کلمه ها با من چه میکنند؟ درست در آن لحظاتی که هیچ چیز جز نوشتن نمی خواهم و به کلمه بازی و شعربافی هجوم می آورم، آن شور و شگفتی و شعف، دقیقا از کجای کلمه شرر میزند؟ و دقیقا کجای وجودم را به آتش میکشد؟
اصلا این عشق؛ از نوع عشق به یک کار، چطور میتواند جهان و هرچه در آن است را خاموش کند؟ چطور به من می آموزد که با وجود هر رنج و درد و غم و دلتنگی و کمبود، پیش بروم. اصلا چه چیزی غیر از عشق، پیش رفتن با هر چیز را یاد میدهد؟
امشب برای عشقهایی که در زندگی دارم نه! بلکه برای عشقهایی که در زندگی ساخته ام شاکرم. امشب در حالی که نگاهم به ماه است، غرق مهر هستم از یادآوری آنچه خودم به تنهایی یافتم و خودم به تنهایی ساختم؛ از یادآوری تاب آوری های باشکوه و درخشانم، شاد هستم و راضی و شاکر..
امشب از هرچه، چیزی جز دست یاری خودم در آن دخیل است، دل میبرم و یک بار دیگر خودم را، لحظه ی حال را، ویرانی و آبادی اینجا را، هرچه هست یا نیست را در آغوش میگیرم و می آرامم...
و با تسبیح آبی براقم ذکر میگویم: تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست... تا من و ماه... ... ...
نذر میکنم کلمه ها را تا دیگر یادم نرود که: من ذره ای در کائناتم؛ کوچک اما کافی.. بزرگ اما بدون اهمیتهای تهوع آور!!