سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

سایه و سفر3

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۱۰ ب.ظ

بالاخره بعد از چند روز پرکار اومدم که بنویسم..خب گفتم که صب من دیگه باز عالی بودم..اونام بیدار شدن..باز هم کش دادنِ شوخیها از خروپفو ما نتونستیم بخوابیمو...که همسری گفت حالا دیگه تا ظهر خوابیدید..خب همسر من بسیار آرومه،خیلیی به ندرت بهش برمیخوره،درون محکمی داره،ولی رکه و کاملا خودش و خونسرد..منم خوب بودم و صبحِ خوشگلم خوشگل مونده بود،لحظه شماری میکردم صبحانه بخوریمو بریم وسط درختا و خونه ها توی فصل مورد علاقه م..منتظر بودم گلی بیادو صبحانه رو بچینیم..نیومد..منکه خودم همه چیز واسه صبحانه تو ظرفهای خوشگل برده بودم با همسری و مسعود شوهر گلی سفره رو چیدیم..گلی هم اومد..کلی از خوشگلی صبحانه تعریف کردن..خوردیم و خیلی چسبید،گفتیم..خندیدیم..با گلی حرف زدیم..سر سفره هم چند جایی گلی پرید به مسعود که خب من از بحثهای زنو شوهریها تو جمع یه حالی میشم..اما خب به من ربطی نداشت و کاری ازم برنمیومد...فقط با همسری جو رو عوض کردیمو تمام..سفره رو با همسری جمع کردیمو چند تکه ظرف رو شستیمو راهی شدیم..یه کوچه ی باریک رو با دیوارهای خوشگل کاه گلی و خونه های قدیمی گذروندیم و به یه بیشه رسیدیم پر از سپیدار با برکه ای پرآب..زیر پاهامون انبوه برگهای خشکُ حجم نارنجی،بالای سرمون آسمونُ ابرهای پاکُ خوشرنگ که شاخُ برگهارو در آغوش کشیده بودن و ترکیب آبی،سفیدُ نارنجی،قهوه ایه براقِ خیره کننده..دلم میخواست روی برگها دراز بکشمُ چشم بدوزم به بالا و تمام این زیبایی رو بریزم تو سلولهام..فاصله گرفتم..قدم زدم..با برکه تو دلم حرف زدم..گلی برگ جمع میکرد واسه کارهای هنریش..همسری عکس میگرفت..منو همسر روبه روی عظمتِ این زیبایی ایستاده بودیمو کیف میکردیم که همینطور پشت هم گلی به مسعود غر میزد که بریم بریم..همسری گفت ما داریم لذت میبریم..گلی گفت تا اینا محون ما بریم کوچه باغها..خب مسعود هم میگفت نه تازه اومدیم..لذت ببر..گم میشن اینا..نمیتونن پیدامون کنن..منم غرق رنگو لذت بودمو یک جایی دیدم دیگه باعث بحثشون نشیم و خب اون خسته شده بود..و حق داشت اون هم نظرشو بگه..به همسری گفتم ما که سیر نمیشیم اما کوچه باغها هم مارا به خود میخواند..خب من اونجا هم میرفتم کیف میکردم..ترجیح دادم بریم..دیگه گلی واسم حرف میزدو میگفت تو چقدر تو فازُ حالِ خودتی،چقدر به من شبیهی..منم مثلِ توام..روحیاتم بهت میخوره..حرفم باهات میاد..من لبخند میزدم فقط..گفت چه کار کنم بیفتم تو راه کتابخونی..گفتم بذار کتابها بیان طرفت..بخواه که بیان..بخونشون ارتباط گرفتی ادامه بده،نگرفتی بذارش کنار شاید مالِ حالِ اون موقعت نیستنو خودتو آزار نده تا یه کتاب بگیرتت و مزه ی لذتشو بچشی دیگه رهاش نمیکنی..بوی خوشِ گردو..تقارنِ آبی نارنجیها..جاده ای که از وسطش میگذشتیمُ درختهایِ بلندِ دوطرفش سر کشیده بودن به سوی هم برای در آغوش گرفتن هم دیگه شاید..و بازی نورُ درخشش ابرها بین اونها..و منی که شعر بودم،واژه بودم..چشم بودم،خیره بودم..روح بودم..جسمم میرفت و روحم گویی جدا شده بودو پرواز میکرد بین زیباییها..خونه های قدیمیِ آوار شده..قشنگ بودُ اصیل حتی اینجوری خرابشون..من به فکرِ آدمای عاشقِ این خونه ها بودم که صبحها پنجره هاشونو که باز میکردن درختُ برگُ نورُ آسمون واردِ خونه شون میشده..محشر بود..خوشیم عمیق بود..امیدهام پررنگ تر..روحم سبک..پر میزدم برای خودم..با گلی حرف میزدیم..میخندیدیم..شاد بودیم..همسری دستامو گرفته بودو تو سکوت همو نگاه میکردیمو عشق ازمون میریخت..ازم عکس میگرفت..دوباره گلی گفت بریمُ..گرسنمه ها..مردها که کاری نمیکنن و ماییم که باید بریم کوکو بپزیمُ..من خنده م میگرفت ازش..بامزه بود کاراهاش گاهی واقعا..دیگه برگشتیم..حالم عالی بود..حسابی بهم خوش گذشته بود..دلم میخواست تنها باشم با دفترم تو اون بیشه،روی برگها بشینمو بنویسم..رسیدیم خونه..گلی یه توقعِ زیاد از شوهرش داشت که یه درِ بزرگِ چوبی رو واسه ش بیاره با ماشینِ ما واسه ی نقاشیش..خب ما خودمون 4تا کلی وسیله داشتیم..و اون در هم تو ماشین جا نمیشد..کلی بحثو غر..من ساکت بودمو تو حالِ خودم..یک جایی دیگه به مسعود گفت اگه ماشین داشتی حالا اینجور نمیشدو میاوردیم در رو..خب سرکوفت و زدنِ این حرف توجمع..همسری آروم بهش گفت خیلی نامردی گلی..و منم به همسری گفتم خب تلاشت رو بکن واسش و بیار اگه شدُ بریم توی خونه دیگه...مسعود خیلی صبور و بی بحث با گلی برخورد میکرد که گاهی قابل ستایش بود..چایی خوردیم..منو همسری گفتیم بازی کنیم که هر پیشنهادی دادیم رد کردن اون دو تا..گفتیم شما پیشنهاد بدید،نداشتن..و توی گوشیهاشون بودن و اینستاگردی و..دیگه به همسر گفتم راحتشون بذاریمو بازی دوس ندارن..خب من اجبار کردن رو دوس ندارم و اصرار رو..و خب منو همسری هم خوشیم با خودمون در کل..من کتاب میخوندم..همسر عکسهاشو میدید..به من نشون میداد،من جمله های خوشگلِ کتابمو میخوندم واسش و واسه ی اون دوتا..و خب بازی میکردیم بهتر بود و نکردیم هم مشکلی نداشتیمُ یادمون رفت..خب منو همسری کودکهای درونمون فعاله :-) و خیلی پرانرژی هستیم..اما کسیم اینطور نباشه میپذیریم..بعد به ما پیشنهاد دادن که بیاید انار بخریمو دونه ش کنیم..بااهاش یه سسِ خاص درست کنیم..گفتن ما بلدیم و واستون درست میکنیم..بگیم بیاره واسه شما هم؟قبول کردیم..دیگه یکم از انارها رسید و گلی نشست به دون کردن،گفت بیاید اینجا تا بیکاریم دونه شون کنیم خب همسرِ من کارش زیاده و اونجا واسه استراحت رفته بود..منم حالشو نداشتم:-) و خیلی آرومُ محترمانه مخالفت کردیم..خودش نشست چندتایی دون کردو منم کنارش بودم،حرف میزدیم..میخندیدیم..دیگه تخم مرغ کوکوهارو هم زدمو سبزیش رو ریختم توشو..باز گلی کمکی نکردو..گفتن نازک باشه ها..شوخی میکردیم..یک دفعه گلی رفت تو اتاق..من تا اینجاش مشکلی نداشتم..سرگرم خودم بودم..ما 3تا کارهارو میکردیم..تو آشپزخونه ای بودم که سالها زنی خاصو قوی اونجور که میگفتن توش آشپزیها کرده بودو منم که آشپزی دوس داشتمو کیف میداد دیگه..فقط گازش سخت روشن میشد..کمی ایراد داشت،من دیگه یک لحظه دیدم گلی اصلا نمیاد و هیچ همکاری نمیکنه..حتی مسعود و همسری هم یک جوری شده بودن از کارهاش..کارش داشتم،صداش زدم نیومد،شوهرش گفت صدات میزنه سایه..توجهی نکرد..مسعود کمی حرص میخورد ولی به روی خودش نمیاورد..دوباره صداش کردم..باز شوهرش رفت تو اتاق کمی پچ پچ کردنو گفت کاری داره..وا خب اگه کاری نداشتم که صداش نمیزدم:-) من هم بهم برخورد اینجا دیگه..و به مسعود گفتم که گلی چرا بی احترامی میکنه،گفتم من رودربایستی با کسی ندارمو پشتِ سر کسی حرف نمیزنم،اما الآن جلوی خودش میگم..دیگه شوهرش رفت بهش گفت سایه اینو میگه و راست میگه و همسرش هم ناراحت میشه از برخوردت..دیگه اومد و با یه لحنِ مهربونِ متعجب گفت آره سایه جونم،آره عزیزدلم ناراحت شدی؟؟خب اینو زیاد دیدم..تعجب رو..اینکه خب من آدم آرومیم..مهربونی تو دلمه..و آدمها فکر میکن خیلی مظلومم و خب کم هم یه همچین چیزایی ازم بیرون میاد..اما خب تازگیها دوس ندارم این حالاتو و آروم اعتراضمو میکنم و خب من خیلی خودمم نمیتونم ادا در بیارم و چیزی رو مخفی کنم..و به این فکرمیکنم که صفت توداری مزخرفه که از خوب بودنش برامون قصه ها گفتن..به نظرم دوروییه،خودتو ناراحت کردن و دیگری رو شاد کردنه..به نظرم ناراحت شدن و ریختن تو خود هنر نیست..هنر نشکستنه و قدرتِ درونیه و اصلا بهم نریختنه..خب من به هیچ وجه مهرطلب نیستم،برای خوشایندِ آدمها کاری که نخوام رو نمیکنم..کاری رو میکنم که بخوام و از تهِ دلمه..دیر هم برآشفته میشم..اما وقتی بشم..  :-) دیگه سوالمو پرسیدمو گفتم دوس ندارم مجبور بشی اینجا باشی..برو و فعلا کاری باهات ندارم..یکم با محبت نگاهم کردو رفت..یک دفعه خیلی عصبی پرید به همسری که وقتی خروپف میکنی و نمیذاری بخوابمو... همین میشه که دیدیُ همینه..من و همسری هیچ جوابی ندادیم..من حتی خنده م گرفت..همسری اومد کنارم کمکم کرد چون شعله کم جون بودو کوکوها کمی داشت میچسبید..خب دوس دارم اینجا یه چیزی رو بگم من تا قبل از اومدن تو خونه ی خودم دست به سیاهو سفید نمیزدم..حتی اگه جلوی پدرم یک بشقاب برمیداشتم به مامان چشم غره میرفتن که چرا و سایه فقط درس..مامانم هم هیچ توقعی ازم نداشتن..حالا هم هیچ جا کار نمیکنم حتی خونه ی مامانم و خونه ی مادرِ همسری..کسی هم بیاد خونه م نمیذارم کاری بکنه،فقط از پس مامانم برنمیام که کلی هرموقع بیاد واسم کار میکنه..کسی هم از من انتظار کار نداره و اگر بکنم تعجب میکنن همه..ولی از روی ادب و چون دلم میخواد وقت سفره انداختن میرم میگم کاری از من بر میادو کمکهای کوچیک سعی میکنم بکنم بهشون.. حتی ازدواج کرده بودم مامانهای دوستای قدیمم میگفتن حالا سایه کار هم میکنه :-) اصلا هم نمیگم اینها خوبه یا بخوام خودمو بالا ببرم،کسایی که بشناسنم میدونن منظورم چیه..حرفم اینه من اینجوری بزرگ شدم..ولی وقتی دوستانه بیرون اومدیم،لوسی،پرروگی نمیکنم ،میفهمم باید سهمم رو انجام بدم،از عمق دلم میکنم و مشکلی ندارم..احساسِ کوچکی هم نمیکردم از اینکه من دارم کار میکنم و اون نه..ولی وظیفه ی خودم نمیدونستم که فقط من کار کنم..خب شبِ قبلش هم اون چندتکه ظرف شست،من کنارش بودمو چایی واسش دم کردمو از عمق دلمم کردم..البته هرکس یه جوریه..انتظار هم ندارم اون هم کاری رو بکنه که من کردم..اصلا..من سایه م و اون گلیه..فکر هم نمیکنم من از اون بهترم..من بهترین کارم رو در هرلحظه میکنمو توقع ندارم دیگری هم مثل من رو انجام بده..فقط بحثِ تفاوته که وقتی هرچندتا جمله یکبار میگه من شبیه توام و شبها که تنهایی میام پیشت و...من مطمئنم تمایل به نزدیکی بیشتر ندارم و قاطعانه جوری که دلی رو نشکنم نه میگم..دیگه 3تایی سفره رو پهن کردیم..اومد خورد،کمی هم سرسفره متشنج بودو باعثش گلی و مسعود بودن..بحث میکردن باهم..شوخیِ بیجا و زیاد میکردن..اما کوکو خوشمزه بود:-) من فقط تو فکر ایوون و تخت بودم که بعد غذام برم لم بدم روشو آسمونو نگاه کنمو قهوه بخورم..جایی مسعود به گلی گفت خوب خودت رو جلوی اینا بنما و گلی هم گفت آره مینماامو ...من شوکه و متعجب بودم فقط...سر سفره دیدم خیلی آشوبه بهش گفتم برو..اونم راحت رفت و گرفت خوابید..ما3تا سفره رو جمع کردیم..همسری گفت ظرفها بامن..ولی من دلم میخواست ظرفهارو بشورمو کمی درونم رو نظم بدم.. بعد برم واسه نوشتن و عالی بودم..خسته هم نبودم..هرچی همسری و مسعود گفتن قبول نکردم..وقتی اطرافم رو نظم میدم درونم هم منظم میشه و دلم فقط در اون لحظه همین کار رو میخواست..و چون همسری میدونه من اصلا کاری که نخوامو دوس نداشته باشم رو نمیتونم بکنم و هرکار میکنم از ته دلمه قبول کرد..کنارم بود..حرف میزد..میبوسیدم..مسعود کمی شرمنده بود انگار ،میگفت سایه واست آب انار میگیرمو هلاک شدی و...منم بهشون گفتم چیزیم نیست..و واقعا هم چیزیم نبودو بهشون میخندیدمو میگفتم نمیخواد بهم برسید اینقدر..دیگه آشپزخونه برق که افتاد،حالم خوشِ خوش بود..آروم بودم..میخواستم پرواز کنم سمت ایوونو آسمون..مسعود گفت واست چایی دم میکنم گفتم نه فقط یه کافی میکس میبرم..که همسری واسم درست کرد..مسعود هم رفت خوابید..همسری اومد پیشم تو ایوون..زیرانداز رو از ماشینش آوردو انداخت رو تخت واسم..آتیش درست کرد..خوراکی آورد..بغلش کردم..ازش تشکر کردم..حجم مهربونیش خوشترم کردو من فقط میخواستم با آسمون عشق کنم..به روزم فک کنم..خوشیم فراوون بود اما کمی هم دلم ابری بود..احساس میکردم کمی عصبانیت تو واکنشم بوده که دوستش نداشتم..همسرم رفت پایین قدم بزنه..من سرم رو به دیوار تکیه دادمو خیره به آسمون شدم با یک فکرِ خاموش..اسمونش دور نبود.نزدیک بودو عمیق..سخاوتمند بودو ابرهاش رو بهت ارزونی میکرد..دلم میخواست دست ببرم تکه ای ابر بردارم یا مقداری آسمون برای روزهای مبادام..دسته های پرنده ها میرفتن..نزدیک غروب..قرمزی اتیش و شاخوبرگهای وهم آلود باغ روبه رو فضام رو حسابی عرفانی کرده بودو مورمورم میشد..

 البته بگم گلی هم خوبیها و مهربونیاشو داشت..هنرمند بود..آرزوهاش تو دستاش بودن..واسشون تلاش میکرد..کینه ای نبود..زود چیزارو فراموش میکرد..راحت ازت تعریف میکرد..به همسری میگفت حسابی با سایه آرامش داریاا..و خوشته باهاش..آخه آرومه و تو فازِ خودشه همیشه و مهربون...همسری هم میگفت خداروشکر آره خیلی... سایه خیلی آرومه اما عصبانی هم که بشه...خخخ.گلی میگفت  ببین تو چه میکنی که این آرومو عصبی میکنی ..این یکی از بزرگترین ایرادهامه اما...

ادامه دارد...خخخخ...

اینو همون لحظه اونجا نوشتم:

 آسمان هست..زمین هست..شب استُ جادو..الهام استُ اشتیاق..اما او که باید نیست..

تاریک است..اما نور در من میتابد،از آنجا که حتی در تاریکی هم میتراود،اما او که باید نیست..

ساعت خوش استُ یارُ قرار  هست اما او که باید نیست..

لحظه شیرین استُ شب شورانگیز..هرچه میخواهم هستُ او که باید نیست.. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۳۰
سایه نوری

نظرات  (۱۴)

تو دیگه در نبودن رکورد زدیا

تنبیه لازمی الان

پاسخ:
آره نسیم جانم،،حق با توئه..روزها و ماههای عجیبو سختی رو گذروندم،هرروز با اتفاقی شوکه شدم،،با کمک اون رهایی و سپردن به صلاحو تسلیمی که بهش رسیدم یا دنیا منو رسوند بهش،،طیشون کردم و آخریش خیلیی واسم سخت گذشت..در حال گذر از اونم،و دارم تبدیلش میکنم به آگاهی،پله،ساختن...سقوطهای پر از درس رو با ایده و روشهام دارم تغییر میدم که اوج بشن..که حتی بتونم اوج بدم حتی 1 نفرو..ولی خب شوکه م..باز به غارنشینی و درونگرایی و خودآموزی بیش از اندازه ی سایه کشیده شدم..یه فعالیتهای کوچیکی میکنم و در شرایط غریبی به سر میبرم..اما فانوسهامو یکی یکی دارم از زیر خاک بیرون میکشم..با چنگو دندون حفظشون میکنم..و کماکان تنها با اونچه عاشقشم و شادم میکنه میخوام این مسیرو طی کنم که سختیشم بهم بچسبه..من برای تغییر زندگیم مسیر پیش رومو دارمو بس و میخوام بگذرونمش..آرام و با تسلیمو باایمان به صلاح و خیر منبعی که خودمو سپردم به آغوشش
سلام سایه جان
کامنتهات رو توی وبلاگ نسیم و بلاگر خوندم.
بارها هم گفتم چقدر همزاد پنداری میکنم باهات... تو دقیقا منی.
اونجا ک گفتی یه خود ساخته ای...
اونجا ک گفتی احتیاج به پذیرش داری...
میدونی سایه جان پذیرش اولین و مهمترین اصلِ موفقیتِ.
میتونم بگم بالای ۵۰ درصدش رو بدست اوردم و خیلی توی ارامشم موثر بوده.
سایه جان بهت توصیه میکنم کلیپ تصویریِ ایمان به جای ترس از جول اوستین
رو حتما نگاه کنی.خیلی زیاد کمک میکنه به قوی شدنِ اون پذیرشِ.

امیدوارم هرچه زودتر حال و احوالت سامون بگیره.
ازین ناسامونی ها هرزگاهی مصیب هممون میشه... اما مهم اینه که ازش بیرون بیای
اونم با دست پر.
منتظر دوباره شکفتنت هستم.جانِ دل.
پاسخ:
سلام اقاقیا جان..
همذات پنداری جانم 💗💗
پذیرا بودنو تسلیم بیشتر..صلحو نجنگیدن قویتر..رها کردن..و استفاده ی حداکثری از ظرفیتهام..اینا هدفهامن اقاقیا،،میخوام صبورو بی عجله تو خودم تقویتو بیشترو بیشترشون کنم..و دقیقن حق با توئه پذیرش هرچه می آید،،معرکه ست..واسه آرامشت خوشحالم جانم،،بیشترو محکمتر بشه روز به روز..
چشم،چشم حتمن میبینم،پذیرای این پیشنهادات هستم هرنوعی 😊 ممنووون..انرژیهای قشنگت رو واسم بفرست هروقت یادم کردی..ممنون از محبتت و اینکه به یادمی..ما باهم به جاهای معرکه ای خواهیم رسید..

سایه جان کجایی تو دختر ؟

بیا یه خبر از خودت بده خوبی الان؟

پاسخ:
سلااام نسیم عزیزم...
الآن خوبم..اما بسیار حال عجیبو بدی داشتم..
کمی زخمها و دردهای گذشته رو طی مراحلی دستکاری کردمو روزهای شلوغو سختی رو گذروندم..خاطراتو دردشون..ولی واسم با رشد همراه بود نسیم..ممنون که به یادم بودی..منم به یادتون بودم..
سلام بر سایه ی عزیز
دیگه غیبت هات داره طولانی میشه ها
خیلی وقته اینجا نشستم تا برگردی
ازدنجاییکه شباهت های فراوانی در خودم حس میکنم با تو
شک ندارم که همزمان گیر زدیم توی یه سطح...و منتظرم برگردی تا ببینم چه گذشته بر تو
و چه میگذره....
بیا و به نوشتن ادامه بده سایه جان
پاسخ:
سلام اقاقیای نازنین...
الهییی..منو ببخش به خاطر ننوشتنم...
بله روزهای عجیبی یک دفعه برم نازل شدن،،اما گذروندمشون یه جوری 😊
چشم،چشم..حتمن مینویسم..
۲۵ آذر ۹۷ ، ۲۳:۴۶ بلاگر کبیر ^_^
سایه ی عزیز سلام...
بالاخره من اومدم و امشب تمام شونزده تا پستت رو خوندم و عشقی که قبلا ازت میگرفتم و بهت میورزیدم با خوندن چند خط کامنتت توی وبم،الان بعد خوندن وبلاگت هزار برابر شد :)
تحسینت میکنم... خیلی تحسینت میکنم...
تو الان توی مسیری هستی که من مدتها براش تلاش کردم و از پسش برنیومدم...
البته که دوباره تلاش میکنم و بالاخره یه روزی راه خودمو پیدا میکنم...
الان تو نقطه ی ایست مطلق زندگی ام اما نوشته هات و حجم شور و عشقشون یه حالیم کرد انگار وسط یه روز آفتابی گرم ،یه نسیم خنک بپیچه لای موهام... یا انگار وسط جهنم بوی نرگس به مشامم رسیده باشه. یا انگار کسی عاشقانه بوسیده باشدم... همونقدر حس زندگی گرفتم و الان کمی خوشحالم.. چون همین حس که هنوز همه چیز در من نمرده و سیم های دریافتم هنوز کم و بیش کار میکنن،ذوق زده ام میکنه...
برام این جریان همیشه یه دفترچه و قلم دم دستت بودن،خیلی جالبه... من خیلی اوقات دوست داشتم بنویسم ولی گذاشتم واژه هایی که چه بسا قشنگ بودن ، تو ننوشتن ها گم بشن.... 
من قلم خودم رو وقتی حالم خوبه خیلی دوست دارم... تو اولین نفری هستی که قلمش رو دوست تر میدارم...
برقرار باشی دوست خوبم....
من این روزها زیاد سر نمیزنم به اینجا... پیشاپیش بهت میگم یه مدت به این سبک میخونمت که چندین پست رو یه جا ازت بخونم...


پاسخ:
بلاگر عزیزو مهربوون..با خوندن کامنتت کلی حس عالییی بهم دست داد..خوش اومدی،مرسی که خوندی و هرجووررر که راحتی بخونو باش...ممنون..ممنون..ممنون به خاطر حرفات..منم قلم تورو دوست دارم،،به همسرم هم همیشه میگم...منم تو مسیرم هیچم هنوز انگار..
و برات آرزوی گذرو تعادلو صلحو فتحو رویش دارم...نه بجنگی،،نه تقلا و نه کشمش..فقط آرامشو قدرت درونو صلح...
در پناه خدا باشی نازنین..بازم ممنووووون..

راستش رو بخوای سایه جانم من گلی رو که نمیشناسم . اینا رو هم که نمیخونه . بخونه هم تاثیری روش نخواهد داشت پس حس و حال و خوش گذشتن و نگذشتن بهش برای من به شخصه اهمیت زیادی نداشته برای من اون احساس رضایت درونی تو از خودت مهمه

اون عشقی که میدی و رضایت و عشق بزرگتری که از درون خودت به خودت میگیری

با تمرین به دست میاد

سایه اگر بگم جواب ندادن گلی از نظر من زشت نبود تعجب میکنی؟

تو اون شرایطی که اون داشته با توجه به روحیاتش میزان لوس بودن یا نبودنش عادت رفتاری که داشته انتخاب کرده که جواب نده به کسی هم آسیب نزده فقط تصمیمش این بوده حالا اگر تو بهت برخورده این رفتار و به نظرت زشت اومده باز هم تحت تاثیر تربیت و عادات رفتاری خودت مشکل توست نه اون.

ما نمی تونیم آدمها رو تربیت کنیم اما می تونیم خودمون رو تربیت کنیم تا ناراحت نشیم

اینو که تو خودت توش استادی

تو هنوز لازم داری عاشق یه بخشی از وجود خودت بشی که هنوز عشق کم داره و با جواب ندادن یه نفر دیگه درد میگیره و اذیت میشه

و

جمله آخر

هر رنجی هر دردی که از دیگری به تو می رسه به خاطر درک نکردن شرایط دیگری هست . اگر درک بشه طرف مقابلت از جانب تو دیگه رنجی به تو تحمیل نمیشه.


پاسخ:
عالی بوددددددد کامنتت..تک تک جملاتت رو قبول دارم..
وااای اون بخش رو باید گیرش بیارم 😊 وااای میخوام اونجوری بشم دیگه چیز زیادی نمونده که بتونه منو بلرزونه،،اون چندتارو میخوام از بین ببرم،،از همین حالا واسه اون روز و اون سایه ذوق داااارم،،هیجان دارم،،قلبم میزنه 😊😊
بله میدونستم حتی از قبلش که تو میگی زشت نیس...عاشقتم یعنیاااااا 😊😊💗💗💗 
و تربیت آدمها..هرگززز..اینم سالها پیش بودم حتی.. وااای چه کلکسیونی بودم😊 اما دیگه نیستم حتی سرسوزن..فقط اگه کسی بخواد،اندازه ی تجربه هام دوس دارم شادشون کنم،،خب من اندازه تو تخصص ندارم که....
با تمام وجودم به خاطر اهمیتی که واست دارم ازت ممنونم مهربون خوش قلب...
کاش بشه زودتر بیام بنویسم،از مزه افتاد..و از کارهای دیگه ای که بالاخره شروع کردم بعد سالهاااا....

یه سایه همسفر گلیه که گلی خیلی دوست داره شبیه اون باشه ولی نیست و این خودش فشاره

همسر سایه بهش عشق می ورزه و همسر گلی باهاش کل کل میکنه

همسر سایه و همسر گلی از تنهایی کوکو درست کردن سایه حمایت میکنن و اون مورد مواخذه قرار میگیره

سایه تو سفر مورد قبول همسفرانشه و گلی نیست و این حس درک میشه حتی اگر رفتارها اینو نشون نده


اینکه سایه مدتها رو خودش کار کرده تا شده سایه. و احتمالا گلی هم شاید در راه اشتباه ولی داره سعی میکنه رو خودش کار کنه و شده گلی درسته

اما از یه نگاه دورتر سایه و گلی تو مسیر رسیدن به خداوند دقیقا سرجای درستشون قرار دارن و سرزنش گلی برای اینکه عقب تر از سایه است ( با ما مخالفت میشد ناراحت نمیشدیم با گلی مخالفت میشد ناراحت میشد این سرزنشه) با عشق جور در نمیاد


و اگر سایه اون موقع که گلی رو صدا کرد و گلی نیومد و جواب نداد به خاطر انباشت انرژی منفی درونش به جای تصور زشت بودن کار گلی و دلخوری... زیر گاز رو خاموش میکرد همه چی رو ایست میکرد و می رفت کنار گلی دست گلی رو تو دستش میگرفت و می پرسید خوبی؟ یا چی شده که اومدی تو اتاق و بیرون نمیای . صدات زدم جواب ندادی نگرانت شدم رو به گلی میگفت

به گلی کمک کرده بود تا حس ارزشمند بودن کنه و زودتر روح خسته اش رو ترمیم کنه و به جمع بپیونده با حال بهتر و درون آروم تر و همراهتر


حالا منتظر بقیه سفر نویسی هستم فقط لطفا تلاش کن این حرفهایی که نوشتم روی نگارش قسمتهای بعدی سفرت تاثیر نذاره اما می تونه با بررسی بیشتری نوشته بشه .  

پاسخ:
حالا خیلیم مورد مؤاخذه اینا نبودو...چون منم که مشکلی نداشتم با کوکو..بیشتر جواب ندادنش.خب بالاخره زشت نبود به نظر تو?البته در ادامه خواهم گفت...ولی آره خودمم چند بار به خودم گفتم که برخوردت چرا اینجور بودو از خودم راضی نبودمو خودمم واسه خودم عجیب بود..وااای فک کن اگه بااین همه محبت رفتار میکردم،حس خوشی که به گلی میدادم و حس رضایت از خودم..ولی خب نکردم دیگه..منم تحت فشارهایی بودم اون مدت به دلایلی که کمی زودرنج تر از حد معمول همیشه ی خودم بودم،اما نمیخوام توجیه کنم،میدونم ارتباطهام نیاز به درمان دارند..
تو عالی بود تو دو تا کامنت آخر..تحلیلات و پیشنهادات معرکه بود...
نه،نه اصلااا من میخوام همه ی خوبو بدو زشتو زیبام رو بنویسم بی تاثیر از حرفات...
ممنونم دوستم...

من نوشته ها و تحلیل هات رو خونده بودم اما فرصت اومدن و مفصل گپ زدن دست نمیداد

تو کتاب چهارمیثاق رو خوندی؟ اگر خونده باشی با استناد به اون می تونم خیلی کوتاه تر حرف بزنم اما اگر نه مجبور به توضیح بعضی چیزا میشم

و اما حرفهای من

اول اینکه تو یه نقطه ضعفی داری که چندبار بهش برخورد کردم و فکر میکنم یه کم بهش فکر کنی بد نباشه و اون اینه که برداشت هات از حرفها کمی منفی نگرانه است و به خودت میگیری بیشتر از چیزی که هست من تو اون دوم اینکه ایه که نوشته بودم اصلا منظورم این نبود که تو اونها رو برای خودت میخوای و برای دیگران نه ... با شناختی که ازت دارم و تو میدونی من ازت دارم نباید چنین برداشتی میکردی من میدونم که تو خوشی رو برای همه میخوای دوست و دشمن هم نداره پس اگر چنین جمله ای می نویسم منظورم این نیست که تو برای دیگران نخواستیش منظورم اینه که اونها هم شرایطشون با تو مساوی بود و به سبک خودشون سفر کردن


و بعد اینکه میخوام داستان رو این شکلی نگاه کنی

ما یه سایه داریم که رفته سفر کلی از مناظر و طبیعت لذت برده کارهایی که دوست داشته کرده با همسرش کلی لذت برده در این بین کوکو هم درست کرده تنهایی

و یه گلی داریم که شب اول به خاطر خر و پف همسفرش نتونسته شب بخوابه تو روز جبران کرده که وقتش تلف شده مثل خواب شب هم خستگیش رو در نبرده و کسله با همسرش نمی تونه لذت ببره و کل کل میکنن اون جایی که دوست داشته بره رو مجبور شده بخواد و همسفرانش رو وادار کنه برخلاف میلشون به خواستهء اون اهمیت بدن( این ناخواسته فشار میاره به آدم) دوست داشته سس انار درست کنه شرایط اجازه نداده

وقتی رفته تو اتاق تا تو خودش باشه و این انرژیهای منفی که بهش چسبیده رو از خودش دور کنه مورد شماتت همسرش قرار گرفته که از سایه حمایت کرده و کار اون رو زشت دیده 

پاسخ:
نسیم چهار میثاق رو خیلی پیش خوندم،،بله میدونم چی میخوای بگی..در مورد نقطه ضعفی که ازم گفتی دقیقا درسته،میدونمش،والدین من بسیار حساسو زودرنجن..مادر من حساس ترین آدمیه که خودم و بقیه میشناسنش،این از اون اخلاقای بدم بوده..خیلی زیاااد بهترم،اما ته مونده هاش هست..و چند سال پیش که شدید بود..خب درمورد اینها مینویسم..و تحلیل رفتار دیگران...البته به گلی هم خیلییی زیاااد خوش گذشتو چندبار هم گفت نه اینکه دیگه اصنااا..کلا بد گذشتن خیلی توش نبود حالا باید ادامه رو بنویسم..
سلام سایه جان
مثل همیشه توصیفاتت عالی بود
چقدر قشنگ گفته بودی که : میگن یه زن قوی توی این اشپزخونه آشپزی میکرده

کلا خوشم میاد که مثل خودم جایی که میری به این فکر میکنی که قبلترها چه کسایی اینجا
زندگی میکردن ...چه کار میکردن...این خونه شاهد چه چیزایی بوده

لذت بردم از توصیفها و لذت میبرم از گفتگوی پیش روی تو و نسیم

موفق باشی جانم.
ضمنا طراحی چالش فراموشت نشه😉
پاسخ:
سلامییی اقاقیا جان...
ااا پس توام اینطوری 😃
ممنونم و خوشحالم که لذت بردی...
چشم،،چشم..فقط نسیم منو به چالش میکشه 😊 خودم کم بودم،،اضافه شد 😊 پستای سفرو مهمانی و تحلیل سایه بگذره،،بعدش حتما دوستم...

۰۱ آذر ۹۷ ، ۲۰:۱۳ سایه نوری
تخم مرغ ک خب به ذهنم نرسید اما من دوست داشتم عطر کوکو بپیچه،کوکو بخوریم 😊 به اونها هم میگفتم خسته نیستم،اونام مثن میخواستن محبتشون رو رسونده باشن،با گلی هم خوشو بش میکردن اما تحویل نمیگرفت 😊 من واقعن تمایل داشتم به کارهایی که کردم،من جوری شدم که کاری رو نخوام اصن نمیتونم بکنم،قفل میشم..اصن انتظار کمک از گلی نداشتم،اما جواب ندادنش خیلی برام زشت و بد بود..اینش فقط حالمو بد کرد..و زیاده روی کردم..و چیز دیگه م که میزنه بیرون حس خانوم خونه بودن رو اصن دوس ندارم و آزارم میده،،به گلی هم خیلی خوش گذشتو گفت..و کامل نبودن چیزهایی در درونم،کاملا حق باتوئه و زیادم هستن..
تو میتونی کمکم کنی شک ندارم اما همونطور که گفتی بذار خودم خوب بررسی کنم،اصن من همیشه در حال تحلیل خودمم وگاهی زیاد میشه دیگه،ولی این ایده رو بهم دادی بعد از پستای سفرومهمونی پست تحلیل سایه تو این مدت رو بنویسم..خودخواهی هم داشتم حق با توئه..آخرای کامنتت عالی بود خوب خودمو میگردمو تو تحلیلم مینویسمش..من جاهایی سعی کردم کمک کنم،عشق درونم و درک کردنش بود چون اینها درم زیاد شده اما صادقانه بگم نه فقط اینا..و کاملا حق باهاته اگر عشقم کامل بود،اونو همراهتر میکرد..من مثه تو نیستم نسیم،،دلم میخواد عشقو صلح یکپارچه باشم،مهر دارم به آدمها،دلم میخواد خوش باشنو کمکشون کنم و تنها هدفم شادیشونو اما خب میدونم هنوز عشق کامل نیستم و ارتباطهام بی تجربه ست..چون درونگراو همیشه تو درسو...بودم..من زودرنجی و حساسیتهام فراوون بود چون والدین حساسی تربیتم کردن اما اونم اصلاح کردم،دیگه خیلی کم چیزی رو به خودم میگیرمو آدمهارو اونجور هستن میپذیرم که اینم بلدش نبودمو آموختم.و بیزارم از مجبور کردن...ولی ایرادهام زیادن نسیم..همه اینقدر ایراد دارن آیا??اینقدر تغییر دادم،،بازم مونده😊😊😊 که خواهم گفت همه رو..دلم خواست کامل بگم،بیشتر بشناسیم و بهتر کمکم کنی..ممنونم ازت..ممنون که میخونی این همه رو..قدرشو میدونم..
۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۸:۴۵ سایه نوری
حتی 2تا خانوم از اقوام ما هستن که من بچگی میبینم اینها چه خونه خودشون چه خونه دیگری در حال کارن و بقیه خوش میگذرونن..من اما تحمل نمیکنم..میرم کنارشون حرف،شوخی،میخندونمشون.یکبار یکیشون دستش خورد به ظرف پر از قاشق،چنگالها که شسته بود ریختو رفت زیر ... من با لباس مهمونی که خم شدن واسم سخت بود زانو زدمو همه رو واسش جمع کردم،شوهرش تازه اومده بود  چشم غره ی زنش میرفت..وااای نگاه اون زن..دلم میخواست بمیرم..اونا اینن مظلومو تودارو یک عمر این بودن..نسیم من به آدمها مهرو عشق دارم اما میخوام بیشترش کنم،،دیگه مدتهاست نمیخوام خودمو بزرگ کنم،،دیگه مدتهاست نمیخوام از اهمیتم دفاع کنم،اصن اهمیت چی هست..مدتهاست نمیخوام به خودم بفهمونم تو خوبی...نه رهام از اینا..خودمو بهتر از احدی نمیبینم،از کجا معلوم اون خیلی بهتر از من نباشه..اینهارو هم میگم با زوایای پنهانم آشناتر بشی و بیشتر بشناسیمو باز با خودم درگیرکنی.. و عجیبه واسم که دارم میگم..
بردیم به گذشته ها،،میبینی چقدر عیب داشتم،یکی یکی نجات دادم خودمو ازشون،از همه شون مینویسم،،و عیبهایی که هنوز هست...
۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۸:۱۴ سایه نوری
وگرنه من محال بود واسه دون کردن انارهای خودمون و سهمم تنهاش بذارم،،من راه خوش کردن خودمو پیدا میکردم و کنارش میموندم واسه انارها اگه جور بود همه چیزش..
از و دوم اینکه .....این 3تا خطت خیلی برام عجیب بود..چرا فک کردی من اینارو فقط واسه خودم میخوام نه بقیه????..وای که اگه اینجوری باشم و این حسو بدم..چقددرر بدم..من عاشق اینم آدمهارو ببینم که کارهایی که دوس دارن میکنن،تو حال خودشون خوشن،،و یکی از هدفام اینه که بتونم به آدمها با نوشته هام و هرچیز بگم واسه خودتون باشید،کاری که دوست دارید بکنید..واااییی من هرگزو هرگز دوس ندارم کسی به خاطرم به زحمت بیفته..کاری رو هم میکنم از جون دلمه و فک نمیکنم زیر بار زحمتم...این 3خطت دلم رو خیلی یه جوری کرد که سایه بااینکه مطمئنی اینا چیزی نیست که باید در درونت بشکنه اما مراقب باش روزی دچارش نشی...نسیم من احساس مسئولیت کشنده ای داشتم،،حتی گاهی دارم..من همیشه خودم رو به هر زحمتی مینداختمو از چیزی که دوس داشتم میگذشتم که عزیزانم خوش باشن..تودارو خودخورو دلسوز شدید...ولی چند سالیه ازش رها شدم،اینم یکی از آزادیامه و خدانکنه روزی کسی رو تو موقعیت گذشته های خودم بذارم..اگه گذشته ها بود،بااینکه میدونستم با آب انار دستام پوسته میشه و فقط دستکش ظرفشویی من برده بودم که واسه انار فایده نداشت و دستکش دیگه م نبود،دون میکردم و هیچکس نمیفهمید دستای سایه چیزیش شده..ادامه بعدی
۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۰ سایه نوری
نسیم جوابت خودش یه پسته😊آخه خیلیاش قرار بود تو پستای بعدی نوشته بشه..من به کامنتت فکر کردم.حتی واسه همسر هم خوندم که از دید دیگری هم خودمو ببینم.و حق به جانب نباشم.
خب آخه نسیم انارها فقط یه مقدارش اومده بود که کیفیتش رو ببینن..بعد جا نداشتیم این همه انار دون شده ببریم،بعد هم دون کردن انار برنامه سفر نبود،واسه کار نرفته بودیم،ولی کوکو چرا..من قبل نوشتن به خودم وسفر خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم گلی از مخالفت ماناراحت شد.خب فک نمیکردم ناراحت بشه.با ما هم مخالفت میشدو ناراحت نمیشدیم..گلی هم فقط چندتا انار دون کرد،خودش خورد،با همونا هم خسته شد،قانع هم شده بود بردن اناردون شده سختمونه.منم کنارش کوکو هم میزدمو میخندیدیم،یکهویی رفت..چندباریم یه چیزی گفت بی حساب قبولم میکردیم وسطش خودش زودتر خسته میشد.بعدم خب با کلمه ی توقعت مشکل دارم.من مدتهاست توقعی از کسی ندارم،حتی کسان نزدیک و گلی که اصلا..من اصن ازش توقع کمکو کارو...نداشتم..و به نظرم گلی و هرآدم هم باید با توقعاتش خودش کنار بیاد،چون اونه ک توقع داره و کسی میتونه انتخاب کنه توقع اونو برآورده نکنه..یکی از رهایی هام اینه تازگیها که عاشقشم..بقیه ش تو بعدی جانم

خب فکر میکنم گلی هم توقع داشت تو دون کردن انار بهش کمک بشه و وقتی نشد از درون به هم ریخت

و دوم اینکه باید بتونی اگر با کسی سفر میری به این فکر کنی که همونطور که تو میخوای اون هم میخواد برای خودش باشه کارهایی که دوست داره بکنه استراحت کنه و به خاطر بقیه به زحمت نیفته

در این جور مواقع خیلی راحت میشه یه تصمیمی گرفت که همگی راضی و خوشحال باشن

مثلا اگر گلی حوصله آشپزی نداره و تو هم سخته برات که تنهایی این کار رو بکنی. تو متنت معلومه که بهت سخت گذشته و دیگران هم این حس رو بهت منتقل کردن که بدون کمک خیلی به زحمت افتادی و هلاک شدی می تونستی بگی بهتره یه نیمرو بزنیم و تمام

اینجوری هم تو جور کسی رو نمیکشیدی بدون اینکه تمایلی داشته باشی و نه اون گلی بدبخت که نخواسته کاری برخلاف میلش بکنه همونطور که دون کردن انار برخلاف میل تو بود و نکردی اینقدر مورد مواخذه قرار نمیگرفت

دون کردن انار تصمیمی بود که اون گرفت و انجامش داد و تو هم میتونستی برای ناهار بی زحمت یه فکری بکنی .

متنت یه کم خودخواهی توش هست سایه به جای خوددوستی . لااقل من این رو حس میکنم. یه توقع که می تون نباشه

تو توقع داشتی گلی چطور باشه که به تو بیشتر خوش بگذره؟

من اگر بودم خیلی دوست داشتم به گلی هم خیلی خوش بگذره و هر کاری که به زحمتم نندازه براش میکردم تا اون هم با خاطرهء خوش برگرده . تو اون جمع مورد لطف و عشق قرار بگیره تا تمایل پیدا کنه همکاری کنه. الان تو این متن به خودت خیلی حق دادی.

همیشه همیشه اگر یک نفر باعث میشه کمی اذیت بشی سریع بگرد در خودت ببین چی درون تو کامل نیست که یکی تونسته یه کوچولو حتی متلاطمت کنه

الان می تونی اینو تو همین سه تا نوشتهء خودت پیدا کنی؟

من شاید بتونم بهت کمک کنم پیداشون کنی ولی قبلش میخوام خودت رو بررسی کنی

حس و حالت رو

شرایط درونی و رحیت رو وقتی گلی از زیر کار در میرفت

وقتی با همسرش ناجوانمردانه برخورد میکرد

وقتی بلد نبود خوش بگذرونه

وقتی خسته میشد از موندن زیاد تو یه مکان

وقتی عجله داشت به کاری که خودش دوست داشت برسه

بررسی کن کمک هایی که بهش کردی برای اینکه حالش بهتر باشه

کمک هات بوی چی میدادن؟ خیرخواهی؟ از خودگذشتگی؟ همراهی با جمع؟ خودنمایی به خودت؟

کمکش کرد؟

حسش رو بهتر کرد؟

عشقی دریافت کرد در پس کمک؟

عشقی دریافت نکرده اگر کرده بود همراه تر میشد با جمع

 

پاسخ:
نسیم عزیزم سلام..اول از همه بگم که با خوندن کامنتت سرشار از شکروسپاس،شادی وعشق شدم..تو کسی هستی که تو آسمونا دنبالش میگشتم..وفکر هم نمیکردم پیداش کنم..اما روی زمین اون هم با این همه سخاوت وآگاهی پیداش کردم..کسی که هدفهامو فهمیده بی غرض و برای رسیدن به اونچه واسه ش له له میزنم انتقادم میکنه..
من آماده م برای شکستن خودم و ساختن خودم..اینجا بی پرده تر از اینها خواهم نوشت..هنوز پستای سفر مونده و بعدش...جاهایی ممکنه خیلی بیشتر از اینها دعوام کنی 😊
من آماده ی کوبنده تر از اینها هم هستم از طرف تو...
ممنونم ازت...
حالا تو کامنت بعدی باهات گپ میزنم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">