سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

به وقت نوشتن...

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۲۲ ب.ظ

حالا که سر کلاس آنلاین زبانشه و من تو اتاق، رو تخت به هم ریخته، لم دادم، هرچند بهترین وقت نوشتن نیست اما نوشتن برای من بهترینه! 

 

اکثرا گفتم خونه مرتبه و برق میزنه؛ اکثرا گفتم بوی خوش غذا پیچیده اینجا؛ اکثرا گفتم پر از اشتیاقم و قبراق... یا حتی اگه گفتم چندان خوب نیستم، بیشتر مواقعش با همون چندان خوب نبودن، عطر زندگی رو به تمامی به مشام جانم کشیدم... 

 

حالا اما انگار هیچ کدوم از قبلی ها رو نمیتونم بگم.. فقط میدونم میگذره. میدونم لحظات تازه، حال تازه میارند. میدونم دائما یکسان نباشد حال دوران. میدونم چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند... 

 

شاید بگم خیلییی وقته که چنین حالی رو تجربه نکرده بودم. هرچند از حدود ۲ ماه پیش شروع شده اما به این شکل خموده و آشفته درآمدنش، مال امروزه. انرژیهام باهام همراه نمیشن. جسمم دور و خسته ست و روحم خواب.. 

 

اینکه دارم اینها رو اینجا مینویسم چون خیلی زیاد میشنوم:

تو چون از نظر روانی راحت و بی دردسر رسیدی، اینقدر راحتی؛ اما باید بگم که روان من هیچ وقت راحت باهام راه  نیومده. از وسواسهای فکری، اضطراب اجتماعی، ایده آل گرایی، کنترل گری، استرسها، بلد نبودن و ... بگیر تا خیلی چیزای دیگه. 

 

تو چون هیچ مورد شخصی و مشکلی نداری، اینقدر شادی؛ اما باید بگم که من برای ذره ذره ی این شادی، غم دادم و رنج.. و چه در مسیر تحصیلم، چه رابطه م، چه خانوادگی و هر چیز فکرش رو کنید، مورد داشتم و پیش اومدم.. 

 

تو چون یه عشق عجیب داری، اینجوری متفاوت نگاه میکنی؛ اما باید بگم که در راه رابطه م از جسم و روح و روان و وقت و انرژی و خیلی چیزها دادم تا سلول سلول بودنم! خودم رو کوبوندم و از نو ساختم و هنوز هم ادامه داره...

 

چیزی که بزرگترین نقطه ی آسیب این سالهای اخیر منه، چیزیست به نام خانواده... پس نگید چون حامی داری و فلان اینجور بی غم دوران، میتازونی..

آره.. من خیلی مواقع حس میکنم چه تنهای قوی ای هستم.. و افتخار میکنم به خودم اونجور مواقع.. چون تنهایی عمیقی ساختم. چون تنهایی باشکوهی دارم.. چون تنهایی قوی ای شکل دادم.. 

 

و اینکه من هم روزهای مثل امروز دارم. اما انتخابم این بوده که با چنین روزهایی هم، مثل پرنده ها پرواز کنم. هرچند گاهی حتی  نمیتونم تکون بخورم. 

 

من تجربه های ویرانی و آبادانی؛ تجربه های خرابی و ساختن؛ تجربه های آسیب زدن و آسیب خوردن، زیاد دارم. و سعی کردم همه شون رو با نگاه نو، با نگاه ظریف، با نگاه متفاوت و با نگاه مخصوص سایه ببینم.

 

ما به هر چیزی میتونیم نگاه چهارچوب شکن کنیم و از هر چیزی میتونیم قانون شخصی بسازیم. این قانونها، نور قلب هامون میشن.. تجربه ها، ستاره های آسمونمون میشن.

بعد میتونیم نور بپاشیم و ستاره بارون کنیم دنیا رو.. چون نورها و ستاره های توی صندوق، از تاریکی ها کم نمیکنن.. اصلا زکات نور، افکندنشه 😊 اصلا زکات ستاره، باروندنشه.. 

 

به نظر من میزان سخاوت ما، میزان ثروت و سعادتمندی ما رو میسازه و بس... 

 

گذر از این مرحله ی زندگیم، من رو پر از حس و تجربه میکنه؛ هیچ شکی توش ندارم. با حرفهای تازه و حس جدید و جهان نوساخته م، پایه های وبلاگ عزیزم رو خواهم لرزوند 😊😇

 

من همیشه ی زندگیم، انرژی ریختم.. یکم نور و ستاره هاتون رو بریزید به این نقطه از جهانم لطفا 😊

#مرحله ی_تازه ی_شفافیت_با_خود_و_جهان

 

نظرات  (۱۱)

دیدی چی شد؟! 

این کیبورد بی ادب گوشیم جنگجو رو جنگل تایپ کرد منم ندیدمش و جنگل ثبت شد😅

پاسخ:
😁
جنگجوی عشق به خود و قدرتهای عجیب بعدش.. به به ... یا حداقل مراقبت و حمایت و حفاظت از خود و قدرتهای بعدش 😊😊

چیزی که بزرگترین نقطه ی آسیب این سالهای اخیر منه، چیزیست به نام خانواده... 

این جمله رو با لُب لُب مغزم درک میکنم و از اعماق دهلیزهای قلبم حسش میکنم.

یک کلام ، کسایی که بزرگترین نقطه ی آسیبشون خانواده ست ، جنگل‌های عشقن❤

پاسخ:
لب لب مغز و دهلیزهای قلب 😊😊
گیسو کمند، میدونی من لزوما حرفم این نیست که من فقط آسیب خوردم و آسیبی نزدم؛ نه... 
ولی تهش همه مون با تمام آسیبها،، باید مسئولیتها رو بپذیریم و خودمون والدین خودمون بشیم .. اما خب آدمها وقتی بعضی قدرتهای ساخته شده رو می بینند، فکر میکنن همیشه بوده .. بله کسایی که آسیب می بینند و تهش تنهایی های باشکوه میسازند، جنگلهای عشقن.. 😊

سایه 

امروزم هنوز حالت مثل دیروزه؟ یا بهتر شدی؟

میگم آغاز این خمودگیها مصادف با تصمیمت برای نوشتن سختیهای گذشته ات نبوده؟ 

ببین سایهء عزیزم نوشتن از چیزی هرچقدر هم مفید برای دیگران هرچقدر هم مفید برای تخلیه روانی خودت اگر رنجی رو بهت تحمیل کنه اگر نیرویی رو تحلیل ببره درست نیست 

یعنی تصمیمی که برای شیوهء نوشتنش گرفتی درست نیست 

شاید دارم کامنت خیلی بی ربطی میذارم ولی حسم اینطوریه که تز وقتی تصمیم گرفتی از رنج های گذشته بنویسی دو دلی هایی که دیدم رمز دار بنویسم؟ بنویسم؟ ننویسم؟ یه روزی میگم و ..... 

اینها نشون دهندهء اینه که فعلا وقتش نیست داستان رنجت به اشتراک گذاشته بشه 

فکر میکنم باید یه تجدید نظری تو نحوهء نوشتن اون بخش از زندگیت بدی 

یا اول برای خودت بنویسی یه سری مسائل حل بشن بعد با ما به اشتراک بذاری 

یا کلا خودت با خودت یه سری مسائل رو حل کنی و وقتی بنویسی که ذره ای شک تو دلت نباشه

در کل پوست جدیدی در حال کنده شدن و افتادنه و بعدش زیبایی و وسعت روح زیباتری اتفاق خواهد افتاد 

میدونی من توانایی در آعوش کشیدن و نوازش رو به صورت کلامی ندارم اما حضوری چرا خیلی 

 

پاسخ:
مرسیی نسیم قشنگم..
امروز بیش از هر چیز با جسمم درگیر بودم و بدحالی 😊
کامنت تو باز دوباره منو میکشونه به کشف و شهود عمیق تر تو خودم..
شاید نسیم؛ نمیدونم.. چیزی که میدونم اینه که یاد گرفتم چیزی رو بنویسم که قبل از هرکس برای خودم مفید باشه و برای خودم باشه.. یعنی بعد از سالهاا ندیدن خودم، به این مطمئنم که حالا دیگه اول باید خودم رو ببینم.. 
و رنج نوشتن، نمیدونم نسیم،، شاید.. حتما رهاش میکنم تا ببینم چی میشه..
اما به ریشه های حالم که فکر میکنم: تعویقها، عقب انداختن ها، شاید ترسها، بی مهری به خود، بی نظمی هام، جلسات کاری و تلفنی و مجازی و حضوری زیاااد، بی توجهی به خود، خواب و بیداریهای بی نظم شده، انتظارهای فرسایشی، برنامه های نامیزون و یک سری چیزهای دیگه،، خسته و فرسوده کردن منو... 
اما نسیم،، حالا که دارم مینویسم، و جسمم نسبت به صبح آرام گرفته، بهترم.. ذهن آرامتر و قلبم روشن تره.. میدونم با عملهای تازه تر میام..
دقیقا نسییییم،، یه پوست سفت شده ی بیمار در حال کنده شدنه و درد و خون ریزی و ترمیم و رسیدگی های بعدش.. 
کلامت الآن منو حسابی در آغوش کشید و آرامترم کرد و آگاه تر.. 
ممنونم ازت؛ مرسی از هوشیاری همیشگیت.. چه خوبه که داریمت.. 

یه دوستی یه روز بهم گفت که خوش بحال آدم های که میتونند بنویسند ، اون ها تجربه لذتی را دارن مز مزه می کنن که تو هیچ جای دنیا و به هیچ قیمتی نمیشه تجربه اش کرد ، خوش بحال دولت آبادی ها ، خوش بحال معروفی ها و خیلی کسای دیگه ای که حتی اگه نتونن احساسشون رو به زبون بیارن میتونن به زیبایی روی کلمات متصاعدش کنن. اینطوری اون ها هم حال خودشون خوب میشه و هم حال خواننده هاشون ... نعمت بزرگی است نوشتن از شکستن ها ، جرات میخواد به زبون بیاریم که یه روزی ماها هم تجربه اش کردیم و گرنه که پنهان شدن پشت کلمات زیبا کار هر کسی هست ... غنیمتی است هم صحبتی با کسایی که برای نوشته هاشون فکر می کنند تو جامعه ای که دیگه خوندن دو خط خارج از حوصله شده ... جملاتی که نوشتی نظم و ترتیب خاصی نداره ، مثل بقیه نوشته هات نیست ... من هم تجربه چنین حالتی رو دارم وقتایی که کلافه ام نوشتن آرومم می کنه حتی اگه این نوشته ها معنی خاصی نداشته باشه از این شاخه به اون شاخه باشن نظم داستان واری رو طی نکرده باشن ولی باز برام جذابیت دارن چون صادقانه ترین حرفا توی اون نوشته های شلوغ میشه پیداشون کرد حرفایی که شاید هیچ وقت به زبونم نیاد ...

پاسخ:
خوش به حال آومهایی که میتونند بنویسند 👏👏 و مشغولش میشن.. 
کامنتتون از اون حرفایی داشت که صاف میشینه به قلب آدم.. 
ممنونم..
بله واقعی شدن، شناخت خودمون و ابرازش و همونطور که گفتید، جراتش.. خودمون و اتفاقات و جهان رو از نو میسازه و ما رو رها و شجاع و آزاد از هرچیز میکنه.. 
سپااس از شما.. 

سلام:)

 

اجازه هست ذهنم درگیر بعضی‌حرفاتون بشه؟

 

«تو چون یه عشق عجیب داری، اینجوری متفاوت نگاه میکنی؛ اما باید بگم که در راه رابطه م از جسم و روح و روان و وقت و انرژی و خیلی چیزها دادم تا سلول سلول بودنم! خودم رو کوبوندم و از نو ساختم و هنوز هم ادامه داره...»

 

و هنوز ادامه داره؟!؟😮😕

-___-

پاسخ:
بله عینک جان.. چراکه نه 😊
رشد و اتفاقات تازه همیشه ادامه داره..
 شاید کار ما اینه که یه کوچولو سفیدی بسازیم و قاطی سیاهی ها کنیم و با خاکستری جذابی که خلق میشه، لباس مهمونی بپوشیم و بخونیم و برقصیم!. 
من یکم گفتن از یه چیزایی واسم سخته اما میدونم که یه روز بالاخره میگم..
ممنونم ازت.. 

خیلیها بیرون زندگی هر کسی رو میبینن و فکر میکنن که اون طرف نظر کرده ی الهی هستش و از اول همه چی براش اوکی بوده و به هرچی دست زده طلا شده ولی هیچوقت اون تلاش و اون زحمت و اون عرق ریختنی که پشت اون موفقیت بوده رو نمیبینن وشاید اگه بهش بگن اگه اون موفقیت رو میخوای مثلا باید دو سال در ۲۴ ساعت ۴ ساعت بخوابی هیچوقت اون زحمت رو به خودشون ندن و موفقیتهای دیگران رو به شانس و پارتی و چیزای دیگه ربط بدن

پاسخ:
دقیقا قضاوتهای بی سر و ته واقعا عجیبن.. 
اما خب من حرفم اینه شاید آدمهایی که بازیهای روانیشون کمه.. دست به خاک میزنن طلا میشه و همونجور که شما گفتید،، هستن اما من اونجوری نبودم.. 
شاید حالا به مرور بیام بگم دیگه دارم با کمترین تلاش میرسم،، دیگه دنیا طلایی شده واسم اما هنوز وقتش نیست.. و در گذشته که دیگه هرگز نبوده.. 
ممنونم از کامنتتون.. مرسیییی.. 
۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۰ بلاگر کبیر ^_^

تو رو با همین حال آشفته و خموده ی امروزت به سینه ی محبت میفشارم سایه...  و همینجور که زلفهای نازنینتو شونه میزنم بهت میگم چقدر تو الهام بخش و نازنینی و در کنارش هیچ مسئولیت ورای خودت بودن در برابرِ منِ مخاطب نداری. برای همین حال و احوال امروزت نه تنها برام ناخوشایند و غیر قابل قبول نیست بلکه عجیب و غریب هم نیست. چون من ورای نوشته هات ، حضور و وجود داشتنت به عنوان یه شخصیت واقعی رو در جهان میبینم و حس میکنم. حال امروزت رو نه تنها انکار نمیکنم که پایکوبی هم میکنم از واقعی بودنت و نشون دادن این واقعیت به ما...  

برات یه فنجون چای با عطر بهار نارنج های درخت حیاط پدریم میریزم و با یه تیکه شکلاتِ خودم پز میذارم سر میزت.کنارشم یه یادداشته که روش نوشتم *وجودت جهان رو زیبا تر کرده دختر *

 

 

***همینجور که داشتم برات مینوشتم کوروش آب خواست و من انقدر تو فکر کلماتم بودم که رفتم یه لیوان برداشتم و همونجور خالی گذاشتم جلوش. با تعجب برش داشته میگه مینا چرا یادت بود آب بریزی 😂 یعنی چرا یادت رفته 😁😁 باز میام از مادری کردنام میگم برات 🤦🏻‍♀️***

پاسخ:
مینا... مینا.. مینای عزیز،، ۲،۳ باری کامنتت رو خوندم و عطر کلمه هاش مستم کرده و تیر آخرم چایی بهارنارنجت بهم زد..‌ 
ممنونم ازت.. چقدرر زیبا و عمیق واسم نوشتی.. 
و کوروش، یعنی خوندن اون قسمت آخر منو از هرچه حس، بیرون کشید و خندیدم و خندیدم 😅😂

واقعا هر چی که خواستم بنویسم بی معنی به نظر اومد

اگه رو به روم بودی فقط لبخند می زدم و گوش می کردم 

فقط همین 

:)

پاسخ:
فقط همینت چیز کمی نیست.. لبخند، اتفاق زیباییه.. مرسیی ازت سین عزیز 😊😊

بهترین آرزوها رو دارم براتون 

پاسخ:
سپااس فراواان و من هم برای شما ... 

امروز کلی چراغ روشن دارم!

برای روشن کردن همین چراغ ها،  متحمل غم ها و درد های بسیاری شدم

و امروز دقیقا توی همین ثانیه و همین لحظه یک چراغ روشن رو به تو هدیه میدم!

برای تموم وقت هایی که شب هامون رو روشن کردی

حداقل تا جایی که بتونیم زیر پامون رو ببینیم((:

 

پاسخ:
سپیده ی عزیز،، مرسی به خاطر چراغت، قلبم رو لرزوند و دلم رو روشن کرد، قدرش رو میدونم حسابی.. 
منتظر شعر کوتاه جدیدت میمونم که خودش یه چراغ دیگه ست.. 

:)

پاسخ:
ممنون از لبخند زیبات سین دال... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">