سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

اول برش لحظه 😊😊

نشستم پشت صندلی زرد الهام بخشم و همین که کمی سرم رو بالا ببرم، پشت گردنش رو میبینم.. پشت گردن آدمهای عزیز زندگی، خیلی مهمه خیلی.. بوی خودشون رو میده، منحصر به فرده، خاصه و دست نیافتنی اما زیر دستهای شماست!! این بار بهشون دقت کنید!

 

هیچ لامپی جز چراغ مطالعه روشن نیست. و همین اتاق رو نارنجی ملایم ماتی کرده. فضا آرام، عمیق، الهام بخش و عرفانیه... و مهمتر از همه ی اینها خودساخته، مستقل و آزاده! این لحظه و این اتاق و عطر چیزی که توش پخشه و من اسمی براش ندارم، چیزیه که ما ساختیم... بعد از اینکه بارها نابودش کردیم. بارها تکی فرو ریختیم، ساختیمش.. از صفر تا صدش رو با بی توقعی، مسئولیت پذیری، ضجه زدن زیر درد رشد، افتادن و باز برخاستن، تحمل بستگی ها و بی نوری ها و گمگشتگی ها ساختیم... 

آهنگ بی کلامی که در فضا، باله میرقصه، سرانگشتاش رو در هر حرکت هنرمندانه، از یک سلول به سلول دیگرم میکشه و شست و شو میده از هرآنچه نباید!! چون لحظه، هنرمند هنرمند پروریه!! پس ازش یاد بگیرید!! 

پنجره نیمه بازه.. سیاهی آسمان افتاده توی اتاقمون و من قدرش رو میدونم! چون لحظه، عظیم و در عین حال دم دسته؛ عاشق این تضاد شگفت انگیزش هستم: دقت کنید عظیم در دسترس!! خنکای تردی پوستم رو می نوازه و جنگل روحم رو ماهرانه تکان‌های ظریف میده.. و در هر تکان، برگهایی که نمیخوام رو بی تعلق میریزم!! 

 

گلیم رنگین اتاقم که تمام گوشه ی چشمم رو مال خودش کرده رو نگاه میکنم و به همین سادگی توی رنگهاش غرق میشم.. چون لحظه ساده ست.. پیچیده ش کنی از دستت در میره!! 

 

جرعه ای از چایی دارچین/وانیلی میچشم و سعی میکنم مزه هاش رو تفکیک کنم چون لحظه سختی خودش رو هم داره. باید یاد بگیری توجه و تمرکز و تفکیک و غرق شدن تو جزئیاتش رو.. 

و من.. من؟؟ من مست این لحظه م.. و هیچ بیشتری از هیچ جنسی نمی خوام!! 

 

و می خوام یادم بمونه شکرگزار باشم.. شکر گزاار.. شکرگزااار.. شکرگزاااار.. شکرگزااااااااار.. 

 

و به این فکر میکنم چه اهمیتی داره نتیجه ها.. وجه ها.. جامعه و چهارچوب هاش.. عدد و رقم های سن و وزن و سال و زمان و حساب بانکی و...  

مهم اینه که تو چطور گذر میکنی. چطور خوبی ها رو از توی بدترین ها بیرون میکشی. چطور حرکتت رو طراحی میکنی. چطور دلت رو میزنی به جریان اما قدم هات رو برمیداری. چطور پیش میری. چطور وقتی افتادی، اجازه ی افتادن به خودت میدی.. چطور نقص هات رو بغل میکنی.. چطور زندگی رو با تمام ابعاد و ویژگی هاش زندگی میکنی.. 

چطور نتیجه رو ندیده، در مسیر مشتاقانه میرقصی. رمز اشتیاق اینه که زور نزنی.. فشار نیاری و درگیر چیزی باشی که مال توئه و برای توئه! 

 

و چطور چطور چطور با همه ی اونچه لحظه کف دستات گذاشته از خوب و بد.. رنج و لذت.. درد و اشتیاق.. زشت و زیبا.. آرام و استرس و............  خلق میکنی.. خلق.  خلق.. خلق وحشیانه ی آزاد ناشیانه ی رها. 

یادم باشه من و زندگی ناکامل های کافی و قدرتمندی هستیم.

کافیه توجه مون رو ببریم اونجا که باید تا قدرت از اونچه نباید گرفته بشه.

کافیه جادوگر بشیم و ول کنیم تغییر رو و فقط با چوب جادومون تبدیل و تعدیل  کنیم..

کافیه بودن رو بزیم نه شدن رو که هیچ جا نمیشه اگر اینجا و اکنون نشه.. اینها بهانه ها و توهم های ذهنه که اگه فلان بشه بعد دیگه بیسار خواهد شد و خواهم کرد! راستش صادق که باشیم همه مون تجربه ش رو داریم.  

خالق باشیم و از تکه هایی که لحظه میذاره کف دستمون استفاده کنیم.. و اگه بخوایم، همیشه راهش پیدا میشه!! 

برش های لحظه تون رو بسازید. چون شما آفریدگار هستید.. 

 

#آفرینشگر_لحظه....  

 

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۳۹
سایه نوری

از ساعت 8 کلاس داشتم. 1:30 کلاس بعدی هست. اما من دیگه فقط دلم نوشتن اینجا رو خواست. همسر صبح ساعت 7 رفت جایی و احتمالا فردا عصر به بعد برمیگرده.

 

این روزها، حس و حال عجیبی دارم. شوق و غم، همزمان تو قلبم پیچیده ن. و میدونم شوقم پیشم میبره و غمم عمیقم میکنه. و من از تصور مسیر تازه ای که اول اولشم، ترکیبی از حس های مختلف شادی، هیجان، امید، شوق، ترس، غم و... هستم اما در نهایت، شجاعت و جسارت رو انتخاب می‌کنم. 

 

آیا میشه، نکنه نشه، سخته و فلان های این مدلی رو با سختش نکن، پیچیده ش نکن، بهش فکر نکن و فقط انجامش بده،، جابه جا میکنم و فقط انجامش میدم. حتی ناشیانه و کوچک اما آزاد. اینجوری قدرت از اون گرفته میشه و به من برمیگرده. 

 

چون زندگی همینه! همین یک باره! و من نمیخوام مدام توش با خودم بجنگم. میخوام دست بکشم روی بدترین ویژگی هام و ببوسمشون و واسه رفتنشون عجلگی نکنم! میخوام خوبی صفات بدم رو بکشم بیرون. میخوام خلاقانه ازشون استفاده کنم. میخوام تبدیلشون کنم. میخوام راهشون رو پیدا کنم. 

 

میخوام بترسم اما پیش برم. میخوام بلرزم اما حرکتم رو بند نیارم. میخوام با وجود ترسها، جسارت کنم. میخوام وقتی ترس تو چشمهام زل زده، شجاعت کنم و یک قدم کوچک ناشیانه به سمتش بردارم. چون من نمیخوام تمام زندگیم رو بذارم واسه بعد! بعد که دیگه نترسیدم؛ بعد که آماده تر شدم؛ بعد که... بعدی وجود نداره. من فقط امروز رو دارم که با قدم های کوچک پرش کنم...

نمیخوام تو جنگ با ترس، بشکنم و دفن بشم زیر خاک امن ترین منطقه ی دنیا که هیچی ازش جوانه نمیزنه!! 

 

حتی اگر با کله بخورم زمین، بهتر از اینه که یک سر سالم داشته باشم که به جای سرخوشی انجام کار با فکر کار پر شده!! 

 

حالا که تو سکوت خونه تنهام.. حالا که خونه برق میزنه.. حالا که بعد از یک عالمه درگیری و فشار پشت سرهم و از هر طرف،، اینجام.. حالا که با خودم صادق و روراستم.. حالا که واقعی و شفافم،، باید بگم که دستم پر از سرنخه که مغزم وقتی باهاش دوست شدم، بهم ارزانی کرد.. قلبم پر از شوقه.. و جسمم رو به تمامی حس میکنم.

مرز بین اینها یعنی بین اجزای من، برداشته شده و من مایع جاری ریزان پر پیچ و تابیم که می پیچه و پیش میره و هرچیم بشه، راهش رو پیدا میکنه: اول ذهنش رو آرام میکنه تا واسه ش بباره و بعد با قلب واقعیش، درک میکنه!! 

 

و راستش، درگوشی میگم، دارم عاشق اون درگیری هام و این غم الانم میشم،، خیلی دارند عمیقم میکنند و رهاتر و آزادتر.. 

 

در من داره چی رخ میده؟ نمیدونم...  فقط میدونم که من از توی هرچیزی، خوبیش رو میکشم بیرون. میگذرونمش و بعدش دیگه آدم قبلی نمیشم. خیلی جذابه..

و از بدی های هر چیز هم استفاده میکنم، صادقانه و واقعی بهشون نگاه میکنم، بعد یه دفعه یه ریشه، یه سرنخ، از زیر انبوه غیرواقعی ها و حواس پرت کن ها و درپوشها و برفها میزنه بیرون و من عاشق اون لحظه م که کبکم، خروس میخونه 😊😊.. دیگه اونجاش با تسلیم پویا باید اقدامم طراحی بشه. و اقدام با شروع بی فکر و قدم کوچک و لرزان و ناشیانه، شکل میگیره. و در مسیر و راه، بالغ میشه!! 

خودمون رو گول نزنیم فقط!! ما مسئول اینجا و امروز و این لحظه و خودمونیم.. و هیچ چیز این دنیا مطلقا خوب یا مطلقا بد نیست. 

 

آهستگی، تمرکز، توجه، قرار... آهستگی، تمرکز، توجه، قرار... آهستگی، تمرکز، توجه، قرار.....  آگاهی به زمان و حال.. آگاهی به خود.. هوشیاری تیز و براق و برنده.. 

 

سایه، از خودت طلوع کن و بر خودت بتاب!! 

سایه، از من عبور کن و من رو بساز.. 

از اونی شروع کن که فکرت میگه: نمیتونی!! 

اگه نمیدونی باید چیکار کنی،، همیشه همینه، فقط باید شروع کنی! 

در خونه رو باز کن و برو بیرون.. اگه واقعا بخوای، راهشو پیدا میکنی! 

 

زندگی هیچی نیست میگذره و میره و تمام میشه و.. یک احتمالا موقتیه.. بازیه.. و شروع و حرکت های مدام، بهش معنا میده..

 

خودتو میشناسی؟؟ در هر گذر، چی واسه ت کار میکنه؟؟ 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۱
سایه نوری

دارم می بینم که قلبم هنوز گرفته ست اما با پختن یه غذای گیاهی نارنجی، سلامتی و رنگ رو میریزم تو سفره م؛ خورش دال عدس ساده اما مقوی.. با لذت و تمرکز میخورمش.. این بار واسه تمرکز، بیشتر سعی میکنم چون قلبم خسته ست!! 

 

دارم می بینم که شادی معمول قلبم پر کشیده اما عصرانه ی لطیفم رو با چایی زنجفیلی میخورم و کیف کنم؛ زرده و سفیده تخم مرغ رو از هم جدا میکنم.. سفیده رو پفی میکنم.. از زرده با یکی دو قاشق آرد، مقداری پنیر خامه ای و اندکی وانیل، مایه ی یکدست زیبایی درست میکنم و نگاهم رو میدوزم بهش،، مخلوطشون میکنم و میره توی ماهیتابه.. با کمی پنیر خامه ای و رگه های عسل میخورمش و توی دفترم مینویسم: تو فقط امروز رو داری که با قدمهای کوچک اما قوی پرش کنی.. 

 

می بینم که دلم گرفته اما وقتی عجله ای ندارم برای بهبود.. وقتی حالم رو تماشا میکنم مثل تماشای آسمان.. بی اینکه بخوام فلسفه ببافم و تحلیل کنم و توهم بزنم و دلیل بیارم و جداسازی و فلانش کنم،، تازه هوشیار میشم که وااای  این حال گرفته که جریان زندگی با اتفاقات ساده ای واسه م رقم زد، چه پیام هایی واسه سایه داره: 

سایه کجاست.. وقتی با خودش صادقه‌؛ وقتی بی پرده ست؛ وقتی حجاب اصلی که خودشه رو از سر باز میکنه،، وقتی چشم میدوزه به خود واقعیش، حال و ناخوشیش از کدوم نقطه نشات میگیره؟ از اهمیت دادن به بیرون و مردم؟ از مقایسه و رقابت؟ از ترس؟ از ترس از دست دادن‌ها؟ از با جریان نرفتن؟ از اهمیت اضافی برای افکار قائل شدن؟ از دست به یکی کردن با مغز و پشت کردن به قلب؟ از ندریدن پیله ها و پرده های قلب؟ از مقاومت کردن در برابر عبور و گذر و رفتن به پله بعد؟ از بند آوردن و بیرون نریختن عشق درون؟ از یادش رفتن آگاه شدن به خود؟ از ترس نتوانستن؟ از نگاه مردم به تفاوت هاش؟ 

 

دارم لحظاتی از رنج رو میگذرونم که راه عبور ازش رو پیدا کردم.. میدونم اگر به راهم متعهد بشم، یه رهایی و گشایش دیگه در راهه.. میدونم که یک قدم دیگه در آزاد شدن و آزاد کردن پیش میرم.. میدونم که فقط باید به صفحاتی که تو دفترم نوشتم، پای بند باشم.. میدونم که باید به مراقبت از خودم ادامه بدم.. و میدونم که باید مسئولیت موقعیت و حال و هوایی که توش هستم رو به تمامی بپذیرم.. و بعد از روی دست خودم،، برای خودم اقدام بسازم..

 

ما میدونم باید چه کنیم.. ندانستنش نیست که آزارمون میده.. اونچه آزارمون میده، اینه که نکنه اونچه میدونم رو انجام ندم؟ نکنه نتونم.. نکنه نزنم تو دل ماجرا.. نکنه بذارم ترسهام، رهبریم کنن؟؟!! 

 

الان میرم شمع های حمام رو روشن میکنم.. و با آب سعی میکنم روان بشم.. نمی خوام زود خوب بشم! نمی خوام دیر خوب بشم! نمی خوام بزرگ بشم! نمی خوام کوچک بشم! میخوام به وقتش بگذرم و روشن تر بشم.. 

نور، چشمهام و صدای آب گوش هام رو نیاز داره و من هم اونها رو نیاز دارم. وقتی من اونقدر عاشقانه می بینم و می شنومشون،، بهم وفادار میشن!! بلدی لحظه رو به خودت وفادار کنی؟ اونقدر بهش عشق میدی و باهاش صفا میکنی که نگاهش بهت باشه همیشه؟؟!!

چون خلوت، درمان و شفاست.. بده بستون انرژی، روح میده توی من و اطرافم.. و من و اطرافم رو زنده میکنه.. 

 

با نگاه به حالم،، بی عجله برای بهبود،، بی عجله برای بیرون کردن حس و حالم،، فقط میخوام از حرکت و پیش روی نیفتم.. من تعطیلش نمی کنم..

 

دلم انتقاداتتون رو میخواد.. مخصوصا تو نسیم با اون داناییت! nasimanegi.blog.ir

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۶
سایه نوری

وقتی خودتو بلدی، چهارچوب‌ها، تعاریف، قوانین و بیرون... چه اهمیتی داره. چون تو با چیزهایی که برای دیگران حتی سطحی، بیهوده، مسخره و ناچیزه، حالت خوب میشه. این یکی از مفروضات دیوانگیه به نظر من. و به من آزادی میده. و میوه ش سرخوشیه.. 

 

صبحانه رو آماده کرد.. گردگیری کردم.. جارو زد.. جمع و جور کردم و تی زدم.. غذا پختم.. دوش گرفتم.. 

تمیز کردن خونه م+پیچاندن عطر خوراکی های سالم خانگی تو خونه+نوشتن+شعر+یک دوش عالی....  همیشه واسه ی من کار میکنه. 

 

و نظاره ی بی تحلیل آسمان با نگاه اولین و نوشیدن چایی وانیلی هم قشنگ من رو مست میکنه.. مست و هوشیار همزمان.. 

 

و حالا که به رو به رو نگاه میکنم و خونه ی برق افتاده ی خوش آب و رنگم خیره م میکنه، قند وسط غم دلم آب میشه.. نور زیبای عصرگاهی که افتاده روی سرامیکهای درخشان.. فرش رنگینم که عاشق محو شدن توش هستم.. گلهای سبز و تازه و خندانم..

صدای قل زدن غذا تو سکوت سکرآور خونه، گوش هام رو برای شنیدن لحظه تیز میکنه و دلنشین ترین کلام میشه و میره تو گوش هام .. آره اینها غم دلم رو تو لحظه ی حال گم میکنند..

و اینها غم لحظه رو واسه م عمیق می‌کنند تا شادی عمیق تر، اصیل تر و واقعی تری از دلشون زاییده بشه... 

 

اطرافمون رو جوری تمیز و براق و اونجور که از دستمون برمیاد و سلیقه مونه چشم نواز کنیم که مارو تو لحظه میخکوب کنه.. و یکی از مهمترین ابزار وصل شدن به لحظه رو غرق تماشا کنه و همونجایی که هست، نگهش داره؛ اینو همیشه گفتم، و خیلی ساده ست و کاش یادمون نره.. 

 

وقتی یاد بگیری چطور پیچیده ش نکنی..

وقتی یاد بگیری با چه چیزی غم دلت آب میشه..

وقتی یاد میگیری با چی حتی وقتی غم داری، گیر نیفتی..

وقتی میتونی حتی با غم، سرخوش باشی،،

یعنی داری پله های یاد گرفتن خودت رو بالا میری..

یعنی داری غمت رو زندگی میکنی..

یعنی داری تمام ابعاد زندگیت رو حس میکنی، میچشی و میفهمی.. یعنی داری خودت رو و اصل زندگیت رو به تمامی درک میکنی..

یعنی داری اصیل، روراست، بی توهم زدگی و واقعی زندگی رو، خودت رو مطالعه میکنی و پیش میری و می آموزی و آگاه میشی و تیز و هوشیار.. 

 

بعد یک دفعه یه چیزایی از ناکجا واضح و روشن میفتن وسط دستهات.. بی اینکه تو بخوای یا در انتظارشون سوخته باشی و در تقلاشون لحظه رو سوزونده باشی.. 

​​​​​

عمیق و بی پروا زندگی کنم؛ و برم به استقبال امتحان  تازه ها و اشتباهات جدید!! 

چون اونچه الان هستم، بهترین و مورد نیاز ترین منه که لحظه با هوش سرشار و زیرکی و سخاوتش،، بهم تقدیم کرده..

چون لحظه همیشه میدونه چی الان واسه م بهترینه و چی الان واسه م درست ترینه و چی الان باید باشه..

و من فقط باید پذیرا و تسلیمش باشم.. و بهترین پذیرایی که ازم برمیاد در مقابلش بکنم! این یعنی مسئولیت پذیری شیرین! 

 

غم که داری، دلیل نداره زندگی رو بند بیاری.. چون زندگی یه بازیه که غم جز جدایی ناپذیر و اجتناب ناپذیرشه.  فقط باید راه خودت رو برای زندگی کردن غم لحظه پیدا کنی. راه خودت.. راه خودت.. مدل خودت.. من شعور چه روش، کار و مدلیم در حال حاضر؟ لحظه به من چی داده الان و باهاش میخوام چه کنم.. ابزارهام چین و من چقدر بلدم باهاشون کار کنم..... 

نه میخوام بزرگتر از این لحظه باشم.. نه کوچکتر.. نه بیشتر و نه کمتر.. فقط میخوام خود این لحظه باشم! خود این لحظه و خود لحظه ها.. چون با هیچ بیشتر و بزرگتری نمیشه اگه همینقدر و همینجا نشه!!

دنبال هیچی جز لحظه نباشم.. چون گشتم و نبوده!! یادم نره.. اسیر نشم.. توهم نزنم..

عظمت چیه اصلا؟ توهمه؟... دنبالش نباشم..  عظمت دادن به خود.. به دیگری.. حتی به زندگی، توهمه و اسارت میاره...( یه محتوای توهم عظمت..  و ویس در ستایش معمولی بودن داشتم،، باید بنویسمش دوباره چون عادی ها خیلی قشنگن) 

واقعی باشم و اینجا بمونم!! 

 

سیزده تون سبز و درخشان... 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۴۵
سایه نوری

ماجراها گاهی پشت سرهم، طوفانی و پرفشار از راه می‌رسند. زورشون رو به تو اعمال می‌کنند و تو در مقابلشون کارهای متفاوتی میتونی انجام بدی. و دقیق که بشی متوجه شباهت بین ماجراهایی که دارند واسه ت رخ میدن، میشی.

این شباهت واسه م مفهوم این رو داره که من قبلی رو تمام نکردم! ازش رد نشدم! به اندازه کافی مشت و مالم نداده 😊 و من درد مشت و مالش رو تبدیل به درس گرفتن، تجربه و رشد نکردم.. 

 

الان با چشمهایی که از گریه ورم کرده، خستگی شدید، بی حالی عجیب و قلبی فشرده و تنگ، دارم مینویسم.. 

 

و دلم میخواد از اینها بنویسم: ما با خودمون چیکار میکنیم؟ واگویه هامون، چه پیامی واسه مون دارند؟ چقدر دست خود واقعیمون رو میگیریم و دوتایی سوار امواج دریای زندگیمون میشیم.. لحظه حال رو کجا و چرا گم میکنیم؟ باورهامون، شرطی شدگی ها و عاداتمون با ما چه می‌کنند؟ ترس هامون چطور ما رو ذره ذره می‌کشند؟ سوالات درست بپرسیم تا به وقتش جوابهای خارق العاده بگیریم..  

 

قصه ی امروز واسه ی من اینه: هیچ چیز تو این دنیا مهمتر از خود واقعی بودن نیست.. بعدش هیچ چیز شورانگیزتر از اعتماد به خود واقعی نیست.. هیچ چیز عاشقانه تر از موندن پای خود واقعی تحت هر شرایطی نیست.. و هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز جز جسارت و شجاعت زدن تو دل ماجرا، جادو به پا نمی کنه.. و کنار اینها رها که باشم، قدرتم به من برمیگرده. قدرت شخصی، ما رو بر خودمون، بر اسیر شدن در زمانی جز حال و بر گیر کردن، پیروز میکنه..

 

تایید گرفتن از دنیا و قشنگ بودن به چشمش، هیچ به کار نمیاد.. قشنگ بودن به چشم خودت، راضی بودن از خود بعد از یک اتفاق و واقعی بودنه که همیشه کار میکنه.. 

 

و قشنگ ترین چیزی که اینجا هست،، یه تضاد زیباست... تو می لرزی اما جسوری.. تو می‌ترسی اما شجاعی.. اونقدر با لرز، جسوری و با ترس، شجاع که یه دفعه به خودت میای که داری به خودت میگی: همین بود اینقدر میترسیدم،، اینکه چیزی نبود.. من چقدر بیشتر بودم! 

 

برم که خودم رو بغل کنم و باهاش گفتگوهای سالم راه بندازم.. گفتگوهای سالم با خود، بر واگویه پیروز میشن و به مرور با تکرار و تمرین، جوری جایگزین واگویه میشن که خودمون می مونیم.. توی جواب کامنت زهره تو پست های قبل درباره ش حرف زدم خیلی. اما این مورد خیلی مفصله و خیلی مهمه و پیدا کردنش واسه من عالی بوده و بازهم ازش خواهم گفت.. 

 

عمیقا غمگین، دلشکسته، عاصی، اندکی خشمگین، رنجیده و در فاز هیچ نکردن و بغل کردن خود و دلسوزی واسه خود هستم..

اما من اینو آگاهانه، بی جنگ، بی فشار و بی عجله اصلا بد نمی دونم.. چون از کسی جز خودم نمی خوامش بد نمی دونم. چون زور زدن، الکی ترین مورد دنیاست، بد نمی دونم.

من خودم رو با تمام احساساتم بغل میگیرم و بهش میگم اشکالی نداره‌ همینی که هستی عالیه و بهترین این لحظه ته... اما بلدم هستم تو این فضا گیر نکنم.. و با اینکه عجله ای ندارم، زود، مسئولانه پا میشم.. 

اینجوریه که پیش روی و حل کردن، روشم شده.. اینجوریه که گیر نمیفتم.. و گذر که خیلی مهمه رو یاد گرفتم.. چون عجله ای ندارم واسه خوب شدن.. چون خجالت نمی کشم از حال بد و احساس بدم.. چون فیک شدن، مصنوعی بودن و پیچیدگی رو نمی خوام.. چون سادگی، طبیعی بودن، خاکستری بودن، اصیل بودن، اشتباه کردن و واقعی بودن حتی در بدی، خیلی قشنگ تره.. 

 

زندگی تک نفره ست... یادم بمونه.. یادمون بمونه..

و روی تمام چیزهایی که اینجا روبه روی خودم نشستم و نوشتم، هنوز باید کار کنم.. یادم بمونه..

چاره: از منطقه امنت بزن بیرون و امتحان کن.. و فقط انجامش بده.. و نتیجه ای ترسیم نکن و برووووو.. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۱۴
سایه نوری

من امشب، جایی که شاید نه گفتن خیلی سخت بود، همه تعجب کردن و... نه گفتم😍  مهمتر از اون نه گفتنه،، سر نه گفتنم، موندم.. سفت و سخت موندم و ازش پایین نیومدم.. چون مراقب خودم بودم، چون برام تایید شدن  و قشنگ بودن و مردم داری، هیچ مهم نبود. 

 

و همونطور که از آسیب خوردن به خودم جلوگیری کردم،، از دید بقیه هم نگاه کردم، درک کردم و سعی کردم به بقیه هم آسیبی نخوره که نخورد😍 و به همه خوش گذشت.. هرچند بعد از سعی ای که کردم، اگر باز اصرار و فشاری بود، من باز سر نه ی خودم می موندم.. 

 

چون باید آزاد باشیم و آزاد بذاریم؛ و دنیا، از ما شروع میشه! 

 

و تهش بهم گفتند: چقدر سر حرفت موندن، جایی که نمی خواستی چیزی رو، عالی بود و... 😍 هرچند اینم مهم نبود چون من دنبال تایید کسی نبودم، فقط میخواستم خودم از خودم خوشم بیاد.. اذیت نشم و اذیت نکنم؛ همین... 

 

باورم نمیشه من، همونیم که یه زمانی جز ندیدن خودش، جز گذشت پشت گذشت.. جز نادیده گرفتن خودش کاری نمی‌کرد؛ یعنی بلدش نبود.. یعنی اصلا نمی دونست چطور باید خود رو دید!!

اونقدر که دیگه نمی دونست کیه و چیه.. و چی میخواد.. 

 

و هنوز هم باید پیش بره و باز باشه و بیاموزه و یادش بمونه... 

آره یادش بمونه من واقعی چه مزه ای داره و چه کیفی!! 😍😍

مزه ای که اگه رفت زیر دندونمون، دیگه همه ش دنبالشیم... 

 

از خودم ممنونم و بغلش میکنم و همینی که هست رو شاکرم... 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۵۶
سایه نوری

روز آرامیه‌؛ خیلی ساکت و کرخت و ملوس دقیقا مثل گربه ی عسلی رنگی که زیر نور ملایم آفتاب لم داده!

دراز کشیدم روی مبل و صدای تیک تاک ساعت خودش رو جا میکنه بین واژه های ذهنم! قلبم امید، هیجان، شوق و اندکی استرس رو همزمان داره و حالا که دارم مینویسم باز شدن رگهاش رو حس میکنم...

نشسته رو مبل کناری و گه گاه خنده ی ملایمی میکنه که دلم رو میبره. فکر می‌کنم پاشم بغلش کنم، ببوسمش، تو چشماش نگاه کنم. و یک نسکافه ی هوس انگیز آماده کنم و بعد بیام ادامه ی نوشتن..

پس جایی نرید 😊

خب من برگشتم؛ یه قاشق سرخالی نسکافه رو با مقدار خیلی کمی آب با فوم کن شیر میزنم تا کرمی و غلیظ بشه، شیر داغ رو فوم میکنم و میریزم روش بی شکر. نوشیدنی خوش برو روی 2 لایه ی خوشرنگی میشه با مزه ای لطیف و خامه ای.. که همراه با کاکائوی مورد علاقه م جشن نیم روزه ی حلالی میشه... چون راه انداختن جشن با خود، همیشه هماهنگی و تعادل و روشنی به ارمغان میاره.. 

و آیا چیزی راه گشاتر از این هست که با خودت بی پرده تر، روشن تر و آشناتر بشی؟ 

روزهای عید رو تا اینجاش فقط به لم دادن، استراحت، بودن با خانواده م، کافه، پیاده روی، تماشای آسمان، پرسه زدن در بادهای از جا بلند کن و خلاصه گشت و گذارهای شیرین گذروندم.

 

حالا دیگه دلم پر میکشه برای رسیدن به کارهام. پرداختن به موضوعات تازه م. باز بیرون اومدن از منطقه امنم و عاشقی کردن با زندگی... و دیوانگی با دنیا.. و چشیدن مزه ی خلق نو.. 

 

جمعه، خونه ی مامان بودیم. و واسه ی دیروز و امروز غذا داد. منم دیروز نیم ساعتی رو به گردگیری و جارو و تی گذروندم و همه چیز تمیز و براق و آماده ست واسه شروع بی فکر عجیب راه تازه ی من.. 

 

و البته شروع آشپزی بعد از شکر به خاطر تمام روزهایی که پیش اومد و عادت آشپزی رو از من گرفت 😂 خلاصه که میلم به آشپزی کردن و پختن غذاهای سالم و خونگی و خوددوستانه برگشته و میخوام یه لیست بنویسم ازشون.. 

 

دیشب تو پیاده رویم، اونقدر سر به هوا،  دایره ی دل انگیز ماه رو تو خاص ترین آبی سرشبی نگاه کردم که انرژی آسمان دیشب هنوز داره توی سلول هام رفت و آمد میکنه و تو این فکرم من عاشق تنهایی و طبیعت، باید خیلی بیشتر از قبل نوشتنم رو ببرم زیر آسمون و لابه لای درختها..

و قبلش لازمه بهانه ها و فکرم رو خاموش کنم. چون هیچ چیزی نیست که من واقعا بخوام و جور نشه. چون همیشه یه راهی هست.. مگر اینکه نخوام و بشینم گیر کنم تو نبود شرایط و دلسوزی برای خودم... 

 

حالا احتمالا برم حسابی تو دفترم بنویسم. امسال واسه ی من، جاری بودن در نظم نسبیه.. چیزی که نه زور و اجبار و فشار فرسایشی داره و نه مطلقه اما برنامه ی ویژه ی روشنی توشه که به روزگار سپرده میشه و به دست من اجرا...

باید ببینم این سبک و بیشتر دیدن خودم تو ابعادی که مدنظرمه به کجا می برتم.. آگاهی نرم بر خود، آگاهی به زمان، عزیز شمردن بیشتر خود که دنیاییه واسه خودش و حضور هوشیارتر در اکنون از مهمترین اصل های این سبکه که پر از فرعیاته هرکدوم و پیش میره تا من رو برای خودم عزیزتر و لحظه رو برای من باشکوه تر کنه.. 

بعد از اون همه محتوای خوددوستی و لحظه حال که به باد رفت، میخوام بیشتر این 2 تا رو زندگی کنم تا ببینم با من از نقطه صفر در سال 00 باز چیکار میکنن! 

 

سفت نگیرم.. سخت نکنم.. پیچیده نکنم.. گیر نکنم.. فکر نکنم.. اسم نذارم.. 

از نو معنا بدم.. نگاه کنم.. جزئیات رو ببینم.. پیش برم.. شروع کنم.. ادامه بدم.. حرکت بعدی رو بسازم.. و گذر کنم.. 

چون دنیا واسه من با بیخیالی و پیش روی کار میکنه.. 

 

چون راهش همیشه باز میشه اگر من بخوام!! مهم اینه واقعا بخوام..

 

نگاه تازه ی شما به چیه؟ معناهای نوتون از کجاست؟ چه کاری قراره واسه خود خود خودتون بکنید که فقط خودتون می بینیدش؟ حرکت بعدی شما از کجا شروع میشه..

شروع، تنها چیزیه که هست و واقعیه، درست مثل لحظه ی حاله❤️

00، نماد و نشانه ی جذابیه.. هرچند من خیلی درگیر اعداد نیستم اما این 00 به دلم عجیب نشسته 😊😊❤️

 

​​​​​

 

 

 

​​​​​​

 

​​​​

 

​​​

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۱۳
سایه نوری

سلاااام.. سال نو با تغییر رقم صدگان رسید و من بهش خیلی خوش بینم.. و همون قبل اومدنش مهربان و روان درسهای قبلی رو واسه م دوره کرد؛ و با نشانه هایی که داشت، چراغ هایی رو روشن کرد و نور تابوند..

 

اینکه زندگی میتونه براساس هیچ کدوم از برنامه ریزی های ما پیش نره.. اینکه کنترل باید کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ تر بشه.. اینکه من فقط این لحظه رو دارم و مسیر بی شکل اما هوشیاری که با انتخاب‌های من شکل میگیره اما خودشم منفعل نیست! و اینها در هم می پیچند و پیش میرن و بهتره منم باهاشون پیش برم.. 

 

قرار بود مامان بیاد کمکم که مریض شد و عوضش من رفتم پیشش و بهش عشق و کمک و مهر دادم..

بعدش هم ابروهاش رو برداشتم. موهاش رو کوتاه و رنگ کردم. حسابی به صورتش رسیدم و تازه و روشن شد 😍😍

 

و خودم هم به خاطر از خودگذشتگیم بهترین احساس رو داشتم.

قرار بود 2 روزه خونه تکونیم تمام بشه اما همراه شد با تغییر دکوراسیون اساسی( جای همه چیززز رو تغییر دادم، یه چیزهایی جمع شد و...) تمیز کاری عجیب(یعنی تمام درزها و دورزها و سوراخها و سنبه ها رو پاک کردم و...) در لحظه اینا رو دلم خواست و خیلی کیف کردم..

دیگه یار هم با چنان عشق و پیگیری و دقتی به خونه مون رسید؛ تمیزش کرد؛ به چیدمان جدیدش توجه کرد که واسه عشق و امیدش به زندگی قلبم ذوب میشد هربار یه تکه ش 😊

 

رابطه با خود.. عشق دادن به خود.. مراقبت از خود.. بالا رفتن از پله های عاشقی با خود، رابطه هامون با دیگران رو بالغ میکنه..

و عشق به خود، خیلی فراتر از رسیدگی به جسم و زیبایی و هدیه دادن به خوده‌؛ هرچند اینها شروع کار هستند، و بسیار سخت آغاز میشند و تداومشون سخت تره اما از این پله ها که بگذریم، می‌فهمیم عشق به خود، فقط اینها نیست.

خیلی عمیقه. خیلی کولاک میکنه. و در پله های بالاترش، تو واسه خودت مادری یا پدری میکنی حتی.. تو فرزند خودتی حتی..

یاد میگیری نیاز هم نیست همیشه خودت رو تایید کنی.. اما چطور خلاقانه و با صبوری و مهر برخوردهای واقع بینانه و سازنده با خود کردن رو هم یاد میگیری.. 

 

پذیرش تمام نقاط تاریک درونت به اضافه ی عجله نداشتن برای اصلاحشون به اضافه ی نگاه کردنشون،، پله ای از عشق به خوده که دنیات رو شکل آسمونی میکنه که دیشب من رو دیوانه کرد: ماه نیم دایره ی نقره فام شیشه ای وسط سیاهی یکدست، براق و خیره کننده ی شبی رویایی... چون خود واقعی ما همینقدر زیباست؛ دست از سرش برداریم 🙄

 

حالا دیگه تمام زوایای خونه مون( زوایای خوددوستی اسم یکی از محتواهای دنباله دار مربوط به عشق به خودم بود؛ اونچه هیچکس نمیبینه و فقط مال خود خود شماست و برای خود خود شماست. میفهمم که اول کار هم درکش و هم انجامش هم سخته هم انرژی گیر اما بی نظیرهه) نادیدنی ترینشون برق افتاده.. خونه سبک و جاریه. و برقش چشممون رو میزنه..

وسط این خونه من ایستادم که مسیر کاریش طی اتفاقاتی که گفتم، عوض شده! کلیتی از اونچه میخواد  انجام بده میدونه اما اصل کار رو میسپاره به رود روان زندگی.. 

با این تفاوت که آگاهی به وقت و یک نظم نسبی قراره لابه لای رج های کلیتش ببافه.. 

 

روز سی ام ابروهای خودمم برداشتم.. پشت موهام رو کوتاه کردم و جلوشون رو چتری زدم😍😅  فردا هم میخوام توی همین زمینه رنگ موهام، چند تا روشن تر دربیارم و ابروهامم کمی روشن کنم 😂  کی گفته باید قبل از عید همه ی کارها تمام شده باشه؟! 😆

آرایشگری کردن واسه خودت، خیلی مزه میده مخصوصا واسه منی که سادگی واسه م زیباترینه و اینجوری میتونم تا حدی که میخوام تغییر کنم 😊

 

 

میخوام نو نگاه کنم‌؛ این بار میخوام نبایدها رو بنویسم.. اونچه نباید انجام بدم. بایدها همراه با جادوی هستی خودشون خلق میشند و تکامل پیدا می‌کنند. این بازی این روزهامه که افتاده تو سرم.. ببینم چطور پیش میره☺️☺️

 

خودمون رو دریابیم و مجبور به هیچ کاری نشیم! این باید نیت هرروزمون باشه.. اجبار شدن توسط خود یا دیگری یا... ذهنمون رو پر از حرف و وراجی میکنه. پس آزاد و آزادتر بشیم تا ذهنمون هم آزاد و آزادتر بشه.. 

 

ما لحظه ی حال رو داریم و تمام. ما برنامه های زیادی میریزیم اما در نهایت لحظه هربار ما رو غافلگیر میکنه. و وقتی یاد بگیریم همراهش بشیم، هستی از دیدن ما غافلگیر میشه بدون اینکه ما بخوایم!!

لحظه با تمام قداستش در اختیار ماست تا باهاش خلق کنیم. لحظه حال واسه ی من مثل حباب های کوچکیه که توشون فرشته های سفیدپوش بندانگشتی با چوبهای جادوشون ایستادن.. کافیه با ساز هستی برقصی تا سر انگشتات بخورن به حباب‌ها و چوب جادوی فرشته ها فعال بشه! 

 

محیط اطرافت رو جوری مطابق با سلیقه ت بچین و بهش رسیدگی کن و تمیزش کن که تورو محو خودش کنه و نگاهت رو میخکوب نگه داره..

زیبایی و تمیزی، همیشه من رو به لحظه حال وصل میکنه.. با معمولی ترین ها، زیبایی بساز و لحظه حال غیرمعمول و شگفت رو صاحب شو.

 

1400 با اتفاقات پایان 99 و نشانه های عجیبش واسه من رسیدی و حال دلم باهات ملغمه آیه از هیجان و ترس و شجاعت و دیوانگی و جسارت و ندانسته.. میخوام با تو بیش از هرسال دیگه ای راه بیام 😅

و 2 تا صفرت، سر خط منیه که 2 تا 9 قبلیت،، نقطه ش بود! پس بگرد که با تو میگردم... 

بر همه مون مبارررک.. 😍

 

بالاخره این پست نوشته شد‌؛ از پریشب تاحالا شروع شده و هربار به دلیلی تا الان رسیده 😉

​​​​

 

 

 

​​​​​

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۲۹
سایه نوری