سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

روزهای سختی رو گذروندم؛ روزهای عجیبی که همه ی اونچه تصور می‌کردم در من تغییر کرده یا پذیرفته شده، با فشاری صدچندان گویا به روح و روانم برمی‌گشت. و من مات و مبهوت زیر پتوی صورتی افسردگی،، جز سیاهی و ضعف، رنگ و حالی نمی دیدم... 

 

هیجان و اضطراب و ترس و بیقراری و ناتوانی... کمترین چیزهایی بود که حس میکردم. بین دیوارهای خونه با هجوم خبرها می پیچیدم و خرد میشدم و هربار که میخواستم تکه هام رو به هم بچسبونم، یکیش نبود؛ اینجوری بود که هرروز داشتم با خودم غریبه تر میشدم! 

 

خونه ای که در هفته 2،3 بار، تنش با جارو و تی و دستمال ها براق و سبک میشد، سنگین و آشفته و خاک گرفته و درهم شد. منی که دیر و سخت گریه میکردم، اشک هام همین نزدیکی ها آماده ی اشاره ای بودند برای ریزش.. 

 

علاوه بر بیرونم، درونم آشوبی به پا بود. گمگشتگی و حیرانی.. بیقراری و آشفتگی.. جوشش و غلیان..خشم و اندوه.. درد و درد.. درد داشتم اما حتی روم نمیشد درد بکشم چون از سطح شخصی، خارج شده بودم و منی که همیشه تاکید داشتم چه برای خودم و چه دیگری، دردها باید به رسمیت شناخته بشوند، چیزی برای کسی رنجه و برای دیگری نیست و باید اعتبار داد به رنج ها و تمسخر و تحقیرشون نکرد و...  حالا همه ی دردهام برام مسخره بودند. در مقابل حجم درد عمیق و طویل در جریان... 

 

خودم، برای خودم مسخره بودم و داشتم یک تعارض بزرگ، یک دوگانگی فرساینده رو زندگی میکردم. به زور و فشار آشپزی میکردم یا کنارش میذاشتم. خسته و سنگین و فرسوده بودم... نه می‌نوشتم نه با دست هام می‌ساختم نه ارتباطی میگرفتم، نه بودم و نه کسانی بودند.. 

 

هیچ این سایه رو نمی شناختم. هرروز با تعجب نگاهش میکردم و بهش دست می کشیدم. اما جنس پوستش، تو حافظه م نبود، تازه بود و غریبه.. از خودم عقب میکشیدم و باز نگاهش میکردم و بعد چشم هام رو به روی واقعیت ها می‌بستم و انکار میکردم.. 

 

اما باز هم مثل همیشه، قدم لرزان اولم رو با همون سایه ی لرزان و ضعیف شده برداشتم؛ منتظر برگشت قدرت نشدم. باز از همون نقطه ای که نقش اندامم بر زمین مانده بود، دست به زانوهام زدم و لرزان و آشفته روی پاهام ایستادم. باز از نقطه ی بی رمقی، به خودم گفتم: مسئولیت تو چیه؟ تو انفعال رو نمی خوای هیچ وقت، پس به جاش قدم کوچک بعدیت به کدام سمت و در کدام راهه؟ 

 

باز جواب ها و تاکیدها و نقطه آخر جمله ها رو خط خطی کردم و از خودم پرسیدم و پرسیدم... پرده های خونه کنار نرفت، خونه تمیز نشد، خلقم سریع برنگشت اما آگاهی کوچکی رو، نور اندکی رو یافتم از میان سوال ها و علامت سوال ها... دوباره ذره ذره بلند شدم. از باور خودم که همیشه به خودم میگم، بلند شدم.  و اون باور این بود: کسی که به خودش و رفتارهاش، متعهد نیست، به هیچ چیز و هیچ کس دیگه نمی تونه متعهد باشه.. 

 

تعهد به خودم رو نگاه کردم. اونچه از دستم برمیاد رو وارسی کردم. ذکرم رو ساختم. شمشیرم رو غلاف کردم هرچند کند شده بود، و با ضعیف ترین تن، زمین گیرترین پاها و اشکان ترین چشم ها، لرزان ترین قدم هارو برداشتم. بااینکه امیدم به خوندن برای تک رقمی ارشد بود، بااینکه برنامه ریزی خوشگل چند ماه قبلم جلوم بود، بااینکه خیلی خوشگل زبانم شروع شده بود، بااینکه کسب و کارم که واسه ش وقت و جون و هزینه داده بودم و مهمتر از همه از خزانه ی اشتیاقم، خرجش کرده بودم، له‌ و وارفته روبه روم بود... و بااینکه تنها بودم، واقع بینانه تنها.. آگاهی نصفه نیمه ای که واسه م مونده بود رو زنده کردم. 

 

شده روزی 2،3 خط نوشتم، قلبم رو نگاه کردم. خودم رو نگاه کردم. از سرزنش ها و کمال گرایی ها آرام آرام گذشتم. خردم رو که از تجربه هام می اومد و صبرم رو که از، از دست دادن هام می‌رسید و آهستگیم رو که عجله و هیاهوهای مریضم می اومد باز به کار گرفتم... از هر کدوم یک کفه دست! 

 

اندک بود.. اما منو یاد خودم انداخت. هرروز به ضعف های روانیم نگاه کردم و از خودم پرسیدم چطوری میتونی یکم از ضعف روانت رو نگاه کنی و به جاش اندکی آمادگی روانی جایگزین کنی؟ چطور میتونی گوشه ی کوچکی از بحرانی که توش هستی رو حل کنی؟ خلاقیت کجاست؟ راه سایه چیه؟ ارزش سایه کجاست؟ چی بهت معنا میده؟ 

 

و فقط 1 پروژه برای خودم انتخاب کردم؛ تمام کردن 19 واحد باقی مانده ی ترم 7  که  ترم آخر بود و همه ش  تخصصی + 3 واحد پژوهش عملی که باید تحویل می دادم.. و هرزمان از خودم پرسیدم یک قدم دیگه میتونی بیای دنبالم؟ و وقتی سر تکان دادن به آری  ش رو میدیم، میرفتم و قدم بعدی همینطور.. با ذکر دوام آوردن. با ذکر ادامه دادن. با ذکر هوشیاری.. با ذکر درک خود. با ذکر همدلی با خود. با ذکر سختگیرانه مهربان بودن با خود.. با ذکر مادری کردنی خردمندانه برای خود.. 

 

آرام آرام غذاهایی هم پختم.. عشق هم کنارم بود.. سایه ی قبلی نبود، خونه ای تمیز نشد جز سطحی دستمالی کشیدن برای یادآوری زندگی.. اما سایه هرروز مسیر نسبتا طولانی تا دانشگاه رو رانندگی کرد و برگشت. هر چیز، ازش برمیومد رو پشت کلاس های درس گذاشت و سرکلاسها هوشیار و تیز و متمرکز نشست.

هر 5 فصل پژوهش‌ش رو خودش نوشت با گوگل کردن فراوان و هیچیش رو بیرون نداد. مسئولیت تکه پاره های خودش رو گردن گرفت. شجاعت ها کرد. مقاومت ها کرد...

و دید نیاز نیست قدرت باشه که پاشه! (رپ شد انگار 😂) گاهی ضعف با ذکر ادامه دادن، محرک واقع بینانه تر و قدرتمندتریه!! اگر خلاق باشی و خودتو درک کنی و کمال گرا نباشی و لیست کارها رو تکون حسابی بدی براساس موقعیتت و توان روحی و جسمی حال حاضرت و حمایت هایی که داری یا اکثرا نداری! 

 

سایه، امتحاناتش رو داد و نقطه گذاشت ته یک فصل از یک ادامه ی ادامه دار!

دیشب باز زخم هایی واسه ش تازه شد اما میدونه چیزای مهمتری هست و نگاهش به خودشه و ارزش هاش و معناش... هربار به مسیر درونی‌ ش برمیگرده تا حاشیه ها حذف بشه و انرژیش هدر نره... 

 

با واقعیت زندگیمون، چطور میتونیم خلاقانه، هنرمندانه و خردمندانه ادامه بدیم؟؟؟؟ 

 

عاشق سوال هام.....  سوال از خود.....  

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۳۵
سایه نوری

نمی دونم چی میشه این نوشته؛ نمی دونم به کجا میرسه؛ اصلا ادامه پیدا میکنه یا وسطش ایست میشه و تمام؛ یک برون ریزیه‌ یا یکی از همون نوشته ها یا ویس ها یا ژورنالینگ های هرروزه میشه در قالبی نو...

 

نو.. نو.. نو.. تازه.. تازه.. تازه.. جدید.. جدید..جدید.. شما با شنیدن کلمه نو، چه کلمه هایی واسه تون تداعی میشه همین الان؟ صبح، شهر، برف، شب، غریبه ها، راه، خلق، هنر، کاردستی.... واسه من تند تند همه این کلمه ها هجوم آورد.

ارتباطم با کلمه ها رو دوست دارم.. ارتباطم با دست هام رو دوست دارم..

 

من عاشق خلق و هنرم. عاشق ترکیب پیچیده ی روانشناسی با هنر؛ روانشناسی با کلمه.. عاشق خلق و کار با دست از هرنوع و به هرشکل..

 

رابطه م با کلمه ها این جوریه که عمیقا به یک واژه فکر میکنم.. چی رو واسه م تداعی میکنه؟ به کجا می برتم؟ بی سانسور (بی سانسور کانل نداریم چون تعطیلی فکر به طور کامل نداریم اما تمرین میخواد...) کلمه، چه مفهومی واسه م داره؟ چی میتونم باهاش خلق کنم؟ یک ترکیب درمان کننده از واژه ها؟ یه نقاشی عجیب؟ ترکیبی از خط ها و رنگ ها؟ خطاطی.. عروسکی معمولی.. گردنبندی از شکوفه؟ گلدوزی از ماه؟ و خیلی شکل های دیگه.. 

 

ترکیب هنر و روان... 

 

اینها، واژه ی تجربه رو واسه م آورد،، تجربه.. 

از خودتون سوال می پرسید؟ ارتباط شما با کلمه چه شکلیه؟ 

 

از وقتی از خودم سوال میپرسم، خلاق تر شدم و حتی آزادتر.. وسواس فکری و نشخوار فکری، جاش رو داده به سوال و برای جواب عجله ندارم.. چون هر سوال، یه خلقه. هر سوال، یه کشفه... 

 

روزهای عجیبی گذشتن و الان من اینجام.. ترم 7 که ترم آخر بود رو با معدل 20 بستم و تمام. این یک کار نیمه تمام بود که تمامش کردم و البته این تمام کردن، به ادامه دادن وصله. اما من شاد، لبریز و سبکم.. 

 

تجربه های تازه کردم. مسئولیت های تازه داشتم. قدرت های جدید در خودم یافتم. ضعف های تازه ای رو در خودم دیدم و بوسیدم. خودم تر شدم. خودم تر. و چه شکوه و سبکی و آرامشی هست در خودم تری! بارها افتادم و خودم، خودم رو تیمار کردم. و ذکر گفتم. چه ذکری؟ ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... 

 

و خلاقانه ادامه دادن به روش خودم، مدل خودم، با کشف خودم... 

 

راستی تجربه چی رو واسه م تداعی میکنه همین الان؟ جستجوگری، شهر، دست، شجاعت، جسارت، ریسک، رها کردن، سرعت، آهستگی، در خانه، در قلب، رهاتر بودن... 

 

شهر و دست تکرار میشه امروز مدام. پیامش رو میگیرم. واقعیتش رو می بینم و قصه ی جدیدش رو خلق می کنم.. قصه ی یک خطی:

 

(خلق با دست، در شهر تازه، میان غریبه ها) ! 

وااییی.. خلق. خلق. خلق. خلق. خلق. اینم یکی از ذکرهای منه همراه با پیاده روی های طولانی پیش رو.. 

ترکیب پیاده روی با ذکر... 

 

میان همه ی اینها سردرگمی ها هست. پرونده های باز هست. ترس ها هست. غم ها هست. اشتباهات هست. خوددرگیری ها هست. ضعف های روانی هست. کمبودها هست. سرزنش ها هست. ضعف ها هست. نداشتن ها هست. تنهایی ها هست. سینه ی سنگین هست، خونه م در کثیفففففف ترین حالت 5 سال اخیر هست و خیلی چیزهای دیگه هست چون زندگی هست و این زندگی واقعی منه. بخوام یا نخوام اینه و من با همین، با نگاه به همین و با هوشیاری، تصمیم میگیرم و انتخاب می‌کنم و ادامه میدم.. 

 

ادامه دادن.. ادامه دادن.. ادامه دادن.. 

 

انتخاب هایی بدون ایده آل گرایی، بدون کمال گرایی افراطی.. چون توی کمال گرایی افراطی، جسارت و ریسک نیست. اهمال و شرم، توش هست که نقطه مقابله چیه؟؟ اگه گفتید... ؟؟؟؟!!!! 

 

نقطه مقابل ادامه دادن. اما من ذکرهام رو مومنانه زندگی میکنم. 

 

چون 4 تا از  ارزش های این روزهای  من و خیلی روزهای من: ادامه دادن، استقلال، خلق و بر مسیر درونی ماندنه... و ارزش، من رو از حاشیه و جو و یکرنگی با جماعت دور میکنه. و خودم ترم میکنه و اینجاترم میاره! 

 

دیگه نمی دونم اصلا اینجا رو حتی 1 نفر هم میخونه؟! اما بدون دوباره خوندن، منتشرش میکنم و میرم 😊 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۱۳
سایه نوری