سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

روزانه نویسی ساده ی من

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۵۱ ب.ظ

دیروز خونه رو برق انداختم؛ با هر گردی که تکوندم و تی که کشیدم، خودم هم سبک و سرزنده و خالی شدم.

ناهار ته چین پختم. سلولهام تمام مدت با آماده کردن و عطر و رنگش پایکوبی کردند😊😉

ساعت ۴ یه جلسه داشتم که مجازی بود. موضوعش پروژه ی سنگینی بود که مربوط به کودکان و مهارتهاشونه اما با یک رویکرد جدید. نیاز به مطالعه و تحقیق خیلی زیاد داره. دارم بهش فکر میکنم.. 

دوسش دارم و در عین حال ترسی هم در دلم حس میکنم نسبت به پروژه ی جدید... و میدونم گذر از این ترس واسم شگفتی و رشد و تجربه های تازه به بار میاره. همیشه نمیتونیم ترس رو شکست بدیم؛ اتفاقا بیشتر مواقع با وجود ترسها باید پیش بریم...

پامون رو که بذاریم بیرون دایره ی امنمون، در فاصله ی یک قدمی با سرزمین عجایبی روبه رو میشیم که زیر هر نقطه از خاکش گنجی دفن شده که باید کشف بشه.. 

 

ساعت ۶ هم در کافه ای با یکی از استادهای دانشگاه و جمعی از دوستان، قرار داشتیم که درباره تولید پادکستی صحبت کنیم که اونم مربوط به کودکانه 😊 یعنی این روزها به هر سمتی نگاه میندازم، پروژه های کاری و... همه ش به کودکان ختم میشه! 

کافه در یکی از پرانرژی ترین نقاط شهر بود... روباز و دلباز و فرح بخش.. تصور کنید پشت صندلی چوبی قدیمی نشسته اید، صدای خوش آب گوشهاتون رو پر کرده؛ درختهای بلند و پرتجربه با پوستهای رازآلودشون دورتون رو گرفتند؛ نسیم خنک پوستتون رو نوازش میده و شما سرخوش و محو و تسلیم این لحظه ی تر و تازه و شادابید ... ساعتهای خرم و سبز و پرنشاطی بود... 

 

بعد رفتم خونه ی مامان.. و همینکه که رسیدم عطر کتلتش مستم کرد.. با صورت درخشانش و چایی زنجفیلی و بیسکوییت های ترد کره ای معلقم کرد تو لحظه ی حالی که یاد خوش گذشته ها رو داشت... حسابی بازی های فکری انجام دادیم و ذهنمون رو له کردیم 😂

 

برگشتیم خونه و ادامه ی سریالمون رو دیدیم و از یک ساعت اضافه ی دیروز، نهایت استفاده رو کردیم.. 

با شکر و رضایت و سرخوشی خوابیدیم... 

 

امروز آرام شروع شد با صبحانه ی کامل و نان تازه ی پخته شده در تنور... نگاهش کردم و بوش کردم و دلم پر کشید برای بودن تو کلبه ای روستایی که اطرافش رو درختان بلند و گلهای نارنجی گرفته باشه؛ به جاش رفتم خیال بافی کردم و نوشتم و روحم تازه و رنگی و درخشان شد.. 

 

ناهار که داشتم.. منابع پروژه ی جدید رو بررسی کردم؛ سفارش قبلی رو نوشتم؛ رمان خوندم.. به کارهای شخصیم رسیدم. ۲۰ واحد این ترم رو که گرفتم، کدهای ۴ واحدی که میخوام فردا بگیرم رو درآوردم. نوبت دندانپزشکی فردا رو فیکس کردم.

و برنامه ریزی کردم برای پاییز شلوغ و زنده و نارنجی امسالم که پر از تصمیمات و کارهای تازه ست..

 

پاییزی که باید حواسم باشه وسط پرکاری هاش، آهستگی و قرار و تمرکز و توجه از قلم نیفته..

 پاییزی که باید عجله و شتاب رو ازش بگیرم و لحظه به لحظه ش رو نفس بکشم..

پاییزی که باید یادم باشه هیچ جا خبری نیست جز اینجایی که هستم..

پاییزی که نباید یادم بره طلوع و غروب و آسمون و سکوت، بر هر هیاهو و عجله ای پیروز هستن... 

 

فکر  به کار هست که استرس و خستگی و خمودگی میاره نه انجامش.. فکر کار رو نکن، خود کار رو انجام بده.. ( اینم جمله ای که بالای دفترم نوشتم تا یادم باشه فکر نکنم، فقط بزنم تو دل کار) 

 

امروز برای اولین بار صدای آب را شنیدم،، 

برای اولین بار نارنگی را بوییدم،، 

برای اولین بار غروب را بلعیدم 

و برای اولین بار زندگی کردم... 

هربار، یک اولین بار است!

اگر نگاه اولین رو بیاموزم.. 

در اولین، عادت نیست؛ شتاب نیست؛ بیقراری نیست..

سرخوشی هست و هیجان و غوغا و دیوانگی

و دیوانگی، شروع اولین های جسورانه است!!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۳۱
سایه نوری

دیوانگی

شکر

نوشتن

نظرات  (۱۱)

مدتها بود وبلاگتون رو نخونده بودم،چند هفته ای بود بی حس و حال بودم،بی هدف،لذت نمیبردم و نمیبرم.هیچ چیز کم نیست.من همه چیز دارم اما لذت نمیبرم.بیکاری و بی حوصلگی شاید یه دلیلش باشه.البته که دلیل اصلیش اون وجود منه.روحیه منه وگرنه شرایط،خیلی تاثیرگذار نیست...همش دنبال برنامه برای خودم بودم.حالا که با وجود بچه ها نمیتونم برم سرکار،چکار کنم که بیشتر لذت ببرم.پست شما رو که خوندم بهم انرژی داد.هیچ چیز عوض نشد اما انگار امید تو کالبد من دمیده شد.اندکی لذت بردن.یادگرفتن زندگی کردن از شما.ممنون ازتون و چقدر خوشحال میشم اگر براتون امکانش هست تو واتساپ یا تلگرام باهاتون بیشتر صحبت کنم۷

پاسخ:
سلاام زهره ی عزیز.. 
تو به من لطف داری و من خیلی خوشبخت و خوشحالم از داشتن خواننده ای مثل تو.. 
زهره، من هم لذت نبردن و بیکاری و بیحوصلگی رو تجربه کردم. بعد شروع کردم خیلی آروم آروم و ریز و ریز به شناخت خودم.. چی شاد و سرخوش و دیوانه م میکنه.. پیدا کردن کارهایی که دوسشون داریم، زندگی رو سرخوشانه و جذاب میکنه. باعث میشه ریزترین هایی که کمتر کسی میبینه رو ببینیم و لذت ببریم تازه ازشون.. لذت بردن رو از کوچکترین و ساده ترین و دم دستی ترین چیزی که همین حالا که سرتو بلند میکنی میبینیش، شروع کن.. تماشای یه گل، آسمون، ابر، درخت و.. کارها رو هم از ساده ترین ها: یک کتاب تو زمینه ای که نیاز این روزهاته. یه سریال. پختن یه کیک خونگی. نوشتن. آواز خوندن. نقاشی و... پیداش کن و سرخوشی و کیف کردن رو پیچیده نکن.. 
زهره جان از من نرنج.. اما میشه فعلا همینجا باهم ارتباط داشته باشیم؛ من توی وبلاگم خیلی بهتر و متمرکزتر میتونم وقت بذارم و گپ بزنیم. پست ها رو بخون و باهم میریم جلو و اینجا بپرس ازم.. منتظر کامنتهات اینجا هستم ⚘⚘⚘🌿🌿🌿

سلام بر سایه عزیزم

امیدوارم پاییز خوبی داشته باشی

راستی می خواستم آدرس اون کانال کتابخانه گویا توی تلگرام رو برات بفرستم که نشد

نمی دونم چرا توی کامنت past نشد

دوست داشتم اون کتاب صوتی که بهت گفتم رو گوش کنی

حالا بعدا بازم سعی می کنم 

شاید شد

پاسخ:
سلاام ساریناا جان..
ممنونم، تو هم 😊
ممنونم ازت سارینا 🙏🙏😘😘
۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۵:۴۶ Javad Aligholizadeh

مامانم همیشه هر موقع بی حوصله میشه ، خسته میشه ... یه گوشه خونه رو می ریزه بهم و دوباره از نو می سازدش ... اوایل فکر می کردم که مامان جان تو با این پادرد چرا باید این همه کار برای خودت بتراشی ، چرا راحت نمی تونی یه جا بشینی و چایی بنوشی و نمی دانم مثلا سریال مورد علاقه ات رو ببینی ولی اینطور نبود او موقعی که ویران بود سعی می کرد یه جای خونه ای که براش بابت تک تک آجرهاش زحمت کشیده شده رو از نو بسازه اینطوری حال دلش هم بهتر میشه مثلا همین امروز فرش ها رو ریخت بهم و دوباره چیدشون ، بعد دیدم یه نگاه از روی رضایت انداخت و رفت سراغ گلدوناش ... میخوام بگم هر کی یه جوری با زندگیش داره حال می کنه حتی غمگین ترین فرد جامعه که میشه بهش برچسب غمگین بار زد ولی باز تکرار نگاه تون مطلوب ترین نگاهه به زندگی ، زندگی تون سرشار از یه حال خوشه تو ظاهر برای من خواننده روزانه خوانتون که یاد بگیرم منم میتونم به نورها و سایه های زندگیم جور دیگه نگاه کنم مثل نگاه به همین فصل زرد برگ ریزون ، پرهیاهوی ، نا مشخص وضعیت ...

پاسخ:
هربار که از مادرتون میگید، من دلم از ذوق آب میشه واسه زیبایی هاشون ... خدا حفظشون کنه.. 
البته واقعا خیلییی ها با زندگیشون حال نمی کنن و من میشناسمشون.. 
واقعا ممنونم از شما... میدونید، منم این ۲،۳ ماه اخیرر خیلی اتفاقها واسم افتاد،، کارهام بی نتیجه شد، انتظارها و تلاشهام اونجور که میخواستم ثمر نداد و... آخریش همین پنج شنبه ی گذشته.. اما خب دیگه کمتر چیزی میتونه حالم رو طولانی مدت خراب کنه یا از پا درم بیاره؛ چون فهمیدم چیزی که مال منه از راه میرسه و چیزی که مال من نیست رو اصلا نمیخوام. میدونم اگر همینجا و همین لحظه و با همینها که دارم نشه اونی که میخوام، هیچ جا و هیچ زمان و با هیچ بیشتری هم نمیشه..‌ و اینها بهم پذیرش داده.. از وقتی تو پذیرشم، نگاهم عوض شده و قدرت از هر اتفاق و هر حس و هرکس و هرچیز اطرافم گرفته شده و به من برگشته.. پس نه هیچ اتفاق، نه احساس و نه انسانی نمیتونه اونقدرهاا حالم رو بگیره.. مثلا شاید در ظاهر کارهام نتیجه ای نداد اما نگاه من اینه که من رو به پله های بعدی رسوند، با ارزش هام آشناترم کرد، دریچه ی تازه ای به روم باز کرد، آدمهای خاصی سر راهم گذاشت و باز توالی و تربیت هوشمندانه ی اتفاقها رو بهم یادآوری کرد..‌ و من پوست انداختم و تازه شدم و جوانه های تازه زدم.. 
ممنونم از کامنتهای زیباتون که پر از حس خوشه🙏🙏

پاییز با خودش شور و هیجان میاره! درست مثل هوایی که توی یه لحظه به هم می پیچه و رگبار می زنه و بعدش آفتاب دوباره درمیاد و رنگ های تند و شاداب زندگی رو پیدا می کنه!

موفق باشی! :)

پاسخ:
دقیقااا.. 
پاییز همیشه واسه من پر از حس های عجیب و خوشه.. 
ممنونم.. همچنین تو... 
۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۲ بلاگر کبیر ^_^

پاییزت بی نظیر و عالی پیش بره الهی سایه جانم. 

 

پاسخ:
ممنونم مینااا.. 
همچنین پاییز جالب و کودکانه ی تو هم درخشان و پربرکت پیش بره جانم😊😊
۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۰ گیسو کمند

نگاه اولین را به شرطی می آموزیم که خوشی های گذشته را مبنایِ حال خوب و خوش ندانیم.

در اولین ، عادت نیست ؛ شتاب نیست ؛ بی قراری نیست و همین طور مقایسه ای هم در کار نیست. مقایسه کردن حال با گذشته لحظه ی شیرین را برایمان بیات و از ذهن افتاده میکند.

 

من دارم یاد میگیرم که چه طور وسط هیاهو وایسم و بو کنم نگاه کنم گوش فرا بدم ، طوری که انگار قبلاً این کار ها رو نکردم. 

متنت خیلی قشنگ و دلنشیه❤

پاسخ:
دقیقاااا و نخوایم همون خوشی ها رو بازسازی کنیم،، از خیرشون بگذریم و بعدیها رو بسازیم.. 
مقایسه از فکر و تحلیل هاش و واگویه هاش میاد و دقیقا لحظه رو کوفت میکنه 😅
منم از وقتی وسط روزی که داره میدوه، می ایستم و میبینم و میشنوم و می بویم و لمس میکنم و میچشم اونم در نهایت آهستگی و خالی بودن،، لحظه ها بیشتر باهام راه میان.. و نور و آگاهی و درخشش رو بیشتر میبینم.. 
ممنونم.. کامنت تو هم خیلی قشنگ و دلنشین و آگاهانه بود.. مرسیی

جدا از همه چی

نوشتت پر از حال خوب بود!

با همین. لبخند تمومش کردم((:

پاسخ:
چه خوب 🙏🙏
منم با یه لبخند تمومش میکنم 😊

چه روز شلوغی:)) من کلا دو قلم کار بیشتر تو دفتر روزانه ام ندارم:))

+ اینکه به خود کار فکر نکنیم، عجیب متد خوب و معرکه ایی هس

پاسخ:
آره خیلی شلوغ بود و من هرچی سعی میکردم آرومش کنم، از دستم در میرفت 😊
اتفاقا اینکه تو هر برهه ای روی تعداد محدودی کار تمرکز کنیم، باعث میشه قویتر پیش بریم. منم میخوام نظم بدم به کارهام و تعدادشون.. 
بیفکری عالیه میم، عالی .. 
۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۵۲ apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌

تمام متن یه طرف؛ اون بند اولش هم یه طرف. خیلی به دلم نشست.

پاسخ:
خوشحالم که خوشتون اومده 😊
به امید گذر از ترسهامون و قدم زدن تو سرزمینهای عجایبمون و کشف های تازه... 

چه مثبت 

پاسخ:
بیرون کشیدن مثبت ها 😊😊
🙏🙏

چه روزهای آروم وقشنگی(:

پاسخ:
ممنونم .. 
روزهات آروم و قشنگ موچی 😊😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">