سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام بچه ها امید که عالی باشید... 

 

من خوبم اما بسیار مشغولم(امتحان، پروژه های کاری، انتخاب واحد، کارهای خانه😅 و...)  و در کنار هیاهوی دنیا، وقتهای کوچک باقی مانده رو میرم به غار در درونی ترین لایه های وجودم😊😊  چون تمام نیاز این روزهامه.. 

 

انشالا هرموقع فرصت شد، کامنت هاتون رو جواب میدم و پست این روزهام رو هم مینویسم..

 

ممنونمممم 💙 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۳
سایه نوری

اینقدر این چند روز ناز خودم رو کشیدم تا باهام همراهی کنه که دیگه از خزانه ی نازکشی شخصیم، هیچی نمونده😅 بعد از روزهای پرکار، سردرد عجیب چندروزه، دعوای انرژی کش و یکی، دو روزی  که نتونستم مسائل رو درست و حسابی بریزم تو صندوقچه و بچسبم به حال،، دیگه الان در خدمتتون هستم 😊

 

امروز صبح، امتحان دوم رو دادم. و چقدر با سختی و ناز خودم رو کشیدن، خوندمش. نمی خوند که، یک بچه ی سرتق حرف گوش نکنی شده بود که نمی دونید 😅 البته که منم ولش کردم به حال خودش. والا به زور که نمیشه آخه 😁

درس خشکی که اصلا شب امتحانی نبود و من جز اینکه سر کلاس شش دانگ گوش داده بودم و مدام با استاد کلنجار رفته بودم 🙃 حتی کتابش رو هم قبل امتحان خریدم 😐 🤫 بعد هم ۱۹ شدم. و تازه به استاد گفتم، به نظرم سوالاتتون نه تنها مفهومی نبود که غلط هم داشت و ایشون هم باز از در توجیه برآمد و من که قانع نشدم 😉😉

ولی خب من واقعا از خوندن و امتحان دادن اونم امتحان های مفهومی، ترکیبی و جون دار خیلی لذت میبرم و دوست دارم با آب و تاب اینجا ازشون بنویسم و باز مزه ی لذتشون بره زیر دندونم و کیف کنم.. 🥰

 

امروز صبح با وجود اینکه از ۹ فصل، ۲ فصل آخر رو فقط و فقط و سرعتی روخوانی کرده بودم و ... یک صبحانه ی عالی برای خودم آماده کردم و با لذت خوردم.‌ ساعت ۱۱ امتحان داشتم.

اینها که اینجا مینویسم شاید برای کسی که میخونه، مسخره بیاد. اما برای من گوشه هایی از رهایی، قدم های کوچک، توجه به خود قبل از هرچیز، ارجحیت خود بر هرچیز، جدی نگرفتن و .. است. راستش من قبلها اگر کار مهمی داشتم، دیدن و عشق دادن به خودم فراموش میشد. و حالا از این گشایش ها و آزادتر شدن های کوچک، کوچک خیلی لذت میبرم.. 

و حتی وقتی نیم ساعت قبل امتحان، از نظر مطالعه در بهترین حالت نبودم، همین که سرم رو آوردم بالا و برق سرامیکها خورد تو چشمام و درخشش خونه رو دیدم،  محوش شدم چون مهربونی و رهایی ازش میبارید.. ( خونه ای که روز قبلش با مهربونی تمیزش کرده بود و منم آخرهاش کمکش کردم حتی وقتی کلی از امتحانم مونده بود)  

 

دیشب وقتی روند تلاش خودم رو مرور کردم، آنچه به سرم اومد( که حالا دیگه میدونم خودم به سر خودم آوردم، یعنی هرچند به ما آسیب هایی بسیاری خواهند زد اما من بودم که خواستم آسیب بخورم؛ میتونستم جاخالی بدم یا حتی زخمی بشم اما نذارم زخمم عفونی بشه و... ) خودم رو سفت در آغوش گرفتم؛ جلوی آینه ایستادم و به خودم حرفهای عاشقانه زدم؛ اشک شوق صورتم رو پوشاند؛ از خودم تشکر کردم؛ از خودم که داره پیش میاد؛ که گاهی با هیچی خوشی میسازه؛ که ادامه میده؛ که باز و گشوده و پذیراست؛ که پشتم رو خالی نمیکنه؛ که بااینکه گاهی آزارش  میدم، باز هم همراه قشنگمه؛ که هرچند هیچکس نیست اما اون همیشه هست..( حالا بااینکه همسر با مهر همیشگیش هست و خانواده و ... ولی امیدوارم که منظورم رو بفهمید دیگه) ! چون حال توضیح ندارم 😊

 

خلاصه اینکه فضای لطیف و رقیق و شاعرانه ای بین من و خودم شکل گرفت دیشب جلوی آیینه؛ راهی که باهم جلو اومدیم؛ آسیب خوردیم و آسیب زدیم.. زمین خوردیم و له شدیم و پاشدیم و له کردیم حتی شاید.. شکستیم و ساختیم.. تنها، خیلی زیاد تنها، خیلی زیاد بی پناه، خیلی زیاد آزرده، خیلی زیاد زخمی، خیلی زیاد گمگشته و خیلی زیاد، خیلی خیلی خیلی زیاد فریاد کش بی فریادرس شدیم اما الان باهم اینجاییم.

که هرچند هنوز بعضی از زخم ها هستند اما معنای زندگیمون رو من و خودم پیدا کردیم. بااینکه خیلی زیاد اشتباه کردیم و بازهم خواهیم کرد اما بلد شدیم ادامه بدیم. بلد شدیم چطور بیفتیم و کجا بیفتیم و چطور پاشیم.  بلد شدیم اشتباهات دیگران رو بپذیریم و قبلش اشتباه کردن خودمون رو پذیرفته باشیم.. بلد شدیم چرا نگیم به دیگری و به خود حتی.. و اگر نیازه که بگیم، درست تشخیصش بدیم و خلاقانه بگیمش؛ ما یاد گرفتیم نذاریم آسیبمون بزنه کسی و آسیب هم نزنیم تا جاییکه بشه.. 

و من یاد گرفتم که به گلهام نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم که به عکس بچه گربه ها نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم از بچه ها بشنوم و همه چیز یادم بره.. همه چیز؛ یعنی همه چیز بدون هیچ استثنایی.. 

 

(راستی بچه ها، بامبوی نازنینم خیلی یهویی زرد شده و مریض و سر به زیر و من هربار که نگاهش میکنم دلم کباب میشه واسه ش. 😪😪 چه کنم میدونید شما؟ یه کودی همسر بهش داد و این شد) 

 

من و خودم یاد گرفتیم آزاد باشیم و آزاد بذاریم و این ذکر هرروزمونه...  

 

راستش من اصلا و ابدا اهل درد و دل نیستم. دوستان بسیار کمی دارم. و یادم نمیاد هیچ وقت برای کس یا کسانی دردو دل کرده باشم. و انگار بلد هم نیستمش.. و الان اینجا. اصلا این پست چرا این شکلی شد؟؟ 😉😅 چرا اشک از چشمهای من جاریه؟ چرا آرامم و قلبم آرومه و لبخند بر لبمه اما چشمام اشکیه؟ 😂 

 

خلاصه که این روزها خیلی حالم عجیبه.. این درس خوندنم. ایام امتحانات. گذشته و حال درهم پیچیده. شوق زندگی در عین اینکه واسه م گذرایی بیش نیست؛ طنز تلخی بیش نیست.. تضادهام و...... کلا بخش خاصی از اعماق من رو بیرون میکشند که وقتی آدمهای زیادی بیرون میگند: فلان کتاب رو خوندی که این رو میگی؟ و من نخوندمش..  تو چون غصه نداشتی و نداری اینجوری، و من داشتم.. من مشغله دارم، تو چون نداری فلانی... ،  من فقط با یک لبخند میتونم بگم من فقط و فقط یاد گرفتم عمیقانه زندگی کنم؛ دردش رو و شادیش رو.. غمش رو و لذتش رو.. تمام ابعادش رو. بعد درد امروزم دیگه رنج نمیشه.

بعد رنجی که ساخته شده از قبل، قشنگ میشه؛ یک مفهوم و معنا و دلیل ازش واسه م بیرون میاد و حلم میکنه و پیشم میبره و عمیقم میکنه و بی پروا میشم و گذرا میشم و جدی نمیگیرم و جز به مسیر نمی اندیشم.. 

 

راستش بااینکه میدونم منم آسیب زدم ( ما از آسیب هایی که خوردیم راحت تر میگیم تا آسیب هایی که زدیم) بااینکه در خیلی چیزها حل هستم. اما گاهی بی پناهی ها و بی کسی ها و خفقان ها و ...،، نرم و آروم یادم میان. و من حالم باهاشون همین شکل الانمه: همزمانی  لبخند ملیح، قلب آروم و چشم اشکی.. به همراه یک حس سپاس عمیق نسبت به خودم؛ خودم که چه دردها که نکشید و چه رنج ها که نساخت.. ولی یاد گرفت تبدیل و معنابخشی رو انتخاب کنه.. 

چون زندگی همینه؛ گذر از سایه به نور و نور به سایه... 

 

خودم؛ خود عزیزم با تمام وجودم ازت سپاسگزارم. و میدونی که هیچکس هم که نباشه من با تو هستم و ادامه خواهم داد... پس با من بمان... 

 

آیه های محبوب من: (این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست)... 

(نترس و غمگین مباش که ما نجاتت میدهیم) ... 

اصلا این سوره عنکبوت چه میکنه با دل آدم .. فقط اسمش ... 😅😅 پروانه بهتر نبود؟! 😅😅

بریم واسه دعای شبانه و عشقبازی با ماه؛ ماه زیبای نقره ای پرنور کامل آسمان کوچه ی ما😅 چرا طلایی نشد پس این ماه بلا این ماه؟! 🤔🤔

 

پروردگارا، پرده های روحم را یکی یکی کنار بزن، کنار بزن، کنار بزن.. 

و عریان و عریان و عریان ترم کن از حجاب های ساختگی و توهمی..

و وجود و نبوغ و خلاقیتم را صیقل و جلا و قوت و نوری دوباره ببخش.. 

و بر آگاهیم دست بکش و گرد از آن بگیر.. 

و لذت عشقبازی با ماهت را از من مگیر، مگیر، مگیر..... 

 

با حس هامون تنها می مونیم و می چشیم و میشناسیمشون یا انکارشون میکنیم و با چیزی در بیرون سرکوب و مدفون ( اینستاگردی و ... ) ؟؟؟

 

راستی بچه ها نسیم که ازش گفته بودم، بیانی شد: (nasimanegi.blog.ir )

🥰🥰

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۹
سایه نوری

امتحان اولم رو صبح ساعت ۸ دادم؛ ۲۵ دقیقه وقت داشت و توی کمتر از یک ربع تمامش کردم رفت😊 نمره شم اومد و ۲۰ شدم 🥰

عاشق ایام امتحانات هستم؛ همیشه بودم فکر کنم. دارم درس میخونم توی عجیب ترین شرایط از نظر جامعه. اما واسه م مهمه؟ نه اصلا.. آخه چه اهمیتی داره؟!

 

یک زمانی درس من به موضوع پیچیده ای تبدیل شده بود. و چقدر برای بقیه عجیب و قضاوت کردنی بود. و چقدر قبلش برای خودم پیچیده و عجیب و قضاوت کردنی بود! آخه مگه میشه ما از نظر موردی، توی درونمون حل شده باشیم و بعد بیرون بتونه به ما رنج بده؟! اما خب به منکه بیرون رنج میداد، چون قبلش هرروز و هرشب، درون خودم از بابتش رنج میکشید. هنوزم حرفهایی هست که درباره م بزنند اما با این مدل سایه، آخه چه اهمیتی داره؟!

 

تست جو رو میذارم توی ساندویچ ساز.. لایه ی پنیر رو بادقت پخش میکنم روش‌. سیاه دانه ها رو می رقصونم رو سفیدی پنیر. حلقه های آبدار خیار و تکه های نازک گوجه؛ مغز گردوها رو بین هر تکه خیار و گوجه جا میدم. تخم مرغ رو میشکنم؛ تق... میشنوید؟ وانیل رو می پاشونم؛ چه عطری. بو  بکشید؛ بیشتر، بیشتر.. قلپ شیر و تست فرانسویم عطرش میپیچه؛ با قلبمه ی خامه و شبارهای طلای عسل، جون میگیره.

اصلا وقتی میتونم به خودم اهمیت بدم، چیزیم اهمیت داره؟! ( البته که اهمیت درست نه اون توهم های به درد نخور که من مدام میخوام ازشون بنویسم و نمیشه) 

 

شیرقهوه و تکه کیک آشتی کنون🥰 میاد تو سینی خوش بر و رویی که دیروز واسه م خریده.. 

 

آخرین بار که واسه خودتون، فقط و فقط واسه خودتون تابلوی صبحانه درست کردید، کی بود؟! واسه خودتون و با دقت، وسواس، توجه و حضور.. من اگر بخوام از خلاقیت و هنر درونیم واسه خودم خرج کنم توی روز، اولین دست به جیب شدنم صبحانه ی هیجان انگیزه. و سخاوتمندانه خرج میکنم! 😇😇

 

دیشب حدود ۱۰ شب شروع کردم به درس خواندن. ۲،۳ ساعته تمامش کردم و خوابیدم. واسه ی من ماکارانی پخت 🥰 و تا صبح کار میکرد. با این وجود ساعت گذاشته بود روی ۸ و اومد گفت مشکلی نداری؟🥰🥲

 به این مرد فکر میکنم؛ چه طوری اومد تو زندگیم؛ از کجا؛ چرا وقت نوشتن ازش زبونم بند میاد! چه روزهایی رو با هم گذروندیم و چه رنج ها که نکشیدیم و تو این نقطه، چرا همه چیز اینقدر هنوز عجیبه؟! به این فکر میکنم که چقدر همه تو عشقش موندن اما حتی یک هزارمش رو هم نمیدونن! 

انگار هزار سال میگذره ازش!!

 

شدیدا نیاز دارم به بیشتر دیدن خودم. به در آغوش کشیدنش. به توجه جسمی و درونی بهش؛ به تغییرات تازه. برنامه هایی هم دارم واسه خودم. به شروع کارهایی تا قبل پایان سال فکر میکنم و دلم غنج میزنه... 

 

امروز، روز پرکاری داره؛ کلاس هم داره.. منم ناهارم رو انتخاب کردم، و مقدماتش انجام شده😊 میخوام خونه رو تمیز کنم. کارهای امروزم رو انجام بدم. و اگر خدا بخواد، بعدش امتحان چهارشنبه رو بخونم 😂 باشد که شروعش کنم، چون بقیه از ۱ هفته پیش شروعش کردن و مدام از سختیش میگن 😐😐 تازه فردا هم چند ساعتی واسه کاری باید وقت بذارم 😅

 

هنوز وجودم از همونهایی که جمعه گفتم پره.‌ و میدونم باید واسه شون آستین بالا بزنم. و میدونم باید دردش رو بکشم و برسم به مرحله بعد.  اما خب امروزم، روز تازه ست! و

میگذرونم این چیزا رو هم، مثل همه چیزهایی که گذروندم. چون زندگی همینه؛ حل شدن یا حل کردن .. و دوباره حل شدن یا حل کردن و دوباره.... دوباره... 

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۳۸
سایه نوری

این روزها سعی کردم با وجود سردرد هم برق خونه بمونه، هم آشپزخونه پر از ظرف نشه و هم بوی غذای سالم بپیچه توش..‌ و هم نرم نرم به کارهام برسم. البته با وجود مشغله هاش تا تونست با مهر همیشگی ناتمامش و... کنارم بود. دیروز بهش گفتم چی کار کنه و غذا رفت روی گاز. بعد کارهای نهاییش رو انجام دادم. به کارهام هم رسیدم تاحدودی. 

 

دیشب باهم فیلم دیدیم و من آخرشب اومدم که درس بخونم. اما به جاش رفتم وبلاگ مینا و غرق شدم تو پستش. رفتم اون قسمت غوغایی پستش رو واسه همسر هم خوندم. کامنتم رو هم گذاشتم. و بدو بدو رفتم تراس که ماه رو نگاه کنم و حسم رو هم پخش کنم تا شمال 😅 که ماه نبود 😐

بعدش نشستم و ۳،۴ تا یک ربع با تمرکز درس خوندم و کلی پیش رفتم.‌ من هیچ وقت نه حفظ میکنم و نه تکرار. تایمر رو روی زمان کوتاه میذارم و فقط با روخوانی متمرکز، مفهوم رو درک میکنم و میرم جلو. حالا اگر جایی مفهوم گنگ باشه با گوگل و فکر و ... حلش میکنم. خلاصه هام رو هم به روش خودم مینویسم و این مدل مطالعه خیلی بهم میچسبه. (یادش به خیر مشاور کنکور بودم و درسهایی رو هم کنارش آموزش میدادم به بچه ها و روشهای من درآوردیم، خیلی خوشحالشون میکرد .. 😊) 

 

دیشب، دیر اما آرام و مشعوف خوابیدم. ناهار امروز رو هم انتخاب کردم و خیالم راحت شد. صبح دیر اما پر از ذوق واسه ادامه دادن درس و کارهام بیدار شدم. از اینکه حالم عالی بود و سرم آرام گرفته بود، شاکر بودم. کامنت ها رو جواب دادم و  اما به جای تمام کارهای قشنگی که واسه امروز داشتم، دعوای خیلی خیلی  بدی باهم کردیم...

 

به نظرم خشم، بسیار هیجان مهم و زیباییه. میتونه راهنمای ما بشه و نور راهمون . اما خشمی که هرکس مدل برخورد شخصی باهاش رو و تخلیه درستش رو بلد شده باشه و بگیردش تو دستهاش. امروز راستش هیچ کدوممون، از روش های شخصیمون و گذشت استفاده نکردیم.

من که خشمم کاملا تبدیل به پرخاش شد و خودم رو دادم دست پرخاشه. تمام انرژی های خوب خودم و خونه رو دود کردم. بی حس و حال دراز کشیدم و اشک و اشک و اشک... چشم هام دیگه باز نمی موندن و حالم افتضاح بود. 

 

هرچند بغل کردیم همدیگه رو و زود فراموشمون شد اما خیلی احساس خستگی بدی داشتم و دارم. من یاد گرفتم سر هر موردی در بیرون، به خودم رجوع کنم. یاد گرفتم پیچیده نکنم مسائل رو با بال و پر دادنشون توی ذهنم. یاد گرفتم مواردی که الان وقتشون رو ندارم بذارم تو صندوقچه ی کنارم و به کاری که باید بپردازم در لحظه حال.

 

خب من حالم خیلی وقته وابسته به کسی یا چیزی در بیرونم نیست. اومدم تو اتاق دیدم خودم کجا و چی رو میخواد. پس تشک پهن کردم و رفتم زیر پتو، با خودم حسابی حرف زدم. از خودم خواستم نذاره کاری که نباید رو بکنم. بهم کمک کنه و ... قدرت رو از هر چیزی اون بیرون گرفتم. گفتم یه دعوا بود دیگه. زندگی همینه؛ حس الانم نسبت به اتفاق چندان مهم نیست. بیشتر نوع برخوردم باهاش مهمه. و خیلی حرفهای دیگه.. 

 

رفتم یه چیزایی خوردم. مقدمات ناهار رو آماده کردم. اومد پادکستش رو پلی کرد و  همه ی ظرفها رو شست.

 

بعد خودم رو کشوندم توی حمام و یک دوش حسابی عالی. باز با خودم توی حمام حرفهای عالی زدم. گفتگویی بس دلچسب بین من و خودم راه افتاد و واقعا بهتر شدم. با عطر شامپو و صابون و نرم کننده مو و با صدای آب مراقبه کردم. ( راستش من از خیلی بچگی با خودم حرف میزنم و تازگی یکم خطرناک هم شده 😅)

و فقط دلم میخواست بنویسم. 

حالا  در کنار همه ی چیزهایی که تا اینجا خوندید باید بگم که یک اماهایی وجود داره..

اینکه من میتونم با تمام بدی هایی که زندگیم داره، عالی ها رو دربیارم و برم جلو؛ اینکه به هر دردی تو زندگیم فکر کنم، یک نعمت عالی هم کنارش دارم؛ اینکه در کنار هر غم، شادی ای هم ساختم.. اینکه... 

با وجودیکه شادیهای عمیقی رو تجربه کردم، لحظات اولین بسیاری و تجربه های شادی بخش زیادی رو اجازه دادم خودم و بقیه و... مزه و حالش رو ازم بگیرن.. ( منظورم لحظات مهم و جبران ناپذیر و یک بار برای همیشه ی تکرارنشدنیه که شادی و سرخوشی و خاطرات به غایت زیبا، جز جدایی ناپذیرشونه )!!!! 

 و خیلی چیزهای دیگه که واسه یاد گرفتن هرکدومشون تاوانها دادم و ...

و همه ی اینها دلیل نمیشه که:

خشم های حل نشده نداشته باشم.

دلیل نمیشه همه ی چیزهایی که یاد گرفتم یه روزایی یادم نره. و ... 

من هرروز عالی نیستم اما بلدم حالم رو هرشکلی هست، هرروز بغل کنم. و خلاقانه پیش برم.. 

و با وجود اینکه خیلی رنج هام رو حل کردم اما میدونم دردهای اجتناب ناپذیری هستن که تو ذهن من تبدیل به رنج های عذاب آور  شدن و هنوز مونده تا توشون حل بشم. 

 

هرچند بخشیدن خودم و دیگران، خیلی لحظاتم رو درخشان کرده اما میدونم هنوز جاهایی هست که عمیقا نبخشیدم.

 

یکی از موردهای من والدینی هست که وقتی بایده  و درسته و میخوای نیستن! و وقتی نمی خوای و اشتباهه و نباید، هستن!! 😅

 

میدونم با وجود باورهای زیادی که شکستم و از نو ساختم، هنوز باورهایی هستن که آزارم میدن.. 

 

اما با وجود همه ی اینها، میتونم عمیقانه همه چیز زندگی رو زندگی کنم؛ غمش و شادیش رو.. و تمام تضادهاش رو.. 

تو این مرحله که هستم باید از خشم و بخشش بخونم و بنویسم. آره میخوام دیگه بخونم و کمک بگیرم با تراپی و... 

 

راستش اطرافم پر شده از همون  صندوقچه های پر شده! 😇😊

باید باز درد کالبدشکافی رو بکشم و از شفاهای تازه ای که به وقتش میان واسه تون بگم.

این سبک از زندگی که پیش گرفتم هرچند پر از زایشه و واسه من کار میکنه اما مراقب مرزهای باریکش باید باشم؛  مبادا ریشه ها رو گم کنم و یه روز چشم باز کنم که تمام روحم رو زنجیرهای  ریشه ها گرفتن و فشار میدن.. 

 

چون واقعا با وجود چیزهای وحشتناک هم من یک دفعه خودم رو می بینم که دارم به شیوه ی خودم، عالی میگذرونم و زندگی میکنم. و این در کنار چیزهای خوبش، میتونه چیزهای بدی هم داشته باشه. مثل زیر خاک کردن یه چیزایی بدون حل کردن یا حل شدن توشون. آخه انگار فشاری نمی یارن. وقتی با وجودیکه هستن هم زندگی کنی؛ وقتی تو لحظه بودن رو یاد میگیری و گذرایی رو هیچی انگار اونقدر قدرت نداره. اما گاهیم فقط خودت میفهمی یه چیزهایی حل نشده مونده و داره روی هم جمع میشه.. و تو یه مرحله بالاتری و میخوای روحت رو باز آزادتر کنی. 

 

من گذرایی و تاب آوری زیبا رو یاد گرفتم. معاشرت با خودم رو یاد گرفتم. تو دست گرفتن حالم رو یاد گرفتم. بلد شدم روی هیچ چیز  اون بیرون تمرکز نکنم اما خب زندگی هم بیکار نمی شینه که. و اشتباه جز جدایی ناپذیر ماست. که راستش از وقتی دیدم به اشتباه هم عوض شده، واقعا عاشقش شدم. اصلا آدمی واجب الخطاست 😅😅😅 

 و امان از روزهایی که یادم میره.. 

و امان از وقتایی که خودم رو گول میزنم..

اما هوشیاری و آگاهی به خود و دیدن خود، عجب شگفت انگیز هستن. خودتون رو از لنز بیرون نگاه میکنید؟! 

 

آخیشششش حال اومدم. برم تازه ناهار بخورم (داره واسه خودش آشپزی میکنه 😅)  بله یه روزایی تو خونه ی ما هم ۷ شب میشه و هنوز ناهار خورده نشده 😇😅 و بعد همه چیز رو بریزم تو صندوقچه و بشینم سر درس و کار و زندگیم.. 

 

دوستان این پست مدام داره آپدیت میشه 😅😅😅

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۱۰
سایه نوری