سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لحظه» ثبت شده است

این روزها دارن یه جور دیگه میگذرن؛ یه جور تازه تر. یه جوری که من اصلا نمی دونم چی داره میشه. و عاشق این ندونستنم :) یه جوری که من اصلا نمی فهمم دریای زندگی داره کجا میبرتم.. من فقط سوار موجها شدم و میرم.. هرچند وقتایی هوشیاریم به شدت میلرزه اما وقتایی که آگاه و هوشیار و با چشم و گوش باز شاهدم، نشانه ها برق میزنند و دلم رو روشن میکنن.. اونجاهاست که از قلبم ریسه های نور بیرون میزنند و من چیزایی رو میبینم که بودها اما من نمی دیدم! 

 

و من حواسم هست که پیش برم؛ که یادم نره فقط تو پیش روی و حرکته که من وسیع میشم و نرم و هموار... و فقط تو ادامه دادنه که من باز و سبک میشم و پذیراتر... این مدت فهمیدم که اصلا چرا باید دنبال پذیرش باشم؟ همین که روان باشم، خیلییی زودتر و روان تر از اونچه فکر کنم پذیرش میاد.. پیش روی، پذیرایی میاره.. 

 

و معناهای من فقط تو ادامه دادنه که بالغ میشن و تکمیل.. و دیگه مهم نیست خیلی چیزها.... چون زندگی اینه.. یک بازی.. طنزی تلخ.. پر از تضاد.. شگفت و مرموز.. 

 

فقط تو گذره که نمی بینیم اونچه نباید رو و نمی شنویم اونچه نشاید رو.. موندن، همه چیز رو جدی و بزرگ و ناجور و در معرض دید قرار میده! و ما نیاز نداریم همه چیز رو ببینیم و بشنویم.. اگر همه چیز رو می بینیم و میشنویم، بهتره پاشیم و یه تکونی به خودمون بدیم!! 

 

وقتی معنام وابسته به هیچ چیز اون بیرون نیست، حتی اگه در لحظه بیفتم، خیلی زود بلندتر پا میشم. که اگه بلندتر هم  نباشه مهم نیست چون فقط مهمه پاشم! و هربار پاشم یه چیزایی دیگه مثل قبل نیست.. 

 

تو موندنه که ما خشک میشیم؛ پیچیده میکنیم؛ تحلیل اضافی و الکی میکنیم.. چون وقتی گیر میفتیم تو یک جا، اسارت، خودمون رو واسه خودمون ناآشنا میکنه و من رو از من دور.. من وقتی جاریم با خودم تو بن بست گیر نمی یفتم.. و رابطه با خودم، رابطه با جهان هستی رو میسازه.. 

 

از این حال و هوای غافلگیرانه ای که مثل مهمان سرزده، سررسیده و راستش من دارم دل میدم بهش آروم آروم.. که بگذرم، روزهای آخر ساله. روزها آخر سال با اون انرژی عجیبشون.. من اهل هدف نوشتن نیستم اما میخوام زود خونه تکونیم رو تمام کنم و بنویسم واسه خودم حسابی و با خودم تنهایی باحالی بسازم تو روزهای آخر سال.. تا تو این نوشتنه فقط یه دیدی بگیرم و تازه تر بشم و یه نظم نسبی بدم و باز دل بدم به جریان همراه با پیش روی.. و تو این نوشتنه شکل گیری پیش رویم شروع میشه و دیگه تا هرجا خودش بخواد میره.. و کارهایی هم دارم که حتما باید انجام بدم.. 

 

از اونجایی که من هفته ای یکی دو بار  خونه رو برق میندازم، فقط 2 روز رو گذاشتم که حسابی به خونه برسم و تمام.. کلاسها هم که احتمالا تا چهارشنبه ی آینده هست. کارم هم که یه جور عجیب و غریبی عوض شد که من هنوز مبهوتم و دل دادم به این ندانستن هیجان انگیز و فقط میرم با لحظه تا ببینم لحظه چه آشی واسه م پخته :) 

 

پروژه ای بود که انجامش دادم و نوشتم خیلی دقیقه نودی بهش رسیدم و دلم میخواست بیشتر روش کار کنم و فلان... پیام دادن و ازم دعوت به همکاری کردن! خیلی خوشحال کننده بود واسه م.. به خاطر فضای ویژه ای که داره و آدمهای ویژه ای که من دوسشون دارم و همراهشون میشم.. اما خیلی واسه م خوشحال کننده تر اینه که یک قدم دیگه از فضای امنم بیرون اومدم و قبول کردم کاره رو. شاید همیشه نمونم که احتمالش زیاده نمونم :)  اما این تجربه رو رد نکردم و همین واسه م خوشحال کننده ست.. 

 

خلاصه اینکه اگه ما بندش نیاریم، هستی بند نمیاد! اما فقط وقتی بندهاشو باز میکنه که تو بی هیچ انتظاری تو لحظه رهایی و با تمام اونچه داری جاری هستی و پیش میری.. اگر همینی که هست رو با تمام وجود و با تمام حیات لحظه، بگذرونی، هیچی دنیا اونقدر بزرگ و جدی و مهم نیست که قدرت رو از تو بگیره.. با تمام وجودت باش، حتی با کمی ها.. چون تو ته نداری و لحظه کافیه حتی با کاستی هاش! نشدم، نشد.. زندگی کرده باش :) 

 

راستی گوشیمم رسید؛ در اوج ناباوری یه گوشی نوی دیگه همون رنگی که عاشقشم بی هیچ اطلاعاتی البته :) 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۱
سایه نوری

اینقدر این چند روز ناز خودم رو کشیدم تا باهام همراهی کنه که دیگه از خزانه ی نازکشی شخصیم، هیچی نمونده😅 بعد از روزهای پرکار، سردرد عجیب چندروزه، دعوای انرژی کش و یکی، دو روزی  که نتونستم مسائل رو درست و حسابی بریزم تو صندوقچه و بچسبم به حال،، دیگه الان در خدمتتون هستم 😊

 

امروز صبح، امتحان دوم رو دادم. و چقدر با سختی و ناز خودم رو کشیدن، خوندمش. نمی خوند که، یک بچه ی سرتق حرف گوش نکنی شده بود که نمی دونید 😅 البته که منم ولش کردم به حال خودش. والا به زور که نمیشه آخه 😁

درس خشکی که اصلا شب امتحانی نبود و من جز اینکه سر کلاس شش دانگ گوش داده بودم و مدام با استاد کلنجار رفته بودم 🙃 حتی کتابش رو هم قبل امتحان خریدم 😐 🤫 بعد هم ۱۹ شدم. و تازه به استاد گفتم، به نظرم سوالاتتون نه تنها مفهومی نبود که غلط هم داشت و ایشون هم باز از در توجیه برآمد و من که قانع نشدم 😉😉

ولی خب من واقعا از خوندن و امتحان دادن اونم امتحان های مفهومی، ترکیبی و جون دار خیلی لذت میبرم و دوست دارم با آب و تاب اینجا ازشون بنویسم و باز مزه ی لذتشون بره زیر دندونم و کیف کنم.. 🥰

 

امروز صبح با وجود اینکه از ۹ فصل، ۲ فصل آخر رو فقط و فقط و سرعتی روخوانی کرده بودم و ... یک صبحانه ی عالی برای خودم آماده کردم و با لذت خوردم.‌ ساعت ۱۱ امتحان داشتم.

اینها که اینجا مینویسم شاید برای کسی که میخونه، مسخره بیاد. اما برای من گوشه هایی از رهایی، قدم های کوچک، توجه به خود قبل از هرچیز، ارجحیت خود بر هرچیز، جدی نگرفتن و .. است. راستش من قبلها اگر کار مهمی داشتم، دیدن و عشق دادن به خودم فراموش میشد. و حالا از این گشایش ها و آزادتر شدن های کوچک، کوچک خیلی لذت میبرم.. 

و حتی وقتی نیم ساعت قبل امتحان، از نظر مطالعه در بهترین حالت نبودم، همین که سرم رو آوردم بالا و برق سرامیکها خورد تو چشمام و درخشش خونه رو دیدم،  محوش شدم چون مهربونی و رهایی ازش میبارید.. ( خونه ای که روز قبلش با مهربونی تمیزش کرده بود و منم آخرهاش کمکش کردم حتی وقتی کلی از امتحانم مونده بود)  

 

دیشب وقتی روند تلاش خودم رو مرور کردم، آنچه به سرم اومد( که حالا دیگه میدونم خودم به سر خودم آوردم، یعنی هرچند به ما آسیب هایی بسیاری خواهند زد اما من بودم که خواستم آسیب بخورم؛ میتونستم جاخالی بدم یا حتی زخمی بشم اما نذارم زخمم عفونی بشه و... ) خودم رو سفت در آغوش گرفتم؛ جلوی آینه ایستادم و به خودم حرفهای عاشقانه زدم؛ اشک شوق صورتم رو پوشاند؛ از خودم تشکر کردم؛ از خودم که داره پیش میاد؛ که گاهی با هیچی خوشی میسازه؛ که ادامه میده؛ که باز و گشوده و پذیراست؛ که پشتم رو خالی نمیکنه؛ که بااینکه گاهی آزارش  میدم، باز هم همراه قشنگمه؛ که هرچند هیچکس نیست اما اون همیشه هست..( حالا بااینکه همسر با مهر همیشگیش هست و خانواده و ... ولی امیدوارم که منظورم رو بفهمید دیگه) ! چون حال توضیح ندارم 😊

 

خلاصه اینکه فضای لطیف و رقیق و شاعرانه ای بین من و خودم شکل گرفت دیشب جلوی آیینه؛ راهی که باهم جلو اومدیم؛ آسیب خوردیم و آسیب زدیم.. زمین خوردیم و له شدیم و پاشدیم و له کردیم حتی شاید.. شکستیم و ساختیم.. تنها، خیلی زیاد تنها، خیلی زیاد بی پناه، خیلی زیاد آزرده، خیلی زیاد زخمی، خیلی زیاد گمگشته و خیلی زیاد، خیلی خیلی خیلی زیاد فریاد کش بی فریادرس شدیم اما الان باهم اینجاییم.

که هرچند هنوز بعضی از زخم ها هستند اما معنای زندگیمون رو من و خودم پیدا کردیم. بااینکه خیلی زیاد اشتباه کردیم و بازهم خواهیم کرد اما بلد شدیم ادامه بدیم. بلد شدیم چطور بیفتیم و کجا بیفتیم و چطور پاشیم.  بلد شدیم اشتباهات دیگران رو بپذیریم و قبلش اشتباه کردن خودمون رو پذیرفته باشیم.. بلد شدیم چرا نگیم به دیگری و به خود حتی.. و اگر نیازه که بگیم، درست تشخیصش بدیم و خلاقانه بگیمش؛ ما یاد گرفتیم نذاریم آسیبمون بزنه کسی و آسیب هم نزنیم تا جاییکه بشه.. 

و من یاد گرفتم که به گلهام نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم که به عکس بچه گربه ها نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم از بچه ها بشنوم و همه چیز یادم بره.. همه چیز؛ یعنی همه چیز بدون هیچ استثنایی.. 

 

(راستی بچه ها، بامبوی نازنینم خیلی یهویی زرد شده و مریض و سر به زیر و من هربار که نگاهش میکنم دلم کباب میشه واسه ش. 😪😪 چه کنم میدونید شما؟ یه کودی همسر بهش داد و این شد) 

 

من و خودم یاد گرفتیم آزاد باشیم و آزاد بذاریم و این ذکر هرروزمونه...  

 

راستش من اصلا و ابدا اهل درد و دل نیستم. دوستان بسیار کمی دارم. و یادم نمیاد هیچ وقت برای کس یا کسانی دردو دل کرده باشم. و انگار بلد هم نیستمش.. و الان اینجا. اصلا این پست چرا این شکلی شد؟؟ 😉😅 چرا اشک از چشمهای من جاریه؟ چرا آرامم و قلبم آرومه و لبخند بر لبمه اما چشمام اشکیه؟ 😂 

 

خلاصه که این روزها خیلی حالم عجیبه.. این درس خوندنم. ایام امتحانات. گذشته و حال درهم پیچیده. شوق زندگی در عین اینکه واسه م گذرایی بیش نیست؛ طنز تلخی بیش نیست.. تضادهام و...... کلا بخش خاصی از اعماق من رو بیرون میکشند که وقتی آدمهای زیادی بیرون میگند: فلان کتاب رو خوندی که این رو میگی؟ و من نخوندمش..  تو چون غصه نداشتی و نداری اینجوری، و من داشتم.. من مشغله دارم، تو چون نداری فلانی... ،  من فقط با یک لبخند میتونم بگم من فقط و فقط یاد گرفتم عمیقانه زندگی کنم؛ دردش رو و شادیش رو.. غمش رو و لذتش رو.. تمام ابعادش رو. بعد درد امروزم دیگه رنج نمیشه.

بعد رنجی که ساخته شده از قبل، قشنگ میشه؛ یک مفهوم و معنا و دلیل ازش واسه م بیرون میاد و حلم میکنه و پیشم میبره و عمیقم میکنه و بی پروا میشم و گذرا میشم و جدی نمیگیرم و جز به مسیر نمی اندیشم.. 

 

راستش بااینکه میدونم منم آسیب زدم ( ما از آسیب هایی که خوردیم راحت تر میگیم تا آسیب هایی که زدیم) بااینکه در خیلی چیزها حل هستم. اما گاهی بی پناهی ها و بی کسی ها و خفقان ها و ...،، نرم و آروم یادم میان. و من حالم باهاشون همین شکل الانمه: همزمانی  لبخند ملیح، قلب آروم و چشم اشکی.. به همراه یک حس سپاس عمیق نسبت به خودم؛ خودم که چه دردها که نکشید و چه رنج ها که نساخت.. ولی یاد گرفت تبدیل و معنابخشی رو انتخاب کنه.. 

چون زندگی همینه؛ گذر از سایه به نور و نور به سایه... 

 

خودم؛ خود عزیزم با تمام وجودم ازت سپاسگزارم. و میدونی که هیچکس هم که نباشه من با تو هستم و ادامه خواهم داد... پس با من بمان... 

 

آیه های محبوب من: (این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست)... 

(نترس و غمگین مباش که ما نجاتت میدهیم) ... 

اصلا این سوره عنکبوت چه میکنه با دل آدم .. فقط اسمش ... 😅😅 پروانه بهتر نبود؟! 😅😅

بریم واسه دعای شبانه و عشقبازی با ماه؛ ماه زیبای نقره ای پرنور کامل آسمان کوچه ی ما😅 چرا طلایی نشد پس این ماه بلا این ماه؟! 🤔🤔

 

پروردگارا، پرده های روحم را یکی یکی کنار بزن، کنار بزن، کنار بزن.. 

و عریان و عریان و عریان ترم کن از حجاب های ساختگی و توهمی..

و وجود و نبوغ و خلاقیتم را صیقل و جلا و قوت و نوری دوباره ببخش.. 

و بر آگاهیم دست بکش و گرد از آن بگیر.. 

و لذت عشقبازی با ماهت را از من مگیر، مگیر، مگیر..... 

 

با حس هامون تنها می مونیم و می چشیم و میشناسیمشون یا انکارشون میکنیم و با چیزی در بیرون سرکوب و مدفون ( اینستاگردی و ... ) ؟؟؟

 

راستی بچه ها نسیم که ازش گفته بودم، بیانی شد: (nasimanegi.blog.ir )

🥰🥰

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۹
سایه نوری

میرم عقب و عقب و عقب تر: سایه عااشق کتابها بود بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها کتاب بخونه؛ سایه شعر میگفت و رمان مینوشت و خلق میکرد بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها بخوندشون یا بدونه؛ سایه نقاشی میکشید و خطش نظرها رو جلب میکرد بدون اینکه... سایه هنر و نور رو دوست داشت و گاهی خیلی سربه هوا میشد؛ خیلی تو دنیای خودش، به تنهایی سرخوشانه و شوقانه داستان میساخت و رویا می بافت... 

 

کنج اتاقش، جادویی ترین جای دنیا میشد واسه ش با کلمه و شعر و قصه و رویا... یا قبل ترش که اشین میشد و آن شرلی و جودی آبوت و پرین و جوی زنان کوچک و فلان ... و گذر زمان رو نمی فهمید😊😊

 

سایه همیشه داشت مشکلاتش رو حل میکرد؛ آره همیشه یه چیزی بود که باید حلش میکرد... و یه زمانی اون دورها خیلی فرسوده شد تاااا امروز که اینجا رو به کاغذهای نقاشیش که به دیوار پونز شدن، نشسته و باز میبینه مشکل هست اما دیدش چقدر وسیع تر شده؟ خیلیی... میدونه همیشه یه موردی هست و خواهد بود و این زندگیه؛ خود خود زندگی اصیل... 

 

حالا دیگه نمیخواد راه حل ها رو به زور بکشه بیرون؛ واسه گذر عجله نداره؛ واسه حل شدن، له له نمیزنه... ایده آلها رو نمی خواد؛ رقابتی نداره...

 فقط لحظه رو نگاه میکنه و قلبش از نو بطن و دهلیز میسازه؛ لحظه رو میشنوه و مغزش از نو نورون میسازه؛ لحظه رو بو میکشه و توی روحش عطر حیات میپیچه.. لحظه رو می لمسه و حریر رویا میاد زیر انگشت هاش.. لحظه رو میچشه و مزه ی وانیل میپیچه تو سرش... 

 

و یه دفعه میبینه اصلا چیزی نیست که بخواد حلش کنه چون اون اونقدر پر از شوقه که جز رقص دیوانه وار و لبخند همیشگیش هیچی رو جسم و تنش نیست..

 

سایه گاهی شبها یادش میفته به تمام تنهایی های عمیقش و رنج های عظیمش و یه دفعه میبینه وسط یه عالمه خنده، اشک بالشتش رو خیس کرده اما خب که چی؟ زندگی همینه... و چقدر همون لحظات هم قشنگ هستند وقتی به خودش فرصت میده.. و چقدر بعدش قوی تره و چقدر صبحش حالش عجیب تره که این همه گذرونده و باز هم خواهد گذروند.. 

 

امروز دلم خیلی تنگ شده بود و بدنم خسته... به جای همه ی اینها مرغ اسفناجی پختم و چون به جای پنیرپیتزا، تو دستورش پنیر خامه ای بود، مشعوف شدم. چون خیلی وقته پنیرپیتزا دیگه اونقدرها موردعلاقه م نیست... نوشتم و نوشتم.. حرف زدیم باهم. چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم. و کار دیگه ای نکردم چون خسته بودم و ... 

 

و زندگی همینه؛ همین جرعه آبی که الان نوشیدم و از دمای مطلوبش کیف کردم. لحظه همیشه لذیذ و مطبوعه..

و من هیچی از نتیجه و آینده و چه میشود و بهترین شدن و فلان نمی خوام.. فقط میخوام آزادانه و خلاقانه به هرچیزی که لحظه میذاره وسط دستهام، به چشم خمیر بازی نگاه کنم و اجازه بدم نه سایه ی بالغ بلکه سایه ی کودک درون، بی فشار و با شوقش، چیزی که میخواد رو از اون خمیر بسازه؛ فقط چیزی که خودش میخواد و نه هیچکس و هیچ چیز دیگه. 

 

فقط میخوام تو لحظه گم بشم؛ وقتی تو لحظه هستم از دنیا و اخبارش، ویروسش و دلارش، زمانش و آدمهاش و .... آزادم.

و آزادی همه ی چیزیه که این روزها میخوام. و وقتم برکت پیدا میکنه؛ پولم برکت پیدا میکنه؛ خودم شفاف میشم؛ روابطم نرم میشه. و ترس ها باد هوا میشن.. 

 

راستی تو ای لحظه ی حال زیبای سخاوتمند بزرگوار باشکوه شافی ناجی آرام من،، چرا تو حتی وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری؟

تو پر از تضادی و سحر..  پر از رمزی و راز ...  و اینطوریه که من مسخ و مبهوت توام و اسیرت؛ و همینجوریه که هی دارم از همه ی نگاه های کهنه آزاد میشم و تعریف های تازه میسازم..

و اینطوریه که دیگه کمتر چیزی جلوی من رو میتونه بگیره و اگر بگیره هم چه باک؛ چون این زندگیه.. و زندگی زورش زیاده. اما قدم های کوچک من بر هر بزرگی پیروز میشن.. و اصلا پیروز هم نشن، مهم منم که در پروازم حتی وقتی نشستم! مهم زندگیه که دارم تا آخرین قطره ی هرروزش رو نوش میکنم.. 

 

و این تعریف های نو و نگاه های تازه ی جنجالی چهارچوب شکن آزاد، عجب کاری دارند با من میکنند؛ تعریف هایی که اصلا نمیذارند چیزی جلودارشون بشه؛ وحشی هستند و یاغی و غریزی...

روزی همه ی کارهایی که تعریف های تازه،  با من کرده اند را خواهم نوشت یا کشید یا سرود یا حتی رقصید تا دنیا هرچقدر که بلد است و میخواهد همراه من بخندد... 

شعر خیام این پست با شما.. یا شعر خودتون یا شعر حافظ و سعدی و .... یا حتی شعر شاعری گمنام ....    

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۰
سایه نوری

یه حمام عالی رفتم؛ به موهام و پوستم رسیدم.. ابروهام رو تمیز کردم.. و الان در حالیکه یقه اسکی نرم و لطیف سبزاردکی و شلوار نخی سربی و جورابهای گرمم رو پوشیدم؛ موهام رو ریختم دورم و کلاه نازکم رو گذاشتم سرم، نشستم که بنویسم... 

 

شنبه، یکشنبه و سه شنبه امتحان میان ترم دارم؛ ۱۴ دی هم زمان تحویل پروژه ی سنگینمه...‌و این روزها کلاس دارم و خیلی کارهای دیگه.. در کنارش باید بریم یک خرید حسابی از پروتئینی ها و سبزی بگیر تااا.... و جمع و جور کردنشون و بسته بندی و... (چون میخوام بیشتر و بیشتر از مامانم مستقل بشم). از اوایل بهمن هم امتحانات پایان ترم آغاز میشه و باید برنامه ی کارم رو سامانی بدم که محتواها تحویل داده بشند.. 

 

تا اومد نگرانی به دلم راه پیدا کنه، چایی زعفرانی رو که واسه م دم کرده بود نوشیدم و دویدم سمت نوشتن.. نشستم به عشقبازی با کلمات و همراه با استشمام عطر و مام و اسپری که ازم بلند میشن و سرخوشم میکنن، کاملا چسبیدم به این لحظه و بلعیدنش و کیفش... 

 

بعدش میرم یه برنامه ی سایه طوری مینویسم(چون من آدم بداهه ای هستم به هرحال و کاملا لحظه ای اما خب یه برنامه ریزی خاص خودم هم دارم).. چند تا غذا هم یادداشت میکنم.. انیمیشن(soul) رو هم دانلود میکنم که ساعت ۹ بعد از شنیدن ادامه ی ویسم بشینیم ببینیمش؛ چون امروز کلاس که داشتم؛ ناهار عالی هم پختم؛ خونه رو برق انداختم، نوشتم و... پس دیگه فقط باید قبل خوابم کیف کنم. 

 

فردا رو با تیرامیسو خاص و کرمی و لطیف و خامه ای میکنم و دلم قیلی ویلی میره از قدم بزرگی که در جهت خروج از منطقه امن قراره بردارم و فردا شروعشه... پس هیچی مهم نیست جز من آزاد و سرخوشی هام و بلعیدن زندگی حتی با نگرانی ها و شلوغی ها و فلان هاش.. 

 

بارها و بارها و بارها با هرکدام از ویژگی های شخصیتی که داریم: تنبلی، تعویقی، دقیقه نودی، یا هر چیززز دیگه کارها و برنامه هامون به جذاب ترین و غافلگیرکننده ترین شکل ممکن پیش رفتند. پس نگرانی های مسخره خاموش و هوشیاری در لحظه ی حال روشن... 

 

دیشب ۱ ساعت بازی کردیم باهم(بازی mind)  رو به دیواری که چند شاخه ی بلند، خندان، قوی و سبز درخشان  گیاهم ازش بالا رفته و پیچیده دور قابها، نشستم و مشغول  بازی ای شدیم که عاشقشم و یه ویس عالی هم پس زمینه حال میداد به ناخودآگاهمون..

و من هیچ جا نبودم جز همون جا.. لحظه، سرمستم کرده بود و من رو کشیده بود تو اعجاز خودش و مثل باتلاق همینطور بیشتر میرفتم به درونش.. بی نظیر بود احوالم.. قلبم باز و باز و بازتر میشد.. روحم وسیع میشد و سبک و بی وزن و ازم برخاسته بود و پرواز میکرد. آرام و قرار و تمرکزم تو اوج ترین حالشون...  و خب لحظات معنوی شگفت انگیزی بودند..

کیفیت هرلحظه از زندگی من انگار به میزان فرورفتگیم توی باتلاق لحظه ی حال برمیگرده؛ لحظه ای که همیشه توش آزاد و قوی و مجنونم.. 

 

دلم میخواد فریااد بکشم با هر مشکل و کمبود و فلانی که دارید، از نیروی لحظه ی حال کمک بگیرید و توش مدفون بشید... چون بقیه ش نگرانی های مسخره مونه که تو وقت خودش از بیهودگیشون خواهیم خندید.. 

 

حالا هم بیاید با لحظه درمانی و خیام درمانی من، مست و مدهوش و خراب بشیم:  😊😊😊

 

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده ست فریاد مکن 

بر نامده و گذشته بنیاد مکن 

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن... 

 

دلم روشن و فکرم تهی و  قلبم باااااز شد 😊😊😊

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۴
سایه نوری

همیشه برایم ستودنی بود و رویایی.. 

نگاهش که میکردم، آتش دلم آب میشد...

رویایی بود و دور و دست نیافتنی، 

اما در عین حال نزدیک و همینجا و لمس کردنی!

او همیشه به جای حل کردن، علف های هرز باغچه اش را هرس کرده بود.. 

او همیشه به جای حل کردن، عطر ناب کوکو سبزی را در خانه اش پراکنده بود..

او همیشه به جای حل کردن، شعر گفته بود و شور به پا کرده بود..

او همیشه به جای حل کردن، در ترک های تنه ی درخت، گم شده بود.. 

او همیشه به جای حل کردن، رگهای محو پوست کاهو را شمرده بود..

او همیشه به جای حل کردن، لم داده بود زیر نور بی رمق پاییزی و تردد ابرها را نظاریده بود.. 

 

او همیشه وقتی هوشیار بود و بیدار،، به جای حل کردن، دم دستی ترین اتفاق اطرافش را که در حد بالا بردن سرش نزدیک بود را بوییده، شنیده، دیده، لمسیده و چشیده بود..

 

و پیچیده ترین چیزها، سر وقت، در به موقع ترین زمان و درست ترین مکان و شگفت ترین احوال، حل شده بودند؛ با ساده ترین چاره ها!! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۹:۱۲
سایه نوری

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی نوشیدنی قوی، محرک، خوش رنگ، خوش عطر و شفافی که اکنون در دستان من است، شورانگیزی.. 

می توانم ساعتها بنوشمت و تو همچنان سخاوتمندانه باشی و بتابی و بیفزایی و بیفروزی... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی فنجان زیبای لب پر شده ام، ناقص و معیوب و ناکاملی اما الهام بخش و آغازنده و آرامنده و کافی.. من در تو دانه های آزادیم را می کارم همچون اولین گیاهم که در فنجان شکسته ام کاشتم! 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی اینشب، به اندازه ی اینروز، هستی و نیستی؛ آمدنی و رفتنی.. آشوبگری و خواستنی.. تو میان دستانمی و چون ماهی لیزان و لغزان و گریزان و از دست دادنی ... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من،، من ذره ذره ات را می بلعم؛ مرگت را می میرم، زندگیت را می زیم.. غمت را میکشم و شادیت را میسازم... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو ثروتمندی و جاری و آزاد و قوی؛ تن میسپارم به نوازش ها و تازیانه هایت.. تو فقط دستانت را شاعرانه تر بر من بناز و شلاقت را محکم تر بر من بکوب تا هوشیار بمانم و جدا... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو آزادی و مبرا و بی توصیف و بی مثال؛ حال آزادیت را خریدارم، ارزان تر شو!! 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو اکنون به اندازه ی چای ماسالا، شعر خیام و گیاه بالارفته از دیواری برایم؛ و من دیوانه ی حجم دارندگی تو هستم؛ حقا که برازنده ای ا!! 

 

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست

چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست 

پندار که هرچه نیست در عالم هست

 

مستی این شعر تقدیم به خودم و هرکه خواند...

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۶
سایه نوری

اومدم اینجا کاملا ناگهانی و بی فکر که ندونم؛ ندونم میخوام چی بنویسم؛ ندونم بازی امروز چه جوریه؛ ندونم کلمات امروز خودشون من رو به کجا میبرند و من رو به کجا میکشند و کجا مرگم میدهند و کجا از نو زندگی!! 

 

فقط دارم پیش میرم.. میرم جلو و کارهام هم میرند جلو؛ سر کلاسها سوالات رو منم که جواب میدم بدون اینکه بخوام بدون اینکه قبلش خودکشی کرده باشم و بدون زور اضافه.. و کارم و برنامه هام و غافلگیری های جهان و هستی هماهنگ سخاوتمند که هرروز هستند و ادامه دارند..

من اصلا واسه م اهمیتی نداره میخواد چی بشه فقط میخوام باشکوه و دیوانه وااار پیش برم.. 

 

اصلا مهم نیست قدمهام چقدر محکم و بزرگ و عجیب هستند فقط میخوام قدم از قدم بردارم و میخکوب نشم.. من تجربه ی ریشه کردن در زمین بایر منطقه ی امن رو دارم؛ تجربه ی سکونی چرک آلود رو... من شروع کردم ریشه هام رو هرروز از زمین ناحاصلخیز امنم بیرون کشیدن و شوری خون رو چشیدن و جاری گشتن... 

 

راستش تو این مسیر هیچی رو هیچی نمی گیرم.. چشم میدوزم به نیلی آسمون و غمم نرم میشه؛ چشم میدوزم به قدرت خاک و دلتنگیم سرد میشه؛ چشم میدوزم به حجم ابر و رنجم میگذره؛ چشم میدوزم به روانی آب و آتشم خاموش میشه و میدونم زندگی همینه؛ جمع تضادها. و همین قشنگش میکنه و همین من رو لطیف میکنه و قلبم رو رقیق؛ هم با خودم و هم با دنیا.. همینه که فرصت میدم هم به خودم و هم به دنیا.. 

 

من هرروز قدم های کوچک و ناشیانه م رو برمیدارم و معلق میشم و سبک و گذرا.. میدونم هیچی نمی مونه؛ همه چیز رفتنیه و مرگ نزدیکه.. 

 

من زندگی رو که یک طنز تلخه، شادانه و بیخیالانه و سرخوشانه میرقصم و میذارم بلرزم از ترس اما پیش برم. میذارم عالی نباشم اما پیش برم؛ میذارم بهترین نباشم اما پیش برم؛ میذارم پیش برم و دیوانگی، از خود بیخودم کنه؛ همینه که ذهن پرحرف وسواسیم رو شفا دادم.. همینه که فکر نمیکنم؛ فکر مزخرف و توهمیم کم شده.. همینه که بی فکر میبینم اینجام و بدون اینکه بدونم میخوام چی بنویسم، خلق میکنم و قضاوتها واسه م باد هواست..

 

و تنها آفرینندگی در  ذاتش واسه م مهمه مبرا از صفاتش... و این وسط که خیلی چیزها مهم نیست 😅😅 مهم ترینش عجله ست که مهم نیست 😇😇

 

همینه که قلبم روشن شده و روحم سبک و لحظه هام سرشار.. و میدونم شگفتی ها ادامه دارند هرچند انتظارها رو هرروز به شکل تازه ای نمیکشم و نمی ذارم انتظارها هم من رو بکشند!! 

 

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت..

چون آب به جویبار و چون باد به دشت..

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت..

روزی که نیامده ست و روزی که گذشت..

 

#خیام_درمانی     #لحظه_درمانی   #کلمه_درمانی_امروز_من

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۸
سایه نوری

عصر جمعه ی به غایت جذابیه .. چایی دارچینیم در حال دم کشیدنه؛ خونه برق میزنه و مرتبه؛ خودم تیشرت سرخابیم رو پوشیدم و دارم بازی میکنم تو وبلاگم 😇😇... شاد و سرخوش و مشعوف و امیدوارم؛ و اینا چیزایین که اکثرا آدمها رو متعجب میکنه درباره م و واقعا نمیدونم چرا؟!

 

اما باید بگم که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده! فقط کارهای امروزم رو انجام دادم؛ صبحانه و ناهار عالی و سالمی خوردیم.. خونه رو قبل از اینکه بخواد وقتم رو بگیره و قبل از اینکه کثیف بشه، جمع و جور و تمیز کردم  و جاروی ۷ دقیقه ای زدم و گردگیری ۵ دقیقه ای کردم و تی ۵ دقیقه ای.. میوه و آب و مولتی ویتامین یادم نرفته.. برنامه های مربوط به دانشگاه، پروژه، کارم و ... رو هم پیش بردم. و تصویر روشنی هم دارم و واسه خودم کشیدم برای برنامه های تازه، وضعیت خواب، کارهای جدیدی که باید وارد بشن و ...

حواسمم هست هربار روی تعداد کمی کار تمرکز کنم تا با قدرت و عشق و اشتیاق و دیوانگی پیش ببرمشون.. و کیفیت لحظه هام مخدوش نشه. 

 

همین...  و من واسه همین روزها.. همین لحظات گرم و شیرین و آبدار، شاکرم. قلبم با دیدن آسمون میکوبه. گوشهام از صدای کتری پره.. نشسته سر کلاس آنلاینش.. من کنارش داشتم چیزهایی که باید رو میشنیدم و کارهام رو انجام میدادم. حالا هم اومدم تا با نوشتن، عشق کنم و خودم رو تازه کنم برای ادامه ی روز. یه جلسه هم ساعت ۱۰شب دارم که باید براش آماده بشم.. 

 

دیدن خودم.. کمک به خودم.. گرفتن دست خودم.. هرلحظه رو دریافتن و انتخاب کردن، از دست ندادن هیچ لحظه ای از روز، درک روز، تمرکز و قرار بر بدن و روح و لحظه ... اینها.. اینا نجات بخش هستند. و دنیا مردنیست!

 

منم مثل همه خیلی چیزها رو ندارم اما انتخابم اینه با چیزهایی که دارم، بسازم و پیش برم و دیوانگی کنم.. میسپارم خودم رو به لحظه و میدونم هرچی بهم میده، نیاز این ساعت از زندگیمه و به جای مقاومت، شل میگیرم( دیدید وقتی میخوایم آمپول بزنیم میگن سفت نگیر باباا 😅😅 یه چیزی تو همون مایه ها راستش) 

 

برم چایی دارچینی بریزم واسه هردومون و یه برش از کیک لطیفم ببرم. امروز چاییم رو تنها میخورم توی تراس و رو به آسمون شافی.. و عصر زمستانیم رو مبارک میکنم.. بعدش هندزفیریم رو میذارم تو گوشم و رو به شیشه گاز بالا پایین میپرم و باهاش میخونم😇😊😊 بعد میرم ادامه ی ویسم رو گوش میدم. چیزهایی که باید رو مینویسم. و آماده میشم واسه جلسه ی شب .. 

 

عصر جمعه ی زمستونیتون رو بسازید با هرچیزی که الان دنیا بهتون داده.. همونی که داده رو ببینیدش؛ برقش بندازید؛ بوش بکشید؛ کیفش رو ببرید و تا ذره ی آخر زندگیش کنید تا راه ورود جدیدها و جذاب ترها رو باز کنید... خودتون هم اینجوری باز و گشاده و پذیرا میشید. و سبک و محو و دور و ذره!! 

 

عاشق این شعر خیام هستم و با تمام وجود زندگیش کردم و میکنم و تا هستم خواهم کرد: 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش...

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش...

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش... 

 

عالی نیست و معرکه و شورانگیز این شعر؟! 😇😇😊😊🥰🥰

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۷
سایه نوری

کلمه ها با من چه میکنند؟ درست در آن لحظاتی که هیچ چیز جز نوشتن نمی خواهم و به کلمه بازی و شعربافی هجوم می آورم، آن شور و شگفتی و شعف، دقیقا از کجای کلمه شرر میزند؟ و دقیقا کجای وجودم را به آتش میکشد؟ 

 

اصلا این عشق؛ از نوع عشق به یک کار، چطور میتواند جهان و هرچه در آن است را خاموش کند؟ چطور به من می آموزد که با وجود هر رنج و درد و غم و دلتنگی و کمبود، پیش بروم. اصلا چه چیزی غیر از عشق، پیش رفتن با هر چیز را یاد میدهد؟ 

 

امشب برای عشقهایی که در زندگی دارم نه! بلکه برای عشقهایی که در زندگی ساخته ام شاکرم. امشب در حالی که نگاهم به ماه است، غرق مهر هستم از یادآوری آنچه خودم به تنهایی یافتم و خودم به تنهایی ساختم؛ از یادآوری تاب آوری های باشکوه و درخشانم، شاد هستم و راضی و شاکر.. 

 

امشب از هرچه، چیزی جز دست یاری خودم در آن دخیل است، دل میبرم و یک بار دیگر خودم را، لحظه ی حال را، ویرانی و آبادی اینجا را، هرچه هست یا نیست را در آغوش میگیرم و می آرامم... 

 

و با تسبیح آبی براقم  ذکر میگویم: تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست... تا من و ماه... ... ... 

 

نذر میکنم کلمه ها را تا دیگر یادم نرود که: من ذره ای در کائناتم؛ کوچک اما کافی.. بزرگ اما بدون اهمیتهای تهوع آور!!

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۵
سایه نوری

کلاسهای مجازی این هفته تمام شدند؛ من دوش گرفتم و لباس راحت و اندک گرمی پوشیدم. چایی زنجفیلی و کیک قهوه م که امروز پختمش، کنار دستمه و دارم مینویسم. 

 

دیروز به بی حوصله ترین و کلافه کننده ترین شکل ممکن شروع شد. بعد از دعوای کوتاهی باهاش، با مهر و صبوری بهم زنگ زد و گفت: میدونستی مایی که همو اینقددرر دوست داریم، حرومه که باهم دعوا کنیم؛ اصلا گناه کبیره ست. حرف زدیم و حل و فراموش شد؛ در حدی که اصلا الآن یادم نیست موضوع دعوا چی بود..

 

کاش حرف زدن رو یادمون نره تو رابطه هامون. کاش آگاهی به خود و لحظه رو هیچ وقت یادمون نره. اونقدر تمرینش کنیم که ملکه ی ذهنمون بشه. در حدی ملکه ی ذهن که هوشیاری قبل از هر حرف و عمل و رفتار و انتخابی باشه.

 

حالا به رسم برش های لحظه ی من، بیاید یه برش باهم بگذرونیم؛ جرعه ای چایی مینوشم و کیک مرطوب و لطیفم رو آروم می جوم. دونه های قهوه و عطر قویش، طعم تیز زنجفیل، گرمای چایی، بافت نرم کیک، نوای سه تارش، صدای بسته شدن محکم در همسایه بالایی، حس آرمیدن کتفم روی بالش نرم... همه شون رو حواس پنج گانه م شکار میکنن. 

 

درد مختصری پشت چشمهامه.. درد ملایم لثه و لپم بعد از دندانپزشکی.. گرمای مطبوع خونه.. و من که حسشون میکنم؛ که شاکرم. که عمیقا پذیراشونم.. 

 

از دوشنبه که باید رعایت دندونم رو میکردم و آرامتر میخوردم، با حد تازه ای از آهستگی و قرار و چشیدن مواجه شدم که خیلیی لذت بخشه واسم. هرچند من کلا کارهام رو آرام انجام میدم و آرام و بی عجله غذا میخورم اما انگار بازهم متمرکزتر و هشیارتر هم وجود داره؛ راستش لذتهام صدچندان شدن.. 

 

کاش یادمون نره عجله رو از لحظه مون بیشتر و بیشتر بگیریم.. و لحظه رو متمرکزتر و آهسته تر و هشیارتر کنیم.

 

حجم نسبتا زیادی ویس، پی دی اف، جزوه و... از کلاسهای دانشگاه بهم دهن کجی میکنن😅😅 سروسامان دادن بهشون، تو ۳ روز آینده، خیلی مهمه. باعث میشه آرامش بگیرم، مطالبم روی هم انبار نشن و لذتم از کلاسهای درس بیشتر و بیشتر بشه. 

 

کاش یادم نره به جای فکر کار، خودش رو انجام بدم و لحظه هام رو شیرین تر و دلچسب تر کنم. خدایا این صفت تعویق را در من شفا بده 😅😅

 

روز یکشنبه باید گزارشی از مرحله ی تازه ی کارم بدم که باز نیاز داره بزنم از دایره ی امنم بیرون.. و خوشحالم واسش.. 

بیرون از دایره امن، چیزهایی که گم کردیم رو بی حرص و کلافگی و تقلا پیدا میکنیم! 

 

من برم کتابم رو بخونم؛ آشپزخونه رو برق بندازم. کارهای شام رو انجام بدم تا دیگه بقیه ی شبمون بعد از یه روز شلوغ از کلاسهای مجازی، کارهای خونه، نوشتن و... با سریال و تفریح، روشن و نرم و آرام به پایان برسه.. 

 

از چیزای خیلی کوچک و ساده که روزهامون رو نرم تر، درخشان تر و سرخوش تر میکنن، غافل نشیم. واسه ی من درحال حاضر همین سرو سامان دادن به مطالب کلاسهای مجازیه. چون جریان چیزهای دیگه رو به روزهام باز و روان میکنه.

شمام ببینید اون کار چیه و بدون فکر و بی حساب و کتاب، فقط به سمتش یورش ببرید. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۵
سایه نوری