سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

خیلی واسم مهم بود که این پست اینجا بمونه... دیروز اتفاقی تو کارم افتاد که واسم عجیب بود؛ اولش گیج به رو به رو خیره شدم و باورم نمیشد که کسی اینقدر راحت حرفهاشو وعده هاشو یادش بره و حتی سو استفاده کنه. و از اونجایی که یه جادوگر قوی در من زندگی میکنه،، جمله ی همیشگی ( هر اتفاقی بیفته به نفع منه) رو به خودم گفتم و پا شدم:

ظرفها رو شستم،، آشپزخونه رو برق انداختم،، جارو زدم.. شام خوشمزه ای پختم و حسابی بوش کشیدم..

نظم و تمیزی و یه دوش سریع و شام آماده و نوشتن،، وصلم کردن به لحظه و آگاهی و شور و نور.. 

خیلی زیااد خوشحال بودم که به جایی رسیدم اتفاقها نمی تونن سد راهم بشن. یا هیجاناتم رو جنجالی کنن و حالم رو شدید بگیرن.. البته که در لحظه حس بد، خشم، ناراحتی و... میاد سراغم اما راحت میتونم با چوب جادوم، جادو کنم و نور و راه بسازم.

یعنی وقتی به خودم میگم اصلا مهم نیست عصبانی باشی.. ناراحت باشی و این حسها چند روز بمونه هم،، باز خودشون نمیخوان که بمونن بی هیچ زور و جنگ و اجباری.. احساسات خوش قلق و نرمی شدند 😊😊

 

قدرت، در ما ایجاد میشه شک نکنید. قدرت شخصی و جادویی هرکس مال خودشه. با پیدا کردنش، دنیا یه شکل دیگه میشه..

برای من قدرت تو ایده هاست.. چیزی که بد پیش میره اولا به خودم میگم ناعدالتی هست، من چطور میتونم قدرت رو از بی عدالتی ها واتفاقها بگیرم که ضعیفم نکنن... 

بعدش راه های جدید میان.. بیرون کشیدن سود و رضایت از نارضایتی  شروع میشه.. بعد راه های جدید و نو و تازه پیش روم باز میشن.. بعد ایده ها جوری دست از سرم بر نمیدارند که زیر دوش حمام در حال شلنگ و تخته انداختنم که زود بپرم بیرون و بنویسمشون( مثل دیشب که کم مونده کله پا بشم زیر آب 😂😂)..

بعدش دیگه هیچ چیزی، بزرگ و جدی و بد و الکی نیست.. منم که رها و معلق در فضام و جریان زندگی رو می بلعم و باهاش همراه میشم؛ حتی اگه سیلی باشه که منو با خودش ببره به ناشناخته ها و دوردست ها و بکرترین ها..

ولی یه چیزی جاش دیشب خالی بود؟؟ می دونید چی؟؟ ارزش گذاری روی خودم..‌ آره اینکه اونقدر هم بزرگ نیستم و ناعدالتی واسه همه هست، درسته.. تحفه ندیدن خودم و راحت برخورد کردن با  موضوع مهم بودن، خیلی بهم کمک کرده( از اینها حتما میگم بیشتر چون آرام بخش و عجیب و تازه کننده و الهام بخشند).

اینکه نخوام مدام پر اهمیت باشم و اهمیتم رو حفظ کنم به هر راهی،، تازه باعث شده بیشتر عاشق خودم بشم. ارزش هامو ببینم و بدون تعصب بیجا، واسه خودم ارزشمند باشم...

 

پس صبح که بیدار شدم خیلی راحت و صریح به کسی که فرد بزرگیه تو کارش گفتم با فلان هزینه،، سفارش های فلان مدل رو انجام نمیدم. ارزش و مرز خودم رو تعیین کردم و رها و راضی و قوی و مستقل شدم.. 

مرزبندی تو همه ی روابط نیازه...

من دیشب چیز دیگه ای پیدا کردم که میتونم تجربه ش کنم.. یادش بگیرم.. بفهممش.. ملکه ذهنم که شد،، توش اوج که گرفتم و بخشی از شخصیت و زندگیم شد، قابل حس و دیدن میشه. اونجاست که میتونم ازش بگم، تبدیلش کنم به جمله و کلمه و چوب جادو؛ چوب جادوهایی که بدم دست هرکس خودش میخواد..

بعدش میتونم از راههای شخصیم سخاوتمندانه بنویسم و تهش تبدیلشون کنم به فراوانی و شکوه و برکت و نور و کمک...

صبحانه خوردم.. ناهار نمیدونم چی بپزم😐 کمی بی حالم.. دلم خوندن میخواد.. از کاری که کردم خوشحالم.. و از خودم راضیم..

ببینم چه جوابی میگیرم و چی میشه حتما بهتون میگم.. ببینیم نتیجه ی قدرت و حفظ ارزش خود، چیه و چه رنگیه و چه شکلیه 😊😊😊 هستی باهوشه و مهربان.. با هوش و مهرش میبخشه؛ اگه هوش و مهر ما رو ببینه.. 

مهر، آگاهی و هوشیاریتون رو تازه کنید... 

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۸
سایه نوری

امروز واسم آلبالویی شروع شد.. نمیدونم چرا اما ذهن و قلبم همه ش این رنگی بود 😊

خواب عمیق و خوشی رفتم که خیلی چسبید🤗

دکور خونه مو یه تغییر کوچیک دادم که روحمو تازه کرد🤩😍

خواب عجیبی دیدم که خیلی زود تعبیر شد🥰

گیاه سرسبز و باریک و بلندم رو تماشا کردم که مثل لوبیای سحرآمیز قد کشیده.. قربون قد و بالاش رفتم اما ازش بالا نرفتم😌😌 

همین جا،، همین لحظه روی مبل سبز خوشرنگم،، بهترین نقطه ی جهانه واسم..

همین حال بی انتظار و شگفت انگیزم،، واسم همه چیز داره و کافیه😇😇

کافی بودن و نخواستن بیشترش،، انگار بیشتر و بیشتر و بیشترت میکنه..

دیدت رو وسیع و عمیق و اقیانوسی میکنه و قرارت میده تو یه آبی نفتی عمیق، وسط آلبالویی ها !! 💙

و مهمتر از همه قرارت میده تو لحظه و همون جا نگهت میداره..

این نخواستن بیشتر و بیشتر شدن،، یکی از اون تضادهای معجزه آسای این روزهامه که از راه رسیدن بهش میگم حتما... 

حالا دیگه همسر سفره رو انداخته و میخوام باهاش غذا بخورم و کیف کنم و لذت ببرم... 

کیف کنید که به هرحال هرکار دیگه ای هم کنید،، میگذره .. خب خوش بگذرونیدش.... 😊

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۷
سایه نوری

دستانش میرقصید،،

لبهایش نیز...

پاهایش هم،، یکی جلوتر از دیگری،، خراب...

شوریدگی، وصف حالش بود و درش شورشی برپا،،

می خواند و می خواند: دائما یکسان نباشد حال دوران...

و به سر شوریده اش که میرسید،، سامانی نمی خواست!!

 

#انتشار_بی_ترس_از_قضاوت

 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۹
سایه نوری

این روزها که از هر طرفی میرم سر از وبلاگم در میارم و هر بویی می پیچه، واسم کلمه میشه و هر صدایی واسم، قصه میگه و هر رنگی میبرتم به دنیای شعر و کلام، فهمیدم که من به نوشتن محتاجم؛ به نوشتن بیش از هر خوانده شدنی نیاز دارم. یعنی فکر کنم همه مون خیلی کارها میکنیم؛ خیلی چیزا رو دوست داریم؛ خیلی بایدها رو انجام میدیم یا بایدها رو لذت بخش میکنیم و عملی... اما تعداد خیلی کمی کار هست که بهشون نیاز داریم...

 

 هرچند خوانده شدن خیلی شیرینه اما من به نوشتن، جدا از هر دیده و خوانده شدنی محتاجم؛ سلولهام فریادش میزنند و من هیچ توانی در مقابلش ندارم.. من به جادوی جمله و قصه محتاجم تا قرار و آرام بگیرم...

 

 خب یه وقتایی مثل الان که کارم گره خورده و نمیدونم داره چی میشه؛ سفارش کاری جدیدی ندارم و... به نوشتن برای وصل شدن به لحظه و سپردن خودم به ندانسته، پناه میبرم و عجیب واسم کار میکنه.. گذشته و آینده و پول و آرزو و شدن و انتظار رو میشوره و میبره و همون جایی که هستم، قرارم میده؛ نه هر قراری... قراری شوقانه و مستانه و پرشور... اینم یکی از اون تضادهای شگفت انگیز این روزهامه: قرار و آرام گرفتنی سرشار از شوق و شگفتی و زنش های دیوانه وار قلب...

 

حالا انگار تو تعطیلات کاری به سر میبرم؛ یعنی اینجوری میبینمش و حسابی دارم باهاش خوشی میسازم.. نمیگم انتظار و نگرانی اصلا نمیاد اما من از لذتم و حضورم تو لحظه راضیم.. به خودم حق میدم و همین قدری که بلده رو میبینم و تشویقش میکنم... 

 

 انگار همه ی کاری که باید بکنیم، پیدا کردن چیزیه که بهش نیاز داریم چه ازش پول در بیاریم چه نیاریم.. اون میاد و صلح میاره.. اون میاد و کیف میاره.. اون میاد و حضور رو میاره.. اون میاد و اعجاز و خلق و خلاقیت رو میاره.. اون میاد و جنگ میره، خشم میره، بی صبری میره، تعویق میره و مهمتر از همه اون میاد و شکر و قدر دونستن و عادی نشدن رو میاره...

 

 خب از زیاد اومدنهام اینجا، حتما معلومه که انرژی های نوشتنم، خوب تخلیه نمیشه.. بعد از مقدار زیادی نوشتن تو دفتر و پر کردن ویس و تخیل و... میرسم به اینجا.. دیشب بدون هیچ تصمیم قبلی، صداهای اطرافم و حال درونم، بعد از مدتها نشوندم وسط یک داستان کوتاه از کسی غیر از خودم... و عجیب کیف داد و یه سرگرمی دیگه م واسه لحظه هام پیدا کردم و از دیشب تا حالا هزار تا قصه و شخصیت از سرم گذشتن...

 

من به خلق زیاد و بی فکر و ناقص، باور دارم.. بهش قسم میخورم و یقین محض نسبت بهش وجودمو گرفته.. چیزی که بهش محتاجی رو پیدا کنی و باهاش خلق کنی و خلق کنی و خلق کنی... خلق کنی بی ترس و بی قانون و بی چهارچوب و بی اندیشه و بی کمال و بی .... بی مصلحت اندیشی... با صداقت و صاف و ساده...

 

  خلق زیادی که سرشار از عشقبازیه؛ توش به نفس نفس بیفتی و از نفس، بیفتی... و تو این از نفس افتادنها، جون بگیری.. این یکی از اون تضادهاییه که این روزها دلباخته و بیمار و دیوانه ش شدم... از نفس افتادنی، پر نفس! باید نفسهات به شماره بیفتند و هوای تازه بیاد، نفس نو برسه...

 

 حالا جناب زودپز داره واسم میخونه... سکوت پر هیاهویی پیچیده اینجا.. انگشتهام محکم رو کیبورد میخورند و من سرشار از زنده بودنم...  زندگی داره واسم میرقصه و فکر کارهایی که تا شب میخوام بکنم دیوانه و سرخوش و مستم میکنه:

میخوام رمان هامو بخونم..

نقاشی های پرشور خارج از قانون و خط بکشم..

کاردرستی بسازم.. و با دستهام حال کنم.. 

حسابی بنویسم..

زبان بخونم..

یه بخش از دوره ی خودآموز مربوط به کارم رو تموم کنم..

غروبو نگاه کنم و با ابرها عشقبازی کنم و آسمونو نوازش بدم..

سریالمو ببینم..

خوراکی های خوشمزه و سالم بخورم..

با همسر، بگم و بخندم و کیف کنم... و... اینها هر کدومش در اوج سادگی، یه دنیا هستن و واسه همه شون قدردان و شاکر و شادم... ساده های پیچیده ی زیبای من، که خودم واسه خودم ساختمشون و بهشون میبالم..

 

 

زندگی، ساده ی پیچیده ی وهم آلوده..

آرام جنجالی..

دیوانه ی عاقل..

کامل ناقص..

تمام شدنی جاودان..

زنده ی مرده..

هیجان آرام..

زشت زیبا..

منصف ظالم

تو دلربایی و دلگیر و دل انگیز...

و

من تا پایان،

رها و ناقص و رقاص و نترس و دیوانه وار

با تو میچرخم و میخوانم و می آیم....

 

پ.ن: کلمه از تو ممنونم.. تو تمام منی یا من، تمام تو؟؟ تو در من جادو میکنی یا من در تو؟؟ هیچ کدام را نمیدانم... فقط میدانم که تو با من زنده میشوی و من با تو می میرم!!!

                                                                                                 تمام!

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۹
سایه نوری

 توی مبل کرمی نرم و شلش جوری فرو رفته بود که فکر میکردی جزیی از اونه! پتوی نازک سبزش رو جوری تا زیر گردن کشیده بود که انگار پاییزه اما نبود. زیر باد خنک تابستونی، یک ور رو به قابهای دیوار جوری کج شده بود و نگاه نگاه میکرد که انگار اولین بار بود میدیدشون. اصلن قلبشم یه جوری بود؛ جوری که انگار ایستاده بود!

 

 بوهایی که پیچیده بود، صدای همسایه ها از توی کوچه ی روبه روی تراسش، نور کم و سربی خونه ش، رفت و آمد و خنده ی بچه ها توی پله های آپارتمان و بزرگترهایی که حرفهای بزرگونه میزدن و یه جوری بودن، میبردش به جشنهایی که انگار همیشه توشون بود و هیچ وقت توشون نبود. دلش میخواست بره بین آدما و یکی از اونها بشه جوری که انگار همیشه یکی از اونها بوده.

 

 شبِ جشن غریبه ها بود و دوست داشت این یه بار تو سالو جوری بین آدمها بچرخه که انگار یکی از اونها بود. این فکر تو پاراگراف قبلم از سرش گذشته بود اما هنوز تو مبل کرمی و نرم و شلش جوری فرو رفته بود که انگار جزیی از اونه همونطور که تو خط اولم بود!  بعد به این فکر کرد که بره تو کوچه بگرده و حالی پیدا کنه که واسه کل سال ذخیره ش کنه؛ واسه شبهای پاییزی شیر هویجی و زمستونهای سرد فراموش شده...

 

 صدای آتش بازی انگار یه شروع نانوشته بود واسه رقص و آواز و کوبش و تموم شدن حرفهای بزرگونه.. یه دفعه خودشو وسط مردم دید که پیرهن قرمز و نازک و بلندش رو پیچ میده و دور خودش میچرخه.. صندلهای سبز لجنیش رو پرت کرد تو ساحل و پیچید و پیچید و پیچید.. از سر شونه های لختش عرق جاری بود.. کلمه ها رو نمی فهمید اما میچرخید.. رسم ها رو نمیدونست اما میچرخید.. حتی نمیدونست که درسته پا برهنه برقصه اما میچرخید... 

 

 چیز زیادی که نمی خواست. همونی که بود جوری بود که واسه کل سال کافی بود.. مرد عینکی با چشمهای عسلی درشت و موهای لخت و بورش، جوری بود که فقط میشد دستهاشو بگیره و بتابه.. زن دستمال به سر با موهای شرابی و بلندش جوری بود که فقط میشد جلوش دستها رو برد بالا و بی پرا دور زد.. پیرزن با موهای کوتاه عسلی و پوست مهتابیش جوری بود که فقط میشد شونه‌هاشو شرمانه بالا و پایین کنه.. اما اینا رو از کجا میدونست؛ رسمی بود که از جشنهای قبلی یادش بود؟ اما آخه اینکه اولین جشن غریبه ش بود.. اما چه خوب بلد بودش.. ریسه های چراغهای رنگی، خرچنگ های بزرگ برشته، نوشیدنی های سرخ، رنگ لبهاش.. همه رو بلد بود.. 

 

 شنهای قهوه ای و نرم ساحل با کف داغ پاهاش آشنا بودن جوری که انگار این تنها زمینی بود که روش پا گذاشته بود. آدمها رد میشدن و ازش چیزی میپرسیدن و اون فقط از لبخندشون میفهمید که اسمشو میپرسن؛ یعنی پیش خودش فکر میکرد اسم چیز مهمیه و باید اولین سوال هر غریبه باشه! چرا هرچی فکر میکرد اسم خودش یادش نمی یومد.. زن مو شرابی هنوز میرقصید و وقتی مرد عینکی روبه روش ایستاد، دستهاشو گرفت و باهاش تابید. خودشم که همین کارو کرده بود؛ نکنه یکی از اونها بود.. اما چطوری میشد یکی از اونها باشه وقتی جوری تو مبل کرمی نرم و شلش فرو رفته بود که انگار جزیی از اون بود. 

 

 کسی جوری صداش زد که مجبور شد بدنشو از مبل بکنه و پاشه اما پیرهن قرمزش که خیس عرق رقص بود چسبیده بود به پارچه ی مبل اما اون باید جواب کسی رو که از صدای کفشهاش پشت در فهمیده بود کار مهمی داره و لابد صداش میزنه رو میداد.. اما اسمش چی بود.. خوب اگه گوش میکرد شاید اسم خودشو از لابه لای کلمه های مرد میفهمید.. درو که باز کرد، یه جفت صندل سبز لجنی به طرفش اومد اما مگه اون اصلن صندل میپوشید؛ از بچگی عادت داشت همیشه پا برهنه باشه! وقتی درو بست و به مبلش برگشت، جوری تو مبل کرمی نرم و شلش فرو رفت که انگار هیچ وقت ازش بلند نشده بود..

 

 تصمیم گرفت تو مبلش بمونه و جزیی از اون آدما نشه آخه وقتی تنها چیزی که میشد از خودت تو جشن غریبه ها بگی، اسمت بود و این یه رسم سفت و سخت بود، دختر بی اسم تو جشن غریبه‌ها فقط میتونست جوری تو مبل کرمی نرم و شلش فرو بره که انگار جزیی از اونه و به این فکر کنه که از کی اسمشو یادش رفته!

 

                                                                                   

 داستان کوتاه سایه بی فکر.. بی ویرایش.. همین الان تو لحظه...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۶
سایه نوری

چهارشنبه، از اون روزایی بود که با خلق پایین شروع میشن؛ دلم میخواست فقط و فقط لم بدم و رمان بخونم و جز واسه پختن یه غذای ساده، از جام تکون نخورم... با وجودیکه همچین روزهای بیخیالی رو سعی میکنم از خودم دریغ نکنم، اما اون روز نمیشد. با مامان نزدیک محل کارش قرار داشتیم که بریم خونه ی مادر بزرگه 😊🙃

 

پس منم غر رو چاشنی کارم کردم و اون روی سایه رو گذاشتم!! 🤫🤫 همسر با کمکهای صبورانه ش و بغل محکم و امنش، سعی میکرد بدخلقی هامو بشوره ببره اما از کجا گاهی اینقدر بد میشم و همه چیز یادم میره، نمیدونم والاا 🤔🤔🤔...

 

یادم میره غر رو که بدی به جهان، انعکاسی جز از جنس همون غر نخواهی گرفت. بیخیالی، نعمته و جدی نگرفتن، پر از شگفتیه. هر لحظه، تو مالک و پادشاه همون لحظه ای و میتونی واسه لحظه ها حکم صادر کنی... خوب دیدن، قشنگ شنیدن، شاعرانه بوییدن،، نوازش با چشمهای بسته،، همیشه چاره سازن.. خیلی زود به اینها برگشتم و سبک و خالی شدم تو دقایق چهارشنبه ی بدقلقی!!

یه دفعه ای سبک و آزادانه، کاهو و گوجه هارو ریختم تو آب و با صدای تالاپ، تولوپشون و پاشیدن قطرات آب بیدار و آگاه شدم. جعفری هارو شستم و ریختمشون رو پارچه ی گلدار.. پیازهای نقلی و سفید و شیرین رو شستم، خیارشورهای سبز و قلمی و وسوسه انگیز رو خرد کردم..

نخودهارو چرخ کردم و صدای چرخ گوشت، نویزهای سنگین انداخت روی ذهن وراجم و راه وراجیش رو سد کرد! مایه ی فلافلم رو آماده کردم: زیره و فلفل و رنگ و عطر و نعمت....

چی کم داشت اون چهارشنبه ی جادویی؟ هیچی... زیاد هم داشت حتی.. چهارشنبه، واسه خود چهارشنبه کافی و کامل و زیبا بود اما اگر میخواستی بار روزهای دیگه ی هفته رو بندازی رو دوشش،، بله کم میشد، بی خلق میشد، بدقلق میشد، ناامید میشد و همراهیت نمیکرد.. واسه امروز همه چی هست و امروز تنها چیزیه که الان داریم..  

شروع کردم به سرخ کردن گردی های یک اندازه و جذاب..

 

لحظه به لحظه مسیر، حالم رو بهتر و بهتر میکرد.. عطر روغن زیتون و نخود و جعفری و زیره و ادویه های دلبر که بلند شد، دیگه اگر هم میخواستم نمیتونستم به گذشته و آینده و نگرانی و... برم. لحظه، همه چیز داشت و اونقدر زیبا و شگفت انگیز و جذاب بود که نمیشد چشم ازش برداشت.‌.

این بار قدردانی و نگاه پرمهر رو چاشنی کارم کردم و روانه ی همسر... شکر تو دلم جوشید و قل زد و سرریز شد و من اجازه دادم بریزه بیرون، همه جارو بگیره و بسوزونه و پیش بره.. زدن تو دل مسیر بی فکر و دیوانه وار،، همه چیزو از نو میسازه... 

 

سس هارو آماده کردم.. همسر، خرد کردنی هارو خرد کرد.. سبزیجات و رنگهاشون کنار هم، دیوانه کننده شده بودن. فلافل ها از بیرون طلایی و ترد و برشته و از درون نرم و لطیف و مزه دار شده بودن؛ بهترین فلافلی شد که پخته بودم. ساندویچ های مامانم رو پیچیدم و غذامون رو خوردیم.. 

 

تیشرت لیمویی، شلوار طوسی، مانتوی قرمز و روسری دودی و کفش عروسکی قرمز.. دلم اینهارو خواست. یه فرمژه، ضد آفتاب، برق لب و موهای رها و آزاد.. سرخوش و شادانه زدیم بیرون.. موزیکهای خوشگل، خوشگل گوش دادیم و خندیدیم.. بعدش دیگه من رانندگی کردم؛ نترس و رهاتر و پر سرعت تر از معمول. رانندگی و جاده و موزیک خوب و آدمهای زندگیت، پکیج بی نظیریه.. 

 

خونه ی خوشگل مامان بزرگ با گلهای سبز و عجیبش که انگار از کودکیهام میان و باهام حرف میزنن.. مهربونی های ناب مامان جون و سکوت و بوی خوش و انرژی عجیب خونه ش.. با اینکه گفته بودیم غذا میخوریم، واسمون غذا پخته بود!! از ساندویچ هام خورد و گفت خوشمزه ترین فلافلیه که خورده 😇😇

 

حسابی با مامان جون گپ زدیم و هلوهای باغی خوش عطر و طمع و... خوردیم و خندیدیم.. مامان موند.. من و همسر خرید کردیم.. به خانواده ی همسر سر زدیم. مامان همسر، یه جعبه شیرینی بی نظیر از اونها که عاشقشم بهم داد: سویق کامل، آرد سبوس دار، روغن کنجد، عطر کره، کم شیرین... به به.. 

 

رسیدم خونه. خریدهارو جابه جا کردیم. من سریع شام رو آماده کردم. چایی گذاشتم که با شیرینی ها بخوریم و ادامه ی سریالمون رو ببینیم... 

 

پنج شنبه، سبزی خوردن پاک کردم و شستم، ریحونهای هوس انگیز بهم چشمک میزدند، بوشون کردم و تو نور که نگاهشون کردم، دلم ریخت... بقیه ی کارهای خریدهارو انجام دادم.. کباب بی نظیری واسه اولین بار توی فر پختم و عالییی شد.. رمان خوندم. به کارهام رسیدم.. همسر هم به کارهاش رسید..

عصر پنج شنبه با یه ظرف خوشگل میوه های یکدست و باسلیقه خرد شده، نشست کنارم و منو با احساسات تازه ی قشنگش مسحور کرد. به رنگها نگاه کردم، بوشون کردم.. خطوط و پوست هرکدومشون رو از نو به حافظه سپردم و بی عجله و آرام خوردمشون و از نو چشیدمشون..

 آروم آروم کارهامون رو تعطیل کردیم و سریال رو شروع.. 

 

امروز با ولع نوشتن شروع شد. قبل از اینکه ذهنم جلومو بگیره، بی تصمیم قبلی اینجا بودم.. ناهار،، آش رشته میپزم؛ آش رشته میتونه منو هربار بیش از قبل عاشق خودش کنه، اونقدری که میمیرم براش..

و وقتی مامان سبزی آش میده تا وقتی روز آش برسه، خیلی طول نمیکشه. چون نمیخوام تازگی و شادابی و طراوات و قبراقی سبزی ها از بین بره؛ چون لذت بردن همینقدر ساده ست: عطر سبزی تازه و نعنا و پیاز داغ و زندگی ساده ی معمولی شگفت آور این لحظه..

عقب انداختن لذت و زندگی کردن، حرومه اصلا 😊😊😊

 

امروز باید به کارها و برنامه هام هم سر و سامانی بدم تا شنبه ی زیبایی شروع بشه و البته هفته ی شیرین پرکاری در راهه.. کارم گره خورده و  کمی بلاتکلیفم.. اما هرچیم بشه، خودم میدونم سایه چیکار میکنه؛ خودشو به مسیر میسپاره، معلق و رها در فضای حااال... قدرتهام رو واسه خلق چیز جدید، راه تازه، تبدیل و استفاده ی قشنگ از شرایط به کار میگیرم.. و میدونم شگفتی ها تو راهن.. من سوار شرایط میشم و با هم می رونیم و کیف میکنیم.. 

و وقتی من لحظه رو زیبا میسازم، انتظارها محو میشن و وقتی انتظاری نیست، از جایی که نمیدونی، درها باز میشن..

 

زندگی هر روزش یه رنگه.. یه شکله.. خودمون هم مثل زندگی... سخت نگیریم.. میگذره.. بزرگش نکنیم،، خیلی ساده بریم بشینیم وسط یه برگ گل.. بریم تو رگهای پوست کاهو گم بشیم.. دست بکشیم رو ابرای نارنجی دم غروب.. گلی که مامان بزرگ بهمون داده رو با عشق نگاه کنیم.. شیرینی خوشمزه ای که مدتهاست دلت میخواسته و فکر میکردی باید بری شهر دیگه تا بخریش و تو همین شهر پیداش میکنی رو،، ببینیم.. همین دیدن چیزهای کوچیک، کوچیکه که آروم آروم باورهای بزرگمون رو میسازن و کن فیکون به پا میشه،، 

اونجاست که میگی: چی شد؟ از کجا شد؟ کی کرد؟ و جوابی نداری. چون شگفتی،، اسمش روشه: رمزه و رازه و جادوئه.. اما با تمام پیچیدگیش، ساده به دست میاد. این یکی از اون تضادهای عجیبیه که هرروز بیشتر از روز قبل میبینمش و میشناسمش و عاشقش میشم.. 

تضادها،، تو راهن و من شکارشون میکنم برای بزرگ کردن اصالت و تعادل و هماهنگی با هستی... 

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۸
سایه نوری

وقتی مدت طولانی اینجا نمی نویسم، سر کلاف نوشتن از دستم میفته و قل میخوره و قل میخوره و ازم اونقدرر دوور میشه که جز یه گردی کوچیک محو، چیزی ازش نمی مونه و حالا که اینجام و دارم اون گردی صورتی کثیف کلمه ها رو نگاه میکنم و نخی که مارو بهم وصل کرده، هر تارش، یه سازی میزنه: اینو بنویس،، اونو.. ویسی که پر کردی..از تضادها بگو.قصه ای که از زندگیت شروع کردی، اونایی که اونشب تو دفترت نوشتی.... و... 

 

اما، من.. منی که میتونم هر لحظه انتخاب کنم که چی بسازم،، میخوام از همین حالا بگم.. وقتی چای زنجفیلی رو با پنکیکها و خامه شکلاتی خونگی خوردم و هنوز مزه ش رو حس میکنم،،صدای جیلیز و ویلیز پیازها موسیقی این لحظه مه و عطر پیاز و روغن زیتون مشامم رو نوازش میده.. یه ابر بالای سرمه که توش یه ظرف بزرگ خورش بامیه ست همراه با سالاد شیرازی و لیموترش و جهان حالا به ساز من میرقصه..

 

پا میشم و واسه خودم یه لیوان آب میریزم؛ صدای سرازیر شدن آب توی لیوان به وجدتون نمیاره؟ منو هربار و هربار و همیشه به وجد میاره،، ذوق زده میکنه بدون اینکه عادی بشه.. یه بار سرازیری آب تو لیوان رو نگاه کنید و صداشو بشنوید،، انگار اولین بارتونه که چنین صحنه ای میبینید؛ با نگاه بکر اولین تازه ی بچگانه ببینیدش، اون وقته که معتاد و مشتاقش میشید.. 

 

واسه همسر چایی میریزم و نگاهش میکنم که غرق کلاس آنلاینشه و احتمالا داره کیف میکنه چون هم کیف کردنو بلده و هم عاشق این کلاسه..  نگاهش میکنم و چشمهام از حجم عظیم عشق، انرژی، گرما و صداقتی که به این خونه و رابطه میریزه، ناتوان میشه و ناخودآگاه بسته؛ انگار نور شدیدی، زده باشدشون!!

 

الان رفتم و بامیه های سبز و تازه و قبراقی که مامان واسم فرستاده رو ریختم توی پیازها و پشت  پوست راه راه هرکدوم، دختر بچه ای رو میبینم که داره (سالهای دور از خانه) رو تماشا میکنه و خیار و گوجه و پیازها رو در ریزترین حد ممکنش خرد میکنه تا سالاد شیرازی وسوسه انگیز رو با خورش بامیه ی طناز بخوره و سرش به آسمون برسه؛ سالاد شیرازی درست کردن، تنها کاری بود که کل سالهای خونه ی پدری انجام دادم و اکثر ظهرهای تابستونیم رو سبز و سفید و قرمز میکرد!! 

 

این روزها بعد از مدتهااا همزمان چند تا کتاب دستم گرفتم؛ یکیش رو به خاطر کارم و بعضیا رو چون سالها و ماه هاست تو لیست کتابمه و یکی دوتا چون خیلیییی شنیده بودم که بهم بگن سایه مثل این نویسنده ای، خوندیش و... رمان هم آخرهای خرمگس هستم و کلیدر رو هم شروع کردم.. از این کتابها حتما سر فرصت خواهم گفت... 

 

اما جدا از مطالعه که شیرین بود واسم، چیز دیگه ای میخوام بگم و اونچه میگم اصلا دلیلم این نیست که بخوام خودم رو اثبات کنم و بگم خفنم یا چی... یعنی کلا من دیگه توی ۹۸ درصد مواقع دنبال گفتن از خود نیستم.. اون یکی دو درصد هم برمیگرده به یکی، دو نفر از افراد زندگیم که اونم گاهی و به ندرت وقتی به خودم آگاه نیستم، درگیرش میشم و زود به خودم میام و تهشو میبندم.  و هرگز اینجا رو نمی خونن،، خب تو وبلاگم هرگز دنبال منیت ها نیستم و در حال حاضر هم  صفره این قضیه توم... 

 

من فقط میخوام چیزی رو بگم و اول و قبل از هرکس، به خودم یادآوری کنم؛ دست خودمو بگیرم و خودمو شاد کنم و بعد اگه شمعی هم تو قلب کسی روشن شد، جشنها و شادی های دسته جمعی بسازم چون همه چیز تک نفره ش میچسبه، جز تنها شاد بودن؛ منظورم خساست توی پاشیدن نورها و ستاره هامونه که همه مون اگه خوب نگاه کنیم از این ستاره ها و نورها، برای برپایی آتیش بازی تو آسمون دنیا داریم.. هرچیم بیشتر ستاره پراکنی کنیم، بیشتر ستاره بارون میشیم...

 

و این همه مقدمه چیدم واسه چی؟؟!! واسه این: من خیلی از این کتابهارو باید مینوشتم... البته با ادبیات خودم دیگه.. اینجا تو این وبلاگ نوشتم، تو ویسهام گفتم، تو دفترهام نوشتم.. سالها پیش.. ماههای اخیر.. و خیلی جاهای کتابهارو که میخوندم، مبهوت میموندم که چقدر ترس، چقدر شک، چقدر ایده آل گرایی، چقدر آسیبهای عزت نفس، چقدر سرزنش خود، ظلم به خود،، آسیب خوردن و آسیب زدن،، ندانستن و .... پشت ننوشتن های منه و باعثش؛ پشت اینکه به خودم میگفتم آخه اینا چین که بنویسی؟ ارزش نوشته شدن ندارند و... بزرگ تر از توهاا گفتن و نوشتن...

غافل از اینکه تاریخ، تکراره. زندگی، قانونهای ثابتشو داره و من و هرکسی با خلقمون، با ادبیات خاص خودمون میتونیم همون تکرارها رو از نو بگیم، تازه و جدید و خلاقانه و با تجربه های خودمون بگیم.. 

 

اما حالا عاشق همه ی اونهام: عاشق شرمهای دیروزم هستم که قدرت و توان امروزم رو ساختن.. عاشق ترسهام هستم که شجاعتهامو ساختن.. عاشق تمام آسیبهایی که زدم هستم چون انسانیتم رو ساختن و... عاشق بی چاره و بی راه بودنهای دیروزم که چاره ها و راه ها رو از جایی که نمیدونستم واسم رسوندن.. همه شون تبدیل به شانس های من شدن؛ شانس، پژواک کوه جهان ماست؛ انرژی ای که خودمون دادیم به جهان و کائنات.. البته که تا بی انتظار بازگشت ندی، شگفتی رخ نمیده.. برای بی انتظار دادن، باید با عشق و خلوص و جنون و خلق دیوانه وار بدی.. 

 

همون دردها، رنجها و غمها بودن که وقتی دیدمشون، پذیرفتمشون و مسئولیتشون رو قبول کردم،، کلی چیز بهم یاد دادن قبل از هر کتابی... کلی رشد و لذت و شادی و رهایی و آزادی واسم به ارمغان آوردن؛ خود خود خود زندگی و زندگی کردن، به من آموخت؛ زنده بودن چیز باشکوهی نداره تا زندگیش نکنی.. 

 

ماها باید رنجهامونو غمهامونو تنهایی هامونو کمبودهامونو و... رو اول زندگی کنیم و بعد باهاشون کتابهامونو بنویسم، نقاشی هامونو بکشیم،، دوره هامونو طراحی کنیم،، سازهامونو بزنیم و خلق کنیم.. خلق سخاوتمندانه ی بدون پیش بینی آخرش... شروع کردن بدون اینکه منتظر باشیم بهتر بشیم.. وقتی اینجوری خلق میکنیم دنیا و جنگ و ویروسه و پول و هیچ چی مهم نیست،، جز خلق و لذتش و جنونش و دیوانگی بی پرواش و بچه شدن هاش... و ولع و اشتیاق جانفرساش... جانفرسا و در عین حال زندگی بخشش..

 

و میدونید چطوری میشه زندگی رو زندگی کرد؟؟ وقتی وسط غصه هامون، گره هایی که میفته، دلاری که بالا میره، گذشته ای که هجوم میاره، آینده ای که میترسونه، ویروسی که میکشه، مادری که درایت کافی رو نداره، بی کسی و تنهایی و اخبار و .... وسط هر چیزی که میاد،، غذا بپزیم، بخونیم، بنویسیم، فیلم ببینیم، نقاشی کنیم، ورزش کنیم، برقصیم، آواز بخونیم، پیرهن گل گلیمون رو بپوشیم و رژ سرخ بزنیم و موهامونو ببافیم و  لذت ببریم، خوشی های کوچک بسازیم و انرژیمون رو بالا نگه داریم، روشهای شخصیمون رو بسازیم و تعطیل نکنیم زندگی کردن رو، راضی نشیم فقط به یک زنده بودن... این لذته، شکر میاره و شعف.. و شکر، آغاز و پایان هر چیزه؛ قدر بودن رو دونستن با اینکه کامل نیست و گاهی درد داره..   

وسط هر زمانی،، حالو، این ساعتو، این دقایق و همین ثانیه ها رو قشنگ بگذرونیم و راهش رو پیدا کنیم... و بدونیم اونی که اومده وسط زندگیمون، جاش درسته و به وقتش هم میره... من یاد گرفتم از توی هر غصه، هر رنج، هر از دست دادن، هر بی کسی، هر درد، شادی و لذت و فراوانی و چاره و راه و ادامه دادنهای شیرین رو بکشم بیرون... 

 

دارم برای بهتر شدن توی کارم، یه سری دوره های خودآموز رو میگذرونم،، زیاد مینویسم.. همه ی سفارش های کاریم رو تحویل دادم و آخر این هفته سفارشهای جدید از راه میرسند.‌ و... تعطیلات با خانواده بودم، گفتیم و خندیدیم و چیزای خوشمزه خوردیم و کنار هم کیف کردیم و بیخیال قطعات پازلی شدم که جای اشتباه نشسته  بودن؛ چون اشتباهی ها،، ناکامل ها،، ناقص ها،، کمبودها هم قشنگن؛ اینه زندگی واقعی اصیلی که کامل ترین ناقصه!! 

 

حتما این حس رو تجربه کردید که واسه امتحانی یا...  حالا به هر دلیلی یا ترس، یا دقیقه نودی بودن، یا ترس نتونستن و زیاد بودن و بلد نبودن و... دیر برید سراغ جزوه و بعد ببینید چقدر عالی میفهمید،، چقدر خوب پیش میرید و چقدر ترسهاتون الکی بوده و به خودتون بگید: کاش زودتر شروع کرده بودم؛ اینکه چیزی نبود... تهشم با وجودیکه فکر میکردید، نتیجه ی خوبی نمیگیرید،، یه ۲۰ خوشگل بیاد تو دستتون... ؟؟؟ زندگی هم همینه.. از الان شروع کنیم و کاش زودتر شروع میکردم های زندگیمون رو مرور کنیم؛ شگفتی هایی که آفریدیم؛  مقاومتهایی که کردیم و... 

 

دیگه الان برم هویجها و سیب زمینی ها رو نگینی و خوشگل خرد کنم و بریزم توی خورش.. برنج رو دم کنم.. شام بخوریم با همسر،، فیلم ببینیم.. کلیدر بخونیم.. و امشب رو نورانی زندگی کنیم...

 

همه چیز از مقاومتهایم آغاز شد،، 

وقتی دوام آوردم.. 

وقتی رازهای زندگی، با هر دوام آوردن من برملا شدند

رازهایی که در هر رسوایی، پیچکی شدند 

بر تنه ی زندگیم،، 

و شگفت انگیزترین مارپیچها را به سمت آسمان ساختند

من از آنها بالا میروم،، 

سبک میشوم،، 

می میرم،، 

و در هر بار زنده شدن،، 

بچه ای هستم 

که برای اولین بار، 

بی هیچ قضاوت و آموزشی،، 

آب را در لیوانها سرازیر میکند،، 

و در صدا و حبابهایش،، 

از نو می میرد

تا باز هم برای اولین بار 

صدای جدید و 

 حباب نو را 

زندگی کند.. 

من دوام آوردم

چون 

راهی جز این نداشتم.. 

دوام آوردن، 

همه ی چیزی بود که داشتم... 

من به دوام آوردن نیاز داشتم،، 

و میدانم اگر جایی میبرم،، 

هنوز به آن نیاز ندارم... 

بریدن زمانی آغاز میشود که چاره ی دیگری هم هست.. 

من در آن سالهای سخت،، 

زمستان کبود و 

تابستان بی رحم... 

راهی جز دوام آوردن نداشتم 

و 

به آن برای برگشتن به زندگی،، 

محتاج بودم... 

 

پ.ن بحث تضادها خیلی عجیب و خاص و شیرینه و یک دفعه ای بهشون رسیدم،،  هم اینجا و هم با هرکسی که ازش میگم خیلی جالبه واسشون،، کلی ویس و دست نوشته ازشون پر کردم و نوشتم؛  پست بعدی، پست تضادهاست، مینویسمشون و با هم کیف میکنیم... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۹
سایه نوری

میگم میخوام بنویسم.. میگه چی؟ میگم نمیدونم.. و واقعا هم نمیدونم.. هیچ وقت قبلش فکر نمیکنم که میخوام چی بنویسم.. فقط مینویسم و نتیجه ش مبهوتم میکنه و نتیجه ش عاشقم میکنه و نتیجه ش از هر فکرشده ی حساب شده ای، بیشتر حالمو جا میاره.. پس بزن بریم 😊😊

 

هفته ی خوبی رو گذروندم.. شنبه واسه ی چشمهام رفتم دکتر و هرچند خیلی واسه عمل، امیدوار نشدم اما انتخابم عمل کردن شد!! به خاطر اونچه فراتر از علمه و رو هیچ کاغذی قابل اثبات نیست؛ البته که به دکترم ایمان دارم و علم رو هم شنیدم، تحقیقم رو هم کردم  اما تهش با قلب و شهود و ایمان و شجاعتم تصمیم گرفتم.. بعدش اومدیم خونه، با همسر چایی و شیرینی و میوه خوردیم،  و فیلم دیدیم.. فیلم (چیزهایی هست که نمیدانیم) دوسش داشتم... و انیمیشن (2019 Lion king).. 

 

از یکشنبه با وجود خستگی امتحانها و بازی هورمونها و کمی بی حالی،، چسبیدم به سفارش های کاریم که نیاز به تمرکز و دقت و سرعتم داشتن.. همسر با مهربونی و عشق و مهری که سالهاست ازش میشناسم  و همیشگی ناتمامیه،، بدون اینکه بگم و اصراری کنم،  با وجود حجم زیاد کار خودش، کنارم بود.. ۲،۳ باری آشپزی کرد، ظرف میشست  و ... کمک ها و همراهی هاش قلبم رو گرم و نورانی  میکردند... 

 

تا امروز ۲ تا از سفارشهام آماده و ارسال شدن.. سومی کمی کارهاش مونده و فردا تمام میشه. خیلی دوسشون داشتم در نهایت و عشق کردم در جریان آماده کردنشون. 

خب چیزی که میخوام بگم، کمی اوضاع کاریم با کارفرما متزلزله.. بهم گفت بی نظم شدی و حق داشت.. واقعا برنامه ریزی و مدیریت زمان رو بیشتر باید به زندگیم دعوت کنم.. 

 

خب به دلایلی، این هفته رو تو فضایی کار کردم که تنها از انگیزه های درونیم کمک میگرفتم و خودمو از درون تغذیه و حمایت میکردم تا ادامه بدم و با کمترین جاذبه های بیرونی، کار سنگینی رو به ثمر نشوندم.. اما اجازه ندادم این نگرانی کاری، منو از حال دور و اسیر واگویه های ذهنی کنه.. نذاشتم چیزی که درگیرم کرده، زندگیمو تعطیل کنه: غذا میپختم.. به خونه میرسیدم.. به خودم میرسیدم.. با همسر خوش میگذروندم.. رمانم رو میخوندم ( خرمگس و عالی شده اینجاهاش😊) معمولی هام رو زیبا انجام میدادم.. 

 

و مهمتر از همه ی قبلی ها، خلق میکردم با کمترین داشته ها، با اطلاعات لحظه، خلق و خلق و خلق بدون انتظار رسیدن بهترین زمان.. و از هیچ قضاوت شدنی، دیده نشدنی، شنیده نشدنی، خوانده نشدنی نمیترسیدم.. خب اگر زندگی میکنیم،، چیزی رو ابراز میکنیم،، چیزی رو میسازیم و... اینها نمیتونه عاری از قضاوت و شکست باشه.. هرچیزی ایجاد بشه،، به هرحال عده ای دوستش ندارند و این لازمه ی پویا بودنه.. لازمه ی هر، از جای برخاستنیه.. 

 

خیلی واسم ارزشمند بود که با وجود اینکه درگیری در زندگیم ایجاد شد، خود زندگی رو درگیر نکردم.. بازم بوی غذا اومد،، عطر کیک پیچید.. لذت ها بود.. و خونه، خونه موند.. اگر جریانی بند اومد و سد شد،، خود زندگی رو بند نیارید و سد نکنید.. 

 

چیزی که این روزها خیلیی کمکم میکنه که اسیر دنیا و زر و زورش نشم، خلقه.. خلق و خلق و خلق.. منتظر هیچ بهتری نشدن، با همین ابزار و احساسی که دارم، خلق کردن.. جدی گرفتن اونچه از درونم، تراوش میکنه، قدرت رو تو سلول به سلولم تزریق کرده..

 

بهتر شدن بعد از هر خلق و تجربه از راه میرسه.. قبل از تجربه،، بهتری در کار نیست پس منتظرش نباشید.. اونچه قبل تجربه ست،، ترسه،، ترس شروعه.. ترس نتوانستنه.. ترس قضاوته.. تعویق بیجاست.. قبل از تجربه، همون منطقه امنیست که توش هیچ چیز شگفت انگیزی رخ نمیده،، فقط ما پشت دیوارهاش پنهان شدیم و بس.. کائنات و سخاوتش، بیرون منطقه امن ماست.. من سالها تو منطقه امنم از ترس لرزیدم و ماجراجویی های الآنم از وقتی شروع شد که زدم بیرون.. بزنید بیرون .. 

 

تازه همه ی اون سالها، توهم اقدام داشتم.. انگار داشتم کاری میکردم☺😊 همین توهم ها،، ما رو غیرواقعی میکنه،، نخ اتصالمون به هستی رو میبره و سردرگم و دور از خود میکنه مارو..

همه مون نیاز داریم خود واقعیمون رو پیدا کنیم و نشون بدیم به هستی.. خود واقعی با همه ی عیب و حسن و خوب و بد..همه مون نیاز داریم حقیقی و واقعی باشیم،، با تمام آسیب پذیری و ضعف و قدرتمون..

 

و در راه خلق،، با خلق ناشیانه ی بی فکر،، خلق ناقص و ناکامل،، ما با درون ناکامل و ناقصمون آشتی میکنیم.. هر خلق، نمایشیه از درون پر از تضاد ناکامل و خاکستری ما.. و این حقیقی شدنها مساویه با صلح و آرام و قرار و جنون و سرخوشی زیر پوستی همیشگی؛ همون شادیهای بی دلیل..

 

من معتقدم زندگی هرکدام از ما هم خلق ماست.. کاردستی ماست.. هنر دست ماست: همسری و مادری و پدری کردنهامون، مدل زندگی هامون،، تنهایی هامون.. همه و همه دستسازه های ما هستند پس میتونن پسندیده نشند و قضاوت بشن.. اگر تعریفهای کلیشه ای توی ذهنمون بشکنن، قدرتی که به خیلی چیزها دادیم، ازشون گرفته میشه و به خودمون برمیگرده.. 

 

مهم اینه که خودمون باشیم.. خودمون از خودمون راضی باشیم. خودمون حالمون با خودمون خوب باشه.. مهم اینه باج احساسی ندیم.. برده ی هیچکس و چیزی نباشیم.. اسیر نظر و تایید بقیه نباشیم،، محتاج دوست داشتنهاشون نباشیم.. مهم اینه قدرت رو بگیریم تو دستهامون و صراحت رو یاد بگیریم.. مهم اینه فارغ از همه ی نقدها و دهن کجی ها، خودمون اثرهای هنریمون رو قبول داشته باشیم و بزنیمشون به دیوار خونه هامون !!

 

امروز کمی به خودم استراحت دادم.. کتابهایی که پست قبل گفتم رو که شروع نکردم،، فقط خرمگس خوندم و کیف کردم.. مراقبه کردم ( پیج اینستای yogibash رو برای مراقبه دریابید). ناهار خوشمزه ای خوردیم. کمی کار کردم، نوشتم و کیک پختم.. همین.. 

 

 امشب فیلم (Hacksaw Ridge) محصول ۲۰۱۶ رو با همسر دیدیم.. قصه ای عجیب و غریب از جنگ(اگر دل دیدن صحنه های دلخراش رو ندارید، نبینیدش) اما نمایش عجیب و باشکوهی بود از قدرت، ایمان، باور، یقین، ایثار و انسانی که خدا شده بود؛ که دیگه ملیت و نام و زمان و جسم و خستگی رو نمیشناخت و نبوغ و قدرت محض شده بود.. بر مبنای واقعیت بود و من خیلییی زیاد دوسش داشتم..‌

 

آنچه را بده که خواهانی..

تو همانی که میبخشی.. 

خلق هایت را نثار کن،، 

خلق های بی تعداد

و بی نهایت

و بیکرانت را..

چون خدایی که میلیاردها را آفرید

و منتظر هیچ بعدی، نماند !!

حال از خدا سرشار است!! 

 

پ.ن: من اندازه ی تک تک کلمات این پست ترسیدم و لرزیدم و آسیب زدم و آسیب خوردم و زمانی جز منطقه ی امنم را نمیشناختم.. تنها کاری که کردم،، از اهمیت خودم کاستم،، نه تنها دنیا و کارش، آنقدرها عجیب و بزرگ و جدی نیست که هیچ کدام از ما نیز آنقدرها مهم و بزرگ و جدی نیستیم.. بدون ما دنیا خواهد رقصید و خواهد چرخید و ما فقط اسیر توهمیم.. البته اشتباه نشود از وقتی نه خودم نه دنیا و نه حالم را آنقدرها جدی نگرفته ام،، بیش از هر زمانی عاشق خودم و دنیا شده ام.. بیش از هر زمانی باور کرده ام منحصر به فردم؛ این تضاد زیبای باشکوه و صلح آوریست.. حتما بیشتر از این بخش خواهم گفت.. 

حالا چرا اینقدر این پی نوشت، طولانی و لفظ قلم و کتابی شد ؟؟!! 😄😄 کار دله 😊😉

 

بچه هاااا crying لطفا اگر کسی میتونه کمکم کنه.. پست قبلیم( وقتی خودت بودی، بقیه ش چه اهمیتی داره) حذف شده از وبلاگم.. اصلا دلیلش رو نمیفهمم وقتی ذخیره شده بوده، حالا چرا نیست.. توی بخش مدیریت وبلاگم که میرم، هست اما فقط 3 تا پاراگراف اولش و بقیه ش پاک شده.. !! crying با اینکه من هر پاراگراف رو سیو میکردم.. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۴
سایه نوری