سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

حس های درهم و برهم

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۷ ب.ظ

سلام بچه هااا... خب نمیدونم واقعا از کجا شروع کنم. احتمالا این پست مثل عنوانش درهم و برهم میشه. چون آدمی که داره مینویسدش تا همین چند دقیقه پیش ذوق نوشتن داشت اما الان خالیه! 

 

خب راستش این پست قرار بود روزها پیش بعد از جواب دادن به کامنتها نوشته بشه؛ کامنتهای هنوز جواب داده نشده.. (کامنتهاتون واسه م خیلی ارزشمندن و چون میخواستم سرحال و باحوصله جواب بدمشون این همه طول کشید و .... و بعد... 

 

خب همونطور که گفتم این پست روزها پیش سرشار از شادی های کوچک، اتفاقات جدید، قبراق و تر و تازه قرار بود ثبت بشه... قرار بود توش از درون نگریم بگم؛ از ایام جذاب امتحانات و امتحان های جذاب ترش؛ از پیشنهادهای کاری تازه و غافلگیرکننده و... 

قرار بود توش منِ عاشق یاد دادن که همیشه ی زندگیم درس ها رو یاد میدادم به  برادرهام گرفته تا فامیل، دوست، آشنا  و... از کاری بگم که عاشقشم. از اینکه وقتی اومدم این رشته چقدر ناراحت بودم که دیگه نمیتونم فیزیک، ریاضی، زیست، شیمی و... رو یاد بدم. و خیلی قصه های بامزه تعریف کنم از دوران درس دادنم که الان دیگه حسشون نیست.. 

 

و از این قصه ها برسم به 4،5 سال پیش که آروم آروم فهمیدم من میخوام یاد بدم تو یک مسیر جدید و تازه... با تولید محتوا، پادکست، ارائه، طراحی دوره و ورکشاپ و... و هزاار راه تازه هست که من همون کاری که دیوانه ش هستم رو انجام بدم و اول از همه یاد بگیرم و بعد یاد بدم.. 

 

بعد درست وقتی استادم و ... بهم پیشنهاد همکاری دادن تو همین مسیرها که البته من از خیلی وقت پیش ها آغازش کرده بودم، اتفاقات عجیبی افتاد. تمام تلاش و زحمت من از یک سال و 3 ماه پیش تا حالا از ویس هام گرفته تا نوت هام، اسکیرین هام و... پاک شدن! محتواهای دنباله دار وبلاگم(رابطه، عشق به خود، لحظه ی حال، تجربه های گذشته و حال، تضادها و هزار تا چیز دیگه که برای نشونه به نام زهره، مینا و... سیو کرده بودم) محتواهای ورکشاپ و دوره م که باید ارائه ش رو تا پایان امسال واسه استادم، کار شخصیم و ... آماده میکردم. ایبوک های کوچولو کوچولوم که نمی دونستم پادکست میشن یا چی.. و هزاار تا چیز دیگه. 

 

خلاصه اینکه در حد باورنکردنی ای برای همسر و خانواده م یک آروم باور نکرده بودم:) واقعا باور نمیکردم این اتفاق رو. من تمام گوشی هام رو از 10 سال پیش تا حالا دارم؛ سالمِ سالم. هرگز نشده وسایلم خراب بشه. و اولین چیزی که تا نزدیکانم بهم میرسیدن میگفتن این بود که: ما تا حالا ندیدیم وسایل تو خراب بشه! و خب هه ش فکر میکردم چقدر گوشی و پولش و فلانش مهم نیست، فقط اطلاعاتم برگرده. تازه حالا لپ تاپم هم خراب شده :)) و من در حالیکه لپ تاپ رو به تلویزیون وصل کردم در حال نوشتن هستم!!خب من پستهام رو معمولا با گوشیم مینوشتم. چون لپ تاپ وسیله ی کارم بود و کلاس های آنلاین و کارهای جدی ترم.. پست گذاشتن با گوشی حس راحتی و صمیمانه ی بیشتری داشت، مثل لم دادن زیر کرسی برقی تو شب زمستونی و خوردن میوه خشک و لواشک خونگی و رمان خوندن:)

خب از مهلت گارانتی گوشیم مونده بود و رفته که ببینیم چی میشه..

 

هرچند من دیگه از حدود 11 روز پیش که این اتفاق افتاد، ساعتهای زیادی رو به گوگل کردن و صحبت با متخصصان تعمیر گوشی گذروندم و تقریبا همه شون از این اتفاق نادر متعجب شدن. 

 

خب این اتفاق هرچند برای من تلخ بود و هرچند فکر میکنم قسمتی از قلبم کنده شده اما آرام گذروندمش. خب من همه ی زندگیم در حال حل کردن بودم :)) الان درسهاش رو گرفتم. میدونم با شیوه ای شخصی باید پله ش کنم و خیرهاش رو از اعماقش بکشم بیرون. اما ویس ها و نوشته هام خیلی زیاااد بودن بچه ها؛ خیلیییی.. و واسه ی من به شدت عزیز بودن.(قصه خودم که فشار و عشق همزمان بود گفتنش و دود شد) چند شب قبل از حادثه در حال نظم دادن به گوشیم حس کردم اشتباهی یک ویس رو پاک کردم و قلبم اومد تو دهنم:) و حالا همه ش باهم.. یک عالم ویس... و... که در عجیب ترین زمان ممکن پاک شدن؛ درست وقتی تو لیست کار اون روزم نوشته بودم: انتقال اطلاعات گوشی به لپ تاپ قبل از 2 اسفند و شروع کلاس های ترم جدید!!

 

حالا منی که هرروز اندازه ی چند تا ویس و صفحه های زیاااد خروجی داشتم از کلمه و قصه و فلان، 11 روزه جز چند خط چیزی ننوشتم! ویس که اصلا هیچچ... این روش ویس، عجیب به من می چسبید و من رو میبرد به جهان دیگری از سایه و وضوح خاطره و درخشش تجربه و هرچه میکشم از این روش من درآوردیه :) آقا هیچی جای کاغذ و قلم رو نمی گیره /:   

 

حتما عشاق نوشتن؛ به خصوص اونها که با چیزی در اعماق روح و شهود و الهامشون مینویسن که اسمی واسه ش ندارند، خوب میفهمن من چی میگم!!

 

خب این مدت برای التیام کارهایی کردم و چیزهایی تو دورنم در حال شکل گیری هستن اما جنین درونم روزهای اولش رو میگذرونه و من باید از خودم و اون حسابی مراقبت کنم. و این اتفاق رو باشکوه بگذرونم. بعد میام از پله ای که ساختم میگم؛ از دستاوردهای این اتقاق شعر میبافم. 

 

و چیزی که همین روزها احساسش میکنم وسیع تر شدنه از نظر تاب آوری های باشکوه و صبورانه تو این دنیا که حقیقتا جز بازی نیست... 

و من راهش رو پیدا میکنم چون زندگی همینه؛ و ابزارم چیه؟ لحظه حال و اون حقیقت شگرف که هیچ چیز این دنیا اونقدری که من بزرگ و جدی و مهمش میکنم، بزرگ و جدی و مهم نیست.. و خلق؛ بله باز هم خلق.. خلق وحشیِ ناشیِ دوباره!

 

این روزها غذاهای سالم و تازه پختم؛ خونه م رو برق انداختم؛ رفتم زیر برف و باران.. با ماه و آسمان و ابر عشقبازی کردم.. دوش های طولانی گرفتم و با آب مراقبه کردم، نیایش های دلچسب کردم.. کتاب خوندم، شش دانگ سر کلاسهای آنلاینم نشستم و......  اما نمی تونم کتمان کنم که همه ی اینها رو در حالی انجام دادم که همونجایی از قلبم که با پریدن ویسها و کلماتم کنده شده بود، عمیقا میسوخت! 

 

اما خب من از دست دادن رو بلدم و بلدم دستاوردهاش رو بکشم بیرون و بلدم خودم رو مرهم بذارم و زندگی همینه.. 

 

کاری که میخوام انجام بدم و میخوای انجام بدی، وقتش همین الانه چون شاید فردایی نباشه و من باید راهش رو پیدا کنم چون زندگی همینه.. 

 

خب بازم حرف دارم که باشه واسه بعد... و چه خوب که چشمه م باز جوشید :)) شکر... 

 

انشالا به زودی به وبلاگ هاتون سر میزنم ... 

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۹/۱۲/۰۹
سایه نوری

نظرات  (۸)

بله جریان عشق منظور من هم همون یگانگی با هستیه 

مهر مطلق بودن 

عشق چیز دیگه ای نمی تونه باشه 

پاسخ:
جریان عشق........ 

اکهارت توله یه جمله داره که تقریبا همیشه تکرارش می کنه میگه:

شما چیزهایی که دارید نیستید...

شما با داریی هاتون تعریف نمیشید. 

شما افکارتون نیستید

شما تولیداتون نیستید 

شما هیچی نیستید 

هیچی به جز جریان عشق 

این رو باید حس کنیم سایه باید لمس کنیم باید بشیم 

و به خاطر همین هی ازمون میگیرن .... چیزهایی که ما فکر می کنیم هستیم رو ازمون میگیرن تا وقتی ما درک و لمس کنیم که چی هستیم

پاسخ:
نسیم یه محتوای صوتی گفته بودم به اسم من مالکیت هیچ رو دارم و بس.. و قسمت دومش خیلی جالب، عجیب  و تو خواب و الهام و... خلق شد اسمش رو گذاشته بودم من هیچ را دارم و دیگر هیچ.. خیلی دوسش داشتم و کسایی که شنیدنش گفتن مو بر تنشون سیخ کرده و چقدر از اهیتها کاسته واسه شون و... .. و زندگیش کردم و توش تضاد و بی هدفی و اتصال دائم و ... خلق شد .. و بعدم مثل مفهومش دود شد و هیچ شد:) ولی من بازم زندگیش میکنم و دوباره میگمش.. این بار حتما یه گام بزرگ تو تجربه ش پیش رفتم.. 

عالی بود این کامنتت مرسی .. میشه در چشم برهم زدنی هیچ بمونه به اضافه ی ما :) حتی ما هم نمونه :) اما تا من هست، هیچ هم که بشه، من با اون هیچ، همه ای رو میسازم که توش هیچیه! 

و اون جریان عشق رو هرچند عمیقا گاهی درک میکنم، اما ازش خیلی دور هم میشم و این دور شدنه رو میفهمم کاملا.. 
جریان عشق واسه م یگانگی با هستیه.. یکی شدن باهاش.. و مهر مطلق شدن.. اگه اینه، دورم ازش راستش.. اگر تعریف دیگه ای ازش داری، دوست دارم که بنویسیش واسه م.. 
و ممنونم ازت :) 

سایه پارسال که هارد اکسترنال فورمت شد من واقعا انگار یه عزیز از دست داده باشم زار زدم 

بعد هومان کنجکاور بود که چی باعث شده من اینطور به شدت اشک بریزم وقتی فهمید بغلم کرد و گفت مامان من خودم زنده اینجا کنارتم می تونی بغلم کنی و منو ببوسی و با هم بازم خاطره درست کنیم و عکس بگیریم تو چرا برای عکسهای من گریه می کنی؟

 

همون لحظه اونقدر تو بغلم سفت گرفتم و بوسیدمش که تلخی اون از دست دادن یه کم برام بره 

ولی خب سخت بود مامانم و برادر شوهرم یه تعداد از فیلم ها و عکسهای نوزادی و کودکی هومان رو که قبلا براشون فرستاده بودم برام فرستادن و شاید یک هزارم چیزی که داشتم رو به دست آوردم فقط جهت اینکه بدونم نوزادی هومان چه شکلی بوده و چه کار می کرده 

اما حرف هومان درس این از دست دادنه بود سایه من می تونم تا اخر عمرم ان شالله هر وقت که بشه خودش رو و جودش رو در آغوش بکشم و کیف کنم مگه قدیمیها که فیلم و عکس نداشتن زندگی نمی کردن؟

 

این از دست دادنها برای امثال من و تو اتفاق می افته چون ما تو راه رهایی از قید و بندها و وابستگی ها هستیم چون ما آدم های زمان حال هستیم که با بندهایی خودمون رو به گذشته وصل نگه داشتیم و هی مجبوریم امتحان رد شدن از بندها رو پس بدیم تا وقتی که بشه دیگه به هیچی هیچی وصل نباشیم 

 

اولین بار که موبایلم رو از دست دادم .وقتی بود که با چند ماه پس انداز برای اولین بار یه موبایل هوشمند خریده بودم  سونی بود . همون موقع ها کلاس معرفت می رفتم استاد خواسته بود از وابستگیهامون به وسایل بگیم من پرمدعا و قدرتمند گفتم من به هیچی وابسته نیستم هیچی ... دو روز دقیقا دو روز بعد موبایل من رو تو یه عابر بانک زدن و رفتن و رفت که رفت یادمه نشسته بودم وسط خیابون و اشک می ریختم و می گفتم لامصب اون پس انداز چند ماه جون کندن من بود... 

جلسه بعدی کلاس معرفت داستان رو برای استاد تعریف کردم ازم پرسید واکنشت بعد از این اتفاق چی بود گفتم زار زدم ... .هنوزم حالم بده 

گفت دیگه سینه سپر نکنی ادعا کنی به هیچی وابسته نیستم ها... اگر به هیچی وابسته نباشی اصلا نیازی به گفتنش نیست یه حس درونیه که تو رو از گفتن هر چیزی در موردش بی نیاز می کنه 

می دونی سایه اینا هر کدوم یه شمع های کوچولویی هستن برای اینکه ما  اون چیزی که باید رو درک کنیم... که ما بتونیم رهایی و سبک بودن رو به معنای واقعی کلمه لمس کنیم 

تو یه سری وسایل ازت کنده شده خودت، مغزت، قلبت ، حست که هنوز هستن تازه بعد از این اتفاق قوی تر هم شدن پس چیزی که بهش باور داری رو زندگی کن و بدون تمام چیزهایی که ذخیره کرده بودی قرار نبوده دردی رو از کسی دوا کنه 

چیزهایی که از این به بعد قراره بگی تاثیر گزار و کارگشا خواهد بود 

کتاب های من پایان نامه و مقاله ها و عکس های من قرار نبوده باعث اتفاق موثری تو دنیا بشه اما نسیمی که بعد از اون رها شدن ساخته شد احتمالا تاثیر بیشتری خواهد گذاشت.

 

پس تلخی و گسی این حس رو مزه مزه کن و رد شو 

و مثل یه آدمی که دوباره از نو متولد شده و قراره حرفها و پادکست ها و ویس ها و ن.شته ها و محتواهای جدید و به روزتر از لحاظ حس خودش تولید کنه بایست اول خط شروع...  ظرف کمتر از چند ماه محتواهایی چندین برابر تاثیر گذارتر از قبلی ها تولید خواهند شد.   

 

پاسخ:
هومان شگفت انگیز و جمله ی مسحور کننده ش :) عالییی بود.. در اون سن .. 

آره نسیم متوجه م کاملا.. من خیلی درباره از دست دادن نوشتم و شکوهش که چطور هر تجربه فقدان، ما رو توی تاب آوری وسیع میکنه و توی وارستگی پیش میبره که خب انشالا با نگاه تازه ای باز مینویسمشون چون خب با گوشی رفتن :) 

اما حالا خب من روزی که گوشی اینجوری شد یک خواب عمیق و عالی عصرگاهی رفتم و بعدش رفتیم برای کارهای گوشی.. خونه مامانم گفتیم خندیدیم شام خوردیم؛ غذایی که عاشقشم و حسابی کیف کردم ازش.. واسه همه شون خیلیی رفتارم عجیب بود.. 

اصلا یک قطره اشک هم نریختم.. بااینکه همسر، مامانم، و دو نفر که از محتواهام مطلع بودن، اشک ریختن.. یعنی گریه م نیومد اصلا.. 

بعد من همیشه به این فکر میکردم اگه آنچه دارم از دست بره چه خواهم کرد؟ از همونجا میسازم.. خب این روش منه نه اینکه ادعایی داشته باشم اصلا خیلی وقتها دلم میخواسته قوی نگذرونم اما میشه خودش.. اصلا نشه هم واسه م اهمیتی نداره چون  حال لحظه ست دیگه اما میشه.. 

و خب روزهای بعد هم چنان افسوسی از استاد و دیگران خارج خانواده دیدم به خاطر اطلاعات گوشیم یعنی واقعا حالشون بد میشد و به عناوین مختلف به خاطر حالی که دارم و نحوه ی برخوردم از طرف آدمهایی که آگاه میدونمشون ستوده شدم.. 

من از لحظه لذت بردم.. پیاده روی کردم.. کلاس های آنلاینم رو پیش بردم .. خرید کردم.. معاشرت کردم.. به خونه و زندگی و خودم و... رسیدم.. هماهنگ کردم با افرادی که منتظر بودن.. ولی اصلا هم واسه م مهم نبود اگر اینها نبودم.. اگر گریه میکردم.. اگر وابستگیم طوفانی بود.. اگر بد برخورد میکردم.. خب لحظه بوده و من بودم و همینه که هست دیگه:) چه الان که نوع رفتارم شگفت زده کرد دیگران رو چه اگه بسیار می شکستم، باز واسه م مهم نبود.. چون زندگی به نظر من همینه و تنها چیزی که مهمه واسه م گذر و بیخیالیه.. و لحظه و اینجا.. 

بعد خب یک اما به موارد بالا اینجا اضافه میکنم که تعریفهایی که ازم شد و تعجبها درباره نحوه برخوردم باز خیلی مهم نیود چون من میدونستم مادیت گوشی واسه م ذره ای مهم نیست اما اطلاعاتی که رفته مهمه.. و من با وجود این، زندگی کردم.. و حدی از وابستگی نسبت به اطلاعات درم بود که خیلی زود تبدیل شد.. و زودم نمیشه باز مهم نبود.. 

و اینکه یک امای دیگه و همه ی اینها در جایی رخ داد که من قلبم میسوخت.. حالا اینکه گریه ای نبود، جزعی نبود، دلیل نمیشه که وارسته ی کاملی بودم؛ اصلا.. اما راستش مهم نیست.. حتی من دنبالشم نیستم که بشم.. زندگی با از دست رفتن همراهه دیگه.. کتمان کردنی نیست من خیلی زیااد واسه شون زحمت کشیده بودم و عده ای منتظر بودن و برنامه هایی چیده شده بود و... که البته واسه م اهمیتی نداره که واسه م مهم بود.. من اینم فعلا.. 

اما خب با گفته ی استادت هم موافق نیستم اصلا.. آدمی میتونه از چیزی بگه اما وابسته ی سنگین و جزعی نبوده باشه پشتش.. 

وابستگی به نظر من اینه که نسیم معنامون تو چیزی باشه که با از دست رفتنش تا مدتها زندگی تعطیل بشه.. نه حتی اشک لحظه که ریخته شده..
یعنی کلا یاد گرفتم مفاهیم رو پیچیده نکنم واسه خودم.. سخت نکنم.. و مثل معلم بدا بالای سر خودم نایستم:)) .. آره میشه بهتر بود از هر حدی که ما الان هستیم.. اما این لحظه نمی خوامش.. بشه یا نشه مهم نیست.. 
و حتی دنبال درس گرفتنم ازش نیستم اصلا.. گاهی اتفاقها میفتن بی هیچ درس خاصی، چون این زندگیه و زندگی بازیه و زود تمام میشه.. اما بدون اینکه من بخوام  از همون روز هرروز داره یه چیزی برم وارد میشه و یه جایی درم روشن.. ولی راستش دنبالش نیستم.. میشه دیگه.. 
و وابستگی اینه که ما از دست بدیم و تو این بمونیم که من همونو میخوام.. ولی اون نیست و همینه که هست :) 
و خب خیلی ساده وارستگی واسه م داشتن شوری برای ادامه ست.. گذر سریعه.. تعطیل نکردنه.. انجام کاریه که اگه فلان اتفاق نیفتاده بود هم میکردم.. 
و این وارستگی در هر از دست دادن یک تکه ش کامل میشه دیگه.. نشد هم نشد.. چون لحظه و من لحظه کافی و کامله.. اما گاهی آدم حس میکنه بی اینکه بخواد رفته مرحله بعد.. حرکت بعد.. پلن بی.. سی حتی حتی دی زود:) 
اصلا نمیخوام بهتر بشم یا وارسته تر یا قهرمان یا ... ساده ش میکنم و میبینم حالم حال هوای بهار بود.. اما سرعت گذر از اتفاقا و توشون گیر نکردن .. متوقف نشدن در یک اتفاق.. و با اتفاقات زندگی رفتن و گذر کردن و دریافتن لحظه و حس لحظه، از هر وارستگی و تکامل و ... واسه م شیرین تره.. حرکت بعدی رو ساختن واسه م شور میاره.. 
دیگه دنبال هیچ بهتر شدنی نیستم نسیم و مفهوم زندگی واسه م خود زندگی کردن با تمام ابعادشه: وابستگی لحظه ش یا وارستگیش.. غم لحظه ش یا شادیش و گذر و تمام..
و اینکه زندگی کوتاهه و هیچی همیشگی نیست و بازی ای که من باید توش برم جلو.. خیلی گیر ندم به خودم و درس گرفتن و فلان.. :)


۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۴ زهره ی روان

ای جان،به نام من،فکر نمیکردم برات پررنگ باشم

پاسخ:
زهره جان... :) 
۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۰ زهره ی روان

نگاهت به تلخی ها ،ستودنیه.

احتمالا اگر من بودم خیلی خودخوری میکردم

پاسخ:
خب زهره جان به نظرم ما همه مون میتونیم دچار خودخوری بشیم.. اما مهم اینه راه برخورد شخصی با خودخوری هامون رو پیدا کنیم و نذاریم ادامه دار بشن.. 
مهم اینه تلخی، اتفاق و ... رو چطور معنا میکنیم واسه خودمون.. و چطور میتونیم ازش چیزهای دیگری بیرون بکشیم.. 
به نظر من همه چیزهای دنیا همون قدری که عالین میتونن افتضاح باشن و برعکس :)) 
پس با این تضاد پیش میرم و میذارم زندگی من رو با خودش ببره.. من عمیقا شاهدشم و میپذیرم این دنیا و زندگیه.. بازیه.. خیلی چیزهاش دست ما نیست، بی عدالتی توش هست و... اما منم که میشینم و بزرگش میکنم و خرد میشم.. پس به درسهام و گذر فکر میکنم.. راستش جایی که تهش مرگه، اتفاقاتش اونقدر بزرگ نیست.. و تو این گذرایی و ساده دیدن و پیچیده نکردن، آگاهی های تازه راه باز میکنن و من راهم رو پیدا میکنم و از کجا معلوم فردایی باشه؟ پس امروز رو میچسبم و این لحظه و این خود شفاست.. 

حالا باز داغ دلم تازه شد به خاطر یک عالم ویس و محتوا از لحظه حال.. خوددوستی. راه انداختن گفتگوهای درونی.. درک تضاد.. قرار و آهستگی.. زور نزدن و ... که دنباله دار و پله ای بودن .. بعضی هاش به نام تو سیو بودن واسه م واسه نشونه :) می بینی.. حالمون اینه.. زندگی اینه.. اما این ماییم که انتخاب میکنیم دیگه حرکت نکنیم یا از همین افتادنه، بلند شدن بعدی، قدم بعدی، نقشه ی بعدی رو بکشیم و بسازیم.. و همیشه راه های زیادی هست اگر فکر بعدش رو نکنیم و فقط یه جنبشی کنیم فراخور حالمون واسه همین لحظه.. و هیچ حرکت کوچکی رو بیهوده نبینیم.. این بیهوده ندیدنه، زیر و رو میکنه راستش... 
شجاعت اینجا به دردم میخوره که بترسم از اون همه کاری که باید از صفر شروع بشه اما در حال لرزیدن، شروعش کنم! 

خب در این بین خودخوری ها و فلان ها هم میان اما خب راهش رو نه با عجله و زور، با قرار و آهسته پیدا میکنم یا ولش میکنم تا پیدا بشه... منتظر غافلگیری ها و هیجانهای بعدی می مونم :) چون این زندگیه :) نامعلوم و پر از ندانستن و البته پیش رو.. و من فقط درگیر کاری میشم تو این لحظه و خلق.. مثل همین واسه تو نوشتن که پر و خالیم میکنه.. که دستمال میکشه رو شادی گرد گرفته م:) تو همین واقعیت، رویا میبافم و واسه رویام قدم بردارم و میسازمش.. 
۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۵ بلاگر کبیر ^_^

سایه ی جانم...

وای من هم قلبم سوخت از این اتفاق...

 

یکبار تمام اطلاعات و عکس ها و لحظه هایی که از اول اول بارداریم ثبت کرده بودم پریدن و من این شوک رو میفهمم...

بیا تو بغلم بفشارم اون قلب قشنگتو 

پاسخ:
ممنون مینای زیبا.. 


ای وااای..  :/


قدر بغل رفیقانه ی از راه دورت رو میدونم جانم مرسییییییی :)

اون قسمتی که گفتید خیرهای هر اتفاقی رو می‌کشید بیرون رو خیلی دوست داشتم.خیلی.چون همون لحظه به خودم نگاه کردم و با بازنگری‌ای که انجام دادم دوباره به خودم یادآوری کردم که خیر اتفاق‌هایی که قطار شدن برام تو 99 رو بکشم بیرون.

.

جسارتا شما دانشگاه چی می‌خونید؟

پاسخ:
بیرون کشیدن خیرهای جادویی از دل اتفاقات به ظاهر شر، تو بازی زندگی معجزه میکنه.. موفق باشید :) البته تو مرحله ی بعدی تو رهاتر و آزادتر میشی.. یعنی حتی دنبال بیرون کشیدن خیر هم نیستی انگار.. میدونی دنیا و زندگی همینه. یه بازی. که گاهی ممکنه بد ببازی.. اما مهم اینه ارج میذاری افتادنت رو اما پیش روی رو یادت نمیره.. حرکت بعدی رو.. نقشه ی بعدی رو.. بی تصور هیچ نتیجه فقط گذر و عبور و درگذر... اما قویتری بی اینکه دنبالش باشی.. 


روانشناسی :)

خب الان این اتفاق که برای تو افتاد برای من خاطره هست عزیزم 

من خیلی زیاد زحمت کشیدم و ۵ تا رمانم رو تو لپ تابم تایپ همراه با بازنویسی کردم ... ویراستاری کردم و آماده بودن 

دو سه تا مقاله که برای دایره المعارف نوشته بودم .... پایان نامه ام 

عکس های چهار سال از بهترین سالهای زندگیم 

و دار و ندارم به خاطر اشتباه یک نفر دیگه که ویندوز رو به اشتباه رو درایو اشتباهی نصب کرد از بین رفت و پرید 

شاید برای همینه دیگه هیچوقت دنبال چاپ کردن کتاب نرفتم و دیگه هیچوقت دو باره اون رمانها رو تایپ و بازنویسی نکردم 

تو عید سال گذشته هارد اکسترنالم که تمام عکس ها و فیلم های از نوزادی تا همون موقع هومان توش بود فورمت شد و همه اش از بین رفت

من بارها این از دست دادن های ارزشمند برام اتفاق افتاده سه بار هم تا الان گوشیم رو از دست دادم

به دریافت هات بعد از این اتفاق توجه کن و با ما به اشتراک بذار من که بهش احتیاج دارم

پاسخ:
اول بگم که چه خوبه که دارم واسه ت مینویسم الان :)

و بعد اینکه واای نسییییم.. چقدر الان که حالم این روزها مثل هوای بهاری هرساعت یه شکله میفهممت وقتی اون اتفاق افتاده.. بی اشتباهی از سمت ما. جایی که در کنترل ما نبوده. با تمام مراقبتها و محافظت های من.. 

خب من وابستگی هام خیلی دارن تو این دنیا کم و کم و کمتر میشن.. اما خب نوشته هام.. ویس هام.. تراوشاتم.. کتابها و اسکرین ها و فلان های این شکلیم که خیلیم بودن خیلی زیااد.. خب دوسشون داشتم دیگه .. و حالا باز ظرفم بزرگتر شده تو تاب آوری.. تو اینکه خب اینم شد. باشه روزگار به د ر ک :) من از همینجا مرحله ی بعدی رو میسازم.. از این از دست دادن هم پله ی بعدی رو میسازم و میرم مرحله ی بعد.. البته که الان هنوز حالم همون هوای بهاره :/ و سر و سامان دادن به آدمهایی که منتظرن و راست و ریس کردن اوضاع و پرداختن به اینکه محتوا و انتشاری تو کار نیست :)) و... 

میدونم میفهمم که بی تاثیر نیست.. من هیج روزیم بدون حداقل چند دقیقه ویس و چندین صفحه نوشتن و یا نوشتن تو گوشی و... شب نمیشد. کاملا هم بی زور.. خودشون میومدن.. اما حالا از ننوشتن در شگفتم و البته بازم زوری نمیزنم.. گاهی اونقدر ذهنم پر میشد که احساس میکردم باد کرده و خون بهش نمیرسه تا بیرونشون نمی ریختم یه جایی آروم نمی گرفتم اما این روزها هیچ.. خیلی کم در حد 3 صفحه اینا.. 

اما... میخوام اینجا به اون شاید برای همینه ی تو و پاراگراف قبل خودم یک اما اضافه کنم.. امایی که این از دست دادن رو ارزشمند میکنه .. که باعث میشه من این رنج رو هدر ندم.. نمیدونم تو بعد اون از دست دادن در چه شرایطی بودی.. بارداری.. مادری یا... پس نمی خوام حرفی بزنم.. از اینجاش رو با خودمم و بیشتر شعاره. چون منم که هنوز وارد عمل و تجربه م نشده.. چون دوست دارم از تجربه و عمل و شخصی سازی هام بگم.. شاید این اتفاقها بتونن ما رو خشک کنن البته اگر ما خشک بشیم.. اگر قبلی شایده.. این حتمیه واسه م که این ماییم که هرکدوم پشت یه چیز خشک میشیم بعد یک اتفاق.. 

من از همین شاید صفر.. از همین غافلگیری.. از همین رخداد.. باید یه جوری تازه پاشم.. جوری که دیگه سایه قبل اون اتفاق نباشم.. 

حتماااا از همه شون مینویسم جانم با عمل و تجربه م مینویسم نه فقط با ذهنیات و نیات و حرفها انشالا.. دارم آروم آروم پر میشم و .. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">