سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

صبح جمعه ی بی خواب

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۱۶ ق.ظ

دیروز واسه هردومون روز پرکاری بود. هردو جلسات کاری مهمی داشتیم که هم هیجان داشت و هم اندکی استرس 😊

 

دیشب ساعت ۱۰ بالاخره فارغ از دنیا شدیم و شام خوردیم. بعدش هم نشستیم به فیلم دیدن.. خیلی دیر خوابیدیم و گفتیم صبح جمعه رو تا هرموقع بخوایم تو تخت می مونیم. اما من ۷ بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد😐😐

 

اول یه شیرنسکافه درست کردم و با شیرینی های ترد و تازه م خوردم تا صبحم کرمی و گرم و خوش عطر شروع بشه.

آب نخود و لوبیای آشم رو عوض کردم. خیالم از ناهار که راحته؛ آش رشته 😇😇 آش رشته یکی از عناصر محبوب و معرکه ی دنیای منه. باهاش سر کیف میام و از هفت دولت آزاد میشم...

 

مطمئنم میزان توانایی ما در از هفت دولت آزاد شدن، میزان سرخوشی ما رو میسازه.

و میزان سرخوشی ما جهان و اتفاقاتش رو مال ما میکنه؛ یعنی همونی که مال مال خودمونه رو سر راهمون میذاره.

اونچه مال خودمونه، روان و آروم و سازگار میریزه رو ساز زندگیمون و لحظاتمون رو آهنگین میکنه. بعد میتونیم با آهنگش، دیوانه وار برقصیم حتی اگه سختی هم برسه، حتی اگه غم هم بیاد، حتی اگه گره هم بیفته و...

یا اگه حتی فقط مشاهده گر و ناظر باشیم و رقصمون هم نیاد، زندگی از ریتمش نمی یوفته.. 

 

میخواستم تا قبل بیدار شدنش رمانم رو بخونم، تو دفترم بنویسم؛ برم بشینم توی تراس و آسمون رو تماشا کنم؛ مراقبه کنم؛ رنگ لاکم رو عوض کنم...

اما به جای همه ی اونها یه دفعه ای دیدم اینجام. اصلا حرفی نداشتم و نمی دونستم میخوام چی بگم اما خب کلمه ها همیشه من رو با خودشون میبرن به جایی که بیفکر و رها و درونیه.

نوشتن بدون اینکه زوری بزنم سرخوشی و دیوانگی و کیف رو میریزه تو تک تک رگهام. و هر بار دریچه ی جدیدی از زیستن و خلق رو پیش روم باز میکنه. 

نوشتن، یکی از اون چیزاییه که از هفت دولت که چه عرض کنم، از هفتاد دولت آزادم میکنه.. با نوشتن، کلمه ها از من جون میگیرن و من میمیرم و دوباره سایه جدیدی متولد میشه که یه قدم از قبلی پیش افتاده.. 

 

یه مقاله درباره اینکه( چرا باهم گفتگو نمیکنیم) و یکی درباره داستان کوتاه نوشتم( این البته ادامه داره).. خیلی دلم میخواد اینجا بذارمشون و شما بخونید و درباره شون با هم حرف بزنیم..

 

با نگاه نو و تصمیمات تازه دارم میرم به استقبال فصل نو.. و هرچند فصل شکوفه ها و جوانه ها گذشته، روح من داره شکوفه و جوانه میزنه.. 

هر جوانه زدن درد داشت اما حالا که بالاخره از پوست روحم زدن بیرون، دارن از خون کهنه م مینوشند. و خون جدیدی که جای قبلی رو میگیره، سرخ و تازه و شفاف و شفابخشه مثل دونه های سرخ و آبدار و درخشان انار پاییزی...

 

همین دیگه من برم رمانم رو بخونم؛ صبحانه رو آماده کنم و روزم رو اونجور که دوست دارم رنگ بزنم. که حتی اگه رنگهاش به هم نمیان؛ حتی اگه از خط بزنم بیرون، حتی اگه کامل نباشه،، همونیه که من میخوام.

 

و چون هیچی این دنیا کامل نیست، پس بهتره آزاد و رها و قوی و بیخیال فقط پیش برم و تو رنگهام جوری حل بشم که انگار جزیی از اون هام!!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۸

نظرات  (۱۱)

سلام 

چقدر کافی و کامل جواب دادی. قانع شدم. خوشحالم که با وب خوب شما آشنا شدم. جوابتان به من آرامش داد. حرف هم خیلی تاثیر داره، مثل همان که گفتی از خودم سوالات مثبت می پرسم. 

ببخشید ، ساعت یک و نیم ظهره. اگه ناوقت کامنت گذاشتم ببخشید. 

 

همچنین دوباره سر میزنم. 

 

سلامت باشی. 

 

پاسخ:
خوشحالم که مفید بود.. به امید آگاهی بیشتر و بیشتر  واسه همه مون.. 
منم خوشحالم از حضورتون.. 🙏🙏
هر ساعت از شبانه روز کامنت بذارید، مشکلی نیست کهه.. 
ممنونم.. 

زندگی یه رود عظیم و خروشان ه که نمی شه کنارش ایستاد و انتظار داشت اتفاقی رخ بده. تا زمانیکه توی این رود نپری و خودت رو با قدرت و شتابش محک نزنی، چیز تازه ای دستگیرت نمی شه...

تعبیرت از شکوفه ها رو خیلی دوست داشتم. همینطور تعبیر قشنگت از کامل نبودن هر پدیده ای از منظر ما انسان ها و کنار اومدن و زندگی کردن با همین وضعیتی که هست و تلاش برای بهتر شدنش!

روزهای پاییزیت گرم و کرمی و شاد!

پاسخ:
دقیقا ایستادن تو ساحل امن، هیچ شور و شگفتی به دنبال نداره.. باید ترسهامون رو کنار بذاریم یا حتی با ترسهامون، بزنیم به دریای زندگی و با جریان و موجهاش پیش بریم؛ زندگی و اعجازش دقیقا بعد ترسهامون ایستادن.. دل زدن به دریا و بس.. 
مرسی بندباز،، ممنونم.. 
مرسی،، مرسی.. روزهای پاییزی تو هم روان و جاری و نارنجی!😊

سلام 

 

انشاءالله همیشه دلت شاد باشه. یک سوال ؟ ما در خانه همه و همه میگیم که جمعه روزها ، سنگینه! نمی گذره ، با سردرد می گذره و... شما هم اینطورید یا نه؟ شب را نمیگیم ، بعدازظهر جمعه را اینطوری متصور می شویم. البته با چند استکان چای داغ و غلیظ تا حدودی سردرد فروکش میکنه ولی اینکه سنگینه و نمی گذره و همچنین فکر شنبه که دوباره هفته شروع شد و روز از نو و روزی از نو و..... 

همینطوری پرسیدم. 

بلاگ انشاء شما بودید ؟ سین دال شمایی ؟ 

ممنون که مطلب را به نظرت مزین کردی. نظر پخته و خوبی بود. 

 

پاسخ:
سلام.. 
سپااس.. 
والا سوال غافلگیرکننده ای بود 😊
خب به نظر من روزها، جدا از اسمشون(جمعه، شنبه، یکشنبه،) میتونن سنگین و غلیظ و کلافه کننده باشند.. حالا این صفات واسه عصرهای جمعه متداول تره😊 و صبح شنبه های سرسام آور.. باید بگم که منم از این عصر جمعه ها و صبح شنبه ها کم نداشتم.. 
اما خب میدونید جناب ارشادی، از وقتی شروع کردم به شناخت خودم، افزایش آگاهیم، زندگی تو لحظه و... عصر جمعه ها و صبح شنبه ها همه ش واسم قشنگ و نرم و روان شدن.. هرچند من هم عصرها و صبح های کلافگی و بی حوصلگی دارم، اما حالا دیگه میدونم هر روز حالم یه شکلیه و میگذره.. و همین فکرهای روان و بی جنگ و صلح آمیز، روزهام رو صالح تر و نرم تر کردن.. 
بعد خب همون عصر جمعه یا صبح شنبه هاتون اگه به چی گره بخوره، سبک تر میشه؟ من یاد گرفتم سوالای خوب از خودم بپرسم و جوابهایی بر مبنای شناخت خودم به خودم بدم.. وارد کردن حتی اندک سرخوشی با کارهای خیلی ساده به لحظات و یاد گرفتن این هنر، معجزه میکنه.. 
نه 😊 من سایه هستم و فقط همین وبلاگ رو دارم..
ممنونم.. منم از نظر شما ممنونم؛ من رو به فکر انداخت که چند تا عصر جمعه و صبح شنبه و ... رو سوزوندم تا یاد گرفتم لحظه لحظه ی زندگی رو زندگی کنم و ببلعم، با تمام وجودم.. 

آقا من اعتراض دارم

از کی و چه دوره ایی از تاریخ ، آش غذا محسوب شد:))

میگن هر وقت بدون اینکه ساعتت زنگ بزنه صبح خیلی زود بیدار شدی و دیگه خوابت نبرد اون روز جمعه س:))

پاسخ:
آقا در مورد آش هیچ اعتراضی وارد نیست و من یک جبارم 😊😊 
آش به این طنازی و بر و رو و باطن باوقار و طعم بی نظیرش مگه میشه غذا نباشه آخه 😅
دقیقا، دقیقا... 😅😉 
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۴ بلاگر کبیر ^_^

عاشق ترکیدن عدد پستهای شهریورت شدم... یهووو :)) 

قلمت همیشه برقرار باشه و تند تند بنویسی برامون الهی...

پاسخ:
خودمم نگاهم بهش میفته هم متعجب میشم و هم خوش خوشانم میشه😅
حالا فکر کن مینا چند برابر اینجا، تو دفترهامه.. این مدت زیادترم شده. کلا دلباخته ی این نوشتنم و نمیدونم با من و در من چه میکنه.. 
ممنون جانم.. 😊
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۲ بلاگر کبیر ^_^

عزیزم سایه امیدوارم روز خوبی رو گذرونده باشی. من عاشق خوندن مقاله اتم.. بی صبرانه منتظرشم دختر...

 

پاسخ:
ممنونم مینا جاان..
واقعاا.. ترغیب شدم بذارمش بیش از قبل پس 😊😊
مرسی ازت.. 
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۲ ⛩ 𝒜𝒻𝓈𝒽𝒾𝓃

چجوری شیر نسکافه میخوری ترکیب خیلی بدیه 😯

پاسخ:
جدا؟ 
اما ترکیب خیلی متداولیه هاا 😊😊 
تا حالا نشنیده بودم بده.. 

خب منم دیروز بعد از اینکه ناهار خوردم درفتر مورد علاقم رو باز کردم (اسمش خونست) و کار هایی رو که باید انجام می دادم و یا می خواستم انجام بدم رو دونه دونه نوشتم و شروع کردم به انجام دادنشون اتاقمو سرو سامون دادم کتابخونمو گردگیری کردم در تمام مدت انجام کار هام هم آهنگ گوش دادم بازی کردم  و از اونجایی هم که آخر هفته بود روز استراحت زنگ زدم به بچه های فامیلمون با هم رفتیم لب دریاو یه گوشه دنج یافتیم و باند رو روشن کردیم و بزن و بکوب تا ساعت 10 شب دیگه خسته کوفته رسیدیم خونه/:

میوه خوردیم و تخمه بادم کوهی و فیلم  دیدیم  آخرشم چند دور مافیا بازی کردیم 

روز خوبی بود کلا😅

انشالله امروز مون هم به خوبی و خوشی بگذره

پاسخ:
من عاشق تکوندن خونه، زندگی و حس ناب بعدشم که چایی به دست بشینم تو برقش و محوش بشم 😊
پایکوبی و رقص و آهنگ اونم کنار دریا و شب هنگامی؛ لحظات معرکه ای بوده شک ندارم، حتی الآن تصورش کردم 😇
خوش و خندون باشی و گوشت از آهنگ زندگی پر... 

😘

پاسخ:
😘

خیلی کیف میده روزهای تعطیل قبل از بقیه بیدار بشی و از سکوت و آرامش خونه لذت ببری.

منم بعضی روزها صبح با بوی کیک تازه پخته شده بقیه رو بیدار میکنم.😊

پاسخ:
خیلی.. خیلی.. 
تو چه زیبا بقیه رو بیدار میکنی؛ بوی کیک تازه خونگی.. وجودت نعمته دختر جاان 😊😊

خوش بگذره 😉😉

پاسخ:
ممنوونم 😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">