خودتو بلدی؟!
وقتی خودتو بلدی، چهارچوبها، تعاریف، قوانین و بیرون... چه اهمیتی داره. چون تو با چیزهایی که برای دیگران حتی سطحی، بیهوده، مسخره و ناچیزه، حالت خوب میشه. این یکی از مفروضات دیوانگیه به نظر من. و به من آزادی میده. و میوه ش سرخوشیه..
صبحانه رو آماده کرد.. گردگیری کردم.. جارو زد.. جمع و جور کردم و تی زدم.. غذا پختم.. دوش گرفتم..
تمیز کردن خونه م+پیچاندن عطر خوراکی های سالم خانگی تو خونه+نوشتن+شعر+یک دوش عالی.... همیشه واسه ی من کار میکنه.
و نظاره ی بی تحلیل آسمان با نگاه اولین و نوشیدن چایی وانیلی هم قشنگ من رو مست میکنه.. مست و هوشیار همزمان..
و حالا که به رو به رو نگاه میکنم و خونه ی برق افتاده ی خوش آب و رنگم خیره م میکنه، قند وسط غم دلم آب میشه.. نور زیبای عصرگاهی که افتاده روی سرامیکهای درخشان.. فرش رنگینم که عاشق محو شدن توش هستم.. گلهای سبز و تازه و خندانم..
صدای قل زدن غذا تو سکوت سکرآور خونه، گوش هام رو برای شنیدن لحظه تیز میکنه و دلنشین ترین کلام میشه و میره تو گوش هام .. آره اینها غم دلم رو تو لحظه ی حال گم میکنند..
و اینها غم لحظه رو واسه م عمیق میکنند تا شادی عمیق تر، اصیل تر و واقعی تری از دلشون زاییده بشه...
اطرافمون رو جوری تمیز و براق و اونجور که از دستمون برمیاد و سلیقه مونه چشم نواز کنیم که مارو تو لحظه میخکوب کنه.. و یکی از مهمترین ابزار وصل شدن به لحظه رو غرق تماشا کنه و همونجایی که هست، نگهش داره؛ اینو همیشه گفتم، و خیلی ساده ست و کاش یادمون نره..
وقتی یاد بگیری چطور پیچیده ش نکنی..
وقتی یاد بگیری با چه چیزی غم دلت آب میشه..
وقتی یاد میگیری با چی حتی وقتی غم داری، گیر نیفتی..
وقتی میتونی حتی با غم، سرخوش باشی،،
یعنی داری پله های یاد گرفتن خودت رو بالا میری..
یعنی داری غمت رو زندگی میکنی..
یعنی داری تمام ابعاد زندگیت رو حس میکنی، میچشی و میفهمی.. یعنی داری خودت رو و اصل زندگیت رو به تمامی درک میکنی..
یعنی داری اصیل، روراست، بی توهم زدگی و واقعی زندگی رو، خودت رو مطالعه میکنی و پیش میری و می آموزی و آگاه میشی و تیز و هوشیار..
بعد یک دفعه یه چیزایی از ناکجا واضح و روشن میفتن وسط دستهات.. بی اینکه تو بخوای یا در انتظارشون سوخته باشی و در تقلاشون لحظه رو سوزونده باشی..
عمیق و بی پروا زندگی کنم؛ و برم به استقبال امتحان تازه ها و اشتباهات جدید!!
چون اونچه الان هستم، بهترین و مورد نیاز ترین منه که لحظه با هوش سرشار و زیرکی و سخاوتش،، بهم تقدیم کرده..
چون لحظه همیشه میدونه چی الان واسه م بهترینه و چی الان واسه م درست ترینه و چی الان باید باشه..
و من فقط باید پذیرا و تسلیمش باشم.. و بهترین پذیرایی که ازم برمیاد در مقابلش بکنم! این یعنی مسئولیت پذیری شیرین!
غم که داری، دلیل نداره زندگی رو بند بیاری.. چون زندگی یه بازیه که غم جز جدایی ناپذیر و اجتناب ناپذیرشه. فقط باید راه خودت رو برای زندگی کردن غم لحظه پیدا کنی. راه خودت.. راه خودت.. مدل خودت.. من شعور چه روش، کار و مدلیم در حال حاضر؟ لحظه به من چی داده الان و باهاش میخوام چه کنم.. ابزارهام چین و من چقدر بلدم باهاشون کار کنم.....
نه میخوام بزرگتر از این لحظه باشم.. نه کوچکتر.. نه بیشتر و نه کمتر.. فقط میخوام خود این لحظه باشم! خود این لحظه و خود لحظه ها.. چون با هیچ بیشتر و بزرگتری نمیشه اگه همینقدر و همینجا نشه!!
دنبال هیچی جز لحظه نباشم.. چون گشتم و نبوده!! یادم نره.. اسیر نشم.. توهم نزنم..
عظمت چیه اصلا؟ توهمه؟... دنبالش نباشم.. عظمت دادن به خود.. به دیگری.. حتی به زندگی، توهمه و اسارت میاره...( یه محتوای توهم عظمت.. و ویس در ستایش معمولی بودن داشتم،، باید بنویسمش دوباره چون عادی ها خیلی قشنگن)
واقعی باشم و اینجا بمونم!!
سیزده تون سبز و درخشان...
بنظرم منم دارم یاد میگیرم خودمو چطور بلد بشم.
نشون به اون نشون که همه حرفها رو فهمیدم😉😉