با توام ای شور ای دلشوره ی شیرین
ساعت 7 بیدار شدم. قهوه و دمنوش خوردم و رفتم کتابخونه. سه شنبه پرسش کلاسی درس مصاحبه بالینی رو دارم با حجم زیاد. جمع بندی و ویرایش پرسشنامه های پایان نامه رو به اتمام هست. امیدوارم فردا زور آخر رو بزنم و تمامش کنم و پرونده ی یکی دیگه از کارهای مهم امسال بسته بشه و نفس بکشم آزادی رو...
ساعت حدود 4 رسیدم خونه. جلسه تراپی داشتم. هربار این جلسات شگفت زده م می کنند. امروز یکی از شگفت انگیزترین جلساتم بود. مداخله های به جا و هوشمندانه ی درمانگرم، هدایتم کرد به بخش هایی که ازشون فراری بودم همیشه...
درمان گرفتن، الزامه!
بعد از استراحت کوتاهی، رسیدگی به خونه رو شروع کردم. مایه ی کباب تابه ای رو توی ظرف رویی پهن کردم؛ روش گوجه، فلفل سبز شیرین و کره محلی گذاشتم؛ زعفران رو ریختم روش و سماق پاشیدم. و قبل از اینکه بذارمش توی فر، چشمهام رو مملو از زیباییش کردم... کته رو دم کردم. گوجه کباب کردم. پیازها رو نازک برش دادم و سماق پاشیدم. مخلفات رو با لذت و دقت آماده کردم...
کیف کردم. کیف! زیبایی دیدم، زیبایی....
خیالم که از غذا راحت شد، کیک لطیف و خوشمزه ای با جودوسرپرک پختم. که با ترکیب پنیرخامه ای و عسل بهشتی میشه. چایی و کیک خوردم و رویا بافتم و اشتیاق قلبم رو نفس کشیدم و شادی ترد و نوباوه م رو حس کردم.
شیرینی های بی شکر ولی خوشمزه حس خوبی بهم میدن! حس مراقبت از خود برای زندگی!
غرق لحظه بودم. کلمه هام و ارتباط هایی که بین نقاط احوالم می یافتم رو می نوشتم. غرقشون میشدم. هرکدوم جایی از درونم رو باز میکردند و راهی می شدند به سوی شناخت دیگری از خودم؛ به سوی اشتیاق تازه. به سوی باز کردن گرفتاری و جریان یافتن انرژی....
به سوی چیزی روانه ام که نامی برایش ندارم! از میان نام های نحس برخاسته ام!
سر تعظیم فرو می آورم در برابر کلمه!
ایده ی برگزاری یکی دو تا کارگاه تخصصی تو سرمه. می خوام بیمار دیدن و درمانگری رو شروع کنم. محتواهای اینستاگرامم آماده ست و خیلی چیزهای دیگه... باورم نمیشه داره تمام میشه راه قبلی و قصه های جدیدی در راهه...
استادم مدام میگه باید درمانگری رو شروع کنی...
و من اعتماد به خودم را نگاه می کنم! و عقب می ایستم!
به دکتری فکر میکنم و نمی کنم!
......
آغوشم باز شده به روی تمام چیزهای ناخوشایندی که تو پست قبل گفتم... شیفتگی دارم نسبت بهشون. تماشای آدمی که بعد از هر طرد، بعد از هر درد، بعد از هر افتادگی، بعد از هر اسارت، بعد از هر تا مغز استخوان سوختن، ازم ساخته میشه رو دوست می دارم.
ذره ذره مرگ را چشیدم برای یافتن زندگی! این زندگی!
تبدیل کردن رو دوست دارم!
شیفته ی خلق کردنم!
شیفته ی کار با دست هامم....
نور کوچکی برای ادامه دادن در تاریکی یافتم برای رسیدن به امروز!
برای روزهای پایانی تا سال نو کلی برنامه دارم. کارورزی های ترم آخر هم هست همراه با پرسش های کلاسی و پیش بردن پایان نامه و....
با توام ای شور ای دلشوره ی شیرین
با توام ای شادی غمگین
ای نمی دانم... هرچه هستی باش اما باش...
میخوابم که فردا خیلی کار دارم......
سلام سایه جان
چه خوب توصیف می کنی و چقدر در روزمرگیها زیبایی می بینی
سایه جان من عاشق حس خوب امنیتم
امنیت مالی ، امنیت عاطفی امنیت جانی
از دست رفتن امنیت برای ساخته شدنم رو چندان دوست ندارم
برخورد با بعضی آدمها از من آدمی می سازه که باب میلم نیست
مثلا من دوست ندارم رفتاری توام با احترام کم با کسی داشته باشم ولی در مواجهه با خواهران همسرم چاره ای ندارم جز اینکه از محدوده هام دفاع کنم و گاهی مجبور میشم رفتارهایی نشات گرفته از خشم درونم رو نشون بدم البته اونم جدیدا به این نتیجه رسیدم که از اون شخصیت قبلیم که همیشه خیلی با احترام برخورد ی کرد فاصله بگیرم. گاهی خشم های قبلی هم قاطی خشم فعلی میشه
به قول دکتر هلاکویی ، برخورد با بعضی آدمها بدترین ورژن ما رو از ما بیرون می کشه