سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

غم،، شادی.. غم،، شادی.. رنج،، لذت.. رنج،، لذت.. خشم،، آرام.. خشم،، آرام..

دور زیباییست اگر اونقدر تحلیلشون نکنیم که گند بزنیم به همه شون، و اگر اونقدر به پروپاشون نپیچیم که اسیرشون بشیم...

 

وقتی داریم کارهای قشنگ و بزرگی میکنیم، مواردی که الکی بزرگ و مهمشون کرده بودیم، کوچک و بی اهمیت میشن.. 

 

اونقددر حرف دارم واسه گفتن که نمیدونم چطور بگمشون.. 

 

از ترس حرف دارم که پشتش می ایستیم و تعویق شروع میشه و درجازدن شروع میشه و استرس شروع میشه و تکرار شروع میشه.. و

 

همونجاها خلق و خلاقیت و حیات و روح و شادابی و لذت و آرامش تمام میشن... 

 

ترسی که بیشتر از همه از کمال گرایی میاد؛ انتظار اینکه همه چیز عالی باشه بعد شروع کنیم.. زمان رند بشه بعد شروع کنیم؛ شنبه بشه بعد شروع کنیم؛ سال تحویل بشه بعد شروع کنیم.. زمان کافی باشه بعد عالی شروع کنیم... 

 

غافل از اینکه لحظه ی حال هست.. همین ساعت هست.. امروز هست،، پس اینها چی؟؟ حال رو بفروشیم به بعد،، به ایده آل ها،، به واهمه ی نتوانستن ها،، به ترس عالی نبودن ها.. 

 

با هیچ کتاب، جمله انگیزشی، برنامه آموزشی و... هیچ ترسی به اتمام نمی رسه.. فقط ما جوگیر میشیم!! 

 

تنها با شروع؛ شروع های طوفانی ناکامل، شروع های پر از عیب،، شروع بدون پیش بینی نتیجه هست که ما با عظمت، شکوه، برکت، اعجاز و شگفتی مسیر و نتیجه ها،، غافلگیر و مبهوت میشیم.. 

 

اگر دنبال شادی میگردیم و نیست.. دنبال پول میگردیم و نیست.. دنبال لذت میگردیم و نیست.. چون اینا یک جایی قایم نشدن که ما پیداشون کنیم.. 

 

ما تنها و تنها باید کمال گرایی رو فوت کنیم و قدم برداریم.. با انجام اونچه عاشقشیم،، همه چیز درست میشه؛ چیزایی که سالهاست میخواستیم درست بشه و نشده، درست میشه..

 

۶ تا از امتحاناتم رو دادم و به خودم افتخار میکنم که کم نیاوردم و ادامه دادم،، کمترین ساعتها رو وقت گذاشتم و بالاترین نمره هارو گرفتم.. من حتی میتونم شیوه های درس خواندن شیرین و لذت بخش رو آموزش بدم..

 

شماها توی چی عالی هستید؟؟؟ چرا دست به کار نمیشید و یادش نمیدید؟؟

 

الان صداهای لباسشویی،، قل قل ریز قرمه سبزی،، صدای سکوت و صدای تایپ من،، نشانه های زندگین..

 

برم خونه رو حسابی تمیز کنم، لباسهارو پهن کنم، سالاد شیرازی رو ریز و عاشقاته خرد کنم و بشینم سر درسم و لابه لای همه ی اینها به خلق فکر کنم.. 

 

که چطور میتونم خلاق بشم؟ من عشق به خود را خوب بلدم، چون بی عشقی های زیادی نثار خودم کردم.. شجاعت رو خوب بلدم چون خیلی زیاد ترسیدم .. من شادی رو خوب بلدم چون خیلی زیاد غم داشتم.. من مسئولیت پذیری رو خوب بلدم چون خیلی زیاد مقصر دونستم.. من پول درآوردن رو خوب بلدم چون زمانی گذاشتم که جلوش رو دیگران بگیرن..

 

من زندگی رو خوب بلدم چون زمانهای زیادی مرده بودم و توی همه ی اینها میتونم خلق کنم.. 

 

وقتی خلق کنم،، مرگ مهم نیست،، اون بیرون هیچی مهم نیست، ویروس هاش مهم نیست، آینده مهم نیست چون من توی درونم همه چیز دارم.. 

 

نداشتن ها مهم نیستن وقتی خلاقم چون اونچه که هست برای لذت بردنم کافیه.. من کافی و بزرگ و ارزشمندم و دنیا میتونه هرچیزی بهم بده،، من با داده های دنیا غمگین میشم، شاد میشم، لذت میبرم، رنج میکشم، مجنون میشم، خشمگین میشم، شاکر میشم، کافر میشم اما عاشقانه و دیوانه وار و طنازانه میرقصم و پای کوبی میکنم.. 

 

حالا که خوب نگاه میکنم من رقص با غم و خشم و درد رو هم خوب یاد گرفتم.. چون من اصالت رو یاد گرفتم.. مفهوم زندگی با تضادهاش ملکه ی ذهنم شده... چرا؟ چون لحظات زیادی فیک و مصنوعی و طوطی وار و غیرطبیعی و فرع بودم... اصل و اصیل بودن عجب شیرینه... 

 

زندگی، چطور ناگهان چنان تغییر میکنی که تمام زوایایت با هم میخوانند: چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند..

 

چطور اینقدر عجیب پیدا میشی و به کنعان باز می آیی.. 

 

چطور اینقدر باشکوه، رازهای پنهانت آشکار میشن.. 

 

چطور عمیق، نفوذ میکنی به وسط قلب های ما. 

 

من ممنونم ازت زندگی.. من دارم یادت میگیرم ... 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۷
سایه نوری

 از هر طرفی میرم با (عشق به خود) مواجه میشم.. هر رنج بیشتری از توجه کمتر به خود میاد.. هر غم اضافه ای از شاد نبودن با خود میاد.. هر طلب بیجایی از دیگری، از رجوع نکردن و نگرفتن از خود میاد.. هر درجا زدنی از مسئولیت ناپذیری و مقصر کردن دیگری میاد... 

 

 عشق به خود باعث میشه حتی اگر روزی عزیزترین چیزها یا کس هام هم نباشن، غصه م رو بخورم اما دوباره بخندم، رنجم رو بکشم اما دوباره آرام بگیرم، دنیا واسم زشت بشه اما آسمون دوباره دیوانه م کنه.. بمیرم و از خاکم سایه ی تازه ای زنده بشه،، خشک بشم اما باز جوانه بزنم.. سایه ی جدیدی که دیگه قبلی نیست، عمیق تر و قوی تره،، جوانه ای که دیگه قبلی نیست، سبزتر و درخشان تره.. این جادوی عشق به خوده: بی توقعی و وابسته نبودن...  و بی توقعی و وابسته نبودن همون نهرهای شیر و عسل وسط بهشته!!

 

 مگر نه اینکه هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست... پس خودتو بچسب.

مگر نه اینکه هیچ چیز این دنیا همه چیز تمام نیست و در هر لحظه همونه که باید باشه و بلده باشه... پس خودتو ببخش.

مگر نه اینکه خدا بارها و بارها گفته و من میدانم و شما نمی دانید پس مقصد رو رها کن و امروز باش و امروز بمون... 

مگر نه اینکه زور و فشار و انتظار و سخت گرفتن، نتیجه ای نداره جز نرسیدن یا رسیدن بی لذت،، پس همینی که داری رو ببین و قدر بدون و کیف بساز ازش که فردایی نیست و نخواهد آمد. 

 

امروز داشتم بهش میگفتم اصلا چرا باید بخوایم همیشه خوب و عالی و معرکه باشیم؟ به خاطر اینکه به حرص هامون،، عجله هامون، بیشتر خواستن هامون، آرزوهای بیشمار ناتماممون،، ثروتهامون،، خونه هامون، ماشین هامون.. زیاد و زیاد و زیاد و زیادتر خواستن هامون برسیم؟؟؟ که بعدش چی بشه.. هیچ جا هیچ خبری نیست!! با شادی بیشتر هم، چیزی که بخوایم نمیشه،، با هیچ چیز بیشتری نمیشه.. میخوایم عجیب و غریب و اول و تاثیرگذار و مهم باشیم،، که بعدش چی بشه ؟؟ اصلا چرا باید مهم باشیم.. ریشه ها چی هستن؟ ریشه.. ریشه.. ریشه..

اگه حالا و با همین شرایط نشه،، هیچ وقت و تو هیچ شرایط دیگری هم نخواهد شددددد.... 

 

خلق کن و مسیر رو بپیما و بخند و بگذر ... 

پ.ن۱ از تکنیک سینک_دفتر که عمرش اندازه ی ظرف شستن هامه حتما خواهم گفت 😊😊

پ.ن ۲ امشب، از اون شبا بود.... 

 

عجب بی مانندی،، بی آرزویی.. مرا بطلب.. 

عجب شگفت انگیزی،، نجنگیدن برای عظمت.. مرا بطلب..‌

عجب عجیبی بودن محض،، مرا بطلب.. 

لحظه ی حال با من بمان،، بمان.. بمان و به شدن آلوده ام مکن.. آمین..

حفظ اهمیت های پوچ را رها میکنم،، قاصدک سبکی میشوم در فوت کودکی که آرزویی جز بودن را بلد نیست !! بلد نبودن های  کودکی مرا بطلبید.. 

 

کودکی از نو؛ از اول.. ایده های تازه ی امشب  برای نوشتن های تازه سلام..

ایده ها را بی هیچ انگیزه، عمل کردن سلام...

خلق ناشیانه و دیوانگی های مدام و اشتباهات جدید سلام...

درک آسیب های تازه سلام !!

تمام.... 

چقدر بعد پ.ن ها،، قلبم بارید اما اینجا بی ویرایشه، ناصحیحه، ناکامله و خودشه .... 😊😊😊😊  دیگه واقعا تمام!! 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۶
سایه نوری

لم دادم روی مبل سبز خوشرنگم.. گوش هام از صدای سکوت خونه پره؛ همون صدایی که برای قل زدن شوق و ذوق و هیجان تو قلب من کافیه.

نوری نیست جز نور سربی دیوارکوبی که ۳ سال و ۳ ماه  پیش خودم و همسر سر همش کردیم و رنگش زدیم.. ترکیب  اون صدا و این نور منو بدون تصمیم قبلی میکشونه سمت وبلاگ..

 

من غمگین میشم، مینویسم.. شاد میشم، مینویسم، هیجان زده میشم، مینویسم.. رنج میبرم، مینویسم.. ناامید میشم، مینویسم... خشمگین میشم، مینویسم و رها میشم و آزاد میشم و در عین بودن در جایی که هستم، بیخیال و بی آرزو و محو و تمام میشم؛ در هر نوشتن، سایه ای میمیره و سایه ی تازه ای جوانه میزنه.. من وقتی مینویسم اونقدر شادم که آرزوها مهم نیستن.. پولها مهم نیستن.. اینکه که کسی بخونه یا نه، مهم نیست،، نگرانی ها نیستن، خشم ها گم میشن و من از بین میره.. عظمت دروغین میره.. هیچ میشم و هماهنگ با هستی و حل در جریان و روان در واژه..

 

من در نوشتن واژه میشم و پرده ها کنار میرن... این همون خلقه که همیشه ازش میگم، میخوام ازش بنویسم، میخوام درباره ش شعر بگم.. میخوام فریادش بزنم.. بی هیچ تصمیم و برنامه و نتیجه گرایی، قلم یا مداد رنگی یا ساز یا وردنه یا لپ تاپ یا .... رو بردار و کاری رو بکن که به جنون میرسوندت؛ تنها اون کاره که اصلاحت میکنه، تنها اون کاره که جنگها رو آتش بس میکنه، تنها اون کاره که نگرانی ها رو محو میکنه.. تنها اون کاره که قرمزی طلوع رو بی اونکه بفهمی به قرمزی غروب وصل میکنه.. تنها اون کاره که روابط رو رنگ میده،، شجاعت میاره، حسادت و نفرت رو کم میکنه و انسانیتت رو افزایش میده.. 

 

نسیم عزیز وبلاگ نسیمانه، این پست رو به تو تقدیم میکنم.. تکنیک سینک_دفتر پر از غلیان ایده های نابه،، پر از آتشی با خوده.. پر از درک درونه.. پر از خلق شگفت انگیزه.. پر از جادوئه.. عیب هامونو فرصت میکنه،، دردهامونو چوب جادو میکنه،، رنج هامونو راهکار میکنه،، قانونهای شخصیمونو تصویب میکنه و سرآغاز جشن کتابهامونه .... تکنیک سینک_دفتر جنون و دیوانگی و پایکوبی تک تک سلول های جسم و روح و ذهن و روانه و  مهمتر از همه شروع کوبش های جنون آمیز قلبه .... 

 

من با قلبی آکنده از زندگی،، جسمی داغ از هیجان،، روحی دیوانه و حیران و ذهنی رها و ساکت میرم و چنین جنون نابی را برای هرکسی که این نوشته رو میخونه آرزو میکنم.. انرژی عجیبی وجودمو گرفته و منو غرق حال وصف ناشدنی و شگفت انگیزی کرده،، جریانش به سمت هستی و موجوداتش .... تمام!!! 

 

من می میرم تا کلمه زنده شود..

می گریم تا کلمه بخندد.. 

می روم تا کلمه بیاید.. 

من بی کلمه هیچم و کلمه بی من... 

من هر درخت مرده را با کلمه جاودان میکنم و 

روزی که بمیرم، درختی میشوم؛

درختی که کلمه شود و

مرا در گردش واژه بگرداند،، 

و این است جنون خلق و طنازی مرگ.... 

                                                                           سایه ای که کلمه هست و                                                                         کلمه می ماند و کلمه می میرد!! 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
سایه نوری

نوشتن رو وقتی متلاطم و خسته م، اصلا دوست ندارم که از دست بدم. مثل امروز که فکرم مداام کار کرد یا بهتره بگم کارشکنی کرد.. قلبم بسته بود و گشادگی و شوقی توش نبود. هرچند گشایش هایی اتفاق می افتاد و باز بستگی و بستگی .... 

 

همه مون روزهای این چنینی داریم، هرچند تعداد و فشار این روزها میتونه کم و کم و کم تر بشه اما به هرحال همیشه هستن. این لحظات میتونن عادتها و ناخودآگاه مارو واسمون روشن تر و روشن تر کنن.. میتونیم با نگاه به خودمون و نوازشش و کشفش تو این روزها به راهکارهایی برسیم که چنین روزها و لحظاتی خیلی کم بشن و کم رمق ... 

 

مثلا یکی از چیزهایی که منو به چنین حالی میرسونه انبار کردن کارهام روی همه... عادت تعویق و اهمال کاری نازنینم 😂  برای من انباری از کارها میسازه و گاهی منو تا مرز خفقان میرسونه.. خب ساختن تکنیک های نرم و ساده و روان و شخصی، بهم کمک میکنه که این انبارها رو نسازم و خرد، خرد کارهامو با لذت و اشتیاق و شادی انجام بدم.. این یعنی یک قدم نزدیکتر شدن به خود،، شناخت بیشتر خود،، درک خود،، نوازش خود و کشف چاره های لذت بخش.... 

 

خب یکم از امروزم بگم: صبح، دیر از خواب پا شدم، حس پایینی داشتم اما موز و خرما و شیرنسکافه خوردم.. بعدش کار خاصی نکردم جز کمی خواندن و نوشتن ... مدام به خودم سر زدم و بهش یادآور شدم که هیچ اشکالی نداره که انرژی و توان همیشگی رو نداره.. بهش فرصت دادم.. ازش خواستم هیچ کاری نکنه و فکر چیزی نباشه.. 

 

ظرفهارو نشستم، عوضش یه دوش عالی و طولانی گرفتم و کمی به خودم رسیدم .. حوصله ی آشپزی نداشتم.. تصمیمم املت شد و ظرفهارو آرام آرام شستم.. همسر رسید خونه، ناهار خوردیم و کمی غر زدم و نوازش شدم و درک شدم و اما افراط نکردم و خودم رو به خودم سپردم نه به همسر برای اینکه حالم رو تغییر بده.. و از همسر که نمیخواست تنهام بذاره، خواستم که کمی استراحت کنه چون شب کار بود.. یعنی دیشب که رفته بود، امروز ۴ عصر اومد و باز باید ۶ میرفت ( من این هفته ها، اکثرا با خودم تنها بودم و بااینکه عاشق تنهایی هستم شاید نیاز به یک فضا دارم تا باز دوباره تنهاییم باشکوه بشه) 

 

چایی با زنجفیل دم کردم واسه خودم، میوه آوردم، بستنی، بادام زمینی و ... خوشکل چیدم کنارم و شروع کردم به خوندن ... ( آخه خوراکی ها میتونن حال منو خوب کنن 😊😊) 

 

کلاسم شروع شد ( بعدا درباره ی این کلاسم خواهم گفت) .. نشستم سرش.. همسر رفت سرکار.. بعد کلاس نذاشتم رخوت دوباره سوارم بشه، یک جمع و جور کوچیک کردم و پریدم وبلاگ.. 

 

حالا دیگه میرم با قلبی که کمی نگرانه و گرفته.. بغل میکنم خودمو.. واسش حلیم به روش سایه ( سرعتی و خوشمزه) درست میکنم.. بهش حس های قشنگ میدم.. مراقبه میکنم.. کتاب میخونم،، نخودها رو واسه فلافل فردا خیس میکنم.. و...

 

حواسم به خودم هست که این چنین روزهام دارن زیاد میشن اما مهم نیست. به خودم حق میدم زیر فشار کلاسهای آنلاین، امتحانات، کار زیاد، کارهای خانه، آشپزی های مدام، فشارهای بیرونی، فشار کاری این مدت و.... خسته ست.

 

دوسش دارم خودمو و ازش راضیم. راحتش میذارم و بهش قول میدم با آگاهی، با مهر، بی فشار و با درک، واسش برنامه های شیرین و لذت بخش بریزم تا هم آرام آرام به کارهاش برسه و هم لذت ببره.. با دست نوازش خودم، روحمو ترمیم میکنم و میدونم عیب ها و نقص هایی کماکان هست اما عجله ای واسه بهبود ندارم.. 

 

خودمون بیشترین شفا رو واسه خودمون داریم.. خودمون بهترین درمانگر خودمونیم.. قلب ما و آگاهیمون، همه چیزو میدونه و میتونه مارو از عشق و روشنایی و شادی و توان پر کنه.. من انرژی هامو میبینم، میشنوم، حس میکنم و با راهکارهای شخصیم بالا میارمشون البته نه به زور با مهر،، وقتی میخواد.. من همراه دلنشین و رهایی هستم واسه خودم .. 

 

باشد که: تاب آوردن بلاتکلیفی های آینده؛ نرفتن به آینده؛ پیش بینی نکردن نتایج؛ ندیدن نتایج؛ ترسیم نکردن نتایج؛ پیش داوری نکردن، ایده آل گرا نبودن، بی کنترلی و اینجا بودن و ماندن را همیشگی های خود کنیم... ( اختلال تو اینها امروز و این روزها مسبب های آزارم بودن اما من میبینمشون و آگاهم بهشون.. ) 

 

**گاهی فقط دست از سر خود قشنگمون برداریم**!

 

 

 

خسته ای،  باش.. فردا روز دیگریست.. 

آشفته ای، باش.. فردا روز دیگریست.. 

تاریکی، باش.. فردا روز دیگریست.. 

من هستم پا به پای تو،،

توان و آرام و چراغ به دست،،

تو تنها بخواه..

و تنها برقص با غمت، با شادیت،، با آرامت، با تلاطمت.. 

تو چه آفتاب چه مهتاب

چه طوفان چه آرام،،

زیبایی و درست و کافی....

تو چه با نقص چه با حسن

چه با درد چه با شوق،

کاملی و عجیب و شگفت انگیز ... 

 

در کنار همه ی اینها،، فراموش نکنیم که باید از بزرگ کردن ها و توهم عظمت و اهمیت خود دست برداریم؛ اینکه چطور هم شگفت انگیزیم و هم نباید توهم عظمت بگیریم رو عاشقشم.. ولی دیگه حال نوشتن ندارم؛ خودتون بهش فکر کنید، حتما میرسید به این تضاد زیبای آرام کننده.. ( به پست جمله جادوگر رجوع شود لطفا) 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۸
سایه نوری

همه مون پر از آرزو و خواسته ایم ... هر صبح به عشقشون پا میشیم و هر شب با یادشون میخوابیم... اصلا هم بد نیست اما سرخوشی و لذت و زندگی رو به بعد از محقق شدنها، واگذار کردن، بده ... 

 

من و همسر، تو روزهای خاصی از زندگیمون هستیم از اون جهت که رها کردنهایی در پیشه: رها کردن شغلها... فروش دارایی ها... رهاکردن کشور و مهاجرت و ..... خب در دل هر رها کردنی، یه آغازه.. یه جوانه،، یه انرژی به فعل رسیده ... 

 

من اما هر لحظه به خودم و خودش یاد آور میشم که برای هستی تعیین، تکلیف نکنیم، زمان نذاریم.. جاری باشیم،، روان بشیم.. زور زیااد نزنیم.. امروزو سرخوش و کیفور بگذرونیم، بعد، مال بعده.. 

 

من مطمئنم اگر اینجا نشه،، هیچ جای دیگه م نمیشه... اگر اینجا نتونم،، هیچ جای دیگه م نمی تونم... اگر امروزو نچسبم،، فردارو هم نخواهم داشت.. اگر امروز کیف نکنم، فردا هم نخواهم کرد.. با پول بیشتر نمیشه،، با خونه ی بزرگتر نمیشه،، با ماشین بهتر نمیشه.. تو سرزمین های دیگه م نمیشه... حتی با شادی و خوشحالی بیشتر هم نمیشه... ( چون ما که نمیدونیم شاید نیاز اون لحظه مون واسه تعادل و رشد و شگفتی غم باشه و بدحالی) !!

 

چون من خودمو همه جا و هرجا با خودم خواهم برد.. پس چرا حرص؟؟ چرا عجله؟؟ چرا تنش؟؟ چرا بی قراری؟؟ چرا انتظار؟؟ چرا تلاش های فرسایشی؟؟ 

 

این لحظه بهترینه.. تا این لحظه رو درک نکنیم و نبینیم،، هیچ فردایی رو هم نخواهیم دید... تا تو همین خونه ها با همین ماشین ها با همینقدر پولها تو همین خاک، همین امروز لذت نبریم،، تو هیچ خونه ی دیگه با هیچ ماشین دیگه با هیچ حد از ثروت،، تو هیچ خاک دیگه ای هم نخواهیم برد.. 

 

اینجا بهترینه،،  ببینش... 

 لحظه اعجازه،، بچشش... 

خونه ت بینهایته،، زیباش کن... 

خودت کافی و درستی،، بغلش کن... 

دستات معجزه ن.. روحت معجزه ست.. قلبت معجزه ست.. نگاهت معجزه ست.. باهاشون خلق کن و بدرخش،، خلق کن و بخند،، خلق کن و نور شو،، خلق کن و نور بده .. خلق کن و آرام کن ...

 

منتظر روز موعود و همه چیز کامل نمون برای آغاز،، برای خلق،، برای لذت... هرلحظه،، سرآغاز باااش... 

 

امروز اینها در وجودم جاری شد و صلح بیشتر شد،، عجله کمتر.. انگیزه هام عشقی تر شد،، مادی کمتر... تلاشهام روانتر و سرخوشانه تر شد،، فرسایشش کمتر.. روحم بزرگتر شد،، دنیام کوچیکتر و رسید به خونه م ... قرارم بیشتر شد و انتظارم کمتر ... 

و شگفتی ها زمانی رخ میدن که منتظرشون نباشی،، که پیگیرشون نباشی.. پس بیخیال هرچیز،، خلق کن و خودت رو ببوس... پیگیر خودت و خلقت باش تا وقتی برای انتظار نمونه و جایی... 

 

 

بعد خودمو تنگتر در آغوش فشردم و نقطه شدم در خودم و دیدم هرچند همه ی هستی در منه اما در مقابل هستی، هیچم و نقطه... نقطه شدم،، معلق شدم،، غوطه خوردم و فهمیدم چقدر همیشه درست و به جا و عالی بودم و نمی دونستم حتی وقتی اشتباه تنها کلمه ی موجود بود..... نقطه بشیم و معلق و رها .... هیچ جا هیچ خبری نیست جز اینجا،، هیچ لحظه ای نیست جز اکنون...

نقطه باشیم و هیچ و رها و روان در خود،،  در درست ترین خطاها.. در عیب ها،، در نقص ها.. در بدجنسی ها .... در خود .. خود بودن !!!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۲
سایه نوری

امروز استاد درس میداد و من تو هوای تو نفس می کشیدم..

استاد تاکید میکرد تمرکز کنیم و من روی هر تار موت متمرکز میشدم..

استاد از واریانس و انحراف معیار میگفت و من میانگین خوبی هاتو بی نهایت در می آوردم ...

امروز استاد آمار درس میداد و دخترک درسخوان و همیشه حواس جمع کلاس ها، درس عشق رو از نو میگرفت..

امروز استاد از نو مسایل رو توضیح داد و من از نو عاشق شدم..

امروز دخترک قصه هرچند دیر فهمید که لازم نیست همیشه بیست و شاگرد اول کلاس باشه،، اما فهمید گاهی فقط باید عشق باشه.. 

امروز استاد، آمار درس داد.. دخترک قصه عاشقی کرد و عاشقی آموخت.. حتی بعد دید آمار رو هم به خوبی همیشه یاد گرفته!! این معجزه ی عشق بود..

امروز دخترک قصه رها شد.. دوباره رها شد.. خشک شد و دوباره رویید..

امروز دخترک قصه باز هم از چهارچوب ها.. قاعده ها و ذهن بیرون زد و قلب شد و روان شد و ابر بود و آسمان شد.. آسیبی نزد و آسیبی نخورد و ادامه داد!

امروز دخترک قصه جهانی دیگر ساخت.. آرام و دور و هنوز خاکستری.. 

دخترک قصه هرچند اول راهه اما تازه فهمیده خاکستری زیباترین رنگ دنیاست؛ همه چیزو با هم داره و اصیله.. 

اصالت، این روزها داره درس عاشقی و بیخیالی به دخترک قصه میده .. 

و دخترک قصه امروز دوباره متولد شد با عشق، به رنگ خاکستری عشق!!

دخترک قصه همون سایه بود اما سپید نبود؛ خاکستری بود و بس... 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۷
سایه نوری

بعد از ۱ ساعتی نوشتن توی دفترم و ضبط کردن صدام وقتی داشت واژه ها را می بارید،، ناگهان دیدم اینجام !!!  این واسم معنای قشنگی داره.. اینکه وبلاگم  به جایگاهی تبدیل شده که من عشق و تعهد رو همزمان بهش دارم.. 

این یکی از متن های لحظه ای و بی ویرایش امشبم بود: 

دلتنگی های مشترک، خاطرات مشترک،، خنده های مشترک،، دردهای مشترک.... 

اشتراک!! ناتمام بی بدیل!! ای ادامه ی بلند... 

این ادامه ها،، تا ابد مرا  زرد و خسته و نحیف،، سبز و پایدار می کنند.. 

اشتراک!! تو ادامه ای... یک ادامه ی بلند!!

 

حس عجیبی بهش دارم... چی رو با کی شریک شدیم؟؟ نقطه های مشترکی دارم با آدمهایی که هرچند تمامی ندارند این اشتراکها،، اما جز دلتنگی، تو قلبم نمی کارند..زخم بعضی اشتراکها و دردش همراه با لذت هاش... اشتراکم اصیله، مثل زندگی !! همه چیزو باهم داره !!

سایه... امشب... برای خودش... ۱ خرداد ۹۹ تمام شد،، زیبا بود،، زیاد بود،، کم هم داشت... و چیزی که مهمه،، دیگه هرگز تکرار نخواهد شد... هرکس، هرچیز،هرروز تمام شدنیست..

تمام شدن را که ببینیم، به تمامی می بلعیم.. همین دیدن اتمام تو هر موردی می تونه شکر، قدر دانستن، سخت و جدی نگرفتن، بزرگ نکردن دنیا و حضور تو لحظه رو هزاااار برابر کنه ...  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۰
سایه نوری

داشتم دفترمو ورق میزدم که به نوشته های چند هفته پیش رسیدم... جایی نوشته بودم : 

شب استو من میخوابم در حالی که روحم زنده استو بیدار و منتظر صبح... الان به این فکر کردم که قرار بود یه پست بنویسم با عنوان : منتظرم صبح بشه...( با مرور نوشته هام یادم افتاد و حتما مینویسمش)  شما چند تاشب تو هفته،، تو ماه... دارید که با تمام وجودتون منتظر صبحو طلوعید؟ قبراق از خواب میپرید بیرون؟ به نظرم همه ی این انتظار برای صبح تو ۲ تا چیز خلاصه میشه: ۱عشق به خود با وجود همه ی بدیها، بدجنسی ها و عیب ها.. ۲ انجام کار یا کارهایی که عاشقشی،، خلق ناشیانه و کشف های شگفت انگیزو باورنکردنی حینش،، رسیدن به نتایج نابو اصیلو واقعی و بی پرده حین خلق های عاشقانه... برای من تنهایی و عشقبازی با کلمه و عرفان و نقاشی و مراقبه و نظاره ی آسمانو کتاب.. واایی و جانو برکت به حس اون لحظه هاا.. !!

جای دیگه یه چیزی نوشته بودم که یادم رفت اینجا بگم اما هرچی بگم از حسو شوقم روز اتفاقش کم گفتم... اوایل قرنطینه و کرونا بود که اتفاقی با جایی آشنا شدم که نیرو میگرفت.. من گفتم کارم نوشتنه،، خیلیی ایده دارم برای نوشتن و برنامه های دیگه شون و... نمونه کار فرستادم،، چندروز بعد گفتن نمونه کارهاتون پذیرفته شده و خوش اومدید و ... کارمون رو شروع کنیمو ... خیلیی هم مشتاق بودن اما من درگیر برنامه های خودم بودمو خب سفارش دستم بودو ... بی اعتنایی کردم. گذشتو گذشت تا دیدم پیج های بزرگو کار درستو حرفه ای و ... از اونها میگن. چقدر خاص بودنو خالص،، چه اهداف قشنگی داشتن و چقدر بزرگ بودن اما فروتن.. باورم نمیشد اینقدر عالین و به عالی بودن معروف هستن ... 

حالا بگذریم از اینا ... من در اون لحظه، فقط به قانون کمترین تلاش فک میکردم.. اینکه وقتی عاشق کارتی و انگیزه ت فقط عشقه ( البته که من انگیزه م عشق خالص نیست و پول هم واسم مهمه اما امیدوارم درست بشه،، نگاهش میکنم تا انگیزه هام قوت و قدرت بگیرنو تعالی یابند اما نمیجنگم هرگز،، من الان، همه ی اون چیزیه که نیاز این لحظه مه،، درکش میکنم، دست خودش نیس..  به هرحال عاشق کارمم و باهاش کیف میکنم) بدون اینکه تلاشی کنی، بخوای، حتی تصورش رو هم کنی،، اتفاقای شگفت انگیزی از راه میرسه.. وقتی بدونی وفور و فراوانی و بی نهایتی از آن خالقه و تکه هایی از این وفورها در توام هست،، محدودیتها کنار میرن و نور و شکوه حتی جایی که نمیخوای،، جایی که خودتم نمیدونی میان تو زندگیت.. از جایی که فکرشم نمیکنی،، مغز گیج میشه که اصلا چی شد،، چون نمیفهمه.. آخه اینا همه ش کار قلبو الهامو عشقو سکوته... 

زندگی یه ساده ی خوشگل و اعجاب انگیزه.. فقط کافیه راهشو یاد بگیری.. بعد پول میاد، جایی که نمیخوای... عشق میاد، جایی که نیازی نیست.. آرزوها محقق میشن، وقتی آرزویی نیست.. 

 

باشد که نخواهم و بیابم.. 

باشد که بهتری نخواهمو فقط بودنی باشم ناظر..

باشد که خودم را ببوسمو دگرگونی از ملکوت فرو ریزد..

باشد که آرام گیرمو قرارو سکون و طوفانها زیرو رویم کنند..

باشد که باز باشمو آسان بگیرمو پیچیدگی ها پایان یابند..

باشد که هیچ نخواهمو بودن شوم ..

باشد که رهایی از راه برسد وقتی حتی اسارتها شیرینند!!

باشد که در هستی،، در ملکوت روان شومو شکوه یابمو بریزمو از نو ساخته شوم... 

باشد که هیچ شومو بودن باشمو بی آرزویی... 

باشد که سکون یابمو سکوت شوم.. ذره باشمو وسعت گیرم.. 

باشد که هیچ نباشم جز نگاه جز آگاهی.. جز هماهنگی و حل شدن در هستی.. 

باشد که تمام شومو خدا شوم !! 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۵
سایه نوری