سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیوانه» ثبت شده است

بهش گفتم: اگه من با رنج هام زندگی رو یاد نگیرم که حرومشون کردم! 

نگاهم کرد و گفت: بازم بگو... 

گفتم: چون من با رنج هام راه رو پیدا میکنم و با سرخوشیم ادامه میدم و میرسم... 

نگاهم کرد و گفت: رسیدن چه شکلیه؟ 

گفتم: نرسیدم هنوز؛ اما گمونم واسه هرکس یه شکلیه... 

گفت: کی میرسی؟ 

گفتم: نه منتظرشم؛ نه واسه ش عجله دارم... 

گفت: پس چی؟ 

گفتم: فقط همه ی زندگی رو زندگی میکنم؛ هرچیزی واسم داره رو... هیچیش رو دور نمی ریزم... رنجش رو هدر نمیدم و سرخوشی تازه میسازم! 

گفت: اینجوری چی شدی؟!

گفتم: یه پروانه ی دیوانه!!

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۲
سایه نوری

هرازچندی آرزوهام رو میذارم پیش روم و میرم به عمقشون؛ شروع میکنم به موشکافی اونها. تو چشم آرزوهام، خودم رو شفاف تر از همیشه میبینم؛ خودم رو کشف میکنم: 

کدوم آرزوم به خاطر تایید گرفتنه؟!

کدوم به خاطر دیگرانه... 

کدوم به خاطر خوب و قشنگ و شگفت دیده شدنمه...

کدوم به خاطر افزایش اهمیتم هست...

کدوم به خاطر حفظ اهمیتم هست...

کدوم واسه منیته؛ پر رنگ کردن من... 

و... و... و... 

روراست میشینم روبه روی آرزوها؛ زل میزنم بهشون. سوالهای درست میپرسم و جوابهای رک و صریح و صادقانه میدم.. 

بعد میفهمم کدوم آرزو، کیف و سرخوشی و رشد و لذت و رهایی بهم میده. و کدوم فقط به خاطر توهمه!

کدوم واسه پر کردن چاله چوله های روحمه. کدوم واسه رفع کمبودهامه. کدوم واسه عقده هامه... 

 

بعد میگم یادت باشه، رسیدن به این آرزوها، درمان نیست. سرپوش سطحیه؛ سرپوشی که دیر یا زود کنده میشه و از زیرش خون و عفونت، ضجه میزنه بیرون!!

 

پس میرم سراغ بودنم؛ سراغ همونی که هست.. ذکر روزم میشه: من لحظه ی حالم، بی هیچ خواسته و شدنی. نیت میکنم و:

آسمون رو تماشا میکنم.

غرق میشم تو رنگهای خونه م.

 با شخصیت های رمانی که میخونم حرف میزنم..

به ادامه ی سریالم فکر میکنم.. 

دست میکشم رو گلهام..

چایی دم میکنم..

کیک میپزم..

جزوه م رو مرور میکنم..

و

و

و

ساده و رها و آزاد و بیخیال و قوی و دیوانه میشم.. 

بعد میبینم چیزی که مال منه، از آسمون داره میباره؛ بدون اینکه بخوام. بدون اینکه منتظر باشم. بدون اینکه به خاطرش امروز و این لحظه م رو کشته باشم!

 

تازه انگار دیدم بزرگ و بلند و وسیع میشه. تازه انگار دارم زندگی رو یاد میگیرم. تازه انگار دارم میفهمم چطوری بخوام!!

 

بعد واسه اینکه جرات کردم روبه روی خودم و خواسته هام بشینم، مست و دیوانه میشم..

 

بعد از اینکه خودمو میبینم که دارم اینها رو اینجا مینویسم، احساس شجاعت و جسارت و سرخوشی میکنم.

و با هیجانی وصف ناشدنی در وبلاگم رو میبندم... 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۹
سایه نوری