سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسئولیت» ثبت شده است

تب و تابی که تو سینه مه، عمیق و ریشه دار و سوزانه؛ از موضعی که خیلی واسم مهم و حساسه میاد و من در مقابلش ضعیف میشم و گرفتار عادتها و له..

 

زیاد نوشتم این روزها؛ خودکارم نصفه شد و دفترم به نیمه رسید. چاره ها، راهشون رو از میان گرداب وجودم و سیل کلمات پیدا کردند و رو صفحاتم زلزله بر پا شد. منم که باید دست به کار آباد کردن ویرانی ها بشم. 

 

میخوام واقعی و اصیل ببینم؛ واقعی و اصیل انتخاب کنم. نمیخوام زور الکی بزنم؛ نمیخوام عجله کنم هرچند مزمنه این مورد.  از لایه های غر و شکایت و ناله گذشتم؛ میخوام مسئولیت چیزی که سالهاست باهام همراهه ؛ که بارها منو شکسته و عزیزترین لحظات عمرم رو دود کرده، به تمامی بپذیرم، نه یک بار برای همیشه که بارها و بارها تا هستم. 

چون شک ندارم این منم که اجازه میدم این کار رو باهام بکنه؛ منم که قدرت رو دادم دستش. اما خب دانشی که تو نوشتنم بر من نازل میشه رو هنوز به بینش و عمل تبدیل نکردم؛ نتونستم هنوز و بلدش نیستم تا این لحظه. شایدم تنبلم توش.. اما در چنین پله ای از مسیر ایستادم به هرحال.. 

 

جمعه یکی از درسهای مهم و پرنکته و شلوغ این ترم رو سر و سامان دادم. از صبح تا شب، ۵ جلسه ویس رو گوش دادم؛ جزوه هام رو نوشتم؛ جواب سوالهاش رو درآوردم با اینکه دلم بیقرار بود. و از این بابت بسیار خوشحالم.. 

 

پروژه ی کاری جدید عملا شروع شد و من تحقیقات و مطالعاتم رو شروع کردم و نمیخوام شجاعانه پیش برم بلکه دارم شجاعانه پیش میرم بااینکه بیشتر از همیشه میترسم!

 

رمانی که میخونم به  قسمتهای جذابش رسیده و از سرخوشی های این روزهای پر التهاب منه... تمامش که کردم، حتما اینجا ازش مینویسم.

 

دیروز با اینکه غم وجودم رو گرفته بود، کل خونه رو برق انداختم؛ واسه خودم سمبوسه پختم، جواب سوالهای استاد رو درآوردم و آماده و تیز نشستم سر کلاس. کتاب خوندم؛ دوش عالی گرفتم؛ موهامو آراستم و لباس زیبا پوشیدم. بعدش نشستیم فیلم (شب) رو دیدیم. و عمیق خوابیدم و خواب خوش دیدم. شکر به خاطر خوب خوابیدن، واقعا شکر.. 

 

امروز با وجودیکه چند بار منی که کم و سخت گریه میکنم، اشکهام صورتم رو خیس کردند اما ماهی شکم پر پختم. کتاب صوتی گوش کردم. مسیر طولانی رو رانندگی کردم؛ کتاب خوندم؛ خریدها رو جابه جا کردم؛ نوشتم؛ به بچه ها تو سوالات درسیشون کمک کردم و... و در نهایت هم فیلم (پابرهنه در بهشت) رو دیدیم.. 

و هرچند یک سری برنامه هام موند اما با مهر و شفقت و ارفاق به خودم آفرین میگم 😊😊

 

فردا باید محتوایی بنویسم که کمی موضوع عجیبی داره. متنش رو  آماده کردم تا حدودی و فقط باید پردازش و تایپ بشه.. 

 

بچه ها واسم به زیباترین مدلی که بلدید دعا کنید؛ برای رهایی ذهنم و آرام روحم و حل شدن تو همینجایی که هستم... ممنونم.. 

 

میدانم شاید برای تو پایانی نباشد، 

هرچند امیدواری و ناامیدی پی در پی را خوب بلدم اما ناامید شدن را نه،

 پیامت را برسان؛ مگذار پذیراییم بیش از این بشکند و پریشانیم شاخه ی تازه دهد،

بگذار ماه طلایی کوچه ی ما، باز هم طلا ببارد و سرخوشی دلتنگی های ناتمام باشد! 

 

بچه ها نوشتن اینجور پستها برای من خیلی سخته؛ تهش هم فرسوده م و هم شاد 😊 شاید چون سرسختی و جادوگری و راه یابی بیشترین کاریه که میکنم پس بلدش شدم یا شایدم مجبورم که بلدش باشم! ولی دوست داشتم بنویسم. چون خودم رو مسئول میدونم که فقط از روزهای خوشم ننویسم. 

 

به هرحال سرسختی های من ریشه در شکستن هایم دارند و

بیشتر از هر چیز یاد گرفته ام که میگذرد؛ شاید این شگفت انگیزترین چیزیست که یاد گرفته ام با تمام رگهای تن و زوایای روحم... 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۸
سایه نوری