودم و مدام با استاد کلنجار رفته بودم 🙃 حتی کتابش رو هم قبل امتحان خریدم 😐 🤫 بعد هم ۱۹ شدم. و تازه به استاد گفتم، به نظرم سوالاتتون نه تنها مفهومی نبود که غلط هم داشت و ایشون هم باز از در توجیه برآمد و من که قانع نشدم 😉😉

ولی خب من واقعا از خوندن و امتحان دادن اونم امتحان های مفهومی، ترکیبی و جون دار خیلی لذت میبرم و دوست دارم با آب و تاب اینجا ازشون بنویسم و باز مزه ی لذتشون بره زیر دندونم و کیف کنم.. 🥰

 

امروز صبح با وجود اینکه از ۹ فصل، ۲ فصل آخر رو فقط و فقط و سرعتی روخوانی کرده بودم و ... یک صبحانه ی عالی برای خودم آماده کردم و با لذت خوردم.‌ ساعت ۱۱ امتحان داشتم.

اینها که اینجا مینویسم شاید برای کسی که میخونه، مسخره بیاد. اما برای من گوشه هایی از رهایی، قدم های کوچک، توجه به خود قبل از هرچیز، ارجحیت خود بر هرچیز، جدی نگرفتن و .. است. راستش من قبلها اگر کار مهمی داشتم، دیدن و عشق دادن به خودم فراموش میشد. و حالا از این گشایش ها و آزادتر شدن های کوچک، کوچک خیلی لذت میبرم.. 

و حتی وقتی نیم ساعت قبل امتحان، از نظر مطالعه در بهترین حالت نبودم، همین که سرم رو آوردم بالا و برق سرامیکها خورد تو چشمام و درخشش خونه رو دیدم،  محوش شدم چون مهربونی و رهایی ازش میبارید.. ( خونه ای که روز قبلش با مهربونی تمیزش کرده بود و منم آخرهاش کمکش کردم حتی وقتی کلی از امتحانم مونده بود)  

 

دیشب وقتی روند تلاش خودم رو مرور کردم، آنچه به سرم اومد( که حالا دیگه میدونم خودم به سر خودم آوردم، یعنی هرچند به ما آسیب هایی بسیاری خواهند زد اما من بودم که خواستم آسیب بخورم؛ میتونستم جاخالی بدم یا حتی زخمی بشم اما نذارم زخمم عفونی بشه و... ) خودم رو سفت در آغوش گرفتم؛ جلوی آینه ایستادم و به خودم حرفهای عاشقانه زدم؛ اشک شوق صورتم رو پوشاند؛ از خودم تشکر کردم؛ از خودم که داره پیش میاد؛ که گاهی با هیچی خوشی میسازه؛ که ادامه میده؛ که باز و گشوده و پذیراست؛ که پشتم رو خالی نمیکنه؛ که بااینکه گاهی آزارش  میدم، باز هم همراه قشنگمه؛ که هرچند هیچکس نیست اما اون همیشه هست..( حالا بااینکه همسر با مهر همیشگیش هست و خانواده و ... ولی امیدوارم که منظورم رو بفهمید دیگه) ! چون حال توضیح ندارم 😊

 

خلاصه اینکه فضای لطیف و رقیق و شاعرانه ای بین من و خودم شکل گرفت دیشب جلوی آیینه؛ راهی که باهم جلو اومدیم؛ آسیب خوردیم و آسیب زدیم.. زمین خوردیم و له شدیم و پاشدیم و له کردیم حتی شاید.. شکستیم و ساختیم.. تنها، خیلی زیاد تنها، خیلی زیاد بی پناه، خیلی زیاد آزرده، خیلی زیاد زخمی، خیلی زیاد گمگشته و خیلی زیاد، خیلی خیلی خیلی زیاد فریاد کش بی فریادرس شدیم اما الان باهم اینجاییم.

که هرچند هنوز بعضی از زخم ها هستند اما معنای زندگیمون رو من و خودم پیدا کردیم. بااینکه خیلی زیاد اشتباه کردیم و بازهم خواهیم کرد اما بلد شدیم ادامه بدیم. بلد شدیم چطور بیفتیم و کجا بیفتیم و چطور پاشیم.  بلد شدیم اشتباهات دیگران رو بپذیریم و قبلش اشتباه کردن خودمون رو پذیرفته باشیم.. بلد شدیم چرا نگیم به دیگری و به خود حتی.. و اگر نیازه که بگیم، درست تشخیصش بدیم و خلاقانه بگیمش؛ ما یاد گرفتیم نذاریم آسیبمون بزنه کسی و آسیب هم نزنیم تا جاییکه بشه.. 

و من یاد گرفتم که به گلهام نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم که به عکس بچه گربه ها نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم از بچه ها بشنوم و همه چیز یادم بره.. همه چیز؛ یعنی همه چیز بدون هیچ استثنایی.. 

 

(راستی بچه ها، بامبوی نازنینم خیلی یهویی زرد شده و مریض و سر به زیر و من هربار که نگاهش میکنم دلم کباب میشه واسه ش. 😪😪 چه کنم میدونید شما؟ یه کودی همسر بهش داد و این شد) 

 

من و خودم یاد گرفتیم آزاد باشیم و آزاد بذاریم و این ذکر هرروزمونه...  

 

راستش من اصلا و ابدا اهل درد و دل نیستم. دوستان بسیار کمی دارم. و یادم نمیاد هیچ وقت برای کس یا کسانی دردو دل کرده باشم. و انگار بلد هم نیستمش.. و الان اینجا. اصلا این پست چرا این شکلی شد؟؟ 😉😅 چرا اشک از چشمهای من جاریه؟ چرا آرامم و قلبم آرومه و لبخند بر لبمه اما چشمام اشکیه؟ 😂 

 

خلاصه که این روزها خیلی حالم عجیبه.. این درس خوندنم. ایام امتحانات. گذشته و حال درهم پیچیده. شوق زندگی در عین اینکه واسه م گذرایی بیش نیست؛ طنز تلخی بیش نیست.. تضادهام و...... کلا بخش خاصی از اعماق من رو بیرون میکشند که وقتی آدمهای زیادی بیرون میگند: فلان کتاب رو خوندی که این رو میگی؟ و من نخوندمش..  تو چون غصه نداشتی و نداری اینجوری، و من داشتم.. من مشغله دارم، تو چون نداری فلانی... ،  من فقط با یک لبخند میتونم بگم من فقط و فقط یاد گرفتم عمیقانه زندگی کنم؛ دردش رو و شادیش رو.. غمش رو و لذتش رو.. تمام ابعادش رو. بعد درد امروزم دیگه رنج نمیشه.

بعد رنجی که ساخته شده از قبل، قشنگ میشه؛ یک مفهوم و معنا و دلیل ازش واسه م بیرون میاد و حلم میکنه و پیشم میبره و عمیقم میکنه و بی پروا میشم و گذرا میشم و جدی نمیگیرم و جز به مسیر نمی اندیشم.. 

 

راستش بااینکه میدونم منم آسیب زدم ( ما از آسیب هایی که خوردیم راحت تر میگیم تا آسیب هایی که زدیم) بااینکه در خیلی چیزها حل هستم. اما گاهی بی پناهی ها و بی کسی ها و خفقان ها و ...،، نرم و آروم یادم میان. و من حالم باهاشون همین شکل الانمه: همزمانی  لبخند ملیح، قلب آروم و چشم اشکی.. به همراه یک حس سپاس عمیق نسبت به خودم؛ خودم که چه دردها که نکشید و چه رنج ها که نساخت.. ولی یاد گرفت تبدیل و معنابخشی رو انتخاب کنه.. 

چون زندگی همینه؛ گذر از سایه به نور و نور به سایه... 

 

خودم؛ خود عزیزم با تمام وجودم ازت سپاسگزارم. و میدونی که هیچکس هم که نباشه من با تو هستم و ادامه خواهم داد... پس با من بمان... 

 

آیه های محبوب من: (این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست)... 

(نترس و غمگین مباش که ما نجاتت میدهیم) ... 

اصلا این سوره عنکبوت چه میکنه با دل آدم .. فقط اسمش ... 😅😅 پروانه بهتر نبود؟! 😅😅

بریم واسه دعای شبانه و عشقبازی با ماه؛ ماه زیبای نقره ای پرنور کامل آسمان کوچه ی ما😅 چرا طلایی نشد پس این ماه بلا این ماه؟! 🤔🤔

 

پروردگارا، پرده های روحم را یکی یکی کنار بزن، کنار بزن، کنار بزن.. 

و عریان و عریان و عریان ترم کن از حجاب های ساختگی و توهمی..

و وجود و نبوغ و خلاقیتم را صیقل و جلا و قوت و نوری دوباره ببخش.. 

و بر آگاهیم دست بکش و گرد از آن بگیر.. 

و لذت عشقبازی با ماهت را از من مگیر، مگیر، مگیر..... 

 

با حس هامون تنها می مونیم و می چشیم و میشناسیمشون یا انکارشون میکنیم و با چیزی در بیرون سرکوب و مدفون ( اینستاگردی و ... ) ؟؟؟

 

راستی بچه ها نسیم که ازش گفته بودم، بیانی شد: (nasimanegi.blog.ir )

🥰🥰

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۹
سایه نوری

_میدونستی ماه فقط تو کوچه ی ما طلاییه؛ بقیه جاهای شهر نقره ایه؟؟!!

_نه عزیزدلم، الآن چون شروع طلوعشه طلاییه... 

_پس ماه فقط از کوچه ی ما طلوع میکنه؛ بقیه جاهای شهر، ادامه شه!!!

 

برگشتیم تو کوچه مون اما ماه هنوز داشت طلایی میتابید و طلا میبارید!!!

#خلق_کنید_و_بداهه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_جسورانه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_چهارچوبها_را_خرد_کنید!!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۲
سایه نوری

امروز باید ۴ تا سفارش مینوشتم و تحویل میدادم که تمام شد و ارسال کردم. دیروز از خونه ی مامان خورش قیمه معرکه ی مامان پز آوردم. با حجم زیاد کار امروز، خیلی شاکر بودم که نباید آشپزی میکردم😊 شب هم نودل میخوریم...

 

امروز فقط روز نوشتن و کارهای شخصی بود.. 

 

واقعا این نوشتن در من چه جادویی برپا میکنه که اینجوری اسیرشم و با چشمهایی که دیگه نمی بینه هم هنوز دارم ادامه میدم و تازه اومدم وبلاگ؛ خودم متعجبم😇😇

 

حالا اول بذارید یه برش از لحظه ی حال من رو با هم ببینیم و با جزییات محبوبم کیف کنیم تا بعدش یکم با هم گپ بزنیم 😊😊

 

الآن یه چایی به رنگ زعفرون با عطر زنجفیل تو ماگ آبیم جلومه.. بخار گرمش میخوره به صورتم و حرارتش کف دستهامو نوازش میکنه..

 

یک تکه بیسکوییت سبوسدار کم شیرین رو گاز میزنم و خرچ خرچش میپیچه بین واژه های ذهنم! چایی داغ و تازه م رو می نوشم و سعی میکنم طعم زنجفیل رو از زعفرون جدا کنم؛ اما خستگی اجازه نمیده خوب تمرکز کنم و آرام بنوشم. بدنم عجله داره واسه بلعیدن 😅 پس کوتاه میام.. 

 

و دوباره خرچ خرچ.. صدای زنگ تلفن..

 

و خودش، خود مهربون دل قرص کنش، خودش با چشمهای عمیق و آروم و مهربونش.. خودش که همه چیز رو واسه من میخواد و من مدام بهش میگم واسه خودت بخواه.. رو به روم نشسته و صدای نفس هاشو میشنوم؛ نفس های آرام بخشی که کاش قدرشونو بدونم.. 

 

منتظره نوشتنم تمام بشه تا بریم واسه ادامه ی شطرنجمون که پریشب شروع شد و عالی بود، تا ببینیم تهش کی برنده ست😊😊

 

لحظه ی حال، تو حال خوب کنی، تو همه چیز داری؛ کاش نفروشیمت به گذشته و آینده.. در حال حاضر با تمام قلبم آروم و شاکر و راضیم... 

و چه زمانهایی که آرامش و رضایت و شکر رو گم کرده بودم؛ بلد نبودمشون اصلا..

چقدر آگاهی و یاد گرفتن، سرخوشی و نعمت و فراوانی به بار میاره.. خیلییی زیاادد...

 

امروز داشتم جواب کامنت اقاقیا رو میدادم که جرقه ی یه پست تو ذهنم روشن شد: 

طبیعت باش....

یه گل یا یه گنجشک یا حتی یه درخت!! 

درختی که حتی اگه پوستش رو بکنی، بی عدالتی و بی مهری رو میبینه اما کار خودش رو میکنه..

پرنده ای که حتی اگه  سنگ هم بهش بزنی، درگیر آسمون و پروازشه..

طبیعت میبینه اما ادامه میده..

هیچ درختی نمیخواد از درخت کناریش بلندتر و سبزتر و مهم تر باشه؛ خودش رو با هیچ درختی مقایسه نمیکنه.. نمیخواد از هیچ درختی برتر بشه.. نمیخواد  نمره ی بهتری بگیره!!

خودش واسه خودش بزرگه و نیازی نداره از بزرگیش دفاع کنه.. دفاع کردن زمانی اتفاق میفته که ما از داشتن چیزی که مدافعشیم، مطمئن نیستیم!!

یه درخت واسه مهم ترین بودن،، نمیجنگه... واسه حفظ اهمیت، تمام برگهاشو نمیکنه!

ما اما تک تک موهای سرمون رو میکنیم تا ثابت کنیم بزرگ و مهم و برتریم!! 😐😐😊😊

هیچ چیز یک درخت رو آشفته نمیکنه؛ اون درگیره گرفتن و پس دادن اکسیژن و دی اکسید کربنشه..

 

درخت درگیره نوازش دادن  چشم و پاک کردن هواست واسه همونایی که پوستش رو کندن.. چون یه درخت خودش میدونه که چقدر بزرگه! اون نمیخواد بلندتر باشه فقط میخواد باشه؛ بودنی دیوانه وار.... 

 

آقااا از پاراگراف آخر گریه م گرفت! با چشمای اشکی میرم.. و امیدوارم شما با سرخوشی از این پست برید...

 

#اهمیت_بیهوده ت_رو_رها_کن

#بی_عدالتی_هست...

#با_بی_عدالتی_به_تمامی_زندگی_کن

#تاب_بیار

#زیبا_تاب_بیار

 

 

 

 

 

 

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۶
سایه نوری