حلال
همیشه برایم ستودنی بود و رویایی..
نگاهش که میکردم، آتش دلم آب میشد...
رویایی بود و دور و دست نیافتنی،
اما در عین حال نزدیک و همینجا و لمس کردنی!
او همیشه به جای حل کردن، علف های هرز باغچه اش را هرس کرده بود..
او همیشه به جای حل کردن، عطر ناب کوکو سبزی را در خانه اش پراکنده بود..
او همیشه به جای حل کردن، شعر گفته بود و شور به پا کرده بود..
او همیشه به جای حل کردن، در ترک های تنه ی درخت، گم شده بود..
او همیشه به جای حل کردن، رگهای محو پوست کاهو را شمرده بود..
او همیشه به جای حل کردن، لم داده بود زیر نور بی رمق پاییزی و تردد ابرها را نظاریده بود..
او همیشه وقتی هوشیار بود و بیدار،، به جای حل کردن، دم دستی ترین اتفاق اطرافش را که در حد بالا بردن سرش نزدیک بود را بوییده، شنیده، دیده، لمسیده و چشیده بود..
و پیچیده ترین چیزها، سر وقت، در به موقع ترین زمان و درست ترین مکان و شگفت ترین احوال، حل شده بودند؛ با ساده ترین چاره ها!!
چقدر خوبه شبیه او شدن:)