راستش این روزها هیچی سر جاش نیست.. از روزی که آخرین امتحانم رو دادم، اوضاع درهم و برهم شده تا الآن... حدود ۲ ماهی میشه...
در حال حاضر هنوز انتخاب واحد نکردم و کماکان منتظر اطلاعیه های دانشگاه هستم.. و این باعث میشه نتونم واسه کارهام برنامه بریزم؛ هرچند من آدم برنامه ریزی نیستم و نخواهم شد.. منظورم دونستن روزهای خالیمه..
کارهای نیمه مانده و عقب افتاده م مدام بهم دهن کجی میکنن و منم به اونها چشم غره میرم !!.. بعد خب ساعت خواب و بیداریمون هم شدید بهم ریخته؛ روزهام نصفه، نیمه و کج و کوله شدند.. انگار قبل اینکه روزم بیاد، میره ! 🤭🤭
تازه من حالات مالیخولیایی هم دارم که گاهی بیشتر رخ می نمایند 😊😁 و الآن یکی از اون گاهی هاست 😅
وضعیت شغلیم به شدت بهم ریخته و من یه جورایی بین زمین و هوا هستم.. و اتفاقات عجیب پیش بینی نشده پشت سرهم رخ میدن... و منی که همیشه میخوام با امواج دریای زندگیم پیش برم، این بار دارم غرق میشم 😇😇
رابطه م باهاش حال خوش همیشگی رو نداره و هردو خسته و تحریک پذیریم..
رابطه ای که خارج از هر شکل و رسمی،، رفیقانه ست و حالا هردومون قاطی کردیم 🤫🤭
گفتم که با وجودیکه درآمد نسبتا خوبی داشت، از کارش اومد بیرون، چون باید میرفت سراغ کاری که عاشقشه و بالاخره یه روزی این اتفاق باید میفتاد..
خب در حال انجام کارهاشه و من خیلی واسش خوشحالم اما اینجور تصمیمات، یه حجمی از ترس، ابهام، سردرگمی و گم گشتگی در شروع دارند.. واسه خودش البته؛ منکه اصلا ترسی ندارم و یادم به بیرون اومدن شجاعانه ش از شغلش که میفته، پر از شوق میشم...
اما کارهای اونم کمی بهم ریخته و البته منتظر یک سری چیزهام هست و خیلیییی تحت فشاره..
در راستای مهاجرتی که قبلا گفته بودم، شروع به آموختن یک زبان غیرانگلیسی کرده و کلاس آنلاین داره.. حرف زدنهاش ۲ روز کلاس آنلاین، خیلی شیرین و عجیب و گاه خنده داره😅 من میشینم و بهش میخندم..
وقتی وسط کلاسش بهم چشمک میزنه و ادا در میاره، یادم به پسرک سالهای دور میفته که قلبم رو با خودش کند و چه ماجراها که رقم نزد ...
واسه تولدش کلاس سه تار ثبت نامش کردم.. میخواستم چیزی رو بهش هدیه کنم که هدف ازش بی هدفیه!! نه انگیزه و هدف مالی داشته باشه؛ نه عجله ای برای موفقیت توش باشه؛ نه هیچ چیز دیگه... فقط برای کیف و لذت و سرخوشی و دیوانگی انجامش بده...
اینکه این روزها سه تار دستشه و صدای بی آهنگش گه گاه میپیچه تو خونه مون، کیفورم میکنه😊😊
یه سری موردهایی که با خانواده ی خودم هست هم گاهی تشدید میشه و منو گم و پریشون میکنه...
خانواده، همون واژه ی عجیبی که دوراهی عشق و بی تفاوتی رو مدتهاست پیش روم میذاره.. همون کلمه ای که این روزها تابوشکنانه بهش فکر میکنم و شاید هم مجبورم که فکر کنم.. به هرحال ضعف این سالهای اخیر منه یا شاید هم بوده..
امروز با وجود نگرانی ها و تشویش ها،، ناهار خوشمزه ای آماده کردم؛ پر از سبزیجات، رنگی و چشم نواز و سالم..
البته که غر هم زدم؛ شکایت هم کردم و غیر از پختن اون ناهار، از چیز دیگه ای تو امروز رضایت ندارم😊
اما مهم نیست.. خودمو میبینم و در آغوشش میکشم و میدونم چیزهای شگفت انگیزی تو راهه؛
به خودم حق میدم.. به خودم فرصت میدم و اینها همه ش دو طرفه ست.. به دیگری هم حق و فرصت میدم..
وقتی همه چیز دو طرفه و منصفانه باشه، درک درست شکل میگیره و اینجوری گذر کردن و همراهی راحت تر میشه.. همه چیز از اونجایی خراب میشه که بگیم من برتر و مهم ترم و حق ها فقط مال منه...(ساده ست و خودمون رو ازش مبرا میدونیم اما خب انجامش میدیم)
با وجود همه ی اینها، من سعی میکنم به تمامی زندگی کنم.. حتی با همین لحظه های سخت و کلافه و بی حوصله.. حتی با همون بهم ریختگیه... نمیگم همیشه موفقم توش اما انتخابم اینه؛ همه چیز اینجوری واسم کم فشارتر پیش میره..
چند تا جلسه ی کاری هم در پیشه؛ که هم واسم عجیب هستن و هم توشون مرددم ...
کلا یه چیزهایی در حال رخ دادنه و من دل تو دلم نیست به نقطه ای که میخوام برسن و بهتون بگمشون.. اون نقطه لزوما نقطه ی خوب نیستا،، نه.. بلکه نقطه ایه که شکفتن و رشد توش باشه.. نقطه ای که بگم آهان همینه؛ این نشان ایمان و نگاه نو و تحولات و یقین این روزهامه...
حالا تو سکوت خونه لم دادم و دارم مینویسم.. بازم مثل همیشه نوشتن سلولهام رو به رقص و پایکوبی وا داشته و گرم و زنده م کرده.. قلبم داره میرقصه و کلمه میباره..
راستش همین الآن ایده ی یه داستان کوتاه هم به سرم زد.. اولین کار بعد انتشار پستم، نوشتنشه.. و ایده ی یه نقاشی هم رسید که تا شب میکشمش...
حالا میدونم با وجود هرچه هست و نیست،، الآن چیکار میکنم.. آشپزخانه بهم ریخته و شلوغ رو رها میکنم..
داستانم رو شروع میکنم.. میرم دوش میگیرم؛ تاپ، شلوارک راحت و گشاد و نخیم رو میپوشم؛ چایی زنجفیلی دم میکنم و با شیرینی های نرم و تازه ی نارگیلیم و مطالعه، ضیافتی بر پا میکنم واسه ی خودم..
بعدش هم مینی سریالم رو پلی میکنم و لحظه رو در می یابم و جشنم رو پر رونق تر میکنم 😊😊
فکر بعد رو هم بعد میکنم... همین حالا کلی چیز هست که از فکر انجامشون، جهان وسط دستهام قرار میگیره و سرم به آسمون میرسه....
و باز هم میرسم به خلق...
و باز هم میگم اینه جادوی پیدا کردن کارهایی که عاشقش هستیم...
چقدر شگفت انگیزه خودت بودن... وانمود نکردن.. دیدن حال هر لحظه و پذیرشش.. چقدر خوبه نوشتن بی فکر و بی تصمیم.. و چقدر از همه بهتره انتشار بی ویرایش و
بی هدف و رها...
باید چیزایی که قدرت رو به قلبمون برمیگردونه، پیدا کنیم؛ قبلش باید خودمون رو در آغوش بکشیم و بشناسیمش..
هیچی دائمی نیست.. احوال الآنم فردا یه شکل دیگه ست
و باز دوباره دارم پرنده ای میشم که همه ی آسمون داراییشه با اینکه یه وجب واسه سرخوشیش کافیه !!
#جادوی_خلق
#پرنده_باش
#نگاه_نو_به_حال_بی_حال_همین_لحظه