سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

 نمی دونم چرا ذهنم برای شروع پست جمع نمیشه... چند ثانیه به صفحه زل زدم و کلمه ای برای شروع پیدا نکردم...

خیلی زیاد خسته م و در عین حال متحیرم و حالِ عجیبُ غریبی دارم. چرا من به موقع نمیام بنویسم که بعد اینقدر گیجُ گم نباشممم؟! همسر بعد از بیشتر از یکماه شب کار بوده و من اومدم که بنویسم...

 کلاسهامون شروع شدن و منِ تشنه ی یادگیری، تشنه ی مفاهیمِ روحی، روانی و درونی در حینِ لذت وافر، وسواس عجیبی دارم.. به دنبالِ یادگیریِ مفاهیم از پایه هستم؛ ترجمه ی کتابها به دلم نمیشینه؛ شروعِ موازی و معرکه ی کتابهای غیردرسی و درسی هنوز واسم اتفاق نیفتاده و ...

 اما به هرحال من آدمی هستم که بعد از سالها واردِ جامعه شده؛ خودآموزی رو کنار گذاشته؛ پاشو از دایره ی امن که چه عرض کنم، دایره های امنی که دورِ خودش کشیده بوده بیرون گذاشته و با یک حجم از جهانی نو و مرموز مواجه شده: بعد از مدتها رانندگی میکنه اونم از قضا در یزرگراه هایی که تصادفات توش زیاده و از دیدِ اطرافیان بسیار خطرناکه.. واردِ دانشگاه شده؛ واردِ بازار کار شده؛ در درون خودش دگرگونی هایی ایجاد شده یا کرده و... 

 خب بهتره برم سر اصل مطلب و همینطور ازش طفره نرم frown  خیلی صریح بگم که من دقیقا دوشنبه ی هفته ی پیش از محل کارم اخراج شدم!!  indecision یا خودم، خودمو اخراج کردم، نمی دونم واقعا... حالا چرا؟ چون من آدمِ چشم به گویی نیستم؛ هرکاری ازم خواسته بشه نمیکنم و در چهارچوب خودم جلو میرم... بعد سرِ یک موضوعی به رئیس اونجا گفتم: من این توقع مشتریِ شما را به جا نمیدونم و انجامش نمیدم... بعد اون یک چیزی گفت که انجام بده و... و من هم گفتم: اگر میخواید با من کار کنید، من اینم laugh بعد اونم گفت: ما نمی خوایم با شما کار کنیم و شما می خواید با ما کار کنید frown منم گفتم: امیدوارم بدون من که بهترین نویسنده کل شرکتتون بودم( دلیل دارم واسه این حرفم، من آدمِ خودستایی نیستم و ابرازِ خود و تعریف از خود رو اصلا بلد نیستم اما اینو توش شک ندارم) این همه واستون جذب مشتری کردم، این همه واستون درآمدزایی کردم و برای هر مشتری شما که می نوشتم، بازهم میومد سراغ من بارها و بارها، کارهاتون خوب پیش بره و خدانگهدار و عصبانی بودم هاااا... 

 بعد هم گفت پرخاشگری کردن ایشون به من و... cool  خب من نمیگم کار من درست بوده و اونا چی... اتفاقا اونها آدمهای محترم، آرام و درستی بودن در چهارچوبِ خودشون اما پرخاش indecision نمیدونم والا... اما بعد که من خوب خودمو تحلیل کردم، دلیلِ خشم من این بود که کیفیتِ کارِ من، از جان مایه گذاشتن های من و وقتی که میگذاشتم، حقوقش 4،5 برابرِ رقمِ دریافتیِ من بود و این داشت منو آزار میداد.. من پول واسم نیست، برکتِ پول واسم مهمه، هرچقدر هم بهم میگفتن اندازه ی پولی که میگیری کیفیت خرج کن، نمی تونستم کمتر باشم و با عشقِ قلبم کار میکردم...باهاشون مخالفت میکردم، کاری که نمی خواستم رو ابدا انجام نمی دادم و... اونها هم در تمام این 5 ماه به خاطر سودی که واسشون داشتم، نادیده می گرفتن... خب اینجا مسئول کیه؟ من... من رقمِ اونها رو دیده بودم، مسئولیتش با خودم بود؛ انتخابش کرده بودم و تمام.... وقتی مطمئن بودم که: (اونها به من نیاز دارند نه من به اونها)، (اونها منو از دست میدن، نه من اونها رو)، (اونها می خوان با من کار کنن، نه من با اونها) خب چرا مونده بودم؟ ترس.. تعویق و... 

 به هرحال هرچند می شد آرام تر و قشنگتر هم برخورد کرد، اما من اصلا پشیمون نیستم و به شدت هم راضیم... زمانِ همکاری ما تمام شده بود و من مطمئن بودم خدا و دنیا قراره خیلی زود به شدت غافلگیرم کنن.. مدام این فکر تو سرم بود.. کمی احساسِ آدم بد شدن بهم دست داده بود چون با 29 تا!!! سفارشی که مشتریها گفته بودن فقط من بنویسم بیرون اومدم و دلم به حال اون مشتری ها می سوخت اما خب شد...

 من به یک باورِ عمیق و قوی رسیدم تو قلبم که به موقع چیزی که باید تمام میشه و معجزه بعدی آغاز میشه.. یا به موقع اونچه نباید، نمیشه ... همین شرکتی که اخراجم کردن smileysmiley قطعا اسفند پارسال با یک معجزه در زندگی من راه پیدا کرد و در درست ترین زمان ممکن و عجیب ترین روزهای ممکن.. اگر یک مسائلی اون روزها رخ نداده بود اصلا من پیداش نمیکردم.. مسائلی که مثل تکه های پازل و در دقیق ترین زمانها روزهامو میساختن... تسلیم عجب حسیه.. رها کردن به موقع مواردِ مختلف عجب جادویی با خودش داره..چقدر دیگه باید خدا، دنیا و مسائل سرِ موقع برسند تا ما رها، تسلیم و آزادتر زندگی کنیم... جهان و خدا تسلیم می خواهندُ بسسس!!

 خب حالا برسیم به میوه ی باورم: من با 2 جای دیگه واردِ کار و همکاری شدم... هردوش به جادویی ترین و معجزه آساترین شکل ممکن اتفاق افتادن... از لحاظِ فیلترهایِ گزینش، سطح و کیفیت کار، خفن بودن و ... بسیار بالا هستند و اصلا قابلِ مقایسه با جایِ قبلی نیستند... البته که من از لحاظِ سطحِ کاری میگم و سطحِ الآنم... وگرنه من از جایِ قبلی هم بسیار آموختم.. تجربه ها کردم، فراموششون نمیکنم و همه جا ازشون به خوبی یاد خواهم کرد... یکیش رو امروز خبرِ گزینش بهم دادن، یکی رو دیروز صبح... البته جایِ سومی هم هست که هنوز خبر ندادن... چون هنوز هیچ چیز ازشون نمیدونم، هیچی نمیگم دیگه از این 2،3 تا کار... دیشب که خوابیدم اصلا حتی تصورِ امشب رو هم نمی تونستم بکنم؛ فاصله ی بینِ دو شب چقددرر می تونه باشه... 

 روزِ اخراجم رفتم دانشگاه.. البته خب کمی ناراحتی و عصبانیت همراهم بود.. روزهایِ بعدش دلتنگی داشتم.. گریه، بدخلقی، حساسیت و... البته همه ش به خاطرِ کارم که نبود.. خستگی، کارِ زیاد، ناراضی بودن از خود و... هم مسبب بود. سایه ی غرغروی افتضاحی بودم که با وجودِ همه ی اینها خودشو دوست داشت، به خدای خودش مطمئن بود، درس می خوند و برای شروعِ کارهای جدید تلاش می کرد، مذاکره می کرد و... کلا پر از تناقض بود دیگه...

 خب کسانی که منو همیشه آرام، کم حرف، بدون عصبانیت و... می بینن و از ظاهرم فکر میکنن مظلوم ترین و مهربون ترین آدم روی زمینم، کاملا در اشتباه هستند و منم اینو همیشه بهشون میگم smiley این فقط گوشه هایی بود از وحشتناک بودن هایِ این روزهام...

 خب از عشق و مراقبت از رابطه م با همسر بخوام بگم... این رابطه ای که برام به شدت مهمه رو در مشغله ها گم کردم کمی.. همسر خیلی این مدت تحملم کرد، آرومم کرد، همراهم بود و مهمتر همه با همه ی وجودش بهم ایمان داشت.. هرچند ما در کل فرصت اشتباه کردن، ناراحت بودن و بد بودن به هم میدیم و کنارِ هم می مونیم و هربار در موقعیت های مختلف یک نفرمون بیشتر هوای طرف دیگه رو داره... اما من این مدت کمی ناعادلانه هم رفتار کردم که خب بهشون آگاهم و حواسم هست که درستُ حسابی جمعُ جورشون کنم: خودم رو و کارهام رو... 

 چند روزی با عشقِ فراوان و تلاشِ خیلییی زیاد برای کار پیدا کردن کسی که ازم خواسته بود، وقت گذاشتمُ وقت گذاشتمُ هرچیز میدونستم مو به مو گفتم بهش و امروز خبرِ شروعِ کارش رو بهم داد... و من یک حسِ ناب، آسمونی و شگفت انگیز رو تجربه کردم... و به این فکر کردم که اصلا بدونِ کمک کردن به آدما و شاد کردن دلهاشون مگه دنیا جذابیتی هم داره، اصلا بدون خلقِ برق شادی تو چشمِ آدما و ذوق تو صداشون مگه روحمون به اوج میرسه؟؟...

 راستی یکی دیگه از اون زمان بندی های معجزه آسا که از اسفند پارسال به خصوص همراه منه، امروز اتفاق افتاد و اون این بود که من چند روزی می خواستم یک محصولاتی بخرم و همینطوووررر نمیشد.. صبح داشتم می خریدم که اتفاقی باعث شد نخرم و 1 ساعت بعد که رفتم برای خرید با حدود 200 تومان تخفیف خریدم و شکرُ لذتُ حس های خاص قلبم رو پر کرد.. 

 می خوام 1: تمام و کمال تر مسئولیت زندگیم رو توی دستهام بگیرم و 2: شلوغی، پرکاری و عجله رو با آرام، نظم و تعادل جابه جا کنم... این 2 تا چیزهایی هستن که تا پست بعدی میخوام بهشون آگاه باشم و پرانرژِی تر و آرام تر برگردم طوری که قشنگ افسارِ زندگیم و روزهام دستم باشه و بهشون مسلط و آگاه باشم... 

 

 

 

    از کجا به کجا رسیده ام...

   گذشته ها هستندُ نیستندُ هستند...

   من یک آونگم...

   می رومُ می آیم.. محو میشومُ هستم!

   اما در مقابل تو هیچ نیستم و تو این هیچ را

  می بَریُ می آوریُ میریزیُ میسازی...

  من با تو می رومُ می آیم،،

  تو فقط ایمانم را از نو بساز!!

                                     سایه... 

  

   

 

  

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۳
سایه نوری