خب باز دوباره پست با گوشی لم داده و رها ☺️ خب من باوجودیکه اون اتفاق رو گذروندم؛ حرکت بعدیم رو از توی همون اتفاق ناخوشایند کشیدم بیرون و بدون معطلی قدم سخت و بزرگ اول رو برداشتم و وارد مسیر تازه ای شدم که انشالا قرن جدید ازش خواهم گفت و از خودم راضیم اما خب الان یک رخوتی درونم لونه کرده.. هنوز از گشادگی قلبم دورم. هنوز بعد از اینکه ساعتها فراموش شده همه چیز به فکر یکی از اطلاعات برباد رفته م میفتم و دنبالش به عناوین مختلف میگردم..
رخوت عمیقی در خودم احساس میکنم. الان خونه به هم ریخته ست.. همسر تمام ظرفها رو شست. من فقط لباسهای شسته شده رو جمع کردم و گوله کردم تو کمد تا بعد بهشون برسم. هنوز ناهار نخوردیم و تازه یه برنج گذاشتم.
اینجا میخوام یه پرانتز باز کنم و بگم همسر این مدت مهر و عشق و همراهی و حمایت تمام بود.. در جائیکه من عمیق خواب بودم 2 شب تا صبح به خاطر اتفاقی که واسه م افتاد چشم روی هم نگذاشت و تو تراس نشست؛ اونم آدم خیلی رهایی که اگر بدتر از اینها واسه خودش پیش بیاد خیلی زود و راحت و رها میگذروندش.
هرروز بهم عشق داد. هرروز باهام حرف آگاهی بخش زد. هرروز برای خوشحالیم کاری کرد و خیلی کارهای دیگه.
و خانواده م هم هرروز همراهی و حمایت و مهرشون رو به طریقی نشونم دادند.. و شاکرم شاکر..
اما حالا حرفم چیه؟ من همیشه خودم باید واسه خودم مرهم باشم. خودم باید خودم رو برگردونم. خودم باید به خودم عشق بدم. خودم باید با معناها و گفتگوهای درونم و نوشتن و ابزارهام برگردم و خودم یاد گرفتم چطور تو یک اتفاق گیر نیفتم و سرعت عبورم هم به مرور خیلی زیاد شده.
وقتی الان رو با اتفاقات خیلی کوچکتر گذشته مقایسه میکنم قشنگ سرعت عبورم واضحه.
و باز هم میرسیم به همون تکرار، اگر هر رابطه ای تو ذهنت خرابه.. اگر حمایتی که میخوای نیست. اگر توجه و عشق و فلانی که میطلبی نیست. رابطه ت با خودت رو سروسامان بده. اگر خودت عشق و حمایت و توجه به خودت بدی، در جائیکه عشق و حمایت و توجه نمیخوای از راه میرسند.. تو نمیخوای اما میان.. تو نمی خوای چون نباشند هم، خودت دست خودت رو میگیری و بلندش میکنی اما هستن و تو نیازی به تسکین نداری، فقط از اون احساسی که میگیری، لذت میبری و غرقش میشی و شاکر و قدردانی. ..
تو پری اما عشق بی قید و شرط از راه میرسه از هر طرف..
و اینکه گوشی نو واسه من اومد، در جائیکه هرکس کارش بود و تخصصش گفت خیلی جالب بوده این قضیه و خود مسئول هم میگفت من کاری که برای برادرم میکنم واسه شما هم کردم و نمیدونم چرا دوست دارم انجامش بدم و البته شرایط هم جور شد..
و حالا حرفم چیه؟ من گوشی نو، پولش و.. واسه م هیچ مهم نبود. چیزی که مهم بود اطلاعاتم بود.. تو این دنیا ما چیزی رو راحت دریافت میکنیم که قبلش ازش گذشته باشیم! همون چیزی که بهش زور و قدرت ندادیم؛ انتظارش رو نمی کشیم و لحظه ی حالمون رو بند نیاورده اون چیز..
و اطلاعاتت میپره میره تا بهت باز و دوباره بفهمونه همینکه روتو برگردونی چیزایی که الان داری میتونن دود بشند ..
خب از اینها که بگذریم همونطور که گفتم آشفتگی لابه لای آرامم میپیچه.. راه جدیدم از همون بن بست قبلی پیدا شده یا پیداش کردم نمیدونم اما روان برم سرریز شد.
اما اینکه یه جاهایی ناهشیاری و حتی خشم و خمودگی میان سراغم رو می بینم و حواسم هست و مهم هم نیست. من در حال حاضر اینم.. درک زوری نیست. دریافت زوری نیست. واسه ی من هیچی به زور کار نمیکنه و من فقط میخوام یک جاری شاهد بی عجله باشم. و به خاطر تمام لحظاتی که هستم از خودم سپاسگزاری میکنم و به خاطر تمام وقتایی که می بینم نیستم، سرزنشی ندارم چون این حال لحظه ست و من اینم و پله ی بعدی به وقتش میرسه و نرسه هم مهم نیست اصلا والا خبری نیست که 😂 حالا و امروز و این لحظه که هست و من.. من و لحظه، ناکامل های کافی هستیم!
اما بعد از نوشتن پست قبل با فردی که مسئول کارهام بود چنان برخوردی کردم عجیب؛ پر از خشم.. عصبانیت طوفانی.. هوشیاری در لحظه ی صفر.. بی درک و اصلا خودم رو نمی تونستم جمع کنم و همسر هم مونده بود و خودم هم مونده بودم.. و غلیان و خروشی بودهاا بد..اصلا نمیتونستم از دید طرف نگاه کنم و.. شک درونم به کار افتاده بود 😅😅
و میدونم این تکه های بیرون زده رو باید قدرشون رو بدونم.. چون حرفهای زیادی واسه من دارند اما خب آسیبی که به دیگری میزنم دیگه چیزی نیست که بخوام شل باهاش برخورد کنم و باید بتونم جمع و جورش کنم..
برای حال خوشم باید خونه تکونی زود جمع و جور بشه؛ نوشتن و وقت گذرونی با خودم آغاز بشه؛ راه جدید آغاز شده، طیش شروع بشه.. و چند تا گره ذهنم باز بشه که قرن جدید شیرین شروع بشه..
ولی حالا که دارم میرم بیرون.. فردا صبح هم امتحان شفاهی دارم؛ بابا چرا ول نمی کنن اساتید محترم 😅 فردا از 10 صبح تا 7 شب کلاس دارم و... دیگه باید به اصرارهای پرمحبت مامانم برای کمک رسانی در خونه تکونی لبیک بگم. همسر هم گفته همه جوره هست.. بهتره کمکی که میخوان بکنن رو بذارم بکنن.. و شاکر و قدردان باشم..
آشفتگی و طوفان درونیم رو نگاه میکنم و همینطور بیشتر خود واقعیم رو میشناسم.. خود خشمگین و ناآرومم.. خوشحالم که از آشکار کردنش نمی ترسم. واقعی بودن و نترسیدن از خود واقعی بودنم، این سالهای اخیر واقعا ناجی من بودند. امیدوارم واقعی و واقعی و واقعی تر بشم. چون آرامش در واقعی بودنه و بس..