خودتو ببین..خودتونو ببینید!
الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ست..و من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستم..یه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام... نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??
و دلیل ایجاد این حس در من?
حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد...
وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!
وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خودم،بدون اینکه بدونم اینها یک روشن،،از 2 سال پیش شروع به انجامشون کردم،،اون روزها حتی اسم اکهارت تول رو هم نشنیده بودم...
به این فکر میکنم چندبارر،چند بااار خودمو ایده هامو اونچه به ذهنو قلبم میرسیده نادیده گرفتم??چقدر خودمو ندیدم...چقدر از ترس نتونستن رها کردم..چندبااار عمل نکردم...همه مون...همه مون...
همه مون چند بار امتحان نداده،مردود شدیم..نرفته،افتادیم..ندیده،ترسیدیم..چقدر لذت رو از خودمون محروم کردیم..چندتا استعداد رو کشتیم...
این حتی از معدود بارهاییه که از خودم تعریف میکنم،من این چیزهارو شاید فراموش نکنم اما نمیگم..حتی الآن از نوشتنش شرمنده م...و همین حالا که حسم یکم فروکش کرده،،یکی میگه حالا خجالت نمیکشی آخه،،چیز خاصی نیست...
بارها میخواستم کتاب بنویسم..اما به خودم گفتم: این همههه بهتر از تو..چی میخوای بگی اصن...و حالا که کتابی دستمه که انگار خیلی جاهاشو نوشتم،،به خودم میگم چند بار قبل از جنگ،، شکست خوردی سایه????حتی تو وبلاگم..کامنت ها..و خیلی جاها،،من کلمات این کتابو نوشتم..اما اون زمان حتی این کتاب رو ندیده بودم و باز یه چیزی میگه تصادفیه..اینو نشر نده.پاکش کن..خودپسندیه..تو کجا،،اون نویسنده کجا....و اگه همین حالا ذخیره و انتشار رو نزنم،حتمن پاکشون میکنم..من خوب بلدم خودمو پاک کنم...
و رنجها...دردها...سختیها و فشارها...چقددرر رشدم دادید..
سپاسگزارم ازتون...امشب یک پله پذیراتر شدمو یک پله خودمو باورتر کردم!!
این سایه ست... یا....
این چندتا سایه ست...در یک جسم...
این خودمم...
میخواهم پرواز کنم..آسمانت را که بگردم..ردپایم که بماند..هیچ که نباشم،،اکنونم..چیزیکه حالا هستم،،که میخواهم همیشه باشم که گویا همه چیز هستو هیچ نیست..و من عاجزم از بیانش..میخواهم بگویمش و توانم نیست..عاجزم از نام گذاری آنچه در این لحظه هستم..شاید هم نیستم...کلمه کم آورده ام...حالا گفتنی نیست،،شنیدنی نیست..چشیدنیست...چیزی شبیه از دست دادن که نتوانستم بنویسمش اما کشیدم..چیزی شبیه دلتنگیهای ناتمام..چیزی شبیه آنچه خوب بلدش هستم،،حمل همیشگی این بارها...
بدون هیچ ویرایشی...سایه بی سانسور و ویرایش...