سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دراز کشیدم زیر پتوی گرم و نرمم و با خیالی آسوده و خاطری جمع دستم رو روی کیبورد گوشی مینوازم و نغمه ی زندگی سر میدم .. کمی که نور گوشیم رو می ندازم روی سرامیکها، برقشون چشمم رو میزنه و حالم رو از نو جا میاره..

صبح رو با یه صبحانه ی عالی و کامل شروع کردیم.. من تا ظهر کلاس داشتم و استاد کلی ازم تعریف کرد🤗🤗

 

از توی اتاق صدای استاد رو شنیده بود و همینطور صداش رو تغییر میداد و تکرار میکرد: فقط خانم فلانی درست جواب داد 😊😅 مهر کلام و شوق نگاهش رو نثارم کرد و گفت: چقدر وجودت عجیبه واسم...  و من پر از خیااال شدم و گفتم: باورت میشه ما تو یه خونه ایم کنار هم و من دارم درس میخونم.. ۲ تا اتفاقی که زمانی به طرز عجیبی گره های کور و باور نکردنی خوردند... 

 

دمنوش و رنگینک(خرما، گردو، آرد سبوس دار، کره محلی، پودر دارچین و زنجفیل) خوردیم و سه تارش رو گرفت دستش و شروع کرد به تمرین تو اتاق... از ته دلم به خاطر هدیه ای که بهش دادم خوشحالم. کاری که بدون هیچ هدفی انجامش میده و مست میشه و من رو هم پرواز میده.. نه هدف مهاجرت نه پول نه ... هدف بی هدفی و بیخیالیی!(سخت نگیریم 😇😇) (آزاد باشیم و آزاد کنیم و آزاد بذاریم)! زور، چیزی رو حل نمیکنه؛ حل بشیم!

 

رخوت و سستی تو بدنم بود چون جمعه ی شلوغی داشتم و شبش خیلی دیر خوابیده بودم.. اما یک لحظه چشمام رو بستم و رویا بافتم و رفتم تو خیال.. فانتزی ساده ی سفیدم رو ساختم و پرنده شدم؛ فانتزیم اصلا عجیب و غریب نبود و با کارهای ساده ی روزمره، روش نقش و نگار زدم 🥰🥰🥰 و بعد رفتم که خلقش کنم؛ ما آفریننده ایم؛ کاش یادم نره 😇😇😇

 

مرحله ی اول بازی،   زل زدم به یک تکه ابر سفید غلیظ پنبه ای و از اعماق وجودم قربون صدقه ش رفتم .. سپس 😅 گوشت رو گذاشتم بیرون برای همبرگر.. کتاب دمیان هرمان هسه رو پلی کردم و ظرفها رو شستم، سینک و کابینت ها، گاز  و میز رو برق انداختم.. 

 

اومد بیرون از اتاق و گفت: من چیکار کنم؟ دیگه اون جارو و تی آشپزخونه رو زد و من پریدم توی پذیرایی؛ جمع و جور کردم و گردگیری و اون باز جاروش رو زد.. من پریدم توی اتاق خواب، جمع کردم و نظم دادم و گردگیری کردم و اون رسید به تی و جاروش..

 

رفت خرید کنه و من  چسبیدم به  اتاق کار و حسابی جمع و جورش کردم؛ پر از کتاب و جزوه و سیم و شارژر و لیوان و برگه و فلان بود... جارو و تی... و به گلهاش آب دادم و تمام.. تا برگرده دستشویی رو هم شستم؛ لباسها رو هم ریختم توی لباس شویی و رفتم سر غذا... برگشت و خریدها رو ضدعفونی کرد و منم مشغول بودم.. 

 

 از این هماهنگی، روانی و جریانی که تو رابطه و خونه مون هست کیف کردم و شکر وجودم رو پر کرد. بهتره به جای هست، بگم ساختیم؛ هماهنگی، حیات و صلحی که بعد از گذر از طوفانها و جنگها ساختیمش.. میتونم یه کتاب چندصد صفحه ای از رابطه بنویسم و جریانش؛ همون چیزی که بارها ویران میشه و با اشتیاق ما از نو جون میگیره و یه وقت به خودت میای که درخت تنومندی شده که هرچند گاهی برگهاش میریزن؛  خزان زده میشه؛ اما تنه اش محکمه و استوار.. پادزهر مناسب آفت زدگی هاش رو کشف میکنیم آروم آروم 😅😅🥰

 

سیب زمینی ها حلقه ای برش خوردن و رفتن توی آب جوش.. بعد ۱۰ دقیقه با اندکی ادویه و روغن زیتون رفتن توی فر.. قارچها توی شیر غلتیدن و لطیف شدن؛ گوشتها پیاز و ادویه خوردن و بدون هیچ روغنی سرخ شدن.. کلم و کاهو و گوجه و ... سرازیر شدن تو آب سینک و من از تماشای تازگی، رنگ و طراوتشون مست و مبهوت موندم! 

 

غذا خوردیم؛ مولتی ویتامینم رو فراموش نکردم و یکم بعد پریدم تو حمام و یه دوش عاالی گرفتم. ماسک مو و مرطوب کننده ی پوست و شیر بدنم رو زدم؛ تونیک نرم آبی فیروزه ایم رو تن کردم؛ عطر زدم و موهام رو ریختم دورم.. تو آیینه خودم رو تماشا کردم؛ زن بودن و ظرافت هاش و کیف هاش، منو بغل کردن.. منم زن بودن و جادوش رو بغل کردم و بهش افتخار کردم..

 

فوتبال دید. من کنارش نوشتم و نوشتم و نوشتم؛ همراه با صدای رعد و درخشش برق و کوبش قطرات برف و باران که مجنونم کرده بودند. در ستایش معمولی و عادی بودن نوشتم؛ از معلق شدن تو لحظه نوشتم؛ از آهستگی و بی عجلگی نوشتم؛ از بیکاریها و کارهای روزمره که سرچشمه ی الهام و ایده هستن نوشتم؛ از سکون و سکوت و خلا  نوشتم؛ از امروز نوشتم که همه چیز داره و فردا رو خط زدم؛ از جسارت و پیش روی و زدن تو قلب مسیر نوشتم و زدم تو قلب یکی از مسیرهای تازه م!!

 

یه عالمه حرف زدیم باهم.. اون سه تار زد و من خوندم باهاش: (چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی 

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی) 

 

حسابی کیفور و مست و خراب شدم با آواز و شعر و کلمه و لحظه.. خونه مون از عشق و مهر و سادگی و دلدادگی پر شد؛ چیزایی که برای هر ذره ش،،  خواستن ها و توانستن ها و دردها و لذتها و تجربه ها و غمها و شکستن ها و ساختنها هیجان ها و مانع ها و راه ها و رنجها و گذرها و خفقانها و فریادها و ... را در هم آمیختیم؛ بها دادیم و قد کشیدیم و مردیم و زنده شدیم.. و ابهتی به نام خانه ی امن رو رقم زدیم.. خونه ها میتونن هرجایی باشن؛ هر شکلی؛ اما باید سبز باااااشند(با الهام از سریال خانه سبز که این روزها سوداش رو دارم 😊😊)

 

روزها میتونن ساده باشن؛ ساده های پیچیده ی شگفت انگیز.. ساده هایی پر از اعجاز و الهام؛ سفیدهای بلوری که میشه روشون نقش زد و ازشون طرح ساخت.

 

عجله نکنیم.. پیچیده ش نکنیم؛ جدیش نگیریم؛ بزرگش نکنیم؛ اسیرش نشیم که زندگی همین روزهای ساده ی معمولیه؛ همین عادی هایی که جذابیت ازشون سرازیره ... 

 

امروز خیلی کیف کردم و حالا دیگه صدای نفس هاش میاد.. نگاهش بهم خیره ست و من میرم (قلعه مالویل) میخونیم و میخوابم که فردا صبح کلاس دارم؛ امتحان هم دارم؛ ظهر هم میرم خونه ی مامان اینا و یلدامون رو مبارک میکنیم. زمستون رو بغل میکنم و شک ندارم روزهای بی نظیری تو راهن .. 

 

این روزها مینی سریال(11 22 63) رو دیدیم و من حقیقتا عاشق ۲ قسمت آخرش شدم؛ پیامش این بود گذشته و اتفاق هاش همونیه که باید می بود، جزیی ترین تغییرات توش میتونن فجایعی وحشتناک به دنبال بیارن) و من با تمام وجود این رو قبول دارم.. 

 

خودمون رو بسپاریم و در عین حال مسئول و پیش رو باشیم؛ این هنریست که باید بیاموزیم.. این مهارت، همه ی چیزیست که به آن نیاز داریم.. 

 

زندگی کافیست؛ لحظه کافیست؛ ما کافی هستیم... بیشترها چیزی را حل نخواهند کرد!! 

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۷
سایه نوری

آهنگ بی کلام مسحور کننده ی پیانو و نوای بارون گوش هام رو می نوازن و من تو این لحظه مسخ هستم... اندکی که نگاهم رو بچرخونم بالا از پنجره ی اتاق تکه ای خاکستری یکدست از آسمون روبه رومه که دلم میخواد دست کنم تو حجم غلیظش و تکه ای ازش بکنم برای روزهای مبادا... 

 

آیا زندگی چیزی جز این لحظاته؟! لحظاتی که شاید خیلی شاد و پرانرژی و درخشان نیستن اما عطر زندگی توشون جاریه.. یعنی کافیه آگاه بشی به خودت و هوشیار باشی تو لحظه تا زندگی تو را با خودش ببره همونجا که دلش میخواد..‌ 

 

یاد گرفتم چاره هام رو بسازم و راهم رو باز کنم. و ابزارم تو این راه کلمه ست و لحظه. کلمه و لحظه که در هم می آمیزند و من رو نرم و روان، سبک و بی وزن همراه خودشون میبرند تا گم بشم و سرگشته و تاریک . و از هر گمگشتگی، باز پیدا بشم و درخشان و پرنور.. راستش پریشانی و بی سروسامانی و سرگردانی خیلی زیبا شده واسم. و هربار سامان و قرار بعدشون، دیوانه م میکنه.. و جنون، همه ی چیزیه که تو زندگی بهش نیاز داریم.. 

 

دارم روز به روز از بیرون جدا میشم.. دارم روز به روز از مصلحت ها و مصلحت اندیشی ها دور میشم.. نمیدونم چقدر خوبه یا بده. اما راستش خوب و بد واسه م بی مفهوم شده. فقط میخوام دیوانه وار پیش برم؛ بدون فکر و بی سبک، سنگین کردن.. میخوام تو مسیر سورتمه برم و تو هیجان و شعفش، هر نتیجه ای رو فراموش کنم.. هیجانی که توش اصلا نتیجه ای نیست؛ همه چیز کیفه و سرخوشی و جنون و پیش روی راه.. چون راهه که دست منه و نتیجه خودش ساخته میشه..

 

توی دیوانگی، ترسی وجود نداره، اصلا ترس هم که باشه، مهم نیست؛ اسارت معنا نداره؛ خوب و بدی نیست؛ دیگری نیست؛ فکر نیست؛ فقط من هستم و شجاعتم؛ منم و جسارتم؛ منم و قانون های شخصیم... و خوب که فکر میکنم انگار منم نیستم؛ شهابی عجیب و شگفت و به غایت دور و نافهمه که منی که نیست رو به دنبالش میبره!!

 

خلاصه که اصالت زندگی و خودسپاری بهش و قدردانی توش داره وسیعم میکنه؛ اونقدری که واسه روزهای کوچکیم، غم به دلم راه نمیدم..‌

 

  اون آیه ی شگفت انگیز و سحرآمیز میچرخه تو کلماتم و مستم میکنه بی شراب: ((نترس و غمگین مباش، ما نجاتت میدهیم)) ماها نجات پیدا میکنیم یه روز خوب، به وقتش.. باز اسیر میشیم و باز رهایی بعدش... و زندگی همینه: گذر از نور به سایه و سایه به نور!!

 

مرگ، زنده ام کرده؛ زنده تر از همیشه و دیوانه ام کرده؛ دیوانه تر از هرزمان.. 

در هر چیزی که به مرگ ختم میشود، جدی، معنایی ندارد.. میخواهم طنز غرانی باشم، بران.. چیزی هست که به مرگ ختم نشود؟! جدی هایم را میگذارم برای آنها!!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۶:۴۱
سایه نوری

امروز ۸ تا ۱۲ کلاس داشتم.. ۵ هم کلاس بعدیم هست.. دیگه بدون تصمیم قبلی اومدم که بنویسم و کیف امروزم رو بسازم..‌ آشپزخونه رو جمع و جور کردم، ظرفهارو شستم.. ناهار خوردیم. واسه شام هم برنج خیس کردم و گوجه ها رو شستم که دمی گوجه بپزم.. و از همین الان از تصور اون قرمز لطیف خوشبوی هوس انگیز همراه با سالاد شیرازی خوش برو رو تو آسمونها هستم 😊😊🙃

 

کلاس ۱۰ تا ۱۲ خیلی شیرین بود و من همه ش تو کیف بودم.‌ هرچی من نظر مینوشتم، یکی از دانشجوها مخالفت میکرد 😐😐

من اصلا مشکلی نداشتم و با برگ و گل و بله هرجور صلاح میدونید و بله همینطوره، ردش میکردم بره.. یعنی دلم نمی خواست سرخوشی و انرژیم صرف بحث بشه، اونم بحثی که توش یادگیری و بازتر شدن دید من نیست..

بعد نمی دونم قبولاندن نظرش به من با اون اصرار، خودش رو آزار نمی داد؟! فکر میکنم آزارش میداد اما خودش واسه خودش مهم نبود. مهم اثبات خودش بود؛ اهمیت های بیخود برای خود قائل شدن.. 

بعد این چه مقاومتیه که آدمها در برابر ساختن شادی و سرخوشی و آزادی در جهان هرچند با سیاهی هاش دارند،، خدا میداند و بس... و قوی موندن تو دنیا ... 

 

به خود آگاه موندن و باز و وسیع بودن در برابر تفاوت ها خیلی ارزشمنده. راحت نیست اما کاش مدام حواسمون بهش بود. هوشیار می موندیم تو این جریانها.

 

من مدتیه تو رفتارهای این چنینی، اون ته توها رو میگردم و از خودم میپرسم: چرا... برای چی... اگر بشه، چه خواهد شد.. اگر نشه.. اگر بیشتر بشه چی میشه و .... و وقتی با خودت صادق و روشن و روراستی، چه چراغهایی که روشن نمیشه و چه یخ بندانهایی که چشمه نمیشه؛ از همون برفهای قدیمی کهنه که سرت زیرشون بوده... 

 

ابزارم تو این گشت و گذارهای درون، نوشتنه و کارهای به ظاهر کم ارزش( البته به نظر من که بی ارزش نیستن).. حین ساده ترین و معمولی ترین و عادی ترین کارهام، سبزترین راهها و درخشان ترین ایده هام واسه آگاهی بیشتر، پیداشون میشه و من محو تماشای جهان.. 

 

رمانی که داشتم میخوندم هم (قلعه ی مالویل) بود که میگفتم وقتی خوندم و تمام شد ازش میگم .. خب وسط کار فعلا رها شده اما من میگم دیگه 😅😅 باز امروز یکم ازش خوندم ... 

 

و این روزها چیزی که من رو توصیف میکنه انگار اینه: پر از شادی افسرده خویی😅😅 یعنی از اون همه انرژی مخصوص سایه کم شده اما شاده کماکان...

به انرژی کم شده م  نگاه میکنم، خب من کلا آدم سالم خوری هستم؛ یعنی اینجوری بزرگ شدم.. مولتی ویتامین هامم کم و بیش میخورم اما خب فعلا اینم دیگه( و دلیلش رو هم میدونم اما خب تنبلم تو رفعش، یکیش خوابمه) . و مثل همیشه سخت نمی گیرمش، میدونم که میگذره. البته که نمی ذارم هم الکی بگذره. حالا یکی دو روز الکی گذشتنش ( اونم البته با کتاب و فیلم و نوشتن..) مهم نیست اما دیگه همه ش نه.. 

 

برم برسم به کلاسم.. و قبلش دمنوش دارچین، زنجفیل، گل سرخم رو بنوشم و دنیا واسه م از نو و تازه و رنگی شروع بشه.. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۶:۴۴
سایه نوری

زندگی، یک اجتناب ناپذیر موقتی گذرای نماندنیست .. 

چیزی که من نمی خواهم حتی یک ذره اش را هم هدر دهم؛ 

نه دردش را نه لذتش را نه غمش را و نه شادیش را... 

آغوش میگشایم تا هرچه دارد در من و بر من بریزد... 

من از هر شادیش، شادی دیگر و از هر رنجش، درس میسازم..

و هر درسش برای من شادی خواهد ساخت... 

هیچ چیز آنقدر جدی و مهم و بزرگ و خاص نیست که من جدی و مهم و بزرگ و خاصش میکنم حتی توهم هایم درباره ی خودم! و چه رسد درباره ی دیگری!!

و یک روز چشم میگشایم و می بینم کمتر چیزیست که من را از پای درآورد و پیش روی ام را مانع شود... چون من از هر رنج، شادی دیگری میسازم... 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۸
سایه نوری

صبح جمعه به اندازه ی کافی خوابیدیم و حسابی کیف کردیم. صبحانه خوردیم و جمع کردم و ظرفهاش رو شستم.. شیرنسکافه و کروسان( با خمیر آماده درستش کردم و خوب نبود 🤫🤫) خوردیم.. ناهار ماکارانی پختم، خوردیم و جمع کردم اما ظرفهاش رو دیگه نشستم 😅😅

 

و حین این کارها موزیک گوش دادم: (قلب من اندازه ی مشت منه، مشتمو برای تو وا میکنم... چشم من اندازه ی پنجره هاست، تورو بی پرده تماشا میکنم... حرفاتو راست یا دروغ دوست دارم... قد شعرای فروغ دوست دارم... )

 

و تا دلتون بخواد از راه سینک به دفتر،، دستشویی به دفتر، تفت دادن گوشت و پیاز به دفتر و( ... به دفتر) ،، نوشتم و نوشتم و نوشتم و خالی و خالی و خالی و وسیع شدم..

نوشتم و چیزی از من فروریخت و چیزی در من جان گرفت. ریزش و سازش 😆 (من یه دلقک بازیگوش درون دارم گاهی وسط احساسات عمیقم سروکله ش پیدا میشه)

 

من با نوشتن کم میشوم و وسعت میگیرم؛ ذهنم خالی میشه و آزاد.. و قلبم چنان وسعتی میگیره که تو قفسه ی سینه م جا نمیگیره .. اما مگه چیزی میتونه زندانیش کنه؟ بلند بلند آواز میخونه و فریاد میکشه و آبها رو از سینک میریزه بیرون 🙃 : یکی از ما میتوونهههههه ابرها رو سر بکشه.. از لج این قفسا صد تا کفتر بکشههه... 

 

امروز احساس و شعر و شور و اشتیاق و جنون همزمانم.. از گذشته سرشار و البته رها ازش.. آینده واسم محو و صفر و دوره و حال واسه م درخشان و براق و شاعرانه و پر از آوازههههه و جنون و فریاااد .. پرم از شعرهای فروغ که گذشته رو واسم تو حال میسازه: 

(از دریچه ام نگاه میکنم... جز طنین یک ترانه نیستم... جاودانه نیستم... ) 

 

میتونم با شعر و آواز و خواندن ترانه ها و فروغ و نوشتن از هر بن بستی، راه بسازم.. از هر مصیبت، شکوه... از هر تنهایی، جنون... از هر رنج، شعف... از هر سایه، نور... و از هر نور، خورشید.... 

 

بیاید باهم یکم فروغ بخونیم..قلب من امروز تا فروغ نخونه و شعر نگه و پرواز نکنه، آروم نمیگیگیره 🤣🤣

 

(هرگز آرزو نکرده ام یک ستاره در سراب آسمان شوم.. یا چو روح برگزیدگان همنشین خامش فرشتگان شوم.. هرگز از زمین جدا نبوده ام.. با ستاره آشنا نبوده ام.. روی خاک ایستاده ام.. با تنم که مثل ساقه ی گیاه، باد و آفتاب و آب را می مکد که زندگی کند.. بارور ز میل.. بارور ز درد.. روی خاک ایستاده ام تا ستاره ها ستایشم کنند.. تا نسیمها (نسیم 😊🥰) نوازشم کنند.. از دریچه ام نگاه میکنم.. جز طنین یک ترانه نیستم.. جاودانه نیستم.. جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم.. هر لبی که بر لبم رسید یک ستاره نطفه بست.. در شبم که می نشست روی رود یادگارها.. پس چرا ستاره آرزو کنم؟؟ این ترانه ی منست؛ دلپذیر دلنشین.. پیش از این نبوده بیش از این... )

 

می میرم برای این شعرش؛ میتونم باهاش بلندانه بخندم و عاجزانه بگریم ... بی نظیره ... شور رو در من راه میندازه؛ قلبم رو می کوبونه و لحنم رو بی پروا میسازههه.. 

 

شفا برای هرکس یه شکلی رخ میده؛ برای من به شکل کلمه و شعر و نوشتن رخ داده.. هرجا و هرکس و هرچیز و هر فکر و هر واگویه فکری و هر نشخوار انگار به دفترم ختم میشه.. و اونقدر از دل این نوشتن راه و راهکار و تمرین و قانون واسه خودم زده بیرون که موندم.. و از دل تجربه ی هر راهکارم، گشایش و سیالی و جریان تازه خلق شده.. 

 

از دل نشخوار فکری سرسام آور مخرب، گشایش و راه و سوال و جواب تازه  پیدا کردم؛ گاهی میگم کاش واگویه هام بیان باز.. چقدر باهاشون روبه روی خودم نشستم و نوشتم و سایه های تازه و جدید و شاداب ساختم.. اما خب خبری ازشون نیست اون موقع ها که کارشون دارم 😊😊

 

بعد یه مدتی می بینی اون واگویه ها فقط ایده هستند و گشایش و راه حل؛ کشف هایی می شن که تو توشون به خودت می بالی و از نو می رویی.. چون خودت رو یه قدم بیشتر شناختی.. این تبدیله شعف انگیزه و ذهنت رو صاف و سفید و حاصلخیز میکنه برای شکستن های تازه و کاشتن گلهات و راه انداختن دشتت... 

 

و وای از اون سکوت و خلوت ذهن که راهش کلمه ست و کلمه و کلمه... 

 

امروز فیلم( انجمن شاعران مرده) رو میبینم.. یکمش رو دیدم و خیلی زیاد دوستش داشتم .. 

 

برم که برسم به درس و مشقم و کارهام؛ خونه رو یه جمع و جور سریع بکنم که ساعت ۴ کلاس آنلاین داره .. برم که یکم نگاهش کنم قبل کلاسش.. 

 

 

هر سال پاییزها دیوانه میشوم؛ نه دیوانه تر... 

و زندگی تر میکنم... 

و دوباره تر میفهمم: 

زندگی جز جنون و جسارت رهایی از اسارت، نیست

                                                                  سایه

 

هرچقدر از کیفم بگم حین نوشتن این پست کم گفتم؛ پس بقیه چیزام مهم نیست!!!

 

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۵
سایه نوری

من بدون کلمه و قصه و شعر  میخشکم.. 

و زندگی برایم کلمه و قصه و شعر میبارد... 

ابزار نوشتنم، زندگیست؛ همان طنز تلخی که از تک تک حروفش شعر میشورد... 

خوب که فکر میکنم این روزهای اخیر کار زیادی نکرده ام..

فقط زیاد خندیده ام و زیادتر کلمه بافته ام ... 

خنده های بلند بلندم و دفتر صدبرگ تمام شده ی روبه رویم به من میگویند: زندگی همین است؛ طنز تلخی بیش نیست.. تو فقط بخند که تا خنده ها بلند میشوند و دفترها تمام، هرچه هست کافیست...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۸
سایه نوری

دیروز، ۳ تا کلاس آنلاین داشتم. و شب هم ساعت ۱۰ امتحان میان ترم داشتم. موضوع پروژه م رو هم باید مشخص میکردم و همراه با نظریه های منطبق باهاش، برای استاد میفرستادم تا در صورت تایید، کار نوشتنش رو شروع کنم. دیروز ناهار رو خیلی دیر خوردیم. پیاز رو طلایی کردم؛ اسفناج های پخته شده و پنیر صبحانه رو اضافه کردم؛ فلفل سیاه و زردچوبه و روغن زیتون و تمام.. پیچیدمشون لای خمیر یوفکا و رفتن توی فر... با ماست سرو شد. عالی بودن و تازه و گیاهی و سلامت و شعف انگیز 😊😊😊

 

امروز کمی دیرتر از معمول بیدار شدم. خونه نیاز به تمیزکاری داشت؛ میخواستم خورش قیمه بپزم؛ میخواستم برای امتحان شنبه  آماده بشم اما به جای تمام این کارها که نه حسشون بود و نه حالشون 😅😅 به خودم توجه کردم که چی دلش میخواد: دلش یه فیلم یا کتاب میخواست با تم کریسمس و برف و شخصیتی زنانه و پر از احساس و خوراکی و... 😅 پس مینی سریال (Alias Grace) رو که مدتی بود میخواستم ببینم شروع کردم و ۲ قسمت ازش دیدم و خیلی دوسش داشتم. بعدش هم کتاب(دمیان) از (هرمان هسه) رو شروع کردم و همین ابتدای کار، عاشقش شدم. 

بعدش یک عالم نوشتم و فکر کردم و کیف کردم.. و الان که اندکی کلافگی و بی حوصلگی صبحم بهبود پیدا کرده، در حالیکه پیازهای خیلی ریز خرد شده دارن با حرارت ملایم کاراملی و طلایی میشن و لپه ها در حال قل زدن هستند، در یک خانه ی ترکیده در حال نوشتن هستم 😅 (همین حالا هم صدای قاشق اومد که افتاد توی زودپز😊) 

ظهر با مهربونی،  صبوری و عشق بینهایت و همیشگیش، ظرفها رو شست و یه املت بی نظیر درست کرد که با ترشی، فلفل سبز، زیتون و ... معرکه بود. 

الان در حالیکه روی بیسکویت کره ای خونگیم(سه شنبه، بین کلاسهام پختمشون🥰😊) پنیر خامه ای می مالم و جرعه ای چایی زنجفیلی مینوشم، به امیدها و ناامیدی هام، به سفیدی و سیاهی هام، به خستگی و شادابی هام و به اصل زندگی فکر میکنم...

و کلمات زیادی تو سرم هستند.. امروز بهم میگفت ایده هام عالین و باید رمانم رو شروع کنم.. به راه انداختن کار خودم فکر میکنم.. و میدونم یک سرسوزن جسارت دیگه، من رو بهش میرسونه.. خلاصه که زندگی با تمام ابعادش اینجا در خانه ی ما و در کله ی من در جریانه 😅😅

 

حالا دیگه تا حدود ۹ خورش قیمه آماده ست.. و فردا ناهار داریم. از این بابت خوشحالم 😁😁 اگر فردا حس و حالش اومد خونه رو تمیز میکنیم. امتحان شنبه رو هم باید آماده کنم. شبش هم جلسه آنلاین دارم. و خیلی کارهای دیگه ... 

 

عصرهای پاییزی وقتی لبوهای آتشین  پخته شده رو با سس مایونز(من سس مایونز دوست ندارم و خیلیی کم میخورم اما با لبو، ترکیب بی نظیریه) 

یا اسنکهای اسفناج(۲ تکه نون جو که بینش اسفناج پخته شده+فلفل سیاه+پنیرصبحانه+ کمی روغن زیتون) قرار میگیره و توی ساندویچ ساز، برشته میشه با ماست..

یا چایی زنجفیلی/دارچینیم با خرماهای آغشته شده به ارده

یا سالاد دل انگیز و رنگارنگم( ترکیب کاهوی تازه+ بیبی اسفناج+دونه های ناب انار+برشهای پرتقال+نخودفرنگی+ذرت+سیب زمینی های نگینی سرخ شده در ادویه و روغن زیتون توی فر+ سس ماستی و فلفل سیاه)

یا کیک سیب خونگی یا .... رو بعد روزهای پرکار و عزیزم به عنوان عصرانه میچینم روبه روم و میرم به رویا، پر از حس قدردانی از خودم و دنیا و خدا میشم. و اون لحظه ها خیلی ناب هستن واسم و عزیز و باشکوه؛ با تمام سادگیشون......... (و اینو فقط خودم میدونم) !!

 

یه مینی سریال رو هم این روزها تمام کردیم به نام (undoing)  ... ما که دوسش داشتیم: داستان روانشناس موفقی بود که چند هفته مانده به چاپ کتابش، اتفاقاتی میفته که .... (همین خلاصه من رو دیوانه ی دیدنش کرد و خیلی هم بهم چسبید) 

دیگه چی؟ پست درهم و برهمی شد 😅 مثل خودم و خونه م .. 🙃🙃

 

حالا دیگه میرم به لپه ها سر میزنم، گوشتها رو تفت میدم... خیار و گوجه و پیاز سالاد شیرازیم رو میشورم و سیب زمین ها رو .. و میپرم توی حمام .. بعد بلوز، شلوار  گرم و راحت و نخی صورتیم رو میپوشم و میشینم کنار شوفاژ سر کتاب و دفتر و درس و کارهام( حتی برای ۱ ساعت، چون نباید صفر بشه) 

 و شما رو میسپارم به خدا ... ۲،۳ شب پیش، وقت نگاه کردن به ماه کامل به همونایی که خودشون خوب میدونند، فکر کردم و دلم از دور تپید!!🥰🥰🤩🤩

 

 

مگر میشود ((هیچ)) را داشت؟ آری من داشته ام!!

مگر میشود از هیچ، ((همه)) را ساخت؟ آری من ساخته ام!!

مگر میشود دوباره و از نو ((همه)) را نابود کرد؟ آری من کرده ام!!

من میگویم هیچ، تو همه را بدان...

من میگویم همه، تو هیچ را بفهم... 

من میگویم بیت، تو شعر را بخوان.... !!! 

 

ناامیدی هم که باشد، غمم نیست چون نوشتن هست که شراب من است... ناامیدی را که بنویسم، مست میشوم و شور میگیرم....

 

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۲۰:۱۵
سایه نوری

شنبه ای که با صدای بارون و تاریکی رخوت انگیز صبحگاهی شروع میشه، اما چون ۱۰ صبح کلاس داری، باید از زیر پتوی گرم و نرمت بیای بیرون. با اینکه فقط دلم میخواست لم بدم و برم تو رمانم، مجبور بودم پاشم... 

 

دیروز خورش کرفس پختم و پریشب ماکارانی.. غذای ظهر و شب رو داریم.. سر کلاس امروز سوالات رو جواب دادم و ۲ تا مثبت گرفتم و خیلی چسبید چون حدس هام درست درمی یومدن 😊😊 اونم تو کلاسی که شرایط ویژه ای داره 😉😉

 

دیروز، روز پرکار اما دلچسبی بود. ۸۰ صفحه کتاب خوندم؛ کارهای درس شنبه رو انجام دادم؛ جلسه کاری اسکایپ رو گذروندم.. و ازم خواسته شد درباره ی حرفهایی که زدم، یک محتوا بنویسم و خیلی خوشحال شدم 😊😊( هرچند که از قبل درباره شون نوشته بودم) 

 

پس امروز میتونه سبک تر باشه... فقط ۲ تا فصل کتابم رو روخوانی میکنم و موضوع پروژه م رو تعیین میکنم... 

 

حالا هم بعد اینکه پنکیک ابری پنیریم رو با یک فنجون شیرقهوه ی ترک خوردم. و رفتم رو ابرهای خاکستری نشستم و پای راستم رو انداختم روی چپم 😊😊

 

 آشپزخانه ی تمیز اما شلخته م رو به حال خودش رها میکنم و اینجا رها میشم.. خوبه ظرفها گاهی به حال خودشون گذاشته بشن.. کاری که مامان من هرگز انجام نمیده اما خب قرار و آهستگی و بیخیالی واسه من خیلییی مهمه .. 

 

عطر کره و شیرینی و شیرقهوه پیچیده تو خونه؛ آسمون ابری و طناز و من بیخیال و آزاد اینجام.. بودنم رو جشن میگیرم و شدن رو میذارم واسه ی به وقتش!!

 

ذکر روز: نمی خوام بهترین باشم؛ نمی خوام خاص و متفاوت باشم؛ نمی خوام بزرگ و مهم باشم؛ نمی خوام دیده بشم؛ نمی خوام خوشیم رو فدای (بهترین شدن) کنم؛ می خوام فقط رها و آزاد باشم .... نمی خوام توهم اهمیت و عظمت اسیرم کنه. ( نه ما اونقدرها مهمیم؛ نه دنیا؛ نه اتفاق هاش) !!

 

من معمولی، من عادی، با کارهای معمولی، با کارهای عادی.. کافی و سبک و آزادم ........ 

 

اهمیتهایم را رها میکنم تا از درون بزرگ و ارزشمند و آزاد شوم.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۲
سایه نوری

وقتی کلاس ساعت ۱ کنسل میشه، چی میتونه این لحظات رو واسم شیرین تر کنه؟ نوشتن اینجا 😊 ارائه م رو هم آماده کردم صبح، که ساعت ۳ که کلاس دارم، حل باشه پس با خیال امن و آرام و مشعوف و راضی از خود، اینجا هستم.. 

 

البته اندکی ارتباطم با روح جهان، اتصالی پیدا کرده و قطع و وصل میشه  😅 و من رو داره به جاهایی میبره و می یاره که ازش بعدها خواهم گفت حتما... 

 

اما  برش لحظه ی من: توی روز ملس پاییزی با نور باحیاش لم دادم. طلایی کمرنگ آفتاب، پرده رو درخشان کرده؛ خونه برق میزنه و شادابه..  گرمی مطبوع و ملایم هوا، قرارم رو افزون میکنه.. عطر کره ی محلی برنج همراه با دارچین و زنجفیل و زعفران مرغ، فضا رو سرشار کرده... و من مینویسم .. 

 

منی که سازنده و خالق این لحظه م و میتونم توی اصالتش غرق بشم؛ اصالتی که رنج و لذت، شادی و غم، سفیدی و سیاهی و تضادها رو همزمان داره و من حل شدم تو این اصالت. درک این اصالت، صلحم رو برقرار و جنگم رو پایان داده.. 

 

حالا دیگه میرم، ماست و خیارم رو آماده میکنم با خیارهای خیلی ریز خرد شده.. شوری های مامان رو میریزم تو کاسه ی آبی پررنگم.. تو بشقاب کرمی رنگم غذا میکشم و ضیافتی واسه خودم راه میندازم..

حواسم به خودم هست؛ مولتی ویتامین هام رو میخورم و چاییم رو حتما با فاصله از نهار میخورم که آهن غذام رو نزنه بپکونه 😉 و برای کیک سیب خونگیم همراه با چایی تازه دم زنجفیلی، صبر پیشه میکنم 😅 😇

 

خیلی ظریف و جزیی نگر و باتوجه و با مهر، مراقب خودمون باشیم.. درسته که باید عاشق خودمون باشیم اما واقع بینانه ش اینه که یه وقتایی عشق دوره اما همیشه میشه مراقب و محافظ خود بود و بهش توجه کرد؛ گاهی فقط کافیه مراقبت و محافظت و توجه به خود، جایگزین عشق به خود بشه بدون جنگ و تقلا ... بعد آرام آرام عشقه شکل میگیره و پایه هاش سفت و محکم میشه.. 

 

ذکر روز: با هرآنچه خلاقیت و نیرو دارم، صلح را جایگزین جنگ و تقلا و مقاومت میکنم و این لحظه و این زمان را همانطور که هست میبینم بی قضاوت و میپذیرم بی عجله.

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۰
سایه نوری

خونه نیاز به رسیدگی داره و برخلاف اغلب مواقع بهم ریخته و... شده؛ هرچند تو  ۱ ساعت میتونه برق بیفته اما من الان بعد از کلاس صبحم، فقط دلم میخواست لم بدم زیر پتوی نرم و صورتیم و بنویسم... خب چه اشکالی داره یه وقتاییم خونه اینه و من نوشتن میخوام... 

 

خونه رو سکوت مطبوعی فرا گرفته؛ هوای ابری و زمین باران خورده و تاریکی ملایم روز من رو به وجد آوردن. ساعت ۱ کلاس بعدیه. ناهار داریم پس بعد این پست یه کیک وانیلی نرم و لطیف و طلایی میپزم و جشن امروز رو پررونق تر میکنم 😊

 

هوای ابری و کلمات من؛ شب مهتابی و کلمات من؛ شب و کلمات من؛ روز و کلمات من؛ درخت و ... طبیعت... من عاشق این قشنگی هام. و این قشنگی ها کلمات من رو متبلور و برجسته میکنند.

 

تا حال فکر کردید به عناصر اطرافتون چطور میتونید با نگاه تازه ی اولین نگاه کنید؛ نگاه جستجوگر و متعجب یک کودک؟! نگاهی که عادت نکرده؛ نشناخته؛ خاطره نساخته؟!

 

داشتن نگاه خلاقانه و دید هنرمندانه خیلی سخت نیست، همه ش هم ذاتی نیست. فقط کافیه شروعش کنید. از ابرها صورت یک گاو رو بیرون بکشید و از یک قطره ی بارون، انعکاس رویا رو... از تنه ی درخت، طرح و نقش رو.. از روی شیرقهوه ی صبحتون، پر یک پرنده رو ... 

 

 

درک ما از دنیا، ویژه و خاص خودمونه و به خیلی چیزها مربوطه؛ اون خیلی چیزها رو میشه یافت و خلق کرد.. خلق آزاد رهای وحشیانه ی ناشیانه ی شجاعانه؛ بدون انتظار بهترشدن، بدون اسیر به وقتش شدن، بدون اسیر امنیت ساختگی شدن.. بدون اینکه اسیر موانعی بشیم که فکر میسازه...  

(تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز) 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۲:۱۵
سایه نوری