این روزها سعی کردم با وجود سردرد هم برق خونه بمونه، هم آشپزخونه پر از ظرف نشه و هم بوی غذای سالم بپیچه توش.. و هم نرم نرم به کارهام برسم. البته با وجود مشغله هاش تا تونست با مهر همیشگی ناتمامش و... کنارم بود. دیروز بهش گفتم چی کار کنه و غذا رفت روی گاز. بعد کارهای نهاییش رو انجام دادم. به کارهام هم رسیدم تاحدودی.
دیشب باهم فیلم دیدیم و من آخرشب اومدم که درس بخونم. اما به جاش رفتم وبلاگ مینا و غرق شدم تو پستش. رفتم اون قسمت غوغایی پستش رو واسه همسر هم خوندم. کامنتم رو هم گذاشتم. و بدو بدو رفتم تراس که ماه رو نگاه کنم و حسم رو هم پخش کنم تا شمال 😅 که ماه نبود 😐
بعدش نشستم و ۳،۴ تا یک ربع با تمرکز درس خوندم و کلی پیش رفتم. من هیچ وقت نه حفظ میکنم و نه تکرار. تایمر رو روی زمان کوتاه میذارم و فقط با روخوانی متمرکز، مفهوم رو درک میکنم و میرم جلو. حالا اگر جایی مفهوم گنگ باشه با گوگل و فکر و ... حلش میکنم. خلاصه هام رو هم به روش خودم مینویسم و این مدل مطالعه خیلی بهم میچسبه. (یادش به خیر مشاور کنکور بودم و درسهایی رو هم کنارش آموزش میدادم به بچه ها و روشهای من درآوردیم، خیلی خوشحالشون میکرد .. 😊)
دیشب، دیر اما آرام و مشعوف خوابیدم. ناهار امروز رو هم انتخاب کردم و خیالم راحت شد. صبح دیر اما پر از ذوق واسه ادامه دادن درس و کارهام بیدار شدم. از اینکه حالم عالی بود و سرم آرام گرفته بود، شاکر بودم. کامنت ها رو جواب دادم و اما به جای تمام کارهای قشنگی که واسه امروز داشتم، دعوای خیلی خیلی بدی باهم کردیم...
به نظرم خشم، بسیار هیجان مهم و زیباییه. میتونه راهنمای ما بشه و نور راهمون . اما خشمی که هرکس مدل برخورد شخصی باهاش رو و تخلیه درستش رو بلد شده باشه و بگیردش تو دستهاش. امروز راستش هیچ کدوممون، از روش های شخصیمون و گذشت استفاده نکردیم.
من که خشمم کاملا تبدیل به پرخاش شد و خودم رو دادم دست پرخاشه. تمام انرژی های خوب خودم و خونه رو دود کردم. بی حس و حال دراز کشیدم و اشک و اشک و اشک... چشم هام دیگه باز نمی موندن و حالم افتضاح بود.
هرچند بغل کردیم همدیگه رو و زود فراموشمون شد اما خیلی احساس خستگی بدی داشتم و دارم. من یاد گرفتم سر هر موردی در بیرون، به خودم رجوع کنم. یاد گرفتم پیچیده نکنم مسائل رو با بال و پر دادنشون توی ذهنم. یاد گرفتم مواردی که الان وقتشون رو ندارم بذارم تو صندوقچه ی کنارم و به کاری که باید بپردازم در لحظه حال.
خب من حالم خیلی وقته وابسته به کسی یا چیزی در بیرونم نیست. اومدم تو اتاق دیدم خودم کجا و چی رو میخواد. پس تشک پهن کردم و رفتم زیر پتو، با خودم حسابی حرف زدم. از خودم خواستم نذاره کاری که نباید رو بکنم. بهم کمک کنه و ... قدرت رو از هر چیزی اون بیرون گرفتم. گفتم یه دعوا بود دیگه. زندگی همینه؛ حس الانم نسبت به اتفاق چندان مهم نیست. بیشتر نوع برخوردم باهاش مهمه. و خیلی حرفهای دیگه..
رفتم یه چیزایی خوردم. مقدمات ناهار رو آماده کردم. اومد پادکستش رو پلی کرد و همه ی ظرفها رو شست.
بعد خودم رو کشوندم توی حمام و یک دوش حسابی عالی. باز با خودم توی حمام حرفهای عالی زدم. گفتگویی بس دلچسب بین من و خودم راه افتاد و واقعا بهتر شدم. با عطر شامپو و صابون و نرم کننده مو و با صدای آب مراقبه کردم. ( راستش من از خیلی بچگی با خودم حرف میزنم و تازگی یکم خطرناک هم شده 😅)
و فقط دلم میخواست بنویسم.
حالا در کنار همه ی چیزهایی که تا اینجا خوندید باید بگم که یک اماهایی وجود داره..
اینکه من میتونم با تمام بدی هایی که زندگیم داره، عالی ها رو دربیارم و برم جلو؛ اینکه به هر دردی تو زندگیم فکر کنم، یک نعمت عالی هم کنارش دارم؛ اینکه در کنار هر غم، شادی ای هم ساختم.. اینکه...
با وجودیکه شادیهای عمیقی رو تجربه کردم، لحظات اولین بسیاری و تجربه های شادی بخش زیادی رو اجازه دادم خودم و بقیه و... مزه و حالش رو ازم بگیرن.. ( منظورم لحظات مهم و جبران ناپذیر و یک بار برای همیشه ی تکرارنشدنیه که شادی و سرخوشی و خاطرات به غایت زیبا، جز جدایی ناپذیرشونه )!!!!
و خیلی چیزهای دیگه که واسه یاد گرفتن هرکدومشون تاوانها دادم و ...
و همه ی اینها دلیل نمیشه که:
خشم های حل نشده نداشته باشم.
دلیل نمیشه همه ی چیزهایی که یاد گرفتم یه روزایی یادم نره. و ...
من هرروز عالی نیستم اما بلدم حالم رو هرشکلی هست، هرروز بغل کنم. و خلاقانه پیش برم..
و با وجود اینکه خیلی رنج هام رو حل کردم اما میدونم دردهای اجتناب ناپذیری هستن که تو ذهن من تبدیل به رنج های عذاب آور شدن و هنوز مونده تا توشون حل بشم.
هرچند بخشیدن خودم و دیگران، خیلی لحظاتم رو درخشان کرده اما میدونم هنوز جاهایی هست که عمیقا نبخشیدم.
یکی از موردهای من والدینی هست که وقتی بایده و درسته و میخوای نیستن! و وقتی نمی خوای و اشتباهه و نباید، هستن!! 😅
میدونم با وجود باورهای زیادی که شکستم و از نو ساختم، هنوز باورهایی هستن که آزارم میدن..
اما با وجود همه ی اینها، میتونم عمیقانه همه چیز زندگی رو زندگی کنم؛ غمش و شادیش رو.. و تمام تضادهاش رو..
تو این مرحله که هستم باید از خشم و بخشش بخونم و بنویسم. آره میخوام دیگه بخونم و کمک بگیرم با تراپی و...
راستش اطرافم پر شده از همون صندوقچه های پر شده! 😇😊
باید باز درد کالبدشکافی رو بکشم و از شفاهای تازه ای که به وقتش میان واسه تون بگم.
این سبک از زندگی که پیش گرفتم هرچند پر از زایشه و واسه من کار میکنه اما مراقب مرزهای باریکش باید باشم؛ مبادا ریشه ها رو گم کنم و یه روز چشم باز کنم که تمام روحم رو زنجیرهای ریشه ها گرفتن و فشار میدن..
چون واقعا با وجود چیزهای وحشتناک هم من یک دفعه خودم رو می بینم که دارم به شیوه ی خودم، عالی میگذرونم و زندگی میکنم. و این در کنار چیزهای خوبش، میتونه چیزهای بدی هم داشته باشه. مثل زیر خاک کردن یه چیزایی بدون حل کردن یا حل شدن توشون. آخه انگار فشاری نمی یارن. وقتی با وجودیکه هستن هم زندگی کنی؛ وقتی تو لحظه بودن رو یاد میگیری و گذرایی رو هیچی انگار اونقدر قدرت نداره. اما گاهیم فقط خودت میفهمی یه چیزهایی حل نشده مونده و داره روی هم جمع میشه.. و تو یه مرحله بالاتری و میخوای روحت رو باز آزادتر کنی.
من گذرایی و تاب آوری زیبا رو یاد گرفتم. معاشرت با خودم رو یاد گرفتم. تو دست گرفتن حالم رو یاد گرفتم. بلد شدم روی هیچ چیز اون بیرون تمرکز نکنم اما خب زندگی هم بیکار نمی شینه که. و اشتباه جز جدایی ناپذیر ماست. که راستش از وقتی دیدم به اشتباه هم عوض شده، واقعا عاشقش شدم. اصلا آدمی واجب الخطاست 😅😅😅
و امان از روزهایی که یادم میره..
و امان از وقتایی که خودم رو گول میزنم..
اما هوشیاری و آگاهی به خود و دیدن خود، عجب شگفت انگیز هستن. خودتون رو از لنز بیرون نگاه میکنید؟!
آخیشششش حال اومدم. برم تازه ناهار بخورم (داره واسه خودش آشپزی میکنه 😅) بله یه روزایی تو خونه ی ما هم ۷ شب میشه و هنوز ناهار خورده نشده 😇😅 و بعد همه چیز رو بریزم تو صندوقچه و بشینم سر درس و کار و زندگیم..
دوستان این پست مدام داره آپدیت میشه 😅😅😅