سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرزو» ثبت شده است

دیشب نوشتم و نوشتم و نوشتم... 

بعد انگار یه دستی، یه صدایی، یه سیمایی، یه چیزی که فقط کسایی که با جادوی نوشتن آشنا هستند، می شناسندش، دست قلبم رو گرفت و با خودش برد به سرزمین عجایب .... 

 

و حالا دوست دارم نظرتون رو در این مورد بدونم که:

ما خیلی وقتها خواسته هایی داریم( با هر نامی: آرزو، هدف، مسیر، رسالت و...) بعد آیا ظرفیت، آمادگی، توان و لیاقت داشتن اون رو داریم؟ آیا ما گاهی از همون رسیدنه و مسئولیتش، بیش از هر چیز دیگه ترس نداریم؟؟؟

(چون هر قدرت و رسیدن، مسئولیت میاره دیگه) 

ما می خواهیم و از رسیدن میترسیم؛ اما نمی دونیم که از رسیدن میترسیم!

هر رسیدن، آزادی میاره. و آزادی، پر از مسئولیته... 

 چه تجربه ای از این مفهوم دارید؟ خیلی خوشحال میشم که ازتون یاد بگیرم... 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۲:۵۳
سایه نوری

هرازچندی آرزوهام رو میذارم پیش روم و میرم به عمقشون؛ شروع میکنم به موشکافی اونها. تو چشم آرزوهام، خودم رو شفاف تر از همیشه میبینم؛ خودم رو کشف میکنم: 

کدوم آرزوم به خاطر تایید گرفتنه؟!

کدوم به خاطر دیگرانه... 

کدوم به خاطر خوب و قشنگ و شگفت دیده شدنمه...

کدوم به خاطر افزایش اهمیتم هست...

کدوم به خاطر حفظ اهمیتم هست...

کدوم واسه منیته؛ پر رنگ کردن من... 

و... و... و... 

روراست میشینم روبه روی آرزوها؛ زل میزنم بهشون. سوالهای درست میپرسم و جوابهای رک و صریح و صادقانه میدم.. 

بعد میفهمم کدوم آرزو، کیف و سرخوشی و رشد و لذت و رهایی بهم میده. و کدوم فقط به خاطر توهمه!

کدوم واسه پر کردن چاله چوله های روحمه. کدوم واسه رفع کمبودهامه. کدوم واسه عقده هامه... 

 

بعد میگم یادت باشه، رسیدن به این آرزوها، درمان نیست. سرپوش سطحیه؛ سرپوشی که دیر یا زود کنده میشه و از زیرش خون و عفونت، ضجه میزنه بیرون!!

 

پس میرم سراغ بودنم؛ سراغ همونی که هست.. ذکر روزم میشه: من لحظه ی حالم، بی هیچ خواسته و شدنی. نیت میکنم و:

آسمون رو تماشا میکنم.

غرق میشم تو رنگهای خونه م.

 با شخصیت های رمانی که میخونم حرف میزنم..

به ادامه ی سریالم فکر میکنم.. 

دست میکشم رو گلهام..

چایی دم میکنم..

کیک میپزم..

جزوه م رو مرور میکنم..

و

و

و

ساده و رها و آزاد و بیخیال و قوی و دیوانه میشم.. 

بعد میبینم چیزی که مال منه، از آسمون داره میباره؛ بدون اینکه بخوام. بدون اینکه منتظر باشم. بدون اینکه به خاطرش امروز و این لحظه م رو کشته باشم!

 

تازه انگار دیدم بزرگ و بلند و وسیع میشه. تازه انگار دارم زندگی رو یاد میگیرم. تازه انگار دارم میفهمم چطوری بخوام!!

 

بعد واسه اینکه جرات کردم روبه روی خودم و خواسته هام بشینم، مست و دیوانه میشم..

 

بعد از اینکه خودمو میبینم که دارم اینها رو اینجا مینویسم، احساس شجاعت و جسارت و سرخوشی میکنم.

و با هیجانی وصف ناشدنی در وبلاگم رو میبندم... 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۹
سایه نوری