سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بالاخره بعد از چند روز پرکار اومدم که بنویسم..خب گفتم که صب من دیگه باز عالی بودم..اونام بیدار شدن..باز هم کش دادنِ شوخیها از خروپفو ما نتونستیم بخوابیمو...که همسری گفت حالا دیگه تا ظهر خوابیدید..خب همسر من بسیار آرومه،خیلیی به ندرت بهش برمیخوره،درون محکمی داره،ولی رکه و کاملا خودش و خونسرد..منم خوب بودم و صبحِ خوشگلم خوشگل مونده بود،لحظه شماری میکردم صبحانه بخوریمو بریم وسط درختا و خونه ها توی فصل مورد علاقه م..منتظر بودم گلی بیادو صبحانه رو بچینیم..نیومد..منکه خودم همه چیز واسه صبحانه تو ظرفهای خوشگل برده بودم با همسری و مسعود شوهر گلی سفره رو چیدیم..گلی هم اومد..کلی از خوشگلی صبحانه تعریف کردن..خوردیم و خیلی چسبید،گفتیم..خندیدیم..با گلی حرف زدیم..سر سفره هم چند جایی گلی پرید به مسعود که خب من از بحثهای زنو شوهریها تو جمع یه حالی میشم..اما خب به من ربطی نداشت و کاری ازم برنمیومد...فقط با همسری جو رو عوض کردیمو تمام..سفره رو با همسری جمع کردیمو چند تکه ظرف رو شستیمو راهی شدیم..یه کوچه ی باریک رو با دیوارهای خوشگل کاه گلی و خونه های قدیمی گذروندیم و به یه بیشه رسیدیم پر از سپیدار با برکه ای پرآب..زیر پاهامون انبوه برگهای خشکُ حجم نارنجی،بالای سرمون آسمونُ ابرهای پاکُ خوشرنگ که شاخُ برگهارو در آغوش کشیده بودن و ترکیب آبی،سفیدُ نارنجی،قهوه ایه براقِ خیره کننده..دلم میخواست روی برگها دراز بکشمُ چشم بدوزم به بالا و تمام این زیبایی رو بریزم تو سلولهام..فاصله گرفتم..قدم زدم..با برکه تو دلم حرف زدم..گلی برگ جمع میکرد واسه کارهای هنریش..همسری عکس میگرفت..منو همسر روبه روی عظمتِ این زیبایی ایستاده بودیمو کیف میکردیم که همینطور پشت هم گلی به مسعود غر میزد که بریم بریم..همسری گفت ما داریم لذت میبریم..گلی گفت تا اینا محون ما بریم کوچه باغها..خب مسعود هم میگفت نه تازه اومدیم..لذت ببر..گم میشن اینا..نمیتونن پیدامون کنن..منم غرق رنگو لذت بودمو یک جایی دیدم دیگه باعث بحثشون نشیم و خب اون خسته شده بود..و حق داشت اون هم نظرشو بگه..به همسری گفتم ما که سیر نمیشیم اما کوچه باغها هم مارا به خود میخواند..خب من اونجا هم میرفتم کیف میکردم..ترجیح دادم بریم..دیگه گلی واسم حرف میزدو میگفت تو چقدر تو فازُ حالِ خودتی،چقدر به من شبیهی..منم مثلِ توام..روحیاتم بهت میخوره..حرفم باهات میاد..من لبخند میزدم فقط..گفت چه کار کنم بیفتم تو راه کتابخونی..گفتم بذار کتابها بیان طرفت..بخواه که بیان..بخونشون ارتباط گرفتی ادامه بده،نگرفتی بذارش کنار شاید مالِ حالِ اون موقعت نیستنو خودتو آزار نده تا یه کتاب بگیرتت و مزه ی لذتشو بچشی دیگه رهاش نمیکنی..بوی خوشِ گردو..تقارنِ آبی نارنجیها..جاده ای که از وسطش میگذشتیمُ درختهایِ بلندِ دوطرفش سر کشیده بودن به سوی هم برای در آغوش گرفتن هم دیگه شاید..و بازی نورُ درخشش ابرها بین اونها..و منی که شعر بودم،واژه بودم..چشم بودم،خیره بودم..روح بودم..جسمم میرفت و روحم گویی جدا شده بودو پرواز میکرد بین زیباییها..خونه های قدیمیِ آوار شده..قشنگ بودُ اصیل حتی اینجوری خرابشون..من به فکرِ آدمای عاشقِ این خونه ها بودم که صبحها پنجره هاشونو که باز میکردن درختُ برگُ نورُ آسمون واردِ خونه شون میشده..محشر بود..خوشیم عمیق بود..امیدهام پررنگ تر..روحم سبک..پر میزدم برای خودم..با گلی حرف میزدیم..میخندیدیم..شاد بودیم..همسری دستامو گرفته بودو تو سکوت همو نگاه میکردیمو عشق ازمون میریخت..ازم عکس میگرفت..دوباره گلی گفت بریمُ..گرسنمه ها..مردها که کاری نمیکنن و ماییم که باید بریم کوکو بپزیمُ..من خنده م میگرفت ازش..بامزه بود کاراهاش گاهی واقعا..دیگه برگشتیم..حالم عالی بود..حسابی بهم خوش گذشته بود..دلم میخواست تنها باشم با دفترم تو اون بیشه،روی برگها بشینمو بنویسم..رسیدیم خونه..گلی یه توقعِ زیاد از شوهرش داشت که یه درِ بزرگِ چوبی رو واسه ش بیاره با ماشینِ ما واسه ی نقاشیش..خب ما خودمون 4تا کلی وسیله داشتیم..و اون در هم تو ماشین جا نمیشد..کلی بحثو غر..من ساکت بودمو تو حالِ خودم..یک جایی دیگه به مسعود گفت اگه ماشین داشتی حالا اینجور نمیشدو میاوردیم در رو..خب سرکوفت و زدنِ این حرف توجمع..همسری آروم بهش گفت خیلی نامردی گلی..و منم به همسری گفتم خب تلاشت رو بکن واسش و بیار اگه شدُ بریم توی خونه دیگه...مسعود خیلی صبور و بی بحث با گلی برخورد میکرد که گاهی قابل ستایش بود..چایی خوردیم..منو همسری گفتیم بازی کنیم که هر پیشنهادی دادیم رد کردن اون دو تا..گفتیم شما پیشنهاد بدید،نداشتن..و توی گوشیهاشون بودن و اینستاگردی و..دیگه به همسر گفتم راحتشون بذاریمو بازی دوس ندارن..خب من اجبار کردن رو دوس ندارم و اصرار رو..و خب منو همسری هم خوشیم با خودمون در کل..من کتاب میخوندم..همسر عکسهاشو میدید..به من نشون میداد،من جمله های خوشگلِ کتابمو میخوندم واسش و واسه ی اون دوتا..و خب بازی میکردیم بهتر بود و نکردیم هم مشکلی نداشتیمُ یادمون رفت..خب منو همسری کودکهای درونمون فعاله :-) و خیلی پرانرژی هستیم..اما کسیم اینطور نباشه میپذیریم..بعد به ما پیشنهاد دادن که بیاید انار بخریمو دونه ش کنیم..بااهاش یه سسِ خاص درست کنیم..گفتن ما بلدیم و واستون درست میکنیم..بگیم بیاره واسه شما هم؟قبول کردیم..دیگه یکم از انارها رسید و گلی نشست به دون کردن،گفت بیاید اینجا تا بیکاریم دونه شون کنیم خب همسرِ من کارش زیاده و اونجا واسه استراحت رفته بود..منم حالشو نداشتم:-) و خیلی آرومُ محترمانه مخالفت کردیم..خودش نشست چندتایی دون کردو منم کنارش بودم،حرف میزدیم..میخندیدیم..دیگه تخم مرغ کوکوهارو هم زدمو سبزیش رو ریختم توشو..باز گلی کمکی نکردو..گفتن نازک باشه ها..شوخی میکردیم..یک دفعه گلی رفت تو اتاق..من تا اینجاش مشکلی نداشتم..سرگرم خودم بودم..ما 3تا کارهارو میکردیم..تو آشپزخونه ای بودم که سالها زنی خاصو قوی اونجور که میگفتن توش آشپزیها کرده بودو منم که آشپزی دوس داشتمو کیف میداد دیگه..فقط گازش سخت روشن میشد..کمی ایراد داشت،من دیگه یک لحظه دیدم گلی اصلا نمیاد و هیچ همکاری نمیکنه..حتی مسعود و همسری هم یک جوری شده بودن از کارهاش..کارش داشتم،صداش زدم نیومد،شوهرش گفت صدات میزنه سایه..توجهی نکرد..مسعود کمی حرص میخورد ولی به روی خودش نمیاورد..دوباره صداش کردم..باز شوهرش رفت تو اتاق کمی پچ پچ کردنو گفت کاری داره..وا خب اگه کاری نداشتم که صداش نمیزدم:-) من هم بهم برخورد اینجا دیگه..و به مسعود گفتم که گلی چرا بی احترامی میکنه،گفتم من رودربایستی با کسی ندارمو پشتِ سر کسی حرف نمیزنم،اما الآن جلوی خودش میگم..دیگه شوهرش رفت بهش گفت سایه اینو میگه و راست میگه و همسرش هم ناراحت میشه از برخوردت..دیگه اومد و با یه لحنِ مهربونِ متعجب گفت آره سایه جونم،آره عزیزدلم ناراحت شدی؟؟خب اینو زیاد دیدم..تعجب رو..اینکه خب من آدم آرومیم..مهربونی تو دلمه..و آدمها فکر میکن خیلی مظلومم و خب کم هم یه همچین چیزایی ازم بیرون میاد..اما خب تازگیها دوس ندارم این حالاتو و آروم اعتراضمو میکنم و خب من خیلی خودمم نمیتونم ادا در بیارم و چیزی رو مخفی کنم..و به این فکرمیکنم که صفت توداری مزخرفه که از خوب بودنش برامون قصه ها گفتن..به نظرم دوروییه،خودتو ناراحت کردن و دیگری رو شاد کردنه..به نظرم ناراحت شدن و ریختن تو خود هنر نیست..هنر نشکستنه و قدرتِ درونیه و اصلا بهم نریختنه..خب من به هیچ وجه مهرطلب نیستم،برای خوشایندِ آدمها کاری که نخوام رو نمیکنم..کاری رو میکنم که بخوام و از تهِ دلمه..دیر هم برآشفته میشم..اما وقتی بشم..  :-) دیگه سوالمو پرسیدمو گفتم دوس ندارم مجبور بشی اینجا باشی..برو و فعلا کاری باهات ندارم..یکم با محبت نگاهم کردو رفت..یک دفعه خیلی عصبی پرید به همسری که وقتی خروپف میکنی و نمیذاری بخوابمو... همین میشه که دیدیُ همینه..من و همسری هیچ جوابی ندادیم..من حتی خنده م گرفت..همسری اومد کنارم کمکم کرد چون شعله کم جون بودو کوکوها کمی داشت میچسبید..خب دوس دارم اینجا یه چیزی رو بگم من تا قبل از اومدن تو خونه ی خودم دست به سیاهو سفید نمیزدم..حتی اگه جلوی پدرم یک بشقاب برمیداشتم به مامان چشم غره میرفتن که چرا و سایه فقط درس..مامانم هم هیچ توقعی ازم نداشتن..حالا هم هیچ جا کار نمیکنم حتی خونه ی مامانم و خونه ی مادرِ همسری..کسی هم بیاد خونه م نمیذارم کاری بکنه،فقط از پس مامانم برنمیام که کلی هرموقع بیاد واسم کار میکنه..کسی هم از من انتظار کار نداره و اگر بکنم تعجب میکنن همه..ولی از روی ادب و چون دلم میخواد وقت سفره انداختن میرم میگم کاری از من بر میادو کمکهای کوچیک سعی میکنم بکنم بهشون.. حتی ازدواج کرده بودم مامانهای دوستای قدیمم میگفتن حالا سایه کار هم میکنه :-) اصلا هم نمیگم اینها خوبه یا بخوام خودمو بالا ببرم،کسایی که بشناسنم میدونن منظورم چیه..حرفم اینه من اینجوری بزرگ شدم..ولی وقتی دوستانه بیرون اومدیم،لوسی،پرروگی نمیکنم ،میفهمم باید سهمم رو انجام بدم،از عمق دلم میکنم و مشکلی ندارم..احساسِ کوچکی هم نمیکردم از اینکه من دارم کار میکنم و اون نه..ولی وظیفه ی خودم نمیدونستم که فقط من کار کنم..خب شبِ قبلش هم اون چندتکه ظرف شست،من کنارش بودمو چایی واسش دم کردمو از عمق دلمم کردم..البته هرکس یه جوریه..انتظار هم ندارم اون هم کاری رو بکنه که من کردم..اصلا..من سایه م و اون گلیه..فکر هم نمیکنم من از اون بهترم..من بهترین کارم رو در هرلحظه میکنمو توقع ندارم دیگری هم مثل من رو انجام بده..فقط بحثِ تفاوته که وقتی هرچندتا جمله یکبار میگه من شبیه توام و شبها که تنهایی میام پیشت و...من مطمئنم تمایل به نزدیکی بیشتر ندارم و قاطعانه جوری که دلی رو نشکنم نه میگم..دیگه 3تایی سفره رو پهن کردیم..اومد خورد،کمی هم سرسفره متشنج بودو باعثش گلی و مسعود بودن..بحث میکردن باهم..شوخیِ بیجا و زیاد میکردن..اما کوکو خوشمزه بود:-) من فقط تو فکر ایوون و تخت بودم که بعد غذام برم لم بدم روشو آسمونو نگاه کنمو قهوه بخورم..جایی مسعود به گلی گفت خوب خودت رو جلوی اینا بنما و گلی هم گفت آره مینماامو ...من شوکه و متعجب بودم فقط...سر سفره دیدم خیلی آشوبه بهش گفتم برو..اونم راحت رفت و گرفت خوابید..ما3تا سفره رو جمع کردیم..همسری گفت ظرفها بامن..ولی من دلم میخواست ظرفهارو بشورمو کمی درونم رو نظم بدم.. بعد برم واسه نوشتن و عالی بودم..خسته هم نبودم..هرچی همسری و مسعود گفتن قبول نکردم..وقتی اطرافم رو نظم میدم درونم هم منظم میشه و دلم فقط در اون لحظه همین کار رو میخواست..و چون همسری میدونه من اصلا کاری که نخوامو دوس نداشته باشم رو نمیتونم بکنم و هرکار میکنم از ته دلمه قبول کرد..کنارم بود..حرف میزد..میبوسیدم..مسعود کمی شرمنده بود انگار ،میگفت سایه واست آب انار میگیرمو هلاک شدی و...منم بهشون گفتم چیزیم نیست..و واقعا هم چیزیم نبودو بهشون میخندیدمو میگفتم نمیخواد بهم برسید اینقدر..دیگه آشپزخونه برق که افتاد،حالم خوشِ خوش بود..آروم بودم..میخواستم پرواز کنم سمت ایوونو آسمون..مسعود گفت واست چایی دم میکنم گفتم نه فقط یه کافی میکس میبرم..که همسری واسم درست کرد..مسعود هم رفت خوابید..همسری اومد پیشم تو ایوون..زیرانداز رو از ماشینش آوردو انداخت رو تخت واسم..آتیش درست کرد..خوراکی آورد..بغلش کردم..ازش تشکر کردم..حجم مهربونیش خوشترم کردو من فقط میخواستم با آسمون عشق کنم..به روزم فک کنم..خوشیم فراوون بود اما کمی هم دلم ابری بود..احساس میکردم کمی عصبانیت تو واکنشم بوده که دوستش نداشتم..همسرم رفت پایین قدم بزنه..من سرم رو به دیوار تکیه دادمو خیره به آسمون شدم با یک فکرِ خاموش..اسمونش دور نبود.نزدیک بودو عمیق..سخاوتمند بودو ابرهاش رو بهت ارزونی میکرد..دلم میخواست دست ببرم تکه ای ابر بردارم یا مقداری آسمون برای روزهای مبادام..دسته های پرنده ها میرفتن..نزدیک غروب..قرمزی اتیش و شاخوبرگهای وهم آلود باغ روبه رو فضام رو حسابی عرفانی کرده بودو مورمورم میشد..

 البته بگم گلی هم خوبیها و مهربونیاشو داشت..هنرمند بود..آرزوهاش تو دستاش بودن..واسشون تلاش میکرد..کینه ای نبود..زود چیزارو فراموش میکرد..راحت ازت تعریف میکرد..به همسری میگفت حسابی با سایه آرامش داریاا..و خوشته باهاش..آخه آرومه و تو فازِ خودشه همیشه و مهربون...همسری هم میگفت خداروشکر آره خیلی... سایه خیلی آرومه اما عصبانی هم که بشه...خخخ.گلی میگفت  ببین تو چه میکنی که این آرومو عصبی میکنی ..این یکی از بزرگترین ایرادهامه اما...

ادامه دارد...خخخخ...

اینو همون لحظه اونجا نوشتم:

 آسمان هست..زمین هست..شب استُ جادو..الهام استُ اشتیاق..اما او که باید نیست..

تاریک است..اما نور در من میتابد،از آنجا که حتی در تاریکی هم میتراود،اما او که باید نیست..

ساعت خوش استُ یارُ قرار  هست اما او که باید نیست..

لحظه شیرین استُ شب شورانگیز..هرچه میخواهم هستُ او که باید نیست.. 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۰
سایه نوری
هرروز میخواستم بنویسمو هم کار پیش اومده هم مقاومت کردم واسه نوشتن..الآن گفتم اگه ننویسم دیگه دیر میشه..چون شنبه،یکشنبه نیستم و دوشنبه هم مهمان دارم..تو راه که میرفتیم محو زیباییها بودم که جایی تصادفو شلوغی از حالِ خودم کشیدم بیرون..و باز یادآوریِ زندگی به تقابلِ تضادهاش و گذر از یکیش به دیگری..خب هرچیز،هرسفر،هر دیدار،هر....جمعِ خوشی و ناخوشیه..اما من دوست دارم درسهاشونو بگیرم،دلیل رخ دادنشون رو پیدا کنم..خب تا اونجا گفتم که به روستا رسیدیم..واردِ خونه شدیم..از اون خونه ها که درهای چوبیِ کوتاه دارن و همه مون تو روستاها دلمون خواسته توشونو ببینیم..در که باز شد راهروی باریکِ خاکی رو طی کردیمو از راه پله بالا اومدیم،اولین مکان آشپزخونه ی نقلیِ پنجره داری بود..درِ آشپزخونه رو که باز کردیم یه پذیرایی کوچیک،با سقفِ چوبی بودو روبه روش یه درِ چوبی که به اتاقکی سرد باز میشد که دو طرفش طبقه های چوبی بودو من عاشقش شدم..به نظرم جادویی ترین بخش خونه بود..تصور کردم خانوم خونه اینجا زیر لب آواز میخونده و ترشی،مربا،سرکه و ربو خوراکیهایی که همه شونو خودش درست کرده بوده باسلیقه و وسواسِ تمام توی ظرفهای خوشگل میریخته و تو قفسه هاش میچیده..کسی که از دنیا رفته بود اما انرژیُ ردِپاشو همه جای خونه حس میکردم با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش..سمت راست،اتاقی بود با بخاری،تخت و رختِ خواب..واردش که میشدی سمت راستش اتاقِ دیگه ای بود و روبه روش دری که به ایوانِ ِبزرگی ختم میشد که گوشه ش تختِ چوبی داشت و با پله به پشتِ بام میرسید..یکی دیگه از جاهایی که دلِ منو لرزوند این ایوان بود که دورش نرده داشت،و پایینش باغی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و آسمونش خیلی بهت نزدیک بود.. لباسهامونو عوض کردیم..شلوارِ توسی،پلیور سرمه ای و سویی شرت صورتیمو پوشیدم چون خیلی سرد بود..کنار بخاری چایی خوردیمو حرف زدیم..من با گلی تخم مرغو سوسیس پختیم و همسری و دوستش چند تا سوسیس روی ذغال کباب کردن..حرف زدیمو خنده و شوخی و مصاحبت و همه چیز عالی پیش میرفت..ساعات خوشی بود..همسری چون دو شبِ قبلش سرِکار بود،یک ساعتی خوابید،کمی با گلی حرف زدیم،بعدگلی و شوهرش توی اینستاگرامو... من نوشتمو کتاب خوندمو کمی دراز کشیدم..هوای سبکو روح خونه مجذوبم کرده بودو سرخوش تر از همیشه با خودم وقت میگذروندمو کیف میکردم..عالی بودو قشنگ از ذهنو روح من واژه و شعر میریختو با خودم فک میکردم اینجا هرکس زندگی میکرده حتما شاعر یا نویسنده ی به ذاتی بوده..همسری بیدار شد،خوراکی،چایی،میوه خشک،آب میوه خوردیم..چنددقیقه ای از جمع فاصله گرفتمو نگاه کردمو بو کشیدمو نوشتمو غرق زیباییها شدم..صدای موزیک بلند بودو خنده های سرخوشانه ی ما بلندتر تو خونه پیچیده بود..بالا،پایین پریدیم..رقصیدیم..انرژیهای منفیمون تخلیه شد،و پر از جریانی از مثبتو شورو اشتیاق توی ایوون دور آتیش نشستیمو جوجه هارو کباب کردیم..خوردیمو جمع کردیم..اونجا خونه ی مادربزرگِ همسرِ گلی بود..دیگه گفتن ظرفهارو فرداش قبل برگشت همه باهم میشوریم..کمی نشستیم..من کتاب میخوندم..بقیه تو اینستاگرامو..حرف میزدیمو...همسری روی تخت ساعت 1 اینا به معنای واقعیِ کلمه غش کرد..من به خودم اومدم دیدم گلی داره ظرفهارو میشوره،خواستم کمکش کنم نذاشت..فقط هم من دستکش آورده بودم که دستش بودو گفت سریع میشوره و منم جمعو جور میکردم..سعی کردم کمکش کنم..اضافیِ غذاهارو گذاشتم یخچال..آشغالهارو ریختم..واسش دمنوش دم کردمو کارش تمام شد،آوردم باهم خوردیم..رختِ خوابهامونو انداختیمو خوابیدیم..همسری که روی تخت بود..ما سه تا هم پایین تخت توی همون اتاق..چون فقط اون اتاق همونطور که گفتم بخاری داشت..من از خستگی خوابم برد کمی..بعد بیدار شدم دیدم به خاطر خروپفهای همسری, گلی و شوهرش نتونسته بودن بخوابن..خب ناراحت هم شده بودم هم واسه اونا که نتونسته بودن بخوابن و راستش بیشتر به خاطر همسرم..چون دو شب،شب کار بود،شبهای قبلش هم تا 9 سر کار..و حالا همینطور من صداش میکردمو میگفتم سرشو درست بذاره و بالش بذاره زیر سرشو خلاصه تلاشمو کردم که هم اون دو تا هم همسر بتونن بخوابنو انرژی مثبت میفرستادمو یک جایی که دیدم شوخیها و حرفهاشون داره از حد میگذره،آروم گفتم بگیرید بخوابید دیگه و خودتون یک شب هم نمیتونید بیدار باشیدو همسرم شب کار بوده :-) و یک جا که پچ پچ ها و خنده ها زیاد شد گفتم هیسسس :-) خب من آدم خیلی آرومیم ولی جایی حس کنم باید کاری کنم میکنم..و تازگیها دارم تمرین میکنم که اعتراضو حرفم رو اگه درستو به جاست بزنم..و قبلنها فقط توی خودم میریختم..که دیگه گلی به همسرش گفت سایه گفت هیس و آروم شدن دیگه..واقعا هم همسر دیگه آروم بود و اونها هم خوابیدن..ولی من یکم دلگیر شده بودمو شبم با دل گرفتگی گذشت..اونها هم از ساعت حدود 4 تا بیشتر از 10 خوابیدن..همسری 8اینا و منم همون حدود پاشدیم..دیگه شب گذشته بودو تمام و من از دیدن صبح خوشگل اونجا و آسمون قشنگش با رنگهای بی نظیرو نورو ابرهاش حسابی سرخوش شده بودم..مسواک زدم،موهامو شونه کردمو بستم..منتظر شدم بیدار بشن و صبحانه بخوریم..خرما خوردمو کنارِ همسری بودم..حرف زدیمو ...برگه های دیشبمو آوردم ببینم چی نوشتم..
نوشته بودم:آسمان که سیاه شد،یاسی-خاکستریِ ابرها مرا به درونِ خود کشید،من عطرِ طبیعت را میشنیدم..صدایش را میدیدم و خودم جایی بودم که نمیدانم کجاست..نمیدانم چیست..نمیدانم چه رنگیست..وصفش از توانم خارج است..از پشت بام اینجا به پایین که نگاه میکنم،درخت استو درخت..عطرِ خوشِ برگو چوب باران خورده مدهوشم کرده..عجب کاری با من میکند رنگُ بوُ بارانُ درخت...طبیعت قویست مرا به درون خود میکشد و جایی میبرد که از وصفش عاجزم،،خوب..عالی..بی نظیر..فوق العاده..محشر..بینهایت..نه هیچ کدام از اینها نمیتواند بیانش کند..ورای اینهاست..
خودِ خداست که هربار یک شکل،یک رنگ،یک جور بر من میتازدو شورم میدهد..
بهترین وصفش برایم در حالِ حاضر همین است:طبیعت بر من می باردُ میتازدُ میشکندم در خود و از نو میسازد..آنچه میسازد،نمیدانم بهتر است یا بدتر یا چه تر...فقط میدانم قبلی نیست..او تمام شده است...

خوندم اینارو و اونها بیدار شدن...ادامه شو پست بعدی میگم..چون دیگه دیره و منم میخوام با جزییات بنویسم..چیز دیگه م از روز اول و شبش یادم اومد اضافه میکنم..
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۱
سایه نوری
اون شب بعد پست نرم کننده لبو مرطوب کننده دستوصورتم رو زدم،سرمه کشیدم که خستگیِ چشمامو تاصبح ببره و خوابیدم..صبح هفت پاشدم،دوش گرفتم،همسری از سرکار اومد،صبحانه خوردیم و رفت بیرون کارای ماشینشو بکنه و خرید...منِ دقیقه نودی خوراکیهایِ سفر رو جمع کردمو تو ظرفهای خوشگل چیدم،اونقدر قشنگ شدن،خودم گل از گلم شکفته بود از دیدنشون..به خصوص چایی با گلهای سرخوصورتی،چوب دارچین،پرِزعفران،تخم گشنیز،هل،تکه های زنجفیل..طاووسی شده بود واسه خودش تو ظرف شیشه ای :-) و دل منو برده بود حسابی..رنگها آخر منو دیوانه ترترم میکنند:-) ماسک مو زدمو موهامو سشوار کشیدم..آرایش خیلی ملایم..من فقط ته آرایشِ ملایم دارم همیشه..ضدآفتاب،رژصورتی دودی مات،خط چشم نازک محو،فرمژه..لباسهای راحتمو گذاشتم توی کوله م..پیرهنِ مردونه ی ابی روشن،شلوارِ لی آبی تیره،روییِ بافتِ کرم سرمه ای،شال شتری رنگ و نیم بوت کرمی پوشیدم.
من و شکر فراوانو ذوق بینهایتم از زن بودن..زنانگیهایم،رنگها..دنیای من با همین جزییات رنگو بو میگیرد..من زن بودن را زندگی میکنم..
همسری اومد،دوش گرفت،آماده شدیم و راه افتادیم به سمت دوستامون..یک زوج جوان :-) روز قشنگمون با بارش بارون بهشتی شد..و ما خنده بودیمو شوقِ کودکانه..سوارشون کردیم و پیش به سوی جاده..گفتیمو خندیدیم..همایون شجریان،روزبه بمانی،ابی گوش کردیم..خوشیها قبل از رسیدن به مقصد،آغاز شده بود..و از یک جایی به بعد من دیگه بینشون نبودم،دستِ خودم نبود،،طبیعتِ زیبای پرقدرت منو کشیده بود توی خودش..دستم توی کوله م بود و تندتند مینوشتم..از وقتی با آرزوهام دوست تر شدم،واقعی تر شدم،خودم تر..ابرها سفیدُ انبوه اونقدر اومده بودن پایین که انگار میخواستن تکه ای از خودشون،کف دستم بذارن..و آسمانِ هزاررنگ برق بر ما میپاشید،در آبیِ زمینه ش بنفشِ کبود بودُ صورتیِ مات..همینطور که میرفتیم،سمت راستمون منظره ای مارو وادار کرد به پیاده شدن و همسری عکس گرفتو عکس..من فقط نگاه بودم،فقط چشم،فقط محو..آسمانِ جادویی به زمین وصل بود..لایه لایه رنگ،سبزِ ماتِ درختچه ها،نارنجیِ بوته ها،کرمی خاک تازه و وسعت سربی با تک شاخه های آجری رنگ..وپشت همه ی این زیبایی کوهِ کوتاهِ بنفش..هواش سبک،لطیف،شیرین ...باران میبارید،کمی که دور میشدیم آفتاب میشدُ برق ِخورشید از وسط درخشش ابرها طلا رو سرمون میریخت..تنوع آسمان..آسمان هرجا یک رنگ داشت و یک حال ِمتفاوت..دره ای دیدم یک سره نارنجیُ زردِکهربایی،پر از درختهای پربرگ،پر از پاییز..گویی فصلی جز پاییز را ندیده بود..سنگِ شجری بود دره..به روستا که رسیدیم،با صحنه ای به استقبالمون اومد که تضمین کرد زیباییِ تا تهش رو..سرازیریِ تابلومانند..از بالایش ردیف ردیف آسمانوابر،کوههای کوتاهِ خاکستری،درختان باریک برگ سبز،تپه های زرد،و درختهای پاییزگرفته..سمت راستش نرده های چوبی برکه ای سبزآب را در آغوش گرفته بود..روبه روش ایستادمو بهش گفتم تو چی هستی،تو با این جادوگری اومدی که واژه بر من بباری و نوشتن از من بریزی...
توی ماشین که میرفتیم به روبه رو که نگاه میکردم کوهو آسمون بود،سمت راست دره و رنگ،سمت چپ  انبوه ابر که انگار میخواستن بیان از پنجره تو..من در محاصره ی طبیعت هر سلولم چشم شده بود..
توی ماشین حرف از آدمایی شد که دیگه نیستن و من گوشه ی کاغذم نوشتم : ( بعضی ها بزرگند اندازه ای که ما میدانیم..تازه وقتی میروند میفهمیم ما هیچ نمیدانستیم،اندازه شان عالم گیر بوده است)
ادامه ی سفرو پستای بعدی مینویسم،راستش میخوام با جزییات و کامل باشه و بی سانسور،باید اون اتفاقی که باید در من بیفته بعد این پستا..تو درونم میگردم و آشفته و بی جوابم..راستش دلم گرفته،اندازه ی تموم اون لحظاتی که میتونست زیباتر بشه و نشد..خیلیم با حسِ خوبی پست نذاشتم اما دیگه دلم نوشتن میخواست اینجا..من دیگه نود درصد مواقع شادم،اما خب حسای اینجوریم دارم و خواهم گفت ازشون...
ا
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۲۱:۵۲
سایه نوری
دیشب حدود ساعت یک خوابیدم،صبح با اینکه دلم میخواست بیشتر بخوابم،6:30 بیدار شدمُ دیگه خوابم نبرد..صبحانه خوردم،نشستم سر کارام..ناهار ماهی سرخ کردم،یه سس هم با پیاز،سیر،رب انار و شیره ی خرما درست کردم که خیلی با ماهی عالی بود..کتاب خوندم..یه فیلم قبلها دیده بودم،دلم دوباره دیدنش رو خواست اما چون فرصت نبود،یکمیشُ دیدم..به نظافت شخصیم رسیدم..من خیلی به ندرت آرایشگاه میرم،خودم کارامو انجام میدم..ناخنهامم سوهان کشیدم،به دستهام لاک کرمی زدم و به پاهام توسی...به ناخنهام و خودم نگاه کردمُ از نتیجه ی کارم خیلی راضی بودم :-)  پر از حسِ طراوت،شادابی و تازگی دور خودم میچرخیدمُ زیر لب آواز میخوندم..بعد از این کارا،حسهای خوشی میاد...من عازمِ سفرِ کوتاهیم به یه روستا با کوچه باغهای جادویی که سه ساعتی با شهر خودمون فاصله داره..شروع کردم به تمیزکاریِ خونه که وقت برگشت با روی خوش به استقبالم بیاد :-)  و خودمم مشتاقِ در آغوش کشیدنش باشم :-) گردگیری کردم،جارو و تی..فیله مرغهارو هم شستمُ فریز کردم..آشپزخونه رو برق انداختم..در آخر هم کمی پنجره هارو باز گذاشتم بوی ماهی بره و هوای تازه بیاد..اسپری زدم توی هوا و تمام...چایی رو با تخم گشنیز،گل محمدی و هل دم کردمُ دوش گرفتم..مرطوب کننده و شیربدنمُ زدمُ کمی عطر.. و نشستم..خودمُ خونه براق،خوشبو سبکُ خوشحال چای نوشیدیمُ پادکست گوش کردیم..کلی با خونه حرف زدمُ قربون صدقه ش رفتم...در دنیای من رنگها مهمند..فنجونها،بشقابا،لباس ها،مزه ها،همه ی اشیا...به وسایلم روح میدمُ عشق،باهاشون حرف میزنم،قدر بودنشونُ میدونم..و از هرکدومشون انرژی خاصی میگیرم..هر صبح فک میکنم دلم کدوم فنجونم رو میخواد..هر ناهار کدوم بشقاب..هر نوشتن کدوم خودکار،واسه لم دادن کدوم کنج،کدوم نور..کدوم صندلی..کدوم طعم...کدوم لباس...هرجایی که هستمُ در هر کار،محوِ لحظه مم..به تمامی نفسش میکشم و در نهایتِ امکان عاشقشم..اینجوری روزهام پر از لحظات جادوییه..اینجوری فشاری،زوری،اجباری نیست..آرومترُ مهربونترم..هر لحظه،الهام تازه ای داره برام..اینجوری هرروز پر از هزار سایه ی سرخوشه که هزار بار تو روز عاشق میشهُ عاشقی میکنه..سایه های واقعی...اصلِ اصل...اینجوری بارها در روز خودِ خودِ خودم بودن رو تمرین میکنم..روزم پر از جریانه و چیزی نمیتونه شادیمُ متوقف کنه..لحظه رو در می یابم،آرام رُ واردش میکنم،چون عاشقشمُ نمیخوام تند تموم بشه..قرار میگیرمُ تمرکز میکنم و همینجایی هستم که هستم..سند روزم به نام خودم میخوره،مالکش میشم،هر کاااار بخوام باهاش میکنم و دیگه مهم نیست چی میشهُ کی چی میگه...چون من شادم...اگر اینُ امتحان کنید،عاشقش خواهید شد..اونقدر شیفته ش میشیدُ بهش عادت میکنید که دیگه نمی تونید کاری که دوست ندارید انجام بدید..و وقتی کاری رو انجام میدید که واقعا میخواید،پر از ایده و نبوغ میشیدُ  می خندیدُ می درخشید...لذتهای کوچیک،کوچیک روزتونو میسازه و خودتونو اوج میده...
الآن دلم فقط گوشه ی سمتِ راستِ تختمُ میخواست و نوشتن...به بالش تکیه دادم..پتو رو پاهامه..بلوزِ نرمِ آستین سه ربع کرمی با شلوار سرمه ای پوشیدم..چراغها همه خاموشه جز چراغ مطالعه ی ابیِ آسمونیم روی  عسلیِ سفیدِ معصومِ کنارِ تخت.،نور زردش روی کرمیِ سرامیک ها اتاق رو وهم آلودُ رویایی کرده.. پر از سِحر،پر از الهام،پر از حیات...اتاقم زنده ست..صداش رو میشنوم..و من تنها نوشتنم می آیدُ شکر فراوانم...



(اشیا هم زنده هستند،نکته ی مهم بیدار کردن روح آنهاست..) گابریل گارسیا مارکز





(میخواهم اوج بگیرم..
آنقدر بلند..آنقدر دور،
که نقطه ای شود جهان
و جز تو نماند در آن..
از همه ی غوغایش،،تنها تو،،مارا،،بس...)
                                              سایه



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۷
سایه نوری

صبح بیدار شدم،پرده رو که کشیدم،پنجره رو که باز کردم،اندکْ نور که خودشو پهن کرد رو رنگای فرش،فنچا که به صدای بلند خوندن..نورُ رنگُ آوا که در هم آمیخت،روزِ من بین یک عالمه زندگی شروع شد..

لبام آروم میخندیدن،قلبم گشاده بود،هوا خوشرنگ..و من از دل انگیزی لحظه کیفور،رفتم سراغ کابینت لیوانها و دلم ماگ تو زردمو خواست..صبحانه خوردم و روبه روی طلاییِ پرده،سحرِ هوا و سفیدیِ آسمان نشستم و انگار جادو شدم...رفتم به رویا..دلم به تاپ تاپ افتاده بود و به خودم گفتم:در من زنهای زیادی زندگی میکنند...

زنی که میخواهد بنویسدُ بسراید و تیر واژه هایش را بر احساس بزند...

زنی که گاهی سخنران میشودُ بر صحنه غوغا میکند...

زنی که نقاشی میکشد فانتزی هایش را،حتی قاب تابلوهایش را خودش میسازد.. یا بر فنجانی نقشی میزند یا بر بشقابی طرحی که جادو کند زن دیگری را...

زنی که روانشناس است،گوشه ی اتاقِ پر از گلش دستِ نوازش بر روانِ آدمها میکشد و آرزوهایشان را یادشان می آورد...

زنی که عارفی ست نشسته بر میخ ها در هند با شمس گفتگوها میکندُ خدا را با چشمانش میبیند که همین حوالی قدم میزند...

زنی که کافه ای دارد سمت راست کوچه ای سنگفرش،دو طرفش چراغهای پایه دارِ فانوسی شکلِ مشکی ست که شبها نورِ زردشان روشن میشودُ کوچه را آسمانِ پرْستاره ی شب میکنند..و پر است از آدمهای خاصِ کتاب به دست از ملیتهای مختلف..در کافه ام جشنی از ستاره و آدمها برپاست و من با پیش بندِخوشرنگم میرقصم در درونِ خود...

یا زنی که به انگلیسی،فرانسه و آلمانی مسلط است و مترجم زبردستی ست و شاید بارِ دیگر آنِ شرلی را ترجمه کند یا زنان کوچک را یا پرین را یا جودی را یا کوزت را... و با روانیِ متنهایش قلبها را مچاله کند...

... شاید هم زنی نوازنده که تنها برای دلِ خودش مینوازد...

همه ی این زنها با صلح در من زندگی میکنند،در من شور به پا میکنند و در نهایت من تنها یک زنم در مسیر آرزوهای برآورده شده و نشده اش...با ترسُ باورهایش گلاویز اما در مسیرِ شجاعت و ساختن...

زنی که شادی را بلد شده و سفرهایش از کشوری به کشورِ دیگرِ جهانِ درونش آغاز گردیده و به خودش میگوید کاش دورِ دنیایِ من هم 80 روزه تمام میشد،اما میداند که تا باشد این سفر هست و از مسیر لذت میبرد...

من روح تشنه ای هستم برای آموختنُ تعالی...من عاشق همه ی این زنها هستم...روزها نور به زندگیم میپاشند و شبها قرارم میدهندُ ارام...من برای قدرتشان میمیرم،زنهای جسوری که نظرها و قضاوتها تنها میتواند لبخند به لبشان بیاورد چون میدانند تنها شادیشان مهم است و آرزوهایی که عاشقش هستند،زنهای ثروتمندِ درونم پاکندُ آرامُ مهربانُ کیفور...هیچ چیز به اندازه ی آرزو ادم را مهربان نمیکند،داشتن آرزو آدم را با همه چیز در صلح نگه میدارد،کیفِ هیچ چیز اندازه ی قدم گذاشتن در استعدادها و مهارتها نیست...,

علاقه هایمان صفای زندگیند..کاش فراموششان نکنیم...

میخواهم از چیزهای زیادی بنویسم..یک روز اینجا قلم مرا چنان شجاع میکند که هیچ ترسی جلودارم نیست...





(سازها را کوک کنید،کوله ها را پر...

قدمها را محکم،،دیده ها را روشن...

سفر نزدیک است...هرچند مقصد دور...

         راهُ قلم راهنماست...

تو به قلم قسم خورده ای

و من با قلم هیچمُ بی قلم هیچ

و از این هیچ تا آن،هزار راه است

با قلم گم میشومُ در تو پیدا...

بگذار به هزار نور بتابم در خودُ جز نورت نبینم....)

                                                            سایه



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۱۴:۰۴
سایه نوری
صبح مریضُ خسته از سر کار رسید ،زود خوابش برد بی صبحانه...خونه تمیزبود،من فقط یکم ظرف شستم،جمعُ جور کردمُ تی زدم...دلم صبحانه نمیخواست،شیرقهوه خوردمو نشستم سر کارام...بین خوابهاش ازش پذیرایی میکردم :-)  دو ساعتی که خوابید شیرعسل رو دادم دستش..با فاصله، آب جوش عسل لیمو..دمنوش..قرص جوشان که جوشِ صورتیش توی لیوان ،خودمم به خروش واداشت...و بهترین قسمت سوپ بود،،اصن سرماخوردگیه و سوپش :-) منم که عاشقق سوپ...آب مرغ،،هویجُ سیب زمینیِ ریزرنده شده،،پوره گوجه،نخودفرنگی،ذرت،
جعفری،کمی پودر زنجفیل و ورمیشل...ترکیب رنگی،بویی،مزه ایِ کم نظیر...وقتی ریختمش تو کاسه تبدیل به نوستالژی شد برام..نوستالژی سوپ! یادآورِ عصرهایِ بی رنگِ پاییزیِ خانه ی پدری..عصرهای آرامِ جادویی،،کارتون دختر مهربان و حس وهم آلود قلب من با خاطرات..به خیر فراوان یادش کردم،،به حال که آمدم لیمو در سوپ میریختم حتی با پرزهای ریز خوشمزه ش..کاسه آبی،سینی مسی،سرخیِ روان،بخار تازگی و آغاز دلربایی...
حال خوش لحظه ها با هرآنچه هستُ نیست...خورد.. قدردانی زبانُ نگاهش..شعفِ من..اون میگفت چقدر خوبه آدم مریض بشه وقتی تو پرستارباشی،،من به این فکر میکردم پرستاری وقتی عزیزت خیلی بیمار نیست،کیف داره بدجنسانه هاا :-)  پلوعدس رو هم دم گذاشتم..به گوشه ی مالِ خودم خزیدم با دفترخودکار،لپ تاپ و عینکم..
نگاهشون کردمُ حبابهای شوق در دلم بالا آمد،پر از حسِ ناب به کارهایی فک میکردم که میتونم باهاشون رقم بزنم..تو دفترم نوشتم اطرافمون پر از چیزهای کوچکیه که از بس درگیرِ بزرگاییم،نمیبینیمشون..فقط کافیه تو لحظه ی حالمون متمرکز بشیم و آرامُ قرار بگیریم تا بفهمیم اصن همین کوچیکا لطفِ زندگین،صفاشن،زینتش دادن..دستور تاس کبابِ ناهارِ فردا رو از مامان گرفتم که برای اولین بار بپزمش،بی صبرانه منتظرِ پختن و خوردنش بودم :-)
این روزها انقلابی درم رخ داده که سرزمین درونم رو به صلح کشیده..گاهی اونقدر سرمستم که فکر میکنم آدما،حتی درختها و پرنده ها،آسمان وقتی با عشق نگاهش میکنم و زمین وقتی پرقدرت برش قدم میذارم میفهمن سرورمو انگار از من بیرون میریزه حالم و خوش میکنه حال اونارو هم..
برگه ی هشت ابان من ورق خورد و نه ابانی که نکوست از شب قبلش پیداست :-)  آشپزخونه رو تمیز کردم که صبح فردا با رغبت از تخت بپرم توش و قهوه مو دم کنم...و بغل بگیرم آغازِ دیگری رو..به نظرم آغاز از راز میاد،هر آغازی مرموزه..میتونه پر از معجزه باشه اگه ما ازش انتظار اعجازُ شگفتی داشته باشیم...
من توی تختم..با کتابم..سبکیِ روحم..شادی ُشکرم ....و زندگی به وقت آرامش در جریان...





هوا همین کمرنگ را داشت،
همین بی بویی..همین لطافت،
همین نه زیاد سرد،نه زیاد گرم..
که برای اولین بار قدم به این کوچه گذاشتم،به این خانه..
و حالا باز هوا مرا به خاطره میکشاند،به اولین ها..
زورِ زیادِ هوا..هوای عجیبِ دوباره،پاییز...
                                                              سایه







۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۷:۴۵
سایه نوری

چند روزی خونه نبودمو درگیر...دیروز هم خونه رو تمیز کردمو کلی لباس شستم،شام هم پلو با کوکو پختم،یه دوش عالیی گرفتم که بنویسمو نیومدم...امروز دوستام دعوتم کرده بودن،اما من دیگه دلم خلوتو خونه میخواستو نوشتن و نرفتم...

هم دلم واسه نوشتن پرپر میزد هم نمینوشتم...آخه یه چیزایی منو وادار به نوشتن میکردنو جز اونا رو دلم نمیخواست،در عین حال جمع کردنشون واسه اینجا کمی سختم بود...یک دفعه خودمو دیدم که اینجام...نمیدونم چی قراره بیرون بریزه از من بعد از این خوددرگیری اما خودمو میدم دست دلم...

امروز دو نفر بهم زنگ زدن،از خودشون گفتن و منم حرفایی بهشون زدم از تجربه هام..تجربه هام ُدوست دارم..خیلی زیاد...

خودمُ که میبینم،روزهامُ و تغییراتی که کردم،انگار فرسنگها از قبلی فاصله دارم..حالا دیگه گذشته ها و سختیاشو دوست دارم،اونا بودن که این سایه ساخته شد..نمیدونم چطور سپاسگزار خالقم باشم..فقط بهش میگم شادم،پر از امیدم و بهش قول میدم امیدم رو گسترده کنم،شادیم رو وسعت بدم..آرومم و آروم میکنم..

استعدادام رو گرفتم دستم،شناختمشون..فهمیدم چی از خود بی خودم میکنه،فهمیدم چی باعث میشه در عین اینکه فک میکنم تمام زمانهای هستی در اختیارمه گذر زمان رو متوجه نشم...

به نظرم ترس و رهایی از ایده آل گرایی مهمترین چیزایی هست که هرروز باید بیشتر در مسیر علاقه هام ازشون بِکنم،ازشون رها شم..فقط با همه ی خودم بودنم باید ببارمو دیگر هیچ...راه خودش هادی ِمنه...شجاعت نیاز منه و داره ایجاد میشه کم کم...

هرچه خودم شجاعتر بشم،دستاوردم هم شجاعتر میشه،شخصیت پیدا میکنه،روح درش زاییده میشه و اونجایی میره که باید بره...

اینکه لیاقتم کمه یا زیاد،میشه یا نمیشه،بهتر شو بعد ببار...اینا از مغز میادُ باورُ خاطره و محدودیت..ولی من میخوام با قلبم،شهودم،ایمانم،الهامم خلق کنم و مدتهاست از اسارت اونها آزادم..

و به خودم میگم چی دیگه میخواد بشه وقتی تو چیزی که باهاش کیفِ مطلقی،یافتیُ شادیُ رهااا...

چی دیگه میخواد نشه وسط این همه آزادی...

گاهی بزرگترین مانع ما بعد از شناخت استعدادُ علاقه مون،خودمونیم و افکار موذیمون...افکاری که میگه بهتر از تو زیاده..اون چه خوبه..مثل اون باش..مگه میتونی..انجام دادی اما مثه اون نشد..اون عالیه.....

من از اینها هم کندم خودم رو..بند اینها هم دیگه به پاهام نیس...بوده یه زمانی ها..خیلی وقته نیست..خواستم و تلاش کردم که نباشه...حالا میدونم نعمت زیاده،،جا زیاده،،کسی جای کس دیگه رو نمیگیره،،هرکدوممون منحصربه فردُ خاصیم..دنیا به تک تکمون نیاز داره..سایه کاری میتونه بکنه که هیچکس دیگه تو دنیا نمیتونه و امضاش اثر انگشتشه...دیگه به خودم ایمان بیشتری آوردمُ میخوام و میتونم که تجربه ی شخصیم رو بسازم با الهامم و با روح نامحدودم که ناممکن براش تعریف نشده پس نمیشناستش...

دنیا مدل بقیه داره و همونها واسش کافیه..من با مدلِ خودم و همه ی خودم و همه ی داشته ها و نداشته هام روی صحنه م خواهم درخشید...

من دیگه آزادترم،آرامتر و پذیراتر..به روی خدا،دنیا و کائنات باز و گشوده م و منتظرم اونجایی که میخواد غافلگیرم کنه،درسم بده،بخندونتم و حتی گریه م بندازه تا رشدم بده،پروازم بده...

تو این دنیا جایی هست که فقط من میتونم پرش کنم و تا نکنم قرار نمیگیرم...

مشکلات زمانی آغاز میشه که بخواهیم به خوبیِ دیگری باشیم،بخواهیم با ذهنمون و باور پوسیده مون انجام بدیم،بخواهیم ماهرتر بشیم بعد قدم برداریم...رهایی زمانی اتفاق میفته که بندهارو پاره کنیم و با همه ی خودِ الآنمون بپریم..اگر خودمون رو در یکجا و یک ایده نبندیم،هرلحظه ریزش رحمت و الهام رو حس میکنیم..

من در حال حاضر زندگیم با این جنس مسائل درگیرم و طبیعیه که اینجا زیاد از این جنس خواهم گفت...




(بگذار غمت بنویسد یا شادیت

بگذار خشمت بگوید یا آرامت

بگذار انسانت ببیند یا آدمت

بگذار قلبت به صدا در آید و نه فکرت..

تا برآییم به آنجا که قلم نیست،واژه نیست..

فقط اوست..او قلم است..او می سراید..

در آنجا هیچ نیستُ همه چیز هست..

آنجا هستیمُ نیستیم...

آنجا به صدای بلند

میخوانیمُ...

مینوشیمُ...

پای میکوبیم...)

                         سایه




۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۷ ، ۱۷:۰۴
سایه نوری