سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رنج» ثبت شده است

کلمه ها با من چه میکنند؟ درست در آن لحظاتی که هیچ چیز جز نوشتن نمی خواهم و به کلمه بازی و شعربافی هجوم می آورم، آن شور و شگفتی و شعف، دقیقا از کجای کلمه شرر میزند؟ و دقیقا کجای وجودم را به آتش میکشد؟ 

 

اصلا این عشق؛ از نوع عشق به یک کار، چطور میتواند جهان و هرچه در آن است را خاموش کند؟ چطور به من می آموزد که با وجود هر رنج و درد و غم و دلتنگی و کمبود، پیش بروم. اصلا چه چیزی غیر از عشق، پیش رفتن با هر چیز را یاد میدهد؟ 

 

امشب برای عشقهایی که در زندگی دارم نه! بلکه برای عشقهایی که در زندگی ساخته ام شاکرم. امشب در حالی که نگاهم به ماه است، غرق مهر هستم از یادآوری آنچه خودم به تنهایی یافتم و خودم به تنهایی ساختم؛ از یادآوری تاب آوری های باشکوه و درخشانم، شاد هستم و راضی و شاکر.. 

 

امشب از هرچه، چیزی جز دست یاری خودم در آن دخیل است، دل میبرم و یک بار دیگر خودم را، لحظه ی حال را، ویرانی و آبادی اینجا را، هرچه هست یا نیست را در آغوش میگیرم و می آرامم... 

 

و با تسبیح آبی براقم  ذکر میگویم: تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست.. تا من و ماه هستیم، لحظه کافیست... تا من و ماه... ... ... 

 

نذر میکنم کلمه ها را تا دیگر یادم نرود که: من ذره ای در کائناتم؛ کوچک اما کافی.. بزرگ اما بدون اهمیتهای تهوع آور!!

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۵
سایه نوری

بهش گفتم: اگه من با رنج هام زندگی رو یاد نگیرم که حرومشون کردم! 

نگاهم کرد و گفت: بازم بگو... 

گفتم: چون من با رنج هام راه رو پیدا میکنم و با سرخوشیم ادامه میدم و میرسم... 

نگاهم کرد و گفت: رسیدن چه شکلیه؟ 

گفتم: نرسیدم هنوز؛ اما گمونم واسه هرکس یه شکلیه... 

گفت: کی میرسی؟ 

گفتم: نه منتظرشم؛ نه واسه ش عجله دارم... 

گفت: پس چی؟ 

گفتم: فقط همه ی زندگی رو زندگی میکنم؛ هرچیزی واسم داره رو... هیچیش رو دور نمی ریزم... رنجش رو هدر نمیدم و سرخوشی تازه میسازم! 

گفت: اینجوری چی شدی؟!

گفتم: یه پروانه ی دیوانه!!

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۲
سایه نوری

از وقتی مسئولیت رنج های عظیمم را بر عهده گرفتم، شادی های عظیم را شناختم...

 

از وقتی رنج را به عنوان بخشی زیبا از زندگی واقعی و اصیل به حساب آوردم، با هر چیز پیش رفتم و هیچ چیز نتوانست از پایم درآورد... 

 

و ناگهان دیدم رنجی نیست؛ دردی ندارد.

همه چیز ابری سبک و سفید و دور شد که می آید و می رود و هر زمان شکلی میگیرد؛ که 

نباید بدان دل بست... 

نباید اسیرش شد... 

نباید معتادش شد... 

نباید درگیرش شد... 

نباید بیمارش شد...

نباید... 

فقط باید اجازه داد، بگذارد و بگزارد و بگذرد!!

#تمام_..._..._!!

 

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۷
سایه نوری