شمع و گل و پروانه!!!
بهش گفتم: اگه من با رنج هام زندگی رو یاد نگیرم که حرومشون کردم!
نگاهم کرد و گفت: بازم بگو...
گفتم: چون من با رنج هام راه رو پیدا میکنم و با سرخوشیم ادامه میدم و میرسم...
نگاهم کرد و گفت: رسیدن چه شکلیه؟
گفتم: نرسیدم هنوز؛ اما گمونم واسه هرکس یه شکلیه...
گفت: کی میرسی؟
گفتم: نه منتظرشم؛ نه واسه ش عجله دارم...
گفت: پس چی؟
گفتم: فقط همه ی زندگی رو زندگی میکنم؛ هرچیزی واسم داره رو... هیچیش رو دور نمی ریزم... رنجش رو هدر نمیدم و سرخوشی تازه میسازم!
گفت: اینجوری چی شدی؟!
گفتم: یه پروانه ی دیوانه!!
چه قدر قشنگ بود:)))