سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

صبح سرکش و دیوانه

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۲ ق.ظ

از اون صبحای زیبا که اونقدر زود شروع شده که هنوز ۱۰ نشده، کلی کارهاتو کردی و میتونی لم بدی زیر نور کم رمق و چند کلمه ای بنویسی... 

 

از اون صبحای کم رنگ و خنک و دل انگیز پاییزی که میتونی توشون از نو زنده بشی و از نو ببینی و از نو بشنوی و از نو کلمه بگی و از نو سکوت رو یاد بگیری! 

 

از اون صبحای شگفت انگیزی که مسئولانه چشمات رو باز کردی؛ پس قدرت دست توئه، نه دست ویروس و اخبار و دلار و روابط و دیگری.. 

 

از اون صبحای عجیبی که هیچ بیشتری نمی خوای؛ هیچ عجله ای نداری؛ هیچی کم نیست... چون تو توی بی آرزویی لحظه غرقی، چون تو توی بی انتظاری رهایی.. چون تو بودن رو زندگی میکنی و شدن رو میذاری واسه به وقتش!!

 

از اون صبحای آزاد خلاقانه ی بکر که انتظار کاملی نداری. چون میدونی هیچی دنیا کامل نیست.. چون میدونی کمبود و نقص و نداشتن هم زیباست، اگر نگاهت نو بشه و تعریفت از نو شکل بگیره.. 

 

و اصلا ول کنم همه ی اینا رو.. رها کنم کلمات کوبش گر رو.. آرام کنم قلبم رو و ساکت کنم ذهنم رو و فقط بشتابم به سمت صبح سرخوشانه ی دیوانه وار آشوبگری که کلمه نمیخواد.. جمله نمیشه.. نمی ترسه.. منتظر هیچی و هیچکس نیست؛ فقط سرخوشانه و شجاعانه پیش میره با هر چیز: غم، شادی.. خشم، آرام.. درد، لذت.. 

 

از اون صبحای پاییزی جادوگر که نه تنها زندگی کردن و موندن رو خوب بلده، مردن و رفتن و گذر به موقع رو هم از بره؛ از اون صبحای اصیل که میدونه زندگی با تضادهاش با شکوهه.. 

 

اصلا ول کنم اینا رو.. ول کنم.. ول کنم.. ول کنم .........

 

فقط صبح سرخوشانه ی دیوانه وار، بر من بتاب و بریز و بدرخش.. بذار نو شدن و نو گفتن و نو دیدن و سرکشی رو ازت یاد بگیرم.. 

 

بذار خوب براندازت کنم تا ازت یاد بگیرم مرگ به موقع و زندگی تازه رو... بذار؛ بذار؛ بذ  ااا  ررر   !!

 

آره بذار سکوت و سرکشی رو ازت یاد بگیرم و ... کلمه رو خاموش کنم... چون سکوت، آغاز دیوانگی و سرکشیه... 

 

 

نظرات  (۱۲)

پستتون خیلی بهم انرژی داد..منم به واسطه کارمندی ۱۰ سالی هست که ساعت ۶ بیدارم اما بیداری هول هولکی و آماده شدن برای رفتن به سرکار...روزهای تعطیل یکی از دلخوشیهام اینه که زودتر از بچه ها بیدار شم و یک ساعتی واسه خودم باشم بعد صبحانه آماده کنم و کنار خانواده صبحانه بخورم. پستتون باعث شد تصمیم بگیرم لااقل فردا رو زودتر از ۶ بیدار شم و با لذت روز و آغاز کنم.ممنون

پاسخ:
خوشحالم.. ممنون از شما..
واقعا گرفتن عجله و شتاب از لحظات درخشان صبح و تمرکز رو حسش، هواش، آسمونش، پاشیدن آب به صورت حتی با آگاهی و... و لحظاتش رو زندگی کردن، کل روز رو باکیفیت و بی عجله و هشیار میکنه.. 
🌱⚘🌱

من امروز خواستم سحر خیزی کنم 

ساعت ۶ صبح با عشقم پتو خداحافظی کردم ، بلند شدم املت درست کنم

با چشم های بسته هنوز پیاز سرخ نشده گوجه ها رو ریختم بلافاصله تخم مرغ هارو، خدا دوستم داشت که مزش خوب شد :)))

بعد یه عالمه ضدعفونی و اینا بردیم که کنار رودخونه بخوریم

که دیدم یک گروه  پیرمرد و پیرزن در حال پیاده روی و ورزشن:)

البته همه با فاصله 

اینقدر جذااب بودن که من و دوستم ازشون اجازه گرفتیم و باهاشون ورزش کردیم:)

هیچی دیگه تصمیم گرفتم منم بعد مدت ها از این صبح های درجه یک و عالی استفاده کنم :)

 

پاسخ:
وااای اون وقت صبح از خونه زدن بیرون و خوردن املت کنار رودخونه میتونه اونقدر منو ذوق زده کنه که بیفتم توش 😅😅
 و دیدن آدمهای زنده دل و جذاب و شگفتی غریبه ها؛ به به.. 
استفاده از صبح و دل دادن به حس و حال و هواش 👏👏

از اون صبح های زیبا که انقدر زود شروع شده که هنوز 10 نشده کلی کاراتو کردی و حتی ناهارت هم حاضر باشه :)))

تا آخر شب انقدر همه چی دل انگیز تر و راحت تر میگذره که دلت میخواد هر روز ،روزت رو با سحر شروع کنی.

اما امان از پتوی گرم و نرم که مثه چسب همه کاره میچسبونتت به تخت.یه عزم خیلی قوی برای جدا شدن ازش لازمه ...

که به شخصه  گاهی از پسش بر میام و گاهی نه.

هرچند که صبح من با وجود یک کوچولوی سحر خیز 6 ونیم چه بخوام چه نخوام شروع خواهد شد.

و چقدر هرشب به خودم میگم دیگه از فردا همییییشه زودتر از تو بیدار میشم که یک ساعت صبح تنهایی نصیبم بشه.

 

 

پاسخ:
اصلا اون بوی غذا که زودهنگام پیچیده تو خونه، عطر زندگی رو پخش میکنه 😊
اون گه گاه چسبیدن به پتو رو که عشقهه اصلا 😅😅
به نظرم حضور یه کوچولو اونم سحرخیزش تو خونه، موهبت شگفت انگیزیهه ...
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۸ Javad Aligholizadeh

سال هاست که مزه خوابیدن و لم دادن تا لنگ ظهر را تجربه نکردم حتی تو روزهای تعطیل ، نه اینکه نخوام دیگه نمیتونم. انگار مغزم دیگه روی ساعت 6 قفل شده هر روز قبل از زنگ ساعت بیدار میشم و منتظر می مونم ساعت صدام کنه و بعدش صداش رو قطع کنم ... انگار عادتی شده غافل گیری هر روز ساعت ... حتی این روزهایی که یه خط درمیون دور کارم و از خونه کارها رو انجام میدم ، بازم نمیشه لنگ ظهر رو تجربه کنم ... خوب یادمه که تو لحظات رفتن سرکار و توی مسیر بچه هایی رو میدیدم که دست بابا یا مامانشون دستشون بود می رفتند سمت مدارس ، دیگه از این تصاویر خبری نیست خیابان ها سوت و کورند و قلیل افرادی هستند که سرخیزند هنوز ... هنوز آدم هایی هستند که به قول دلبر " قبل از خدا بیدار میشن " و هنوز شادی بی وصفی از صبح های طلوع نکرده دارند ... 

من امروز روز شلوغی داشتم کارهام رو تا ساعت 12 تموم کردم ... سه تا ایمیل زدم با دو از دوستام در مورد پروژه ای مکالمه تصویری کردم و در آخر با رئیس جان جلسه ای دو نفره با چت برگزار نمودیم و بعدش ناهار مامان پز و الان هم دارم وبلاگ های دوستان رو میخونم شما اولیشید ...

پاسخ:
سحرخیزی به نظر من یکی از شگفت انگیزترین عاداته..
لحظه ی طلوع به نظر من یکی از عزیزترین لحظاته..
و همراه با نوشیدن چایی یا قهوه ی صبحگاهی، تماشای طلوع یکی از دیوانه کننده ترین سرخوشی هاست به نظر من.. 
و آدمهای سحرخیز، به نظرم سازنده ی زیبایی های جهانند.. 
البته که از کیف گه گاه تا ۱۰،۱۱ خوابیدن هم نمیشه گذشت😅😅
چه روز پرکاری؛ خدا قوت..
چه افتخار بزرگی برای من که اولین وبلاگ بودم؛ سپااس فراوان 😊

سلام سایه عزیزم

چه صبح دل انگیزی

واقعا این خنکای صبح همه چیزش می چسبه

بستن چشمها و کشیدن یه پتو روی آدم می چسبه

بیداری و رسیدن به کارها هم می چسبه

 

ولی خودمونیم اولی بیشتر می چسبه

من پنج شنبه ها دوست دارم اونجوری باشم

البته معلم یکی از بچه هام اون ساعت کلاس گذاشته 

اگه کنسلش کنه خوبه

یه روزم برم زیر پتو و در حالیکه خنکای پاییز به صورتم می خوره به خواب ناز فرو برم خخخخ

پاسخ:
سلام سارینا جان..
اون که توش شکی نیست عجیبب میچسبه.. 
روزهای بیخیال دنیا شدن و  زیر پتو موندن و کیفش 😅😅
۰۶ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۱ گیسو کمند

مرسی😚 و در جواب سؤال آخر میگم دقیقاً همینطوره💐

پاسخ:
😊😇🌱⚘🌱

هروز پاییزیتون سرشار از دیونگی و از نو شدن... انقدر از نو شد که باید..

پاسخ:
مرسی، مرسییی.. 
اونقدر که باید  👏👏👏👏 و اونقدر که مال منه 😊😊
همچنین شما ... 
۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۷ گیسو کمند

در راستای کامنت mochi^-^ و پاسخی که دادی باید بگم ، منم دوران مدرسه افسوس میخوردم از این که چرا نمیشه درسها کمتر باشن تا من بیشتر از پاییز و زمستون لذت ببرم. حتی می گفتم ای کاش مدرسه بهار و تابستون بود تا ما بتونیم از پاییز و زمستون و بارون و برفش بیشتر لذت ببریم😅 بعدش یاد گرفتم که چه طوری از لا به لای مشغله‌های درسی برای خودم وقتهایی رو کش برم. یادش بخیر اون موقعها من پیاده به مدرسه میرفتم و توی راه خاطرم رو به هر چیزی که لذت بخش بود سنجاق میکردم. به بوی نم خاکِ کوچه ای که ازش رد میشدم ، به صدای کلاغها ، به برق سنگهای کوهپایه ی کوهی که در جوارمون زندگی میکنه ، به بوی سبزی تفت خورده ای که معلوم نبود مال کدوم خونه بود ، به سلام علیک کردنهای اول صبحی مغازه دارها به هم ، به بوی نعناع و ریحون سبزی فروش سر چهارراه ،  به بچه های مهدکودکی که صورت خنده رو و معصومشون محکم شال پیچی شده و مثل اسکیموهای مینیاتوریِ ریز توی خیابون تند تند راه میرفتن و من خنده ام میگرفت از این منظره.

ولی خداییش مجازی درس خوندن نسبت به مدرسه و کلاس واقعی ، فرسایشی تره. نیست؟ 

 

 

پاسخ:
منکه دلم غش رفت واسه جوری که وقت کش رفته ت رو میگذروندی؛ با توجه به جهان و جزییاتش و دیدن چیزهایی که خیلی ها ساده ازش میگذرند.. آفرین که تو سن کمت اونقدر آگاه بودی.. تو نمونه ی بینشی به جای دانش 😊😊
آره خب یه جورایی بهت حق میدم.. حالا منم کلاس مجازی ها رو با اونچه دوست دارم شیرین تر و دلچسب تر میکنم: خوراکی های سالمی که دوست دارم می چینم دورم؛ یه تایمی مثلا وبلاگ مینویسم، تو دفترم مینویسم،، بعضی درسایی که مطالب کهنه و دوست نداشتنی من رو آموزش میدن، حینش خوب گوش میدم، با استاد مخالفت میکنم 😊 😊 شوخی میکنم تو کلاسها 😅😅 نقاشی های عجیب میکشم حین درس گوش کردن  که از دوران بچگی همراهمه و اتفاقا تمرکز شنیدنم رو بالا میبرن.. خوب درسها رو گوش میدم که همون موقع یاد بگیرم و این خیلی کیف میده بهم؛ با تمرکز و دقت گوش دادن و همون موقع فهمیدن و پرسیدن و درگیر شدن.. لا به لاش چند صفحه رمان و چند بیت شعر و رفتن تو سکوت  و مراقبه و شکر عمیق و نوشتن هم ذهن و درونم رو زلال و شفاف و ریست میکنن 😊😊😊 
فرسایش ممکنه رخ بده اما شناخت خودمون ترمیمش میکنه؛ نه؟؟ 
۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۵۵ بلاگر کبیر ^_^

جان دلم.... 

کل روزتو همونقدر دیوانه وار و سرکش و پر قدرت پیش ببری الهی...

پاسخ:
ممنونم مینای زیبا ... 
🙏🙏
😊😊
۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۳۰ Sepideh Adliepour

از اون صبحایی که حال میده لیوان چای در دست  لم بدی به کاناپه و یه موزیک لایت برا خودت پلی کنی

بعدشم بگیری تخت بخوابی تا شب😐😂

پاسخ:
عجب صبحییی؛ نه باباا من امروز از ۸ صبح تا ۷ عصر کلاس دااررم 😂😂
اما قهوه به دست اون وسط مسطای کارها یه لمی دادم 😅😅 چون بدون قهوه و لم و لذتش نمیشه کهه😇😊

ازون پستای دلنشینی که صاف میره توی رگهای آدم و جاری میشه توی تن❤️❤️❤️

ممنون

پاسخ:
گوارای وجودت اقاقیا جان..
خوشحالم‌ پس 😊😇

این جور صبحی رو خیلی وقته تجربه نکردم چون همش مدرسه بودم!
الان هم فقط دارم از این کلاس مجزی به اون کلاس مجازی میرم!

پاسخ:
میدونی موچی جان منم ۸ صبح کلاس داشتم، تا ساعت ۷ عصر هم کلاس مجازی دارم.. فقط این وسط ۲ ساعتی کلاس ندارم که باید به کارهام برسم.. 
ولی این صبح، صبحیه که با همینی که داریم یا نداریم یا هرچیززززز باید بسازیمش یا درش رها و معلق بشیم یا ..‌ یا راهش رو پیدا کنیم جانم .. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">