سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لذت» ثبت شده است

اینقدر این چند روز ناز خودم رو کشیدم تا باهام همراهی کنه که دیگه از خزانه ی نازکشی شخصیم، هیچی نمونده😅 بعد از روزهای پرکار، سردرد عجیب چندروزه، دعوای انرژی کش و یکی، دو روزی  که نتونستم مسائل رو درست و حسابی بریزم تو صندوقچه و بچسبم به حال،، دیگه الان در خدمتتون هستم 😊

 

امروز صبح، امتحان دوم رو دادم. و چقدر با سختی و ناز خودم رو کشیدن، خوندمش. نمی خوند که، یک بچه ی سرتق حرف گوش نکنی شده بود که نمی دونید 😅 البته که منم ولش کردم به حال خودش. والا به زور که نمیشه آخه 😁

درس خشکی که اصلا شب امتحانی نبود و من جز اینکه سر کلاس شش دانگ گوش داده بودم و مدام با استاد کلنجار رفته بودم 🙃 حتی کتابش رو هم قبل امتحان خریدم 😐 🤫 بعد هم ۱۹ شدم. و تازه به استاد گفتم، به نظرم سوالاتتون نه تنها مفهومی نبود که غلط هم داشت و ایشون هم باز از در توجیه برآمد و من که قانع نشدم 😉😉

ولی خب من واقعا از خوندن و امتحان دادن اونم امتحان های مفهومی، ترکیبی و جون دار خیلی لذت میبرم و دوست دارم با آب و تاب اینجا ازشون بنویسم و باز مزه ی لذتشون بره زیر دندونم و کیف کنم.. 🥰

 

امروز صبح با وجود اینکه از ۹ فصل، ۲ فصل آخر رو فقط و فقط و سرعتی روخوانی کرده بودم و ... یک صبحانه ی عالی برای خودم آماده کردم و با لذت خوردم.‌ ساعت ۱۱ امتحان داشتم.

اینها که اینجا مینویسم شاید برای کسی که میخونه، مسخره بیاد. اما برای من گوشه هایی از رهایی، قدم های کوچک، توجه به خود قبل از هرچیز، ارجحیت خود بر هرچیز، جدی نگرفتن و .. است. راستش من قبلها اگر کار مهمی داشتم، دیدن و عشق دادن به خودم فراموش میشد. و حالا از این گشایش ها و آزادتر شدن های کوچک، کوچک خیلی لذت میبرم.. 

و حتی وقتی نیم ساعت قبل امتحان، از نظر مطالعه در بهترین حالت نبودم، همین که سرم رو آوردم بالا و برق سرامیکها خورد تو چشمام و درخشش خونه رو دیدم،  محوش شدم چون مهربونی و رهایی ازش میبارید.. ( خونه ای که روز قبلش با مهربونی تمیزش کرده بود و منم آخرهاش کمکش کردم حتی وقتی کلی از امتحانم مونده بود)  

 

دیشب وقتی روند تلاش خودم رو مرور کردم، آنچه به سرم اومد( که حالا دیگه میدونم خودم به سر خودم آوردم، یعنی هرچند به ما آسیب هایی بسیاری خواهند زد اما من بودم که خواستم آسیب بخورم؛ میتونستم جاخالی بدم یا حتی زخمی بشم اما نذارم زخمم عفونی بشه و... ) خودم رو سفت در آغوش گرفتم؛ جلوی آینه ایستادم و به خودم حرفهای عاشقانه زدم؛ اشک شوق صورتم رو پوشاند؛ از خودم تشکر کردم؛ از خودم که داره پیش میاد؛ که گاهی با هیچی خوشی میسازه؛ که ادامه میده؛ که باز و گشوده و پذیراست؛ که پشتم رو خالی نمیکنه؛ که بااینکه گاهی آزارش  میدم، باز هم همراه قشنگمه؛ که هرچند هیچکس نیست اما اون همیشه هست..( حالا بااینکه همسر با مهر همیشگیش هست و خانواده و ... ولی امیدوارم که منظورم رو بفهمید دیگه) ! چون حال توضیح ندارم 😊

 

خلاصه اینکه فضای لطیف و رقیق و شاعرانه ای بین من و خودم شکل گرفت دیشب جلوی آیینه؛ راهی که باهم جلو اومدیم؛ آسیب خوردیم و آسیب زدیم.. زمین خوردیم و له شدیم و پاشدیم و له کردیم حتی شاید.. شکستیم و ساختیم.. تنها، خیلی زیاد تنها، خیلی زیاد بی پناه، خیلی زیاد آزرده، خیلی زیاد زخمی، خیلی زیاد گمگشته و خیلی زیاد، خیلی خیلی خیلی زیاد فریاد کش بی فریادرس شدیم اما الان باهم اینجاییم.

که هرچند هنوز بعضی از زخم ها هستند اما معنای زندگیمون رو من و خودم پیدا کردیم. بااینکه خیلی زیاد اشتباه کردیم و بازهم خواهیم کرد اما بلد شدیم ادامه بدیم. بلد شدیم چطور بیفتیم و کجا بیفتیم و چطور پاشیم.  بلد شدیم اشتباهات دیگران رو بپذیریم و قبلش اشتباه کردن خودمون رو پذیرفته باشیم.. بلد شدیم چرا نگیم به دیگری و به خود حتی.. و اگر نیازه که بگیم، درست تشخیصش بدیم و خلاقانه بگیمش؛ ما یاد گرفتیم نذاریم آسیبمون بزنه کسی و آسیب هم نزنیم تا جاییکه بشه.. 

و من یاد گرفتم که به گلهام نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم که به عکس بچه گربه ها نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم از بچه ها بشنوم و همه چیز یادم بره.. همه چیز؛ یعنی همه چیز بدون هیچ استثنایی.. 

 

(راستی بچه ها، بامبوی نازنینم خیلی یهویی زرد شده و مریض و سر به زیر و من هربار که نگاهش میکنم دلم کباب میشه واسه ش. 😪😪 چه کنم میدونید شما؟ یه کودی همسر بهش داد و این شد) 

 

من و خودم یاد گرفتیم آزاد باشیم و آزاد بذاریم و این ذکر هرروزمونه...  

 

راستش من اصلا و ابدا اهل درد و دل نیستم. دوستان بسیار کمی دارم. و یادم نمیاد هیچ وقت برای کس یا کسانی دردو دل کرده باشم. و انگار بلد هم نیستمش.. و الان اینجا. اصلا این پست چرا این شکلی شد؟؟ 😉😅 چرا اشک از چشمهای من جاریه؟ چرا آرامم و قلبم آرومه و لبخند بر لبمه اما چشمام اشکیه؟ 😂 

 

خلاصه که این روزها خیلی حالم عجیبه.. این درس خوندنم. ایام امتحانات. گذشته و حال درهم پیچیده. شوق زندگی در عین اینکه واسه م گذرایی بیش نیست؛ طنز تلخی بیش نیست.. تضادهام و...... کلا بخش خاصی از اعماق من رو بیرون میکشند که وقتی آدمهای زیادی بیرون میگند: فلان کتاب رو خوندی که این رو میگی؟ و من نخوندمش..  تو چون غصه نداشتی و نداری اینجوری، و من داشتم.. من مشغله دارم، تو چون نداری فلانی... ،  من فقط با یک لبخند میتونم بگم من فقط و فقط یاد گرفتم عمیقانه زندگی کنم؛ دردش رو و شادیش رو.. غمش رو و لذتش رو.. تمام ابعادش رو. بعد درد امروزم دیگه رنج نمیشه.

بعد رنجی که ساخته شده از قبل، قشنگ میشه؛ یک مفهوم و معنا و دلیل ازش واسه م بیرون میاد و حلم میکنه و پیشم میبره و عمیقم میکنه و بی پروا میشم و گذرا میشم و جدی نمیگیرم و جز به مسیر نمی اندیشم.. 

 

راستش بااینکه میدونم منم آسیب زدم ( ما از آسیب هایی که خوردیم راحت تر میگیم تا آسیب هایی که زدیم) بااینکه در خیلی چیزها حل هستم. اما گاهی بی پناهی ها و بی کسی ها و خفقان ها و ...،، نرم و آروم یادم میان. و من حالم باهاشون همین شکل الانمه: همزمانی  لبخند ملیح، قلب آروم و چشم اشکی.. به همراه یک حس سپاس عمیق نسبت به خودم؛ خودم که چه دردها که نکشید و چه رنج ها که نساخت.. ولی یاد گرفت تبدیل و معنابخشی رو انتخاب کنه.. 

چون زندگی همینه؛ گذر از سایه به نور و نور به سایه... 

 

خودم؛ خود عزیزم با تمام وجودم ازت سپاسگزارم. و میدونی که هیچکس هم که نباشه من با تو هستم و ادامه خواهم داد... پس با من بمان... 

 

آیه های محبوب من: (این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست)... 

(نترس و غمگین مباش که ما نجاتت میدهیم) ... 

اصلا این سوره عنکبوت چه میکنه با دل آدم .. فقط اسمش ... 😅😅 پروانه بهتر نبود؟! 😅😅

بریم واسه دعای شبانه و عشقبازی با ماه؛ ماه زیبای نقره ای پرنور کامل آسمان کوچه ی ما😅 چرا طلایی نشد پس این ماه بلا این ماه؟! 🤔🤔

 

پروردگارا، پرده های روحم را یکی یکی کنار بزن، کنار بزن، کنار بزن.. 

و عریان و عریان و عریان ترم کن از حجاب های ساختگی و توهمی..

و وجود و نبوغ و خلاقیتم را صیقل و جلا و قوت و نوری دوباره ببخش.. 

و بر آگاهیم دست بکش و گرد از آن بگیر.. 

و لذت عشقبازی با ماهت را از من مگیر، مگیر، مگیر..... 

 

با حس هامون تنها می مونیم و می چشیم و میشناسیمشون یا انکارشون میکنیم و با چیزی در بیرون سرکوب و مدفون ( اینستاگردی و ... ) ؟؟؟

 

راستی بچه ها نسیم که ازش گفته بودم، بیانی شد: (nasimanegi.blog.ir )

🥰🥰

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۹
سایه نوری

همین حالا که جسمم نرم و آرام گرفته ست؛ ذهنم حجم زیاد کارهام رو لیست میکنه؛ قلبم از نوشتن اینجا میکوبه و هیجان میباره؛ پاهام کمی یخه؛ نور نرم و باوقار پاییزی، پرده ی طلایی رنگم رو درخشان کرده... 

 

همین حالا که خونه از تمیزی برق میزنه؛ بوی ملحفه های شسته شده، صفای خونه شده؛ صدای سکوت و دکمه های کیبورد، درونم رو پر کرده... 

 

همین حالا که عشق بهش، وجودم رو سرشار کرده و منتظرم برسه تا تو چشمهای عمیق و آروم و صبورش زل بزنم و بمیرم و از نو زنده بشم... 

 

همین حالا.. درست همین حالا سرم رو که میارم بالا، نگاهم میفته به گل زیبای مسحور کننده م؛ با گلبرگهای قرمز و مخملی و چین خورده ش. با شاخه های بلند و آزادش. با برگهای سبز و صبورش. با رگبرگهاش که خطوط لحظه ی حال رو واسم میسازند و بهم خط زندگی رو نشون میدن. و با خاکش که منو میکشه تو خودش و دفنم میکنه جایی که باید!!

 

وقتی چند روز پیش درو باز کردم و از پشت حلقه ی اشک ناشی از خرد کردن پیاز، دیدمش که این گل طناز و شگفت رو گذاشت وسط دستهام، میدونستم میشه سوگلی خونه مون. میدونستم باید خیلی حواسم رو جمع کنم که بین این سرخ روی سرکش عصیان گر بیخیال مستقل و بقیه گلهای خونه فرق نذارم 😅😅 

 

من سرخوشی رو پیچیده ش نمیکنم؛ همینکه سرم رو میارم بالا و نگاه میکنم به نزدیکترین نقطه، یکیش رو پیدا میکنم و غرقش میشم؛ قبلش بیخیال ذهن میشم و می دونم زندگی، کیف همین لحظه ست و زود تمام میشه.. فکر بعد رو هم بعد میکنم.. 

 

من با سرخوشی هام، ثروتمندم. برکت و فراوانیشون، شکرم رو قلبی و عمیق و افزون میکنه. و رضایتم رو زیاد و زیاد و زیادتر.. قدرت سرخوشی، دیوانگی رو خلق میکنه. با دیوانگی، قوت قلب و شهود و درک بی واسطه بیشتر و بیشتر میشه.. 

 

شما نزدیکترین ترین، ساده ترین، راحت ترین و دم دستی ترین سرخوشیتون که همین حالا اگه سرتون رو بلند کنید، میبینیدش چیه؟؟ 

#سرخوشی_رو_پیچیده ش_نکنیم

#دور_خبری_نیست

#هرچه_هست_همین_حوالیست...

 

پی نوشت شبانه: رفتم که لوازم التحریر این ترمم رو بخرم. باز شب عروسی گرفته بود و ماهش طلایی و تابان و گرد و کامل شده بود. به این فکر کردم که اگه بیشتر و بزرگترها رو داشته باشیم اما نتونیم محو ماه و مه اطرافش بشیم؛ اگه نتونیم کودکانه از پله ها سرازیر بشیم، چه فایده ای داره؟!

همین حالاام که همه ی اینها رو داریم پس چرا زیبا زندگی کردن رو بلد نیستیم؟ 

بعد به صورت گرد و طلایی ماه خیره شدم تا تو این شب ماه کامل، دعا کنم. اما فقط یه دعا بر زبانم جاری شد و به ماه کوچه مون گفتم: 

کمک کن از هر بیشتر و بزرگتری، بیشتر آزاد بشم.

کمک کن بیشتر و بیشتر یاد بگیرم محو زیبایی تو و ابر و بادی که دورت میگردن، بشم.

کمک کن تو خاک آسمونت دفن بشم..

 کمک کن با چهره ی طلایی و درخشان تو از نو زنده بشم...

میخوام در تو ای (ماه کامل طلایی) ریشه کنم، شاخه بدم و از جهان برهم... چون میدونم بی فروغ روی تو، هیچ بیشتر و بزرگتری فایده نداره..

 

#قصه های_ناتمام_من_و_ماه_طلایی_کوچه مون😊😊

#میخوام_تکه ای_از_آسمون_تو_باشم..

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۶
سایه نوری