بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
دوباره آشپزی می کنم. دوباره خونه م تمیزه. دوباره از میان مرگ برخاستم. مرگ برای من یک تکرار بوده در سالهای اخیر. تکرارها مهمترین بخش هایی هستند که باید بهشون نور تابوند برای عمیق تر دیدن...
تکرارها... اونچه در روابط ما، زندگی مالی ما، اهمال های ما، بی نظمی های ما و... مدام و مدام تکرار می شن. اون سبک هایی که اعلام می کنیم نمی خواهیمشون؛ از دفعه بعدی انجامشون نمی دیم؛ با صدای بلند به خودمون می گیم: از ترم بعد، هفته بعد، سال بعد، روز بعد، ماه بعد بمیرم هم عوض میشم یا عوض می کنم فلان هارو اما باز هم بهشون برمی گردیم و به زندگی هامون فرامی خوانیمشون...
اینها با دانستن بیشتر، کتاب بیشتر، خواندن بیشتر، تلاش بیشتر و هیچ بیشتری لزوما ( دارم میگم لزوما و نه قطعا) تغییر نمی کنند. اینها نیاز به نور تاباندن، صبر، تاب آوری سوال پرسیدن درباره شون، تاب آوری ناکامی درشون، تاب آوری جواب نداشتن براشون، نگاه ویژه بهشون، باز کردن جایی برای بررسی شون، گرفتن کمک های تخصصی واسه شون، پردازش خشم های زیرشون، بررسی ناهشیار درباره شون دارند...
خیلی شیفتگی دارم نسبت به این مبحث...
اما بگذریم...
به زندگی و جزئیات و ساده ها برگشتم. سنگینی ها رو تاب آوردم و صدای شکستن استخوانهام رو شنیدم تا به این لحظات برسم. فروپاشی و شرم و خشم و غم و آه و فغان و احساس عذاب و اسارت رو چشیدم و واکاویدم...
گذشته رو گشتم.
در حال جون کندم. از لحظه ی حال بیزار بودم. نمی خواستمش اما فقط به هرشکلی که ازم بر میومد و با قدم های کوچک و کج دار و مریز و ادامه دهنده و پیش رونده و با فحش به خودم و زندگی و گاه با خوشی های کوتاه گذروندمش. تحملش کردم حال رو. لحظه حال فقط با آموزه های اکهارت توله.. فقط با حواس پنجگاه.. فقط با خواستن به چنگ نمی یاد. . برای من این دوران با خشم با کوبش با فشار با نخواستنش با مرگی مدام با خستگی با جسم و روانی فروپاشیده ادامه داشت. و من فقط نسبتا با نور اندکی میان تاریکی ها یک ادامه دهنده بودم. یک جنگنده بودم. من در لحظه حال یک بیزار از لحظه ی حالِ مبارز و مقاومت کننده بودم.
من در لحظه حال بی لذت با احساساتی سنگین و درهم پیچیده پیش می رفتم. با احساس ناتوانی پیش می رفتم. با نفرت پیش می رفتم. بی لذت پیش می رفتم. با مرگ پیش می رفتم. با آسیب خوردن و آسیب زدن پیش می رفتم. با خشم و پرخاش پیش می رفتم... با احساس بدبختی و بدبختانه پیش می رفتم. با انتقام ادامه می دادم بدون هدف های خیلی متعالی ادامه می دادم! برای دیده شدن و انتقام گرفتم ادامه می دادم... شاید هم عقب می رفتم..
با امیدی خیلی اندک.. خیلی اندک.. خیلی اندک..
با امیدی اندک به آینده ای که می خواستمش؛ با تمام اشتیاق و میل و حرص و طمع و ولع و هیجان و عشق و قلبم می خواستمش، مقاومت کننده و ادامه دهنده بودم.
در یک میدان مبارزه ی شخصی، کاملا شخصی.. با نگاهی نقاد به هر جمله و هر کلمه ای از بیرون، پیش می رفتم.
با ماندن بر مسیر درون، به سختی ماندن بر مسیر درون ادامه می دادم..
حالا خوشحالم. حال غرقم در دوستی های قدیمی. حالا رها هستم در واقعیت و رویا... حالا باز به امنیت درون و بیرون برگشتم. باز مهربانم. باز خشمگینم. باز به زندگی آمده ام. به زندگی چشم دوخته م.. باز آشپزی و تمیزکاری و دست کشیدن به پوست و موهام رو می بلعم و خلق می کنم.. باز زنانگی رو لمس می کنم.. باز به خلق و کلمه و رمان و فیلم و شعر و شعر و شعر و نوشتن و هنر... برگشتم.
باز به خودم آمدم و به خودم برگشتم...
با نگاهی تیز و نقاد تا جایی که از دستم برمیاد برای کشف رمزها و رازهای خودم، برای ماندن در مسیر شخصی خودم، برای بدن خودم برای روان خودم برای زندگیِ خودم با تمام خوب ها و بدهاش مبارزه می کنم و سر دیگر هر طیفی، مخالفشه!!!
و هرآنچه در پیش آید با تحمل من در ناکامی و ظرفیت من در جا دادنش در خودم، می گذرد یا نمی گذرد و من نگذشتنش را در خود جای خواهم داد و با صبر نگاهش خواهم کردم...
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم.....
سایه ی عزیزم ...
پاراگراف اولت رو خوندم این اومد تو ذهنم : این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام...
در مورد پرانتزت و تاکیدت به لزوما : به نظرم قطعا ! کی فقط با خوندن و شنیدن و دونستن بیشتر تغییر میکنه . کاملا ادامه ی حرفهات درسته و مسیر همونه ... باید رو به رو شد. باید دانسته ها آزموده بشن صیقل بخورن تا در من آدمی متجلی بشن .
برای اینکه خرد زندگی برای هر کس به شیوه ای منحصر به همون فرد ترجمه میشه و دانسته های یکسان از کتابی یا دانشی باید از مسیر شخصی عبور کنه تا از دلش اون آدم از خاکسترش بلند شه و بگه بلهههه من دوباره متولد شدم از خودم.
واقعا نور به مسیرت دختر . همیشه ازت یاد میگیرم .