سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

سه شنبه ای که مامان با غذا رسیدُ منُ برد رو ابرارُ گفتم..این سه شنبه هم واسم ماهیِ جنوبُ 

برنج شمال..لواشک خونگیُ میوه خشک رسید..و من فکر میکنم سه شنبه هام دارن رنگی 

میشن.سه شنبه های طلایی که برقشونو به رخ بقیه ی روزهام میکشن...

و من اینارُ با جون دل میپذیرمُ شکر تند،تند در من جوانه میزنه و باغ دلمو سبز میکنه...

امیدم به گرفتنِ بزرگتراشه..تو یه سه شنبه ی فوق طلایی..شاید این هفته بیاید،،شاید...

جمعه از سر کار که رسید گفت تمیزکاریُ پختن تعطیل..از صبحانه بریم بیرون.اونقدر من 

دست،دست کردم که به ناهار رسیدیم.قبلش رفتیم شهر کتاب.کتاب سفارش دادم.بین 

کتابهاونویسند ه ها قدم زدم،روح تشنه مو میدیدم که با ولع تمام مینوشه.اونکه سیراب نشد اما 

گرسنگی مارُ کشوند بیرون..کباب اعلا خوردیم.خیلی چسبید.خواب شیرین ظهر هم کیف فراوان 

داد..روز خوبی بود.یک استراحت جانانه و آماده شدن برای شنبه ی پرکار..انرژی و حال خوشش،

جمعه ای که باید متفاوت از روزهای دیگه بگذره رُ ساخت.قدر مهربونیاشُ میدونم.کاش کم نباشه 

از سرِ مهرِ زیادش..

شنبه همه ی خونه رُ باهم تمیز کردیم.انرژی های خوب،خوب تو خونه جاری شد،من که قشنگ 

میدیدمشون که تو خونه میگردنُ صفا میارن.یه دوش عالی گرفتم.نشستمو تماشا کردم.هیچی 

مثل نشستنُ تماشا کردن بعد از تمیزکاری آدمو سرِ حال نمیاره.بهم گفت واژه ای نیست که بودنت 

کنارمو توصیف کنه.خواستم که تو این جمله ش غرق بشمُ شدم..

آبگوشت روی گاز بود..صدای قل خوردنش،صدای زندگی بود..شب بود..پاییز بود..زندگی تو خونه ی 

ما که خارج از شلوغیِ دنیاست،آرااام در جریان بود...

غذا توی ظرفهای آبی سفالی و بین رنگها تابلوی نقاشی بود که دلم نمیخواست بهم 

بخوره،عطرش به خونه روح میدادُ طعمش به ما مستی...

خونه با بوی غذای خونگی،برق افتادگی و شادیِ آدماش با چیزای کوچیک،کوچیک خونه 

میشه..شنبه هام میتونه خوب شروع بشه و بهتر تموم...

و امروز یکشنبه توی این حجمِ تمیزی و براقی نشستم،مینویسم،میخونم،خیالمُ میگردم،دلم از این 

همه رنگو زیباییِ اطرافم میلرزه..و عشق میکنم با تنهاییم،با آرزوهام،با دنیام...

به هر طرف نگاه میکنم تو دنیای کوچیکم نعمتی هست که خدا پشتش نشسته،ازش میخوام 

امروز مهمونم باشه و بشینه پای حرفام..

میدونم به دنیا اعتمادی نیست..ممکنه یه روزی اینا نباشن و من در حسرتها باشم..کیف ازشون و 

شکر بابتشون یادم هست هرلحظه..و حسم وصف نشدنیه در حال حاضر...




(با سرعت نور از میان گذشته ها رد میشوم،،

و همانطور که دارم تلخِ شیرینِ شاد ِغمگین را میگذرانم،،

این روزها بر من فرود می آیند..درست زمانی که منتظرشان نیستم)

                                                                                       سایه




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۷:۳۶
سایه نوری
من دیگه بیشترِ صبح هارو با یه حالِ خوشی از خواب بیدار میشم ...                      

روزهامو قشنگتر از قبل شب میکنم و با هرلحظه شون کیف میکنم...

یک دلیلش آرزوهامه و تلاشهای شیرینم در جهتشون..آرزوهایی که از قلبم میان وعشقم 

بهشون  بی حده..منو به جریانُ،خروشُ،شوق میندازند...

به نظرم (من چیکار کنم که سحرخیز بشم؟) سؤال اشتباهیه،چون اگه اونچه باهاش

کیف میکنیم رو پیدا کنیم،چنان قدرتی داره عشقش که مارو از جا میکنه...

به نظرم تنبلی و بی انگیزگی هم وجود خارجی نداره،چیزی که هست نداشتن آرزو و 

برنامه ست...هرکسی با یافتن آرزوش و یه برنامه ی شیرین،شادترینُ،

باانگیزه ترینُ،فعالترین آدم روی زمین میشه...

و شروع...اینکه قبل از داشتن آمادگیِ پرواز،با یک بال بپری و بخندی و منتظر
دوتاش نمونی که نمیرسه اون روز... 

شروع که کنی،عشقم باشه،مشکلاتی که میفته رو عشق آسون میکنه،ولی تا قبلِ

آغاز هر مشکلی فقط به تعویق میندازه قدم اولتو،به خصوص اگه 

(به همه چیز جور باشه بعد شروع کنمِ )مغزت نتونی غلبه کنی...

یکشنبه با دوستامون بیرون بودیم،هرکسی از جنس شادیش میگفت،من از روزایی گفتم

که توش سفر،خرید،مهمانی و....و هیچ چیز عجیب یا خاصی نیست اما شادیِ بی دلیل،

و سرمستی میجوشه تو دلم..خب لازم نیست بگم که براشون غریب بود..

زدن به شوخی که این دیگه دیوانگیه و دیوانه خانه لازم...و منی که غش کرده بودم از 

خنده و (آزمودم عقل دور اندیش را      بعد از این دیوانه سازم خویش را)

چررخ میزد بین قه قه هام...

و خبر نداشتن من فرهادی رو خواستارم که تیشه ش رو بر بدنه ی عقلم بکوبه تا 

شیرین تر برقصم...

رفتیم و فیلم تنگه ی ابو قریب را دیدیم...

تلخِ شیرین..غمِ عمیق..وارستگی..دریادلی..ایثار....

موج میزد تو فیلم این کلماتی که هر کدومش دنیاییه...

و من به این فکر میکردم که این جنس شجاعتها و انسانیتها تا ابد در قسمتهایی از

تاریخ و مکان خواهد موند...

و صدای بعضی دردها تا همیشه در گوش فلک ثبت خواهد شد...

فکر میکنم اگه وسط این تنگه بایستم،تنگه ای که انسانیت برش نازل شده خونها را 

میبینمُ،،فریادهارو میشنومُ،،و جنون زیر پوستم ظهور میکنه...



(هنوز به تو عادت نکرده ام دنیا..
 غیرعادی ترین عادی...
 آسمانت را پرستشها میکنم...
و بر اعجاز زمینت سجده ها...
و از کفرِ پرستشت نمی هراسم...
که سبزترین ایمان هایم،،
به دنباله ی زیباییهای تو جوانه میزند...
بیش از این دیوانه ام کن،،
من به ایمان بیشتری نیاز دارم...)
                                          سایه
                        
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۰
سایه نوری
بااینکه من دیگه عمر تلاطم هام خیلی کوتاهه اما اینارو اون روز نوشتمو میخوام اینجا وارد کنم..
جمعه ی مهمانی گذشت و من بعد از یک شب,بدخوابیدنو مالیخولیای خیالو فکر..یک صبح،آشفتگی..به ظهر خونه ی خودم برگشتم و وسط رؤیاهام...
موهای آرزوهامو بستمو باز کردم،شانه شانه زدمو به هزارو یک مدل دلبریش دادم...
اما دست درونم منو به جایی که باید می کشید...من میرفتم...من گم رو اونجایی که باید پیدا میکرد...
من دیگه میدونم هرچیز که پیش میاد از من و درون من شروع شده،میدونم جاذب همه ی اونچه میبینم من هستم حتی اگر بهم ربط نداشته باشه و هرچیز فقط میتونه منو به درونم بفرسته نه جای دیگه..فهمیدم هراتفاقو رفتار....که رخ میده لازمه ی 
لحظه ی حالمه و هدیه ی خالقم برای شفام...و شاکرو پذیرام...
البته مداام باید ریسمان ارتباطم با مدیرزندگیم رو از پوسیدگی محفوظ نگه دارم...
اما بی ثباتی ها،دورویی ها،چاپلوسی و تملق ها رو هم میشنوم،میبینم،میفهمم..
اینکه برحسب منافعشون امروز با تو عالی هستندو فردا نه...
اینکه براساس موقعیت و درجه تو امروز به تو نزدیکندو فردا از تو دور...
و وانمودها...تعریف از خود کردنهای افراطی باور منو تو این قویتر میکنه که آدمها بیشتر از اونچه ندارندو دوست دارند داشته باشند،برای جلب توجه ها استفاده میکنند و کذب بودنش ناخوششون نمیکنه...
و...و...و...خندیدن به بچه 12 ساله و تمسخرش غمی به دلشون راه نمیده و منی که نمیتونم کاری بکنم...
البته من اگر خودم باشمو همه اونچه بلدم،،هیچ چیزو هیچ رفتار
واسم مهم نیست،میگم من همه ی اون بهترینی که میدونستم بودم پس بقیه ش به من چه...ولی اگر از کیفیت خودمو نیتم راضی نباشم آرام جانم بهم میریزه...
مدتیه خیلی خودمو تو محاکمه گیر نمیندازم،،بغلش میگیرمو 
علت،رشد و لذت از رشد رو جستجو میکنم..اما خب هستند مواقعی که مچمو میگیرم حین داد زدن سر خودم...
میدونم آدمها به واسطه ی آسیبهای درونی و زخم های زندگیشون عمل میکنن،اما این هنوز کاملا ملکه ی ذهنم نشده...
این سایه و این دوران رو خیلی دوست دارم..صلح دنیامو عاشقم با وجودیکه جاهاییش بد میلنگه...که از قضا قسمتهای مهمشم هست...ولی خب تا چیزی مهم نباشه مارو از سر جاهامون بلند نمیکنه...و من میخوام آزادتر بشمو سبک تر که ناخودآگاه از سطح خودم صعود کنم...
مسائل تا بینشونم آزارم میدن،اما وقتی میام تو دنیای خودم تمام میشن و من میدونم چطور آتش وسطشونم گلستان کنم..
آره باید حال زندگیم و حالم با زندگیم رو بهترو بهتر کنم،،
اگه آرزوهامونو تو دستامون بگیریمو عشق کنیم باهاشونو قدم بزنیم تو هواشون کمتر چیزی میتونه حالمونو بد کنه...
یکی از چیزایی که غیر از رجوع به درون،،عمر تلاطم هامو خیلییی کم میکنه همینه...اهدافو آرزوهام و تلاشهای قشنگم واسشون که خواهم گفت...
بعضی تکه های پازل زندگیمو پیدا کردم و فقط باید همت کنم بذارمش سرجاش..و یکیش شروع کارهامه..کارهایی که عاشقم..
من با خوبیهام نوشتم..با بدیهام حتی...
با عشقم نوشتم..و نفرتم حتی..
من با تمام یک آدم بودنم نوشتم...
آدم و زندگی مجموع تضادهاست...
و من از همه ی آنچه در قلبم رخ میدهد میگویم...


(دل قرصی و قرار شاید این باشه که بدونی
نصفه ی بزرگ ساندویچ رو واسه تو نگه میداره،
خوبارو واسه تو جمع میکنه،،
و وقتی نیستی که بگی یا نگاهش کنی،،
حواسش بهت هست...
اونی که باید..اون یک نفر...
باید کسی باشه که تو بدونی 
حتی وقتی نیستی هم،
هیچچ چیزی رو از دست نمیدی)
                                                       سایه



۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۴:۳۷
سایه نوری

با تمام تلاشی که کردم و میکنم هنوز هستند چیزهایی که حالم رو بهم میریزند.و این شدید منو آزار میده.در پی یافتن درد و درمان گاهی مستأصل میشم..و گاهی دلیل پیدا میشه و درونم مثل عضوپیوندی پسش میزنه،انگار میخواد بگه از من نیست...

من خیلی چیزهارو میدونم دیگه،یعنی اونا تو سطحم نشستن اما تو عمقو عملم نه هنوز...

اما من خواستار بهبودم...در پی شفام...میخوام حل بشم...

صاف بشم...قرار بگیرم...

مدتی که خب به نظرم طولانی هم هست،دیدارها و آدمها میتونن منو بلرزونن و اینکه میتونن رو دوس ندارم..من نمیخوام اونا تکونم ندن،،میخوام نتونن در من چیزی رو جابه جا کنن...

احساس میکنم منظورهایی وجود داره،،شاید نیستا یا اصلا باشه،،اما من از درون تو این مورد خرابم...

همینکه فاصله میگیرم عالی میشم،رها میشم اما این برای من کافی نیست...حس بیماری رو دارم که با مسکن آروم میشه اما ریشه ی دردش رو خشک نمیکنه...

صادقانه بگم یک خلأ درونی که راهش تلاشهای قشنگ منه و ساختن شخصیت زندگیم...بستن چارچوب محکمش...

الآن که کلمه ها جارین و حایلی بین من و تو نیست آلارمی در وجودم نواخته میشه که آره سایه تو از بابتهایی که حق خودت و تواناییهات نمیدونی احساس خلأ میکنی و اینا دونه دونه باید کشف و پر بشن،،چاه های وجودت...و تو هنوز گاهی در پی اثباتی...بحث های کوچیک زیرپوستی انجام میدی...گاهی کم میبینی خودت رو...و این گاهی ها در تو باید صفرمطلق بشه...

من در پی اونم که هیچ رفتاری با خودم و عزیزانم به چشمم نیاد...من در مورد خودم سخت گیرم و این سخت گیری هم غم میده هم شادی..

حساسیتها،،زودرنجی ها..اصلا نفس آشفتنو رنجش گاهی بدجور پشت میله های قفسم زندانی میشه...


من نه برای بزرگنمایی و جلوه گری که فقطو فقط برای زدن بر بدنه ی احساس خودم و تو مینویسم...

من با قلبم مینویسم نه محدوده ی محدود ذهنم...من با غمم مینویسم و شادیم...با تنفرم و عشقم...

من با تمااام احساسم مینویسم نه خودم...

اینجا جهان نوشتن منه و میخوام بی پرده باشه...

نوشتن هم برای من جهانیه و میخوام توش بگردم خودم را و 

جای خالی هامو با کلمات مناسب پر کنم...

و اصلا هم جمله ی کلیشه ای من رو قضاوت نکن رو نمینویسم و در این لحظه ی خاص کاملا پذیرا...

ادامه دارد...

(کسانی هستند که در از دست دادنها کنارت بوده اند و اما همانها بیش از هرکسی از دست دادنت را به یادت می آورند! )

                                                                                     سایه


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۰۱
سایه نوری

نمیدونم چه در من رخ میده 😊 که وسط یه کاری هستماا،ناگهان هجوم نوشتنو منی که بدو بدو دفترمو برداشتمو نگا نگا میکنم کجا لم بدمو بریزم بیرون رگبار واژه هارو...روی تختم،،نهه..پشت میز اتاق کار،،نهه...

روی مبل پذیرایی روبه روی ابری،آفتابی پاییز میشینم،نور بی تکلیف تند،تند میادو میره...غذای پخت مامان رو خوردمو دمنوش در حال دم کشیدن درست روبه رومه...هلو دارچین،،به و چای ایرانی،،گل محمدی و گل سرخ،،و تخم  گشنیز...

رنگ لیموییش با صورتی،قرمزهای گلها...

چشمم به رنگ ونور،،گوشم به اعجاز سکوت،،سرم پر سودا،،دستم به قلم..

مهر خوشبختی بر این لحظه ام خورد و ماندگاری این لحظه تا ابد...

سه شنبه :

بیدارشدمو صبحانه مو کامل خوردم...دستی به سرو روی خونه کشیدم ...

منتظر بودم مامان برسه خونه ش و دستور خورشت بامیه رو بده که برای بار اول بپزم این سبزهای خوش طعمو...

گوشه ی اتاق تمیزم کتاب می خوندم که اسمش با م مال من بودن افتاد رو گوشیم،

صدای قشنگش که پیچییید، به یادم آورد که شاید عاشقیم از گوشهام شروع شده...

زنگ آیفون...شاید کسی اشتباهی زده...تصویر مامان...تعجب من...

2تا قابلمه بزرگ داد دستمو بوسیدمو گفت بامیه ها...یک شب دیگه...

و رفت...دلمه و قرمه سبزی برکت روزم شد..

خوبه در دلهامون و چشموگوش جانمون رو باز کنیم و پذیرا باشیم برای قشنگی،نیکی،محبت...و منتظر غافل گیری های دبش...با این اتفاق کوچیک 

قبراق تر شدمو شاکرتر..شاکر دوست داشته شدنها،،به یادم بودنهای صاف،و 

محبت های کوچک بقیه....خوبه تو چیزای کوچیک تمرین جذبو شروع کنیم تا دلمون صافو صیقلی بشه برای گرفتن بزرگتراش...

دو لپی چندتا دلمه بلعیدمو حیران عطرو مزه ش 😃 شام که داشتم..خزیدم زیر پتو و کتاب...

ساعت 7:30 بود..سربی آسمون،سخاوت قطره های بارون،خنکاای هواا،مستی بوی خاک شسته شده..سرم به سوی آسمون و لبم به دعا باز..روح در روحم زاییده میشد،

وسعت که میگرفتم پرپر میزدم آسمونو ببلعم،بغلش کنمو اونقدر فشارش بدم تا بفهمه چقدر سپاسگزارشم برای ساختن حالم،عوض کردن هوایم و مست کردن روحم...رعدت رو قربون،،برقت رو عشق..تو که اینقدر زیبایی،،خالقت چقدر زیباست...شکرش کردم که چشمو گوشمون رو به برکت بارونش صفا میده...

توی تراس ایستادم که موقع برگشتنش از سرکار اونو بارونو همزمان ببینم...

سرخوش بودمو دلم میخواست زیر بارون بگردم دور محور خودمو تکه ای از شادیمو بذارم کف دست هر رهگذر..و چون نمیشد صندلی آوردم تراس و بر 

صفحه های دفتر جادوییم خودمو خالی کردم...

شب قبل خواب ظرفهارو شستمو روی کابینتو گازو دستمال کشیدم تا صبح اولین صحنه ای که میبینم برقو پاکی باشه...

برق که افتاد،ایستادمو نگاهش کردم،،

چشمای خوشبختم از این همه قشنگی درخشیدو منتظر موند صبح با تکرار این 

صحنه روزشو شروع کنه...


(تو چه داری در خود...

که وقتی می آیی،،

میخواهم..

فنجان پشت فنجان بنوشمو 

شعر پشت شعر بخوانم...

و به اندازه ی بارانهایت عاشقی ببارم...

شاید تو آفریده شده ای،،

که عاشق تر شویمو شاعرتر...

پاییز شب بلند گیسو نارنجی...جادویت را بی چانه خریدارم،،چند??...)

                                                                                                  سایه

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۵
سایه نوری

صبح چشمامو که باز کردم،آفتاب بی رنگ خودشو پهن کرده بود رو دودی ابرهای دیروز ولی من بازم دلم بارون میخواست....

فنچ هام چنان سرو صدایی میکردن که گفتم نکنه باهام کاری دارن 😊 

من تا دلم خوردن چیزی رو نخواد نمیتونم از هر لحظه تدارکش لذت ببرمو عشق کنم،فکر کردم هوس چی دارم...قهوه،تخم مرغ،خامه عسل...

حالا نوبت انتخاب ظرفایی بود که باید بشینن وسط سفره م...ظرفای قرمز دلبرم..

همونطور که بوی قهوه پیچید تو آشپزخونه م،جیلیزویلیز تخم مرغ تو کره،خامه عسل سرازیر شده توی قرمزی کاسه،،بهم گفت چقدر خونه مون قشنگه و آشپزخونه مون از همه جااش قشنگ ترر،چون تو توش ایستادی و من خوشبخت ترین زن دنیا شدم...

سفره شکوفه دارم رو پهن کردم وسط پاییز،گیلاس ظرفهامو تو بهارش چیدم و یک دقیقه نتونستم از کرمی قهوه تو قرمزی فنجون چشم بردارمو رفتم تو دنیای عجیب ترکیب رنگها...صبحانه مونو بین تلاقی فصلهاو رنگها خوردیم...

بهش چسبیدمو از روشنی آینده م رؤیا بافتم،لبخندو نگاهش جسورو جسورترم میکرد تو راهم...بعد هرکدوم سر کارهامون بودیم وسط امنیت آشیونه...

سربی عصر پاییز که نشست رو طلایی پرده،،رفتیم قدم زدیمو خرید کردیم....

رعد آسمون و برق چشماش ... و نم بارون که رگ شد و من وسط آرزوی برآورده شده ی صبحم خیس خیس شدم...برای راه جدیدم زیر بارون دعا کردو من برای مهربونیش غشش کردم...

شب توی نور آجری چراغ خواب دمنوش نوشیدیمو صدای پادکست تو خونه پیچیده بود،،شب بلند پاییزیمون در چشم برهم زدنی گذشت و شیرین خوابیدیم...

امروز یک زن معمولی بودم..در یک خانه ی معمولی..با کارهای معمولی..

اما غیر معمولی شاااد...چقدر خوب بود این روز معمولی و 

من شاکر هر لحظه ی این معمولی ها شدم....


(زن که میشوم پرواز میکنم و

 بر سقف آشیانه ام مینشینم

زن تر که میشوم،

لباس ستاره دارم را میپوشمو 

زیتونی موهایم که ماه آسمان شد،

تازه میفهمم 

آنچه در آسمانها به دنبالش میگشتم

بر زمین قلب خودم نشسته است)

                                                    سایه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۲:۳۶
سایه نوری

امشب انگار کلمه ها خودشونو به دیواره هام میکوبن ولی من خالیم از بیان و نوشتن...درون خودمو میبینم،دستمو میکشم روش،اما منو به جایی جز نوشتن نمیبره و نوشتن میان اصوات گم شده...ترانه (خوب شد) شجریان بر گوش جانم جاریه و من تو این فکرم بیان مردی که گفته ( تورا به خاطر ترس از جهنمت 

نمی پرستم،به بهشت تو نیز طمعی ندارم،تو شایسته ی پرستشی،محرک من عشق به توست) چطور میتونه منی که مذهبی نیستمو تا این حد مدهوش و حیران کنه...

در این لحظه ی خاص سرشار از چیزی هستم که نامی برایش ندارم...


(با توام ای شور،ای دلشوره ی شیرین...

با توام ای شادی غمگین...با توام ای غم،غم مبهم...

ای نمیدانم...هرچه هستی باش،،اما باش...)

                                                       قیصر امین پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۵۰
سایه نوری

کل دیروز نتونستم دست به قلم بشم..یعنی همینطور نشستمو پاشدم..نوشتن واسم غریب شده بود،چون با وجودیکه من همیشه برای خودم می نویسم،تصور خوندن نوشته هام توسط بقیه هیجان زده م می کرد...

من عاشق نوشتن روی کاغذم،اول با خودکار می نویسم بعد وارد وبلاگ می کنم 😊

اصلا نمیدونم چی میخوام بگم،اما دلم هوای نوشتن داره،پس هرچه پیش آید خوش آید...

راستش من توی برهه ی جدیدی از زندگیم به سر میبرم..

از جایی که الآن ایستادم بسی خوشحالم با تماام کاستی هاش..

صبح ها با کلی شوق به خاطر برنامه هام چشمامو به روی قشنگی های دنیام باز میکنم و هرروز وقتی بیش از قبل،از فکرنظربقیه و حس مخرب ایده آل گراییم دور میشم،به همون نسبت شادترو پرانگبزه تر میشم...

من برای ساختن دنیای منحصربه فرد سایه آماده م و این سایه رو با تماام عیبها و نقص هاش بیشتر از تمام سایه های عمرم دوست دارم...

اینجایی که هستمو عاشقم ... شادی بی دلیل و رهایی از دنیای بیرون سر به راهو آرومم کرده...

جذابیت مسیرو دنیام برای خودم باعث شده چشمام برق بزنه و تک تک سلولهام از سرجاشون پاشن و پایکوبی کنن...

از مسیری که به این نقطه رسیدم و هدفهام خواهم گفت...

امسال مهر جدیدی واسم رقم خورد..می خوام نفس بکشم هوای پاییزی رو که بعد از سالها باهام مهربون شده و دل داده به دلم...

(پاییز ای مه نارنجی،،تو برایم رنگ آغاز جوانی..پایان هیجانهای بکرو یواشکی های نابی....

تو برایم تندوتیزو همانقدر نرمونازکی...

تو نگهدار اولین بوسه،تو امانت دار خاطراتی که می خواهم بیایندو نمی آیند....

تو آرزوهای برآورده شده و درراه مانده ای....

جادوی تو جادوی اوست...اینها همه خود اوست...

پاییز ای مه نارنجی تو برایم خود اویی....

                                                              سایه...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۵:۰۹
سایه نوری

امروز برای من روز موعوده...روزی که به خودم وعده داده بودم...

امروز روزیه که میلرزد دلم،دستم...گویی در جهان دیگری هستم...

امروز همون حس خوشیه واسم که شبهای تولد برای هم آرزو میکنیم،،شاید امروز دعای برآورده شده ای در شب تولد....سالگی ام باشد.

امروز حس لحظات قبل از تحویل سال،حس صبح های اول فروردین،حس تاریخهای خوش را دارم...

امروز درهای روحم و زوایای ذهنم را به روی جهان مرموز روبه رو گشودم تا به استقبال شماهایی بیایم که برای دیدار از دنیای درون من آمده اید...

شما تنها سرزده های بی دعوتی هستید که شادی آفرینند😊

سلاام...من سایه هستم...اینجا از تاریک،روشنهایم مینویسم...

از زندگی ام،احوالم،روزهاو شبهایم....اندازه ی شجاعتم بی نقاب و پرده...باشد که شجاعتم در پیشگاه شما روز به روز بیشتر شود...

خوش آمدید...خوش قدم باشید...خوش خبر....

(پاییز جان هر سال آمدنت بر من میریزد

و زیر آوار نورسیده ات،کهنه ها جان نمی گیرند،

خاطرات خاطره میمانند و من چشم به راه...

رسیدنت به خیر...خوش قدم باشی...خوش خبر...

خبر از تکرار تاریخهای شیرین بده...)

                                                          خودم 😃

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۱
سایه نوری