این روزهای من
سه شنبه ای که مامان با غذا رسیدُ منُ برد رو ابرارُ گفتم..این سه شنبه هم واسم ماهیِ جنوبُ
برنج شمال..لواشک خونگیُ میوه خشک رسید..و من فکر میکنم سه شنبه هام دارن رنگی
میشن.سه شنبه های طلایی که برقشونو به رخ بقیه ی روزهام میکشن...
و من اینارُ با جون دل میپذیرمُ شکر تند،تند در من جوانه میزنه و باغ دلمو سبز میکنه...
امیدم به گرفتنِ بزرگتراشه..تو یه سه شنبه ی فوق طلایی..شاید این هفته بیاید،،شاید...
جمعه از سر کار که رسید گفت تمیزکاریُ پختن تعطیل..از صبحانه بریم بیرون.اونقدر من
دست،دست کردم که به ناهار رسیدیم.قبلش رفتیم شهر کتاب.کتاب سفارش دادم.بین
کتابهاونویسند ه ها قدم زدم،روح تشنه مو میدیدم که با ولع تمام مینوشه.اونکه سیراب نشد اما
گرسنگی مارُ کشوند بیرون..کباب اعلا خوردیم.خیلی چسبید.خواب شیرین ظهر هم کیف فراوان
داد..روز خوبی بود.یک استراحت جانانه و آماده شدن برای شنبه ی پرکار..انرژی و حال خوشش،
جمعه ای که باید متفاوت از روزهای دیگه بگذره رُ ساخت.قدر مهربونیاشُ میدونم.کاش کم نباشه
از سرِ مهرِ زیادش..
شنبه همه ی خونه رُ باهم تمیز کردیم.انرژی های خوب،خوب تو خونه جاری شد،من که قشنگ
میدیدمشون که تو خونه میگردنُ صفا میارن.یه دوش عالی گرفتم.نشستمو تماشا کردم.هیچی
مثل نشستنُ تماشا کردن بعد از تمیزکاری آدمو سرِ حال نمیاره.بهم گفت واژه ای نیست که بودنت
کنارمو توصیف کنه.خواستم که تو این جمله ش غرق بشمُ شدم..
آبگوشت روی گاز بود..صدای قل خوردنش،صدای زندگی بود..شب بود..پاییز بود..زندگی تو خونه ی
ما که خارج از شلوغیِ دنیاست،آرااام در جریان بود...
غذا توی ظرفهای آبی سفالی و بین رنگها تابلوی نقاشی بود که دلم نمیخواست بهم
بخوره،عطرش به خونه روح میدادُ طعمش به ما مستی...
خونه با بوی غذای خونگی،برق افتادگی و شادیِ آدماش با چیزای کوچیک،کوچیک خونه
میشه..شنبه هام میتونه خوب شروع بشه و بهتر تموم...
و امروز یکشنبه توی این حجمِ تمیزی و براقی نشستم،مینویسم،میخونم،خیالمُ میگردم،دلم از این
همه رنگو زیباییِ اطرافم میلرزه..و عشق میکنم با تنهاییم،با آرزوهام،با دنیام...
به هر طرف نگاه میکنم تو دنیای کوچیکم نعمتی هست که خدا پشتش نشسته،ازش میخوام
امروز مهمونم باشه و بشینه پای حرفام..
میدونم به دنیا اعتمادی نیست..ممکنه یه روزی اینا نباشن و من در حسرتها باشم..کیف ازشون و
شکر بابتشون یادم هست هرلحظه..و حسم وصف نشدنیه در حال حاضر...
(با سرعت نور از میان گذشته ها رد میشوم،،
و همانطور که دارم تلخِ شیرینِ شاد ِغمگین را میگذرانم،،
این روزها بر من فرود می آیند..درست زمانی که منتظرشان نیستم)
سایه