سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

دیروز واسه هردومون روز پرکاری بود. هردو جلسات کاری مهمی داشتیم که هم هیجان داشت و هم اندکی استرس 😊

 

دیشب ساعت ۱۰ بالاخره فارغ از دنیا شدیم و شام خوردیم. بعدش هم نشستیم به فیلم دیدن.. خیلی دیر خوابیدیم و گفتیم صبح جمعه رو تا هرموقع بخوایم تو تخت می مونیم. اما من ۷ بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد😐😐

 

اول یه شیرنسکافه درست کردم و با شیرینی های ترد و تازه م خوردم تا صبحم کرمی و گرم و خوش عطر شروع بشه.

آب نخود و لوبیای آشم رو عوض کردم. خیالم از ناهار که راحته؛ آش رشته 😇😇 آش رشته یکی از عناصر محبوب و معرکه ی دنیای منه. باهاش سر کیف میام و از هفت دولت آزاد میشم...

 

مطمئنم میزان توانایی ما در از هفت دولت آزاد شدن، میزان سرخوشی ما رو میسازه.

و میزان سرخوشی ما جهان و اتفاقاتش رو مال ما میکنه؛ یعنی همونی که مال مال خودمونه رو سر راهمون میذاره.

اونچه مال خودمونه، روان و آروم و سازگار میریزه رو ساز زندگیمون و لحظاتمون رو آهنگین میکنه. بعد میتونیم با آهنگش، دیوانه وار برقصیم حتی اگه سختی هم برسه، حتی اگه غم هم بیاد، حتی اگه گره هم بیفته و...

یا اگه حتی فقط مشاهده گر و ناظر باشیم و رقصمون هم نیاد، زندگی از ریتمش نمی یوفته.. 

 

میخواستم تا قبل بیدار شدنش رمانم رو بخونم، تو دفترم بنویسم؛ برم بشینم توی تراس و آسمون رو تماشا کنم؛ مراقبه کنم؛ رنگ لاکم رو عوض کنم...

اما به جای همه ی اونها یه دفعه ای دیدم اینجام. اصلا حرفی نداشتم و نمی دونستم میخوام چی بگم اما خب کلمه ها همیشه من رو با خودشون میبرن به جایی که بیفکر و رها و درونیه.

نوشتن بدون اینکه زوری بزنم سرخوشی و دیوانگی و کیف رو میریزه تو تک تک رگهام. و هر بار دریچه ی جدیدی از زیستن و خلق رو پیش روم باز میکنه. 

نوشتن، یکی از اون چیزاییه که از هفت دولت که چه عرض کنم، از هفتاد دولت آزادم میکنه.. با نوشتن، کلمه ها از من جون میگیرن و من میمیرم و دوباره سایه جدیدی متولد میشه که یه قدم از قبلی پیش افتاده.. 

 

یه مقاله درباره اینکه( چرا باهم گفتگو نمیکنیم) و یکی درباره داستان کوتاه نوشتم( این البته ادامه داره).. خیلی دلم میخواد اینجا بذارمشون و شما بخونید و درباره شون با هم حرف بزنیم..

 

با نگاه نو و تصمیمات تازه دارم میرم به استقبال فصل نو.. و هرچند فصل شکوفه ها و جوانه ها گذشته، روح من داره شکوفه و جوانه میزنه.. 

هر جوانه زدن درد داشت اما حالا که بالاخره از پوست روحم زدن بیرون، دارن از خون کهنه م مینوشند. و خون جدیدی که جای قبلی رو میگیره، سرخ و تازه و شفاف و شفابخشه مثل دونه های سرخ و آبدار و درخشان انار پاییزی...

 

همین دیگه من برم رمانم رو بخونم؛ صبحانه رو آماده کنم و روزم رو اونجور که دوست دارم رنگ بزنم. که حتی اگه رنگهاش به هم نمیان؛ حتی اگه از خط بزنم بیرون، حتی اگه کامل نباشه،، همونیه که من میخوام.

 

و چون هیچی این دنیا کامل نیست، پس بهتره آزاد و رها و قوی و بیخیال فقط پیش برم و تو رنگهام جوری حل بشم که انگار جزیی از اون هام!!

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۱۶
سایه نوری

دوشنبه بعد از نوشتن اون پست ۲خطی، در جهت آماده شدن برای پاییز، آشپزخونه ی سرتاسر ظرف کثیف و به معنای واقعی کلمه بهم ریخته رو سروسامانی دادم و برقش انداختم... پلو عدس عطرآگین پختم 😊 دستی به سر و روی خونه کشیدم. یک سری کارهای ریزه میزه انجام دادم. و در نهایت به خودم رسیدم...

 

چون آماده شدن، سخت نیست اگر دم دستی های دور و برمون رو خوب ببینیم. قرار نیست کار پیچیده ای انجام بدیم. غالبا همین ساده ها و معمولی ها ما رو آماده ی بزرگترین ها میکنن و راه انداز اونها میشن. مثلا من رو آماده ی کارهای سه شنبه کردند و مهمتر از اون بهم سرخوشی و لذت دادند. سرخوشی و لذت اصلا چیز کمی نیست.. 

 

سه شنبه ناهار خوشمزه ای پختم. عطر غذا که پیچید تو خونه؛ نوارهای باریک و طلایی و کم رمق نور که افتادند روی سرامیکهای براق و کرمی خونه، من محو و حیران خونه شدم؛ خونه ای که با نگاه من و عطر غذا و نور ملیح، تازه و خندون شده بود.. بقیه ی روز به نوشتن و خط زدن روزها و ساعتهای انتخاب واحد دانشگاه گذشت و درگیری با کدها و... 

 

وقت آماده کردن غذا، چشمم که افتاد به نصف النهارهای ورقه های شفاف پیاز، میخکوب اون همه نظم روی این کره ی کوچک شدم! 

 

اونجا بود که جزییات باز هم نجاتم دادند. باز حلم کردند. باز تو لحظه ی حال، نگهم داشتند. باز نظم طبیعت بهم یادآوری کرد که چقدر همه چیز برنامه ریزی شده، منظم، سر ساعت، تر و تمیز و به موقع اتفاق میفته. آره ما رو روالیم حتی اگر گاهی روالمون بهم بریزه! بیقراری های من تو ورقه های پیاز دفن شدند و تمام... 

 

امروز پر از بیخیالی و آرامش شروع شد. هرچند روزهای انتخاب واحد دانشگاه ما، کم از جنگ ندارند، اما راحت و آروم بودم. میدونستم هرجا و هر ساعتی و پیش روی هر استادی قرار بگیرم، بهترین نقطه ی جهانه برای من. خودم رو سپردم به جریان جاری و جادویی زندگی که فقط کافیه باهاش بری، نه برخلافش. بعدش اون دست به کار میشه و شگفتی ها رو رقم میزنه... 

 

به راحت ترین و ساده ترین و عجیب ترین شکل ممکن دقیقا با همون استادهایی که میخواستم، کلاس هام رو برداشتم و متعجب موندم. فقط برای تعداد خیلی زیادی از بچه ها ناراحت شدم که به دلایل مختلف نتونستند انتخاب واحد کنند. و نمیدونم با اوضاع مجازی و ... کی میخواد پاسخگوشون باشه 😔😔

 

قبل از انتخاب واحد واسه خودم یه رمان خریدم که خیلی وقته تو لیست کتابهامه. الآن از شدت خوشحالی برای شروعش، قلبم تند تند میزنه. مطمئن بودم بعد از انتخاب واحد و روزهای سخت قبلش، لم میدم تو سکوت خونه و غرق کلمه هاش میشم و لامپ جهان رو خاموش میکنم!

اطمینان و یقین و بیخیالی و شکر... این ۴ تا، عناصر عجیب زندگین که هر گره ای رو باز میکنن... 

 

و البته این ۲،۳ روز یک عالمه نوشتم از هر دری. و نوشتن هر بار منو از نقطه ای شفا میده. هر بار از نقطه ای بیمارم میکنه. و در همه ی دقایقش مست و دیوانه ی واژه هام... 

 

شما چه خبر؟ پاییزتون چه طوری و از کجا داره نرم نرمک میرسه؟ 😊😊

 

 

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۲
سایه نوری

خودمو واسه یه پاییز نو و نرم و نارنجی آماده کنم..

چونکه آمادگی، همیشه باید یه جایی اون قبلها، شروع شده باشه!!!

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۶
سایه نوری