سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیوانگی» ثبت شده است

شاید تنها راه نجات ما اینه که آسیب پذیری هامون رو،، رو بازی کنیم؛ نجات از قدرت، از توهم، از اهمیت، از اسارت، از منیت، از اثبات، از ایده آل گرایی، از عجله، از دروغ، از دیگری، از وابستگی و ...  از جهان.

و این بیش از هرچیزی شجاعت و جسارت و دیوانگی میخواد... 

و این بیش از هرچیزی استقلال و توان شخصی و مسئولیت پذیری واسمون میسازه...

و این خلق هامون رو زیاد و وسیع و جسورانه و آزاد میکنه.. 

و خلق ناشیانه ی آزاد، خیلی چیزها رو بی اهمیت و دور و محو میکنه ... 

اینجوری نه کوچکیم، نه بزرگیم بلکه کافی هستیم؛ کافی و درخشان و نفوذناپذیر!!

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۴
سایه نوری

سه شنبه، خونه رو برق انداختم؛ لباس شستم؛ نظم دادم. و حینش خودم هم نظم و سامان و قرار گرفتم. چقدر خوبه خودمون رو با نگاه عشق ببینیم و بشناسیم. تازه مهمتر از اون نگاه توجه و مراقبت به خوده. من میدونم انرژی کش من بی نظمی و کثیفی خونه ست. و تمیز کردنش منو انباشته از انرژی و کیف و رهایی و سرخوشی میکنه. 

 

بعد چون تنبلم در کار خونه و زیاد دوسش ندارم، حینش کتاب صوتی گوش میدم. آهنگ میذارم و قر میدم و... مراقبم حتما هرروز یک ربع واسه خونه وقت بذارم. و حتما ۳،۴ روز یک بار ۳۰،۴۰ دقیقه بتکونمش😊 اینجوری خسته نمیشم؛ انگار کاری نکردم؛ و خونه م همیشه درخشان و شاداب منو در آغوشش میفشاره 😊😇

 

حین کار خونه، قرمه سبزی هم پختم؛ کتاب صوتی (آبنبات هل دار ) رو هم گوش میکردم. داستان ساده ای داره؛ از دوران دبیرستان دیگه چنین داستانهایی نخوندم. و این داستان واسم شیرین و دلچسب و نوستالژیه.. ممنون از سارینای عزیز واسه معرفیش؛ مرسی دختر 🌱🌱⚘⚘

 

و تازه توی واتساپ و تلگرام، تماس ها و پیامهای کاری رو پیش میبردم و ... ایده هایی دارم واسه یک سری محتواهای دنباله دار در زمینه های خاص روانشناسی و... تو فکر جمع آوری و سامان دادن بهشون هستم. خیلی طرفدار پیدا کرده و پیشنهاد همکاری زیاد داشتم. پست های قبلی بود که گفتم وقتی ارزش خودت رو بدونی و عزت نفست رو گم نکنی، راههای تازه باز میشن.

واسم انرژی های خوبتون رو بفرستید لطفا دوستان نازنینم 😊😊

 

عصرش هم ۲ تا کلاس آنلاین داشتم و نشستم سرشون و حسابی کیف کردم.. یعنی سه شنبه ای بودهاااا.. شبش در سکوت و امنیت خونه با هم کلی حرف زدیم؛ از هر دری. از اتفاق عجیب و چالش برانگیز کاری که واسش افتاده. بهم گفت چه مشاور خوبی میشم و من اون لحظه در پوست خودم نمی گنجیدم😊😇

 

به این فکر میکنم که ما تو روابطمون چقدر مستقل  هستیم؟ کجاها آویزونیم؟ چقدر قوی هستیم؟ کجاها همه ش غریم و ناله و شکایت و ننربازی؟ کجا امنیت رابطه ایم؟ کجا آشوبش... قبل از هر رابطه، واسه خودمون چه کردیم؟ چقدر پذیرای اشتباه خود و دیگری هستیم؟ خاکستری و اصیل می بینیم رابطه و خود و دیگری رو... یا سفید توهمی میخوایم دنیا رو؟؟  بعد دست میذارم به زانوهام و پا میشم و میرم سراغ ساختن رابطه م با خودم!! 

 

سه شنبه سریالمون رو هم دیدیم و راهی دنیای خواب شدیم؛ اما من با وجود خستگی جسمی، سرشار از شادابی روحی بودم. خوابم نمی برد. کتاب خوندم. حسابی نوشتم. دمنوش خوردم و تو دل شب غرق شدم و رفتم به کهکشان و به جای گوسفندها، ستاره ها رو شمردم😊😊

منتظر بودم صبح چهارشنبه برسه و کیف های تازه م شروع بشه.. دیوانه وار منتظر طلوع و صبح بودم؛ اینه جادوی پیدا کردن کارهایی که عاشقشیم.. 

 

صبح چهارشنبه ۷ بیدار شدم. ۸ کلاس داشتم تا ظهر.. بعدش شیرینی پختم و لحظه م شیرین تر و شاداب تر شد. به برنامه های کاریم رسیدم. پیشنهاد کاری جدید داشتم که عاشقش شدم. دوش طولانی گرفتم و به خودم رسیدم و ازش سپاسگزاری کردم. یک عالمه نوشتم. و بقیه ش رها و روان بودم. بر امواج لحظه آرمیدم و باهاش هماهنگ شدم و گذاشتم هماهنگ و متعادلم کنه. شکر و رضایت درم قل میزد و منو از خود بیخود میکرد... 

 

بعدش دیگه در جهان بسته شد. من و بیخیالی هام و بی اهمیتی هام و آسون گرفتن هام،، رفتیم یه گوشه ی دنج نشستیم روبه روی هیچ و حجم نور. و اجازه دادیم جهان به کارش برسه و ما فقط به سرخوشی و دیوانگیمون رسیدیم.. 

 

کلیشه ایه اما مهمه.... چیزی که کنترلش دست تو نیست رو رها کن.. رها کن.. رها کن.. رها کن.. رها کن.. رها کن.. رها کن.. 

 

۱ اندازه  فونت این پست خوبه بچه ها؟ 

۲ کجا امنیت رابطه رو آشوب کردید و بعد چطور مسئولیتش رو پذیرفتید؟ 

۳ چی شما رو منتظر صبح نگه میداره؛ چی مثل آلارم صبحگاهیه واستون؟ کدوم چیز.. کار و.... 

۴ چی انرژیتون رو میکشه و چی زنده ش میکنه؟ 

 

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۲:۰۴
سایه نوری

همین حالا که جسمم نرم و آرام گرفته ست؛ ذهنم حجم زیاد کارهام رو لیست میکنه؛ قلبم از نوشتن اینجا میکوبه و هیجان میباره؛ پاهام کمی یخه؛ نور نرم و باوقار پاییزی، پرده ی طلایی رنگم رو درخشان کرده... 

 

همین حالا که خونه از تمیزی برق میزنه؛ بوی ملحفه های شسته شده، صفای خونه شده؛ صدای سکوت و دکمه های کیبورد، درونم رو پر کرده... 

 

همین حالا که عشق بهش، وجودم رو سرشار کرده و منتظرم برسه تا تو چشمهای عمیق و آروم و صبورش زل بزنم و بمیرم و از نو زنده بشم... 

 

همین حالا.. درست همین حالا سرم رو که میارم بالا، نگاهم میفته به گل زیبای مسحور کننده م؛ با گلبرگهای قرمز و مخملی و چین خورده ش. با شاخه های بلند و آزادش. با برگهای سبز و صبورش. با رگبرگهاش که خطوط لحظه ی حال رو واسم میسازند و بهم خط زندگی رو نشون میدن. و با خاکش که منو میکشه تو خودش و دفنم میکنه جایی که باید!!

 

وقتی چند روز پیش درو باز کردم و از پشت حلقه ی اشک ناشی از خرد کردن پیاز، دیدمش که این گل طناز و شگفت رو گذاشت وسط دستهام، میدونستم میشه سوگلی خونه مون. میدونستم باید خیلی حواسم رو جمع کنم که بین این سرخ روی سرکش عصیان گر بیخیال مستقل و بقیه گلهای خونه فرق نذارم 😅😅 

 

من سرخوشی رو پیچیده ش نمیکنم؛ همینکه سرم رو میارم بالا و نگاه میکنم به نزدیکترین نقطه، یکیش رو پیدا میکنم و غرقش میشم؛ قبلش بیخیال ذهن میشم و می دونم زندگی، کیف همین لحظه ست و زود تمام میشه.. فکر بعد رو هم بعد میکنم.. 

 

من با سرخوشی هام، ثروتمندم. برکت و فراوانیشون، شکرم رو قلبی و عمیق و افزون میکنه. و رضایتم رو زیاد و زیاد و زیادتر.. قدرت سرخوشی، دیوانگی رو خلق میکنه. با دیوانگی، قوت قلب و شهود و درک بی واسطه بیشتر و بیشتر میشه.. 

 

شما نزدیکترین ترین، ساده ترین، راحت ترین و دم دستی ترین سرخوشیتون که همین حالا اگه سرتون رو بلند کنید، میبینیدش چیه؟؟ 

#سرخوشی_رو_پیچیده ش_نکنیم

#دور_خبری_نیست

#هرچه_هست_همین_حوالیست...

 

پی نوشت شبانه: رفتم که لوازم التحریر این ترمم رو بخرم. باز شب عروسی گرفته بود و ماهش طلایی و تابان و گرد و کامل شده بود. به این فکر کردم که اگه بیشتر و بزرگترها رو داشته باشیم اما نتونیم محو ماه و مه اطرافش بشیم؛ اگه نتونیم کودکانه از پله ها سرازیر بشیم، چه فایده ای داره؟!

همین حالاام که همه ی اینها رو داریم پس چرا زیبا زندگی کردن رو بلد نیستیم؟ 

بعد به صورت گرد و طلایی ماه خیره شدم تا تو این شب ماه کامل، دعا کنم. اما فقط یه دعا بر زبانم جاری شد و به ماه کوچه مون گفتم: 

کمک کن از هر بیشتر و بزرگتری، بیشتر آزاد بشم.

کمک کن بیشتر و بیشتر یاد بگیرم محو زیبایی تو و ابر و بادی که دورت میگردن، بشم.

کمک کن تو خاک آسمونت دفن بشم..

 کمک کن با چهره ی طلایی و درخشان تو از نو زنده بشم...

میخوام در تو ای (ماه کامل طلایی) ریشه کنم، شاخه بدم و از جهان برهم... چون میدونم بی فروغ روی تو، هیچ بیشتر و بزرگتری فایده نداره..

 

#قصه های_ناتمام_من_و_ماه_طلایی_کوچه مون😊😊

#میخوام_تکه ای_از_آسمون_تو_باشم..

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۶
سایه نوری

از اون صبحای زیبا که اونقدر زود شروع شده که هنوز ۱۰ نشده، کلی کارهاتو کردی و میتونی لم بدی زیر نور کم رمق و چند کلمه ای بنویسی... 

 

از اون صبحای کم رنگ و خنک و دل انگیز پاییزی که میتونی توشون از نو زنده بشی و از نو ببینی و از نو بشنوی و از نو کلمه بگی و از نو سکوت رو یاد بگیری! 

 

از اون صبحای شگفت انگیزی که مسئولانه چشمات رو باز کردی؛ پس قدرت دست توئه، نه دست ویروس و اخبار و دلار و روابط و دیگری.. 

 

از اون صبحای عجیبی که هیچ بیشتری نمی خوای؛ هیچ عجله ای نداری؛ هیچی کم نیست... چون تو توی بی آرزویی لحظه غرقی، چون تو توی بی انتظاری رهایی.. چون تو بودن رو زندگی میکنی و شدن رو میذاری واسه به وقتش!!

 

از اون صبحای آزاد خلاقانه ی بکر که انتظار کاملی نداری. چون میدونی هیچی دنیا کامل نیست.. چون میدونی کمبود و نقص و نداشتن هم زیباست، اگر نگاهت نو بشه و تعریفت از نو شکل بگیره.. 

 

و اصلا ول کنم همه ی اینا رو.. رها کنم کلمات کوبش گر رو.. آرام کنم قلبم رو و ساکت کنم ذهنم رو و فقط بشتابم به سمت صبح سرخوشانه ی دیوانه وار آشوبگری که کلمه نمیخواد.. جمله نمیشه.. نمی ترسه.. منتظر هیچی و هیچکس نیست؛ فقط سرخوشانه و شجاعانه پیش میره با هر چیز: غم، شادی.. خشم، آرام.. درد، لذت.. 

 

از اون صبحای پاییزی جادوگر که نه تنها زندگی کردن و موندن رو خوب بلده، مردن و رفتن و گذر به موقع رو هم از بره؛ از اون صبحای اصیل که میدونه زندگی با تضادهاش با شکوهه.. 

 

اصلا ول کنم اینا رو.. ول کنم.. ول کنم.. ول کنم .........

 

فقط صبح سرخوشانه ی دیوانه وار، بر من بتاب و بریز و بدرخش.. بذار نو شدن و نو گفتن و نو دیدن و سرکشی رو ازت یاد بگیرم.. 

 

بذار خوب براندازت کنم تا ازت یاد بگیرم مرگ به موقع و زندگی تازه رو... بذار؛ بذار؛ بذ  ااا  ررر   !!

 

آره بذار سکوت و سرکشی رو ازت یاد بگیرم و ... کلمه رو خاموش کنم... چون سکوت، آغاز دیوانگی و سرکشیه... 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۲
سایه نوری

دیروز خونه رو برق انداختم؛ با هر گردی که تکوندم و تی که کشیدم، خودم هم سبک و سرزنده و خالی شدم.

ناهار ته چین پختم. سلولهام تمام مدت با آماده کردن و عطر و رنگش پایکوبی کردند😊😉

ساعت ۴ یه جلسه داشتم که مجازی بود. موضوعش پروژه ی سنگینی بود که مربوط به کودکان و مهارتهاشونه اما با یک رویکرد جدید. نیاز به مطالعه و تحقیق خیلی زیاد داره. دارم بهش فکر میکنم.. 

دوسش دارم و در عین حال ترسی هم در دلم حس میکنم نسبت به پروژه ی جدید... و میدونم گذر از این ترس واسم شگفتی و رشد و تجربه های تازه به بار میاره. همیشه نمیتونیم ترس رو شکست بدیم؛ اتفاقا بیشتر مواقع با وجود ترسها باید پیش بریم...

پامون رو که بذاریم بیرون دایره ی امنمون، در فاصله ی یک قدمی با سرزمین عجایبی روبه رو میشیم که زیر هر نقطه از خاکش گنجی دفن شده که باید کشف بشه.. 

 

ساعت ۶ هم در کافه ای با یکی از استادهای دانشگاه و جمعی از دوستان، قرار داشتیم که درباره تولید پادکستی صحبت کنیم که اونم مربوط به کودکانه 😊 یعنی این روزها به هر سمتی نگاه میندازم، پروژه های کاری و... همه ش به کودکان ختم میشه! 

کافه در یکی از پرانرژی ترین نقاط شهر بود... روباز و دلباز و فرح بخش.. تصور کنید پشت صندلی چوبی قدیمی نشسته اید، صدای خوش آب گوشهاتون رو پر کرده؛ درختهای بلند و پرتجربه با پوستهای رازآلودشون دورتون رو گرفتند؛ نسیم خنک پوستتون رو نوازش میده و شما سرخوش و محو و تسلیم این لحظه ی تر و تازه و شادابید ... ساعتهای خرم و سبز و پرنشاطی بود... 

 

بعد رفتم خونه ی مامان.. و همینکه که رسیدم عطر کتلتش مستم کرد.. با صورت درخشانش و چایی زنجفیلی و بیسکوییت های ترد کره ای معلقم کرد تو لحظه ی حالی که یاد خوش گذشته ها رو داشت... حسابی بازی های فکری انجام دادیم و ذهنمون رو له کردیم 😂

 

برگشتیم خونه و ادامه ی سریالمون رو دیدیم و از یک ساعت اضافه ی دیروز، نهایت استفاده رو کردیم.. 

با شکر و رضایت و سرخوشی خوابیدیم... 

 

امروز آرام شروع شد با صبحانه ی کامل و نان تازه ی پخته شده در تنور... نگاهش کردم و بوش کردم و دلم پر کشید برای بودن تو کلبه ای روستایی که اطرافش رو درختان بلند و گلهای نارنجی گرفته باشه؛ به جاش رفتم خیال بافی کردم و نوشتم و روحم تازه و رنگی و درخشان شد.. 

 

ناهار که داشتم.. منابع پروژه ی جدید رو بررسی کردم؛ سفارش قبلی رو نوشتم؛ رمان خوندم.. به کارهای شخصیم رسیدم. ۲۰ واحد این ترم رو که گرفتم، کدهای ۴ واحدی که میخوام فردا بگیرم رو درآوردم. نوبت دندانپزشکی فردا رو فیکس کردم.

و برنامه ریزی کردم برای پاییز شلوغ و زنده و نارنجی امسالم که پر از تصمیمات و کارهای تازه ست..

 

پاییزی که باید حواسم باشه وسط پرکاری هاش، آهستگی و قرار و تمرکز و توجه از قلم نیفته..

 پاییزی که باید عجله و شتاب رو ازش بگیرم و لحظه به لحظه ش رو نفس بکشم..

پاییزی که باید یادم باشه هیچ جا خبری نیست جز اینجایی که هستم..

پاییزی که نباید یادم بره طلوع و غروب و آسمون و سکوت، بر هر هیاهو و عجله ای پیروز هستن... 

 

فکر  به کار هست که استرس و خستگی و خمودگی میاره نه انجامش.. فکر کار رو نکن، خود کار رو انجام بده.. ( اینم جمله ای که بالای دفترم نوشتم تا یادم باشه فکر نکنم، فقط بزنم تو دل کار) 

 

امروز برای اولین بار صدای آب را شنیدم،، 

برای اولین بار نارنگی را بوییدم،، 

برای اولین بار غروب را بلعیدم 

و برای اولین بار زندگی کردم... 

هربار، یک اولین بار است!

اگر نگاه اولین رو بیاموزم.. 

در اولین، عادت نیست؛ شتاب نیست؛ بیقراری نیست..

سرخوشی هست و هیجان و غوغا و دیوانگی

و دیوانگی، شروع اولین های جسورانه است!!

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۱
سایه نوری

از آنهایی بود که هرچه بیشتر بخواهیشان، کمتر میخواهندت!!

یا تنها در صورتی اجازه میدهند، زیاااد بخواهیشان که دیوانه وااار بخواهندت!! 

#از_آنهایی_بود_که_..._!!

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۵
سایه نوری

دیروز واسه هردومون روز پرکاری بود. هردو جلسات کاری مهمی داشتیم که هم هیجان داشت و هم اندکی استرس 😊

 

دیشب ساعت ۱۰ بالاخره فارغ از دنیا شدیم و شام خوردیم. بعدش هم نشستیم به فیلم دیدن.. خیلی دیر خوابیدیم و گفتیم صبح جمعه رو تا هرموقع بخوایم تو تخت می مونیم. اما من ۷ بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد😐😐

 

اول یه شیرنسکافه درست کردم و با شیرینی های ترد و تازه م خوردم تا صبحم کرمی و گرم و خوش عطر شروع بشه.

آب نخود و لوبیای آشم رو عوض کردم. خیالم از ناهار که راحته؛ آش رشته 😇😇 آش رشته یکی از عناصر محبوب و معرکه ی دنیای منه. باهاش سر کیف میام و از هفت دولت آزاد میشم...

 

مطمئنم میزان توانایی ما در از هفت دولت آزاد شدن، میزان سرخوشی ما رو میسازه.

و میزان سرخوشی ما جهان و اتفاقاتش رو مال ما میکنه؛ یعنی همونی که مال مال خودمونه رو سر راهمون میذاره.

اونچه مال خودمونه، روان و آروم و سازگار میریزه رو ساز زندگیمون و لحظاتمون رو آهنگین میکنه. بعد میتونیم با آهنگش، دیوانه وار برقصیم حتی اگه سختی هم برسه، حتی اگه غم هم بیاد، حتی اگه گره هم بیفته و...

یا اگه حتی فقط مشاهده گر و ناظر باشیم و رقصمون هم نیاد، زندگی از ریتمش نمی یوفته.. 

 

میخواستم تا قبل بیدار شدنش رمانم رو بخونم، تو دفترم بنویسم؛ برم بشینم توی تراس و آسمون رو تماشا کنم؛ مراقبه کنم؛ رنگ لاکم رو عوض کنم...

اما به جای همه ی اونها یه دفعه ای دیدم اینجام. اصلا حرفی نداشتم و نمی دونستم میخوام چی بگم اما خب کلمه ها همیشه من رو با خودشون میبرن به جایی که بیفکر و رها و درونیه.

نوشتن بدون اینکه زوری بزنم سرخوشی و دیوانگی و کیف رو میریزه تو تک تک رگهام. و هر بار دریچه ی جدیدی از زیستن و خلق رو پیش روم باز میکنه. 

نوشتن، یکی از اون چیزاییه که از هفت دولت که چه عرض کنم، از هفتاد دولت آزادم میکنه.. با نوشتن، کلمه ها از من جون میگیرن و من میمیرم و دوباره سایه جدیدی متولد میشه که یه قدم از قبلی پیش افتاده.. 

 

یه مقاله درباره اینکه( چرا باهم گفتگو نمیکنیم) و یکی درباره داستان کوتاه نوشتم( این البته ادامه داره).. خیلی دلم میخواد اینجا بذارمشون و شما بخونید و درباره شون با هم حرف بزنیم..

 

با نگاه نو و تصمیمات تازه دارم میرم به استقبال فصل نو.. و هرچند فصل شکوفه ها و جوانه ها گذشته، روح من داره شکوفه و جوانه میزنه.. 

هر جوانه زدن درد داشت اما حالا که بالاخره از پوست روحم زدن بیرون، دارن از خون کهنه م مینوشند. و خون جدیدی که جای قبلی رو میگیره، سرخ و تازه و شفاف و شفابخشه مثل دونه های سرخ و آبدار و درخشان انار پاییزی...

 

همین دیگه من برم رمانم رو بخونم؛ صبحانه رو آماده کنم و روزم رو اونجور که دوست دارم رنگ بزنم. که حتی اگه رنگهاش به هم نمیان؛ حتی اگه از خط بزنم بیرون، حتی اگه کامل نباشه،، همونیه که من میخوام.

 

و چون هیچی این دنیا کامل نیست، پس بهتره آزاد و رها و قوی و بیخیال فقط پیش برم و تو رنگهام جوری حل بشم که انگار جزیی از اون هام!!

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۱۶
سایه نوری

راستش این روزها هیچی سر جاش نیست.. از روزی که آخرین امتحانم رو دادم، اوضاع درهم و برهم شده تا الآن... حدود ۲ ماهی میشه... 

 

در حال حاضر هنوز انتخاب واحد نکردم و کماکان منتظر اطلاعیه های دانشگاه هستم.. و این باعث میشه نتونم واسه کارهام برنامه بریزم؛ هرچند من آدم برنامه ریزی نیستم و نخواهم شد.. منظورم دونستن روزهای خالیمه..

 

کارهای نیمه مانده و عقب افتاده م مدام بهم دهن کجی میکنن و منم به اونها چشم غره میرم !!.. بعد خب ساعت خواب و بیداریمون هم شدید بهم ریخته؛ روزهام نصفه، نیمه و کج و کوله شدند.. انگار قبل اینکه روزم بیاد، میره ! 🤭🤭

 

تازه من حالات مالیخولیایی هم دارم که گاهی بیشتر رخ می نمایند 😊😁 و الآن یکی از اون گاهی هاست 😅

 

وضعیت شغلیم به شدت بهم ریخته و من یه جورایی بین زمین و هوا هستم..  و اتفاقات عجیب پیش بینی نشده پشت سرهم رخ میدن... و منی که همیشه میخوام با امواج دریای زندگیم پیش برم، این بار دارم غرق میشم 😇😇

 

رابطه م باهاش حال خوش همیشگی رو نداره و هردو خسته و تحریک پذیریم.. 

رابطه ای که خارج از هر شکل و رسمی،، رفیقانه ست و حالا هردومون قاطی کردیم 🤫🤭

 

گفتم که با وجودیکه درآمد نسبتا خوبی داشت، از کارش اومد بیرون، چون باید میرفت سراغ کاری که عاشقشه و بالاخره یه روزی این اتفاق باید میفتاد..

 

خب در حال انجام کارهاشه و من خیلی واسش خوشحالم اما  اینجور تصمیمات، یه حجمی از ترس، ابهام، سردرگمی و گم گشتگی در شروع دارند.. واسه خودش البته؛ منکه اصلا ترسی ندارم و یادم به بیرون اومدن شجاعانه ش از شغلش که میفته، پر از شوق میشم... 

اما کارهای اونم کمی بهم ریخته و البته منتظر یک سری چیزهام هست و خیلیییی تحت فشاره.. 

 

در راستای مهاجرتی که قبلا گفته بودم، شروع به آموختن یک زبان غیرانگلیسی کرده و کلاس آنلاین داره.. حرف زدنهاش ۲ روز کلاس آنلاین، خیلی شیرین و عجیب و گاه خنده داره😅 من میشینم و بهش میخندم..

 

وقتی وسط کلاسش بهم چشمک میزنه و ادا در میاره، یادم به پسرک سالهای دور میفته که قلبم رو با خودش کند و چه ماجراها که رقم نزد ... 

 

واسه تولدش کلاس سه تار ثبت نامش کردم.. میخواستم چیزی رو بهش هدیه کنم که هدف ازش بی هدفیه!! نه انگیزه و هدف مالی داشته باشه؛ نه عجله ای برای موفقیت توش باشه؛ نه هیچ چیز دیگه... فقط برای کیف و لذت و سرخوشی و دیوانگی  انجامش بده... 

 

اینکه این روزها سه تار دستشه و صدای بی آهنگش گه گاه میپیچه تو خونه مون، کیفورم میکنه😊😊

 

یه سری موردهایی که با خانواده ی خودم هست هم گاهی تشدید میشه و منو گم و پریشون میکنه...

خانواده، همون واژه ی عجیبی که دوراهی عشق و بی تفاوتی رو مدتهاست پیش روم میذاره.. همون کلمه ای که این روزها تابوشکنانه بهش فکر میکنم و شاید هم مجبورم که فکر کنم.. به هرحال ضعف این سالهای اخیر منه یا شاید هم بوده.. 

 

امروز با وجود نگرانی ها و تشویش ها،، ناهار خوشمزه ای آماده کردم؛ پر از سبزیجات، رنگی و چشم نواز و سالم.. 

 

البته که غر هم زدم؛ شکایت هم کردم و غیر از پختن اون ناهار، از چیز دیگه ای تو امروز رضایت ندارم😊

 

اما مهم نیست.. خودمو میبینم و در آغوشش میکشم و میدونم چیزهای شگفت انگیزی تو راهه؛

به خودم حق میدم.. به خودم فرصت میدم و اینها همه ش دو طرفه ست.. به دیگری هم حق و فرصت میدم..

وقتی همه چیز دو طرفه و منصفانه باشه، درک درست شکل میگیره و اینجوری گذر کردن و همراهی راحت تر میشه.. همه چیز از اونجایی خراب میشه که بگیم من برتر و مهم ترم و حق ها فقط مال منه...(ساده ست و خودمون رو ازش مبرا میدونیم اما خب انجامش میدیم)  

 

با وجود همه ی اینها، من سعی میکنم به تمامی زندگی کنم.. حتی با همین لحظه های سخت و کلافه و بی حوصله.. حتی با همون بهم ریختگیه... نمیگم همیشه موفقم توش اما انتخابم اینه؛ همه چیز اینجوری واسم کم فشارتر پیش میره.. 

چند تا جلسه ی کاری هم در پیشه؛ که هم واسم عجیب هستن و هم توشون مرددم ...

کلا یه چیزهایی در حال رخ دادنه و من دل تو دلم نیست به نقطه ای که میخوام برسن و بهتون بگمشون.. اون نقطه لزوما نقطه ی خوب نیستا،، نه.. بلکه  نقطه ایه که شکفتن و رشد توش باشه.. نقطه ای که بگم آهان همینه؛ این نشان ایمان و نگاه نو و تحولات و یقین این روزهامه... 

 

حالا تو سکوت خونه لم دادم و دارم مینویسم.. بازم مثل همیشه نوشتن سلولهام رو به رقص و پایکوبی وا داشته و گرم و زنده م کرده.. قلبم داره میرقصه و کلمه میباره..

 

راستش همین الآن ایده ی یه داستان کوتاه هم به سرم زد.. اولین کار بعد انتشار پستم، نوشتنشه.. و ایده ی یه نقاشی هم رسید که تا شب میکشمش... 

 

حالا میدونم با وجود هرچه هست و نیست،، الآن چیکار میکنم.. آشپزخانه بهم ریخته و شلوغ رو رها میکنم.. 

 

داستانم رو شروع میکنم.. میرم دوش میگیرم؛ تاپ، شلوارک راحت و گشاد و نخیم رو میپوشم؛ چایی زنجفیلی دم میکنم و با شیرینی های نرم و تازه ی نارگیلیم  و مطالعه، ضیافتی بر پا میکنم واسه ی خودم..

بعدش هم مینی سریالم رو پلی میکنم و لحظه رو در می یابم و جشنم رو پر رونق تر میکنم 😊😊

 

فکر بعد رو هم بعد میکنم... همین حالا کلی چیز هست که از فکر انجامشون، جهان وسط دستهام قرار میگیره و سرم به آسمون میرسه....

 

و باز هم میرسم به خلق...

و باز هم میگم اینه جادوی پیدا کردن کارهایی که عاشقش هستیم... 

 

چقدر شگفت انگیزه خودت بودن... وانمود نکردن.. دیدن حال هر لحظه و پذیرشش.. چقدر خوبه نوشتن بی فکر و بی تصمیم.. و چقدر از همه بهتره انتشار بی ویرایش و

بی هدف و رها... 

 

باید چیزایی که قدرت رو به قلبمون برمیگردونه، پیدا کنیم؛ قبلش باید خودمون رو در آغوش بکشیم و بشناسیمش.. 

 

هیچی دائمی نیست.. احوال الآنم فردا یه شکل دیگه ست

و باز دوباره دارم پرنده ای میشم که همه ی آسمون داراییشه با اینکه یه وجب واسه سرخوشیش کافیه !!

#جادوی_خلق

#پرنده_باش

#نگاه_نو_به_حال_بی_حال_همین_لحظه

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۱
سایه نوری

حالا که فهمیدم نباید مدام تو فکر حل ترسهام باشم.. نباید مدام پی درست کردن روابطم باشم... نباید همیشه دنبال زیاد کردن کمبودهام باشم،، زندگی زنده تر و شاداب تر شده؛ بار و سنگینی همه چیز کمتر شده؛ قدرت از هر چیزی اطرافم گرفته شده و به قلب من برگشته...

 

دیگه حالا تجربه های زیبای لحظه م رو هرچند کوچیک بیشتر میبینم و قدردانشون هستم.. شکر، مدام درونم جوانه میزنه و عادی شدن از بین میره..

عادی شدنی که دشمن دیوانگیه... پس بهتره هرجور شده نابود بشه چون دیوانگی همه چیزه... !!

 

و حتی تجربه های ناخوشایندم رو هم با نگاه تازه ای میذارم جلوم و فقط تو چشمهاشون زل میزنم... باهاشون گلاویز نمیشم.. عجله ای برای رد شدنشون ندارم... بلکه فقط باهاشون زندگی میکنم؛ به تمامی و با تمام وجودم زندگی میکنم..

با ترسم، پیش میرم. با کمبودهام، وفور و فراوانی رو میبینم. با اضطرابهام، آواز میخونم...

و یک دفعه میبینم منم که واقعیم و حقیقی و اصیل.. اونها وابسته به من هستن؛ تا قدرتشون ندم، زمینم نمی زنند!!

حالا دیگه حل نمیکنم،، حل میشم تو هدیه ی لحظه و هیجان میسازم... حتی حل میشم تو تلخی و داغی لحظه؛ مثل شکر چای شیرین!!

 

اوج زندگی برای من لحظه های خلقه... خلق میکنم و دیوانه میشم.. دیوانه تر میشم و خلق میکنم.. ابزار خلقم، کلمه ست و قلبم و تجربه هام و شادی هام و رنجهام...

درد و عذاب و غم و رنجم اما از همه شون جادویی تر بودن، از همه شون بیشتر پرنده و دریا و درخت و آسمون از من ساختن!!

 

خلق که میکنم؛ وقتی مینویسم، نقاشی میکنم، ایده هام رو واقعیت میبخشم و ... سرخوش میشم، رها میشم، قوی میشم و آزاد میشم؛ آزاد از هر بند و اسارت و قانون نابه جا و چهارچوب به درد نخور... اونجاست که یک پرنده م تو دل آسمون که طلوع، آغاز بکر قصه ش هست و غروب، پایان طوفانیش!!

 

دارم عاشق قانون های زندگیم میشم.... 

#این_پست_ادامه_دارد...

 

شور میبارم تا شعر شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم،،

کلمه میبافم تا قصه شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم،،

جادو میسازم تا نور شوم،،

بعد آوازی میخوانم و دور میشوم....

و در دوردستها، شعر نیست. قصه نیست. نور نیست،،

من نیست!!

تنها جنون است که مانده؛ غرق میکند و غرق نمیشود!

 

#خلق_کنید_و_بداهه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_شجاعانه_خلق_کنید

#خلق_کنید_و_زندگی_کنید

#خلق_کنید_و_دیوانه_شوید

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۵
سایه نوری