سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

روزا و حالت هرکدومش، یه رنگه!!

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۸ ق.ظ

چهارشنبه، از اون روزایی بود که با خلق پایین شروع میشن؛ دلم میخواست فقط و فقط لم بدم و رمان بخونم و جز واسه پختن یه غذای ساده، از جام تکون نخورم... با وجودیکه همچین روزهای بیخیالی رو سعی میکنم از خودم دریغ نکنم، اما اون روز نمیشد. با مامان نزدیک محل کارش قرار داشتیم که بریم خونه ی مادر بزرگه 😊🙃

 

پس منم غر رو چاشنی کارم کردم و اون روی سایه رو گذاشتم!! 🤫🤫 همسر با کمکهای صبورانه ش و بغل محکم و امنش، سعی میکرد بدخلقی هامو بشوره ببره اما از کجا گاهی اینقدر بد میشم و همه چیز یادم میره، نمیدونم والاا 🤔🤔🤔...

 

یادم میره غر رو که بدی به جهان، انعکاسی جز از جنس همون غر نخواهی گرفت. بیخیالی، نعمته و جدی نگرفتن، پر از شگفتیه. هر لحظه، تو مالک و پادشاه همون لحظه ای و میتونی واسه لحظه ها حکم صادر کنی... خوب دیدن، قشنگ شنیدن، شاعرانه بوییدن،، نوازش با چشمهای بسته،، همیشه چاره سازن.. خیلی زود به اینها برگشتم و سبک و خالی شدم تو دقایق چهارشنبه ی بدقلقی!!

یه دفعه ای سبک و آزادانه، کاهو و گوجه هارو ریختم تو آب و با صدای تالاپ، تولوپشون و پاشیدن قطرات آب بیدار و آگاه شدم. جعفری هارو شستم و ریختمشون رو پارچه ی گلدار.. پیازهای نقلی و سفید و شیرین رو شستم، خیارشورهای سبز و قلمی و وسوسه انگیز رو خرد کردم..

نخودهارو چرخ کردم و صدای چرخ گوشت، نویزهای سنگین انداخت روی ذهن وراجم و راه وراجیش رو سد کرد! مایه ی فلافلم رو آماده کردم: زیره و فلفل و رنگ و عطر و نعمت....

چی کم داشت اون چهارشنبه ی جادویی؟ هیچی... زیاد هم داشت حتی.. چهارشنبه، واسه خود چهارشنبه کافی و کامل و زیبا بود اما اگر میخواستی بار روزهای دیگه ی هفته رو بندازی رو دوشش،، بله کم میشد، بی خلق میشد، بدقلق میشد، ناامید میشد و همراهیت نمیکرد.. واسه امروز همه چی هست و امروز تنها چیزیه که الان داریم..  

شروع کردم به سرخ کردن گردی های یک اندازه و جذاب..

 

لحظه به لحظه مسیر، حالم رو بهتر و بهتر میکرد.. عطر روغن زیتون و نخود و جعفری و زیره و ادویه های دلبر که بلند شد، دیگه اگر هم میخواستم نمیتونستم به گذشته و آینده و نگرانی و... برم. لحظه، همه چیز داشت و اونقدر زیبا و شگفت انگیز و جذاب بود که نمیشد چشم ازش برداشت.‌.

این بار قدردانی و نگاه پرمهر رو چاشنی کارم کردم و روانه ی همسر... شکر تو دلم جوشید و قل زد و سرریز شد و من اجازه دادم بریزه بیرون، همه جارو بگیره و بسوزونه و پیش بره.. زدن تو دل مسیر بی فکر و دیوانه وار،، همه چیزو از نو میسازه... 

 

سس هارو آماده کردم.. همسر، خرد کردنی هارو خرد کرد.. سبزیجات و رنگهاشون کنار هم، دیوانه کننده شده بودن. فلافل ها از بیرون طلایی و ترد و برشته و از درون نرم و لطیف و مزه دار شده بودن؛ بهترین فلافلی شد که پخته بودم. ساندویچ های مامانم رو پیچیدم و غذامون رو خوردیم.. 

 

تیشرت لیمویی، شلوار طوسی، مانتوی قرمز و روسری دودی و کفش عروسکی قرمز.. دلم اینهارو خواست. یه فرمژه، ضد آفتاب، برق لب و موهای رها و آزاد.. سرخوش و شادانه زدیم بیرون.. موزیکهای خوشگل، خوشگل گوش دادیم و خندیدیم.. بعدش دیگه من رانندگی کردم؛ نترس و رهاتر و پر سرعت تر از معمول. رانندگی و جاده و موزیک خوب و آدمهای زندگیت، پکیج بی نظیریه.. 

 

خونه ی خوشگل مامان بزرگ با گلهای سبز و عجیبش که انگار از کودکیهام میان و باهام حرف میزنن.. مهربونی های ناب مامان جون و سکوت و بوی خوش و انرژی عجیب خونه ش.. با اینکه گفته بودیم غذا میخوریم، واسمون غذا پخته بود!! از ساندویچ هام خورد و گفت خوشمزه ترین فلافلیه که خورده 😇😇

 

حسابی با مامان جون گپ زدیم و هلوهای باغی خوش عطر و طمع و... خوردیم و خندیدیم.. مامان موند.. من و همسر خرید کردیم.. به خانواده ی همسر سر زدیم. مامان همسر، یه جعبه شیرینی بی نظیر از اونها که عاشقشم بهم داد: سویق کامل، آرد سبوس دار، روغن کنجد، عطر کره، کم شیرین... به به.. 

 

رسیدم خونه. خریدهارو جابه جا کردیم. من سریع شام رو آماده کردم. چایی گذاشتم که با شیرینی ها بخوریم و ادامه ی سریالمون رو ببینیم... 

 

پنج شنبه، سبزی خوردن پاک کردم و شستم، ریحونهای هوس انگیز بهم چشمک میزدند، بوشون کردم و تو نور که نگاهشون کردم، دلم ریخت... بقیه ی کارهای خریدهارو انجام دادم.. کباب بی نظیری واسه اولین بار توی فر پختم و عالییی شد.. رمان خوندم. به کارهام رسیدم.. همسر هم به کارهاش رسید..

عصر پنج شنبه با یه ظرف خوشگل میوه های یکدست و باسلیقه خرد شده، نشست کنارم و منو با احساسات تازه ی قشنگش مسحور کرد. به رنگها نگاه کردم، بوشون کردم.. خطوط و پوست هرکدومشون رو از نو به حافظه سپردم و بی عجله و آرام خوردمشون و از نو چشیدمشون..

 آروم آروم کارهامون رو تعطیل کردیم و سریال رو شروع.. 

 

امروز با ولع نوشتن شروع شد. قبل از اینکه ذهنم جلومو بگیره، بی تصمیم قبلی اینجا بودم.. ناهار،، آش رشته میپزم؛ آش رشته میتونه منو هربار بیش از قبل عاشق خودش کنه، اونقدری که میمیرم براش..

و وقتی مامان سبزی آش میده تا وقتی روز آش برسه، خیلی طول نمیکشه. چون نمیخوام تازگی و شادابی و طراوات و قبراقی سبزی ها از بین بره؛ چون لذت بردن همینقدر ساده ست: عطر سبزی تازه و نعنا و پیاز داغ و زندگی ساده ی معمولی شگفت آور این لحظه..

عقب انداختن لذت و زندگی کردن، حرومه اصلا 😊😊😊

 

امروز باید به کارها و برنامه هام هم سر و سامانی بدم تا شنبه ی زیبایی شروع بشه و البته هفته ی شیرین پرکاری در راهه.. کارم گره خورده و  کمی بلاتکلیفم.. اما هرچیم بشه، خودم میدونم سایه چیکار میکنه؛ خودشو به مسیر میسپاره، معلق و رها در فضای حااال... قدرتهام رو واسه خلق چیز جدید، راه تازه، تبدیل و استفاده ی قشنگ از شرایط به کار میگیرم.. و میدونم شگفتی ها تو راهن.. من سوار شرایط میشم و با هم می رونیم و کیف میکنیم.. 

و وقتی من لحظه رو زیبا میسازم، انتظارها محو میشن و وقتی انتظاری نیست، از جایی که نمیدونی، درها باز میشن..

 

زندگی هر روزش یه رنگه.. یه شکله.. خودمون هم مثل زندگی... سخت نگیریم.. میگذره.. بزرگش نکنیم،، خیلی ساده بریم بشینیم وسط یه برگ گل.. بریم تو رگهای پوست کاهو گم بشیم.. دست بکشیم رو ابرای نارنجی دم غروب.. گلی که مامان بزرگ بهمون داده رو با عشق نگاه کنیم.. شیرینی خوشمزه ای که مدتهاست دلت میخواسته و فکر میکردی باید بری شهر دیگه تا بخریش و تو همین شهر پیداش میکنی رو،، ببینیم.. همین دیدن چیزهای کوچیک، کوچیکه که آروم آروم باورهای بزرگمون رو میسازن و کن فیکون به پا میشه،، 

اونجاست که میگی: چی شد؟ از کجا شد؟ کی کرد؟ و جوابی نداری. چون شگفتی،، اسمش روشه: رمزه و رازه و جادوئه.. اما با تمام پیچیدگیش، ساده به دست میاد. این یکی از اون تضادهای عجیبیه که هرروز بیشتر از روز قبل میبینمش و میشناسمش و عاشقش میشم.. 

تضادها،، تو راهن و من شکارشون میکنم برای بزرگ کردن اصالت و تعادل و هماهنگی با هستی... 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۹/۰۵/۲۴
سایه نوری

نظرات  (۴)

وای میدونی تو هم با نوشته هات منو جادو می کنی من محو تو و مدلت نوشته هات می شم غرق زندگی که تو نوشته هات جریان داره مرسی که با نوشته هات من و عاشق زندگی می کنی ممنون که می نویسی دنیا و آدمها به این مدل نوشته ها نیاز دارن مرسی سا یه ی نورانی

پاسخ:
رزای عزیزززز.... 
توام با این کامنتت منو جادو کردی... 
خوشحالم واقعا... 
مرسی از تو که میخونی و .... 🥰🥰

معلق ورها سوار بر شرایط؛)

ماهم کیف کردیم..

پاسخ:
کیفت همیشگیی ... 

یکی میگفت من کارها رو با خدا تقسیم کردم تو زندگیِ من،  وظیفهء هرکدوممون مشخص شده خدا همه چی رو رو به راه می کنه منم حالش رو می برم من قبول کردم تمام و کمال لذت ببرم و قدرشناس و شکر گزار باشم اونم همه چی رو به بهترین شکلی که من می تونم لذت ببرم ردیف کنه

خیلی عادلانه است نه؟ ولی واقعیه واقعا همینطوره هر چقدر لذت و قدرشناسی بیشتری داشته باشی شرایط برای قدر دانی و لذت بیشتر مهیاتر میشه

 

این تیکهء اخر که گفتی جادوئه یاد مراقبهء 12 هفته ای جو دیسپنزا افتادم تو هفته دومش میگه برای هرچاکراه نمادی در نظر بگیرین و بعد تو مراقبه اون چاکراه رو با نمادش مجسم میکنی که داره متعالیش میکنه

برای چاکرای گلو که مسئول ابراز وجوده با صداقت و حقیقت سر و کار داره و اگر پاک باشه تو چیزی جز حقیقت نخواهی گفت و کلامت معجزه میکنه یکی از نمادهای پیشنهادیش کلاه جادوگره که تو میتونی تصور کنی و با هاش اون رو متبرک کنی تا با کلامت جادو کنی و دنیا رو متحول کنی البته برای من نماد بلند گو یه مقدار ملموس تر بوده الان چون فعلا دغدغه ام شنیده شدن هست ولی کلاه جادوگر هم خیلی خوبه شاید از مراقبه بعدی تونستم خودم رو لایق کلاه جادوگری بدونم که می تونه با کلامش جادو کنه و معجزه بیافرینه

 

البته این چاکراه من الان بیست روزی هست آسیب دیده چون نتونست طوری که دلش میخواست در دورهء بیماری بابا خودش رو ابراز کنه و آسیب دید و یه آسم خفیف ایجاد کرده که خوب شدنش زمان می بره ولی متبرکش میکنم

پاسخ:
منصفانه ترین و جذابترین شیوه ی تقسیم کار 😊
واقعا شکر و پذیرش و قدر دونستن، باعث میشه از این طرف و اون طرف لذتهای کوچیک و گوگولی بریزن رو سرت و باورت رو شکل بدن... و راه هر معجزه رو به زندگیت باز کنن..
جادو کردن با کلمه و قصه؛ عاشقشم من... به نظرم اونجایی شروع میشه که خودتو بی پرده و برای لذت بردن و کشف نشون میدی.. این روزها مدام به خودم میگم: تو خود حجاب خودی از میان برخیز.. 
بهش برس نسیم؛ مبادا بذاری کهنه و مزمن بشه، صدای محکم و استوار و آگاهی بخشت با این رنج جلا پیدا میکنه و صیقل میخوره اما رساییش هم مهمه، مرهم بذار روش.. .. منم تورو با بلندگویی در دست ایستاده بر کوه دنیا برای دمیدن آوای بیداری بهتر میتونم تصور کنم تا با کلاه جادو بر سر.. اما خب هرجور خودت دوست داری،، حتمن بهترینه.. 
۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۲ بلاگر کبیر ^_^

چه خوبه که تند تند مینویسی :)

 

پاسخ:
چه خوبه که اینو میشنوم 😊😊😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">