سایه و سفر3
بالاخره بعد از چند روز پرکار اومدم که بنویسم..خب گفتم که صب من دیگه باز عالی بودم..اونام بیدار شدن..باز هم کش دادنِ شوخیها از خروپفو ما نتونستیم بخوابیمو...که همسری گفت حالا دیگه تا ظهر خوابیدید..خب همسر من بسیار آرومه،خیلیی به ندرت بهش برمیخوره،درون محکمی داره،ولی رکه و کاملا خودش و خونسرد..منم خوب بودم و صبحِ خوشگلم خوشگل مونده بود،لحظه شماری میکردم صبحانه بخوریمو بریم وسط درختا و خونه ها توی فصل مورد علاقه م..منتظر بودم گلی بیادو صبحانه رو بچینیم..نیومد..منکه خودم همه چیز واسه صبحانه تو ظرفهای خوشگل برده بودم با همسری و مسعود شوهر گلی سفره رو چیدیم..گلی هم اومد..کلی از خوشگلی صبحانه تعریف کردن..خوردیم و خیلی چسبید،گفتیم..خندیدیم..با گلی حرف زدیم..سر سفره هم چند جایی گلی پرید به مسعود که خب من از بحثهای زنو شوهریها تو جمع یه حالی میشم..اما خب به من ربطی نداشت و کاری ازم برنمیومد...فقط با همسری جو رو عوض کردیمو تمام..سفره رو با همسری جمع کردیمو چند تکه ظرف رو شستیمو راهی شدیم..یه کوچه ی باریک رو با دیوارهای خوشگل کاه گلی و خونه های قدیمی گذروندیم و به یه بیشه رسیدیم پر از سپیدار با برکه ای پرآب..زیر پاهامون انبوه برگهای خشکُ حجم نارنجی،بالای سرمون آسمونُ ابرهای پاکُ خوشرنگ که شاخُ برگهارو در آغوش کشیده بودن و ترکیب آبی،سفیدُ نارنجی،قهوه ایه براقِ خیره کننده..دلم میخواست روی برگها دراز بکشمُ چشم بدوزم به بالا و تمام این زیبایی رو بریزم تو سلولهام..فاصله گرفتم..قدم زدم..با برکه تو دلم حرف زدم..گلی برگ جمع میکرد واسه کارهای هنریش..همسری عکس میگرفت..منو همسر روبه روی عظمتِ این زیبایی ایستاده بودیمو کیف میکردیم که همینطور پشت هم گلی به مسعود غر میزد که بریم بریم..همسری گفت ما داریم لذت میبریم..گلی گفت تا اینا محون ما بریم کوچه باغها..خب مسعود هم میگفت نه تازه اومدیم..لذت ببر..گم میشن اینا..نمیتونن پیدامون کنن..منم غرق رنگو لذت بودمو یک جایی دیدم دیگه باعث بحثشون نشیم و خب اون خسته شده بود..و حق داشت اون هم نظرشو بگه..به همسری گفتم ما که سیر نمیشیم اما کوچه باغها هم مارا به خود میخواند..خب من اونجا هم میرفتم کیف میکردم..ترجیح دادم بریم..دیگه گلی واسم حرف میزدو میگفت تو چقدر تو فازُ حالِ خودتی،چقدر به من شبیهی..منم مثلِ توام..روحیاتم بهت میخوره..حرفم باهات میاد..من لبخند میزدم فقط..گفت چه کار کنم بیفتم تو راه کتابخونی..گفتم بذار کتابها بیان طرفت..بخواه که بیان..بخونشون ارتباط گرفتی ادامه بده،نگرفتی بذارش کنار شاید مالِ حالِ اون موقعت نیستنو خودتو آزار نده تا یه کتاب بگیرتت و مزه ی لذتشو بچشی دیگه رهاش نمیکنی..بوی خوشِ گردو..تقارنِ آبی نارنجیها..جاده ای که از وسطش میگذشتیمُ درختهایِ بلندِ دوطرفش سر کشیده بودن به سوی هم برای در آغوش گرفتن هم دیگه شاید..و بازی نورُ درخشش ابرها بین اونها..و منی که شعر بودم،واژه بودم..چشم بودم،خیره بودم..روح بودم..جسمم میرفت و روحم گویی جدا شده بودو پرواز میکرد بین زیباییها..خونه های قدیمیِ آوار شده..قشنگ بودُ اصیل حتی اینجوری خرابشون..من به فکرِ آدمای عاشقِ این خونه ها بودم که صبحها پنجره هاشونو که باز میکردن درختُ برگُ نورُ آسمون واردِ خونه شون میشده..محشر بود..خوشیم عمیق بود..امیدهام پررنگ تر..روحم سبک..پر میزدم برای خودم..با گلی حرف میزدیم..میخندیدیم..شاد بودیم..همسری دستامو گرفته بودو تو سکوت همو نگاه میکردیمو عشق ازمون میریخت..ازم عکس میگرفت..دوباره گلی گفت بریمُ..گرسنمه ها..مردها که کاری نمیکنن و ماییم که باید بریم کوکو بپزیمُ..من خنده م میگرفت ازش..بامزه بود کاراهاش گاهی واقعا..دیگه برگشتیم..حالم عالی بود..حسابی بهم خوش گذشته بود..دلم میخواست تنها باشم با دفترم تو اون بیشه،روی برگها بشینمو بنویسم..رسیدیم خونه..گلی یه توقعِ زیاد از شوهرش داشت که یه درِ بزرگِ چوبی رو واسه ش بیاره با ماشینِ ما واسه ی نقاشیش..خب ما خودمون 4تا کلی وسیله داشتیم..و اون در هم تو ماشین جا نمیشد..کلی بحثو غر..من ساکت بودمو تو حالِ خودم..یک جایی دیگه به مسعود گفت اگه ماشین داشتی حالا اینجور نمیشدو میاوردیم در رو..خب سرکوفت و زدنِ این حرف توجمع..همسری آروم بهش گفت خیلی نامردی گلی..و منم به همسری گفتم خب تلاشت رو بکن واسش و بیار اگه شدُ بریم توی خونه دیگه...مسعود خیلی صبور و بی بحث با گلی برخورد میکرد که گاهی قابل ستایش بود..چایی خوردیم..منو همسری گفتیم بازی کنیم که هر پیشنهادی دادیم رد کردن اون دو تا..گفتیم شما پیشنهاد بدید،نداشتن..و توی گوشیهاشون بودن و اینستاگردی و..دیگه به همسر گفتم راحتشون بذاریمو بازی دوس ندارن..خب من اجبار کردن رو دوس ندارم و اصرار رو..و خب منو همسری هم خوشیم با خودمون در کل..من کتاب میخوندم..همسر عکسهاشو میدید..به من نشون میداد،من جمله های خوشگلِ کتابمو میخوندم واسش و واسه ی اون دوتا..و خب بازی میکردیم بهتر بود و نکردیم هم مشکلی نداشتیمُ یادمون رفت..خب منو همسری کودکهای درونمون فعاله :-) و خیلی پرانرژی هستیم..اما کسیم اینطور نباشه میپذیریم..بعد به ما پیشنهاد دادن که بیاید انار بخریمو دونه ش کنیم..بااهاش یه سسِ خاص درست کنیم..گفتن ما بلدیم و واستون درست میکنیم..بگیم بیاره واسه شما هم؟قبول کردیم..دیگه یکم از انارها رسید و گلی نشست به دون کردن،گفت بیاید اینجا تا بیکاریم دونه شون کنیم خب همسرِ من کارش زیاده و اونجا واسه استراحت رفته بود..منم حالشو نداشتم:-) و خیلی آرومُ محترمانه مخالفت کردیم..خودش نشست چندتایی دون کردو منم کنارش بودم،حرف میزدیم..میخندیدیم..دیگه تخم مرغ کوکوهارو هم زدمو سبزیش رو ریختم توشو..باز گلی کمکی نکردو..گفتن نازک باشه ها..شوخی میکردیم..یک دفعه گلی رفت تو اتاق..من تا اینجاش مشکلی نداشتم..سرگرم خودم بودم..ما 3تا کارهارو میکردیم..تو آشپزخونه ای بودم که سالها زنی خاصو قوی اونجور که میگفتن توش آشپزیها کرده بودو منم که آشپزی دوس داشتمو کیف میداد دیگه..فقط گازش سخت روشن میشد..کمی ایراد داشت،من دیگه یک لحظه دیدم گلی اصلا نمیاد و هیچ همکاری نمیکنه..حتی مسعود و همسری هم یک جوری شده بودن از کارهاش..کارش داشتم،صداش زدم نیومد،شوهرش گفت صدات میزنه سایه..توجهی نکرد..مسعود کمی حرص میخورد ولی به روی خودش نمیاورد..دوباره صداش کردم..باز شوهرش رفت تو اتاق کمی پچ پچ کردنو گفت کاری داره..وا خب اگه کاری نداشتم که صداش نمیزدم:-) من هم بهم برخورد اینجا دیگه..و به مسعود گفتم که گلی چرا بی احترامی میکنه،گفتم من رودربایستی با کسی ندارمو پشتِ سر کسی حرف نمیزنم،اما الآن جلوی خودش میگم..دیگه شوهرش رفت بهش گفت سایه اینو میگه و راست میگه و همسرش هم ناراحت میشه از برخوردت..دیگه اومد و با یه لحنِ مهربونِ متعجب گفت آره سایه جونم،آره عزیزدلم ناراحت شدی؟؟خب اینو زیاد دیدم..تعجب رو..اینکه خب من آدم آرومیم..مهربونی تو دلمه..و آدمها فکر میکن خیلی مظلومم و خب کم هم یه همچین چیزایی ازم بیرون میاد..اما خب تازگیها دوس ندارم این حالاتو و آروم اعتراضمو میکنم و خب من خیلی خودمم نمیتونم ادا در بیارم و چیزی رو مخفی کنم..و به این فکرمیکنم که صفت توداری مزخرفه که از خوب بودنش برامون قصه ها گفتن..به نظرم دوروییه،خودتو ناراحت کردن و دیگری رو شاد کردنه..به نظرم ناراحت شدن و ریختن تو خود هنر نیست..هنر نشکستنه و قدرتِ درونیه و اصلا بهم نریختنه..خب من به هیچ وجه مهرطلب نیستم،برای خوشایندِ آدمها کاری که نخوام رو نمیکنم..کاری رو میکنم که بخوام و از تهِ دلمه..دیر هم برآشفته میشم..اما وقتی بشم.. :-) دیگه سوالمو پرسیدمو گفتم دوس ندارم مجبور بشی اینجا باشی..برو و فعلا کاری باهات ندارم..یکم با محبت نگاهم کردو رفت..یک دفعه خیلی عصبی پرید به همسری که وقتی خروپف میکنی و نمیذاری بخوابمو... همین میشه که دیدیُ همینه..من و همسری هیچ جوابی ندادیم..من حتی خنده م گرفت..همسری اومد کنارم کمکم کرد چون شعله کم جون بودو کوکوها کمی داشت میچسبید..خب دوس دارم اینجا یه چیزی رو بگم من تا قبل از اومدن تو خونه ی خودم دست به سیاهو سفید نمیزدم..حتی اگه جلوی پدرم یک بشقاب برمیداشتم به مامان چشم غره میرفتن که چرا و سایه فقط درس..مامانم هم هیچ توقعی ازم نداشتن..حالا هم هیچ جا کار نمیکنم حتی خونه ی مامانم و خونه ی مادرِ همسری..کسی هم بیاد خونه م نمیذارم کاری بکنه،فقط از پس مامانم برنمیام که کلی هرموقع بیاد واسم کار میکنه..کسی هم از من انتظار کار نداره و اگر بکنم تعجب میکنن همه..ولی از روی ادب و چون دلم میخواد وقت سفره انداختن میرم میگم کاری از من بر میادو کمکهای کوچیک سعی میکنم بکنم بهشون.. حتی ازدواج کرده بودم مامانهای دوستای قدیمم میگفتن حالا سایه کار هم میکنه :-) اصلا هم نمیگم اینها خوبه یا بخوام خودمو بالا ببرم،کسایی که بشناسنم میدونن منظورم چیه..حرفم اینه من اینجوری بزرگ شدم..ولی وقتی دوستانه بیرون اومدیم،لوسی،پرروگی نمیکنم ،میفهمم باید سهمم رو انجام بدم،از عمق دلم میکنم و مشکلی ندارم..احساسِ کوچکی هم نمیکردم از اینکه من دارم کار میکنم و اون نه..ولی وظیفه ی خودم نمیدونستم که فقط من کار کنم..خب شبِ قبلش هم اون چندتکه ظرف شست،من کنارش بودمو چایی واسش دم کردمو از عمق دلمم کردم..البته هرکس یه جوریه..انتظار هم ندارم اون هم کاری رو بکنه که من کردم..اصلا..من سایه م و اون گلیه..فکر هم نمیکنم من از اون بهترم..من بهترین کارم رو در هرلحظه میکنمو توقع ندارم دیگری هم مثل من رو انجام بده..فقط بحثِ تفاوته که وقتی هرچندتا جمله یکبار میگه من شبیه توام و شبها که تنهایی میام پیشت و...من مطمئنم تمایل به نزدیکی بیشتر ندارم و قاطعانه جوری که دلی رو نشکنم نه میگم..دیگه 3تایی سفره رو پهن کردیم..اومد خورد،کمی هم سرسفره متشنج بودو باعثش گلی و مسعود بودن..بحث میکردن باهم..شوخیِ بیجا و زیاد میکردن..اما کوکو خوشمزه بود:-) من فقط تو فکر ایوون و تخت بودم که بعد غذام برم لم بدم روشو آسمونو نگاه کنمو قهوه بخورم..جایی مسعود به گلی گفت خوب خودت رو جلوی اینا بنما و گلی هم گفت آره مینماامو ...من شوکه و متعجب بودم فقط...سر سفره دیدم خیلی آشوبه بهش گفتم برو..اونم راحت رفت و گرفت خوابید..ما3تا سفره رو جمع کردیم..همسری گفت ظرفها بامن..ولی من دلم میخواست ظرفهارو بشورمو کمی درونم رو نظم بدم.. بعد برم واسه نوشتن و عالی بودم..خسته هم نبودم..هرچی همسری و مسعود گفتن قبول نکردم..وقتی اطرافم رو نظم میدم درونم هم منظم میشه و دلم فقط در اون لحظه همین کار رو میخواست..و چون همسری میدونه من اصلا کاری که نخوامو دوس نداشته باشم رو نمیتونم بکنم و هرکار میکنم از ته دلمه قبول کرد..کنارم بود..حرف میزد..میبوسیدم..مسعود کمی شرمنده بود انگار ،میگفت سایه واست آب انار میگیرمو هلاک شدی و...منم بهشون گفتم چیزیم نیست..و واقعا هم چیزیم نبودو بهشون میخندیدمو میگفتم نمیخواد بهم برسید اینقدر..دیگه آشپزخونه برق که افتاد،حالم خوشِ خوش بود..آروم بودم..میخواستم پرواز کنم سمت ایوونو آسمون..مسعود گفت واست چایی دم میکنم گفتم نه فقط یه کافی میکس میبرم..که همسری واسم درست کرد..مسعود هم رفت خوابید..همسری اومد پیشم تو ایوون..زیرانداز رو از ماشینش آوردو انداخت رو تخت واسم..آتیش درست کرد..خوراکی آورد..بغلش کردم..ازش تشکر کردم..حجم مهربونیش خوشترم کردو من فقط میخواستم با آسمون عشق کنم..به روزم فک کنم..خوشیم فراوون بود اما کمی هم دلم ابری بود..احساس میکردم کمی عصبانیت تو واکنشم بوده که دوستش نداشتم..همسرم رفت پایین قدم بزنه..من سرم رو به دیوار تکیه دادمو خیره به آسمون شدم با یک فکرِ خاموش..اسمونش دور نبود.نزدیک بودو عمیق..سخاوتمند بودو ابرهاش رو بهت ارزونی میکرد..دلم میخواست دست ببرم تکه ای ابر بردارم یا مقداری آسمون برای روزهای مبادام..دسته های پرنده ها میرفتن..نزدیک غروب..قرمزی اتیش و شاخوبرگهای وهم آلود باغ روبه رو فضام رو حسابی عرفانی کرده بودو مورمورم میشد..
البته بگم گلی هم خوبیها و مهربونیاشو داشت..هنرمند بود..آرزوهاش تو دستاش بودن..واسشون تلاش میکرد..کینه ای نبود..زود چیزارو فراموش میکرد..راحت ازت تعریف میکرد..به همسری میگفت حسابی با سایه آرامش داریاا..و خوشته باهاش..آخه آرومه و تو فازِ خودشه همیشه و مهربون...همسری هم میگفت خداروشکر آره خیلی... سایه خیلی آرومه اما عصبانی هم که بشه...خخخ.گلی میگفت ببین تو چه میکنی که این آرومو عصبی میکنی ..این یکی از بزرگترین ایرادهامه اما...
ادامه دارد...خخخخ...
اینو همون لحظه اونجا نوشتم:
آسمان هست..زمین هست..شب استُ جادو..الهام استُ اشتیاق..اما او که باید نیست..
تاریک است..اما نور در من میتابد،از آنجا که حتی در تاریکی هم میتراود،اما او که باید نیست..
ساعت خوش استُ یارُ قرار هست اما او که باید نیست..
لحظه شیرین استُ شب شورانگیز..هرچه میخواهم هستُ او که باید نیست..
تو دیگه در نبودن رکورد زدیا
تنبیه لازمی الان