سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

در آن تکه از جهان زمین خیس بود، شب بود، زمستان در بهار بود... 

من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم... 

آن تکه از جهان براق بود‌ انگار دختری با اشتیاق سابیده بودش! 

از پشت شیشه ی براقش، مردها می‌خندیدند، دخترها دستشان را چتر چتری هایشان می‌کردند که باران در حال خرابکاری بود... 

من، من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم.. 

قلبم فشرده بود، روحم مچاله بود، ترس وجودم را گرفته بود، ناامن و بی پناه بودم... 

فضا، در برابرم خودش را گسترد... آن تکه از جهان خارج از جهان من بود. بلدش نبودم، غریبه بود، غریبه داشت، دل آرام بود، تازه بود، ناشناخته بود. 

من، من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم.. 

وقتی از آن تکه از جهان که خارج از جهان من بود خارج شدم، هنوز روحم مچاله بود اما چیزی در قلب مچاله ام سر می‌خورد؛ چیزی تازه.... 

اینکه جهان دیگری، زندگی دیگری، آدم‌های دیگری هم هست که من بلدشان نیستم... در معرض یادگیری شان نبوده ام! 

در این بود و بودم که سر میخوردم، چیزی در قلب مچاله ام سر می‌خورد. 

به واقعیت برگشتم در واقعیت گیر افتادم باز...

واقعیت لغزنده نبود اما چیزی در قلب مچاله ام سر می‌خورد که نمی شناختمش که قصد کردم برای شناخت‌ش و داشتنش..

و قدم اول، گیر افتادن در واقعیت است برای رسیدن به سر خوردن؛ به همین سادگی.. 

یک سادگیِ سخت که اگر انتخابش کنم به جهانی می رسم که بلدش نیستم! 

در این بود و بودم ها... هست هایی هست که سر خوردن درشان به سادگی، سخت است! 

تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۰۳
سایه نوری

تو نوشته های امروزم به یک کلمه رسیدم که انگار همیشه بوده اما من جدی‌ نمی گرفتمش: عصیان... خوب نگاهش کردم. رفتم معنی هاش رو خوندم. بعد براساس احوال الانم بازتعریفش کردم؛ تطابقش دادم با خودم و شرایطم... ترجمه ی بازتعریف واسه م اینه: تطابق دادن با خودم و شرایطم... توش خلاقیت، جسارت، شخصی سازی و نگاه نقاد هست... 

 

من در حالِ زندگیِ یک عصیان هستم! بر علیه خودم، زندگیم و حتی رابطه م... رابطه م با یار. یار 18 ساله... اینکه 18 سال یک آدم رو بشناسی یعنی چی؟ الان حسم بهش ترسه! احساسم اینه و کاری به منطقم ندارم: در این احوال، در این موقعیت، در این شرایط، در این آب و هوا، در این جغرافیا... در این دست و پا زدنِ مداومِ هرروزه،، عشق ورزیدن ازم برنمیاد. اعتراف سختیه اما هست... 

 

قدم بعدی چیه؟ اگر فقط روزی 1 کار بخوای انجام بدی واسه هرروزت چیه؟ ادامه دادن واسه ت چه شکل جدیدی میتونه بگیره؟ به چی داری می چسبی که نباید بچسبی؟ شیفته ی چه موقعیتی داری میشی که نباید؟ به چی داری افتخار میکنی که نباید؟ این سوالات هرروز هرروز هرروز  واسه م میان...

من فیلم دیدم و خوشحالی این روزهام این بود که بالاخره باز تونستم با تمرکز فیلم به پایان برسونم؛ با زجر کوچولو کوچولو کتاب رو باز اضافه کردم؛ سعی کردم یک تمیزی نسبی و کافی رو برای خونه حفظ کنم؛ غذا بپزم. بیعانه یک کارگاه رو پرداخت کردم.. مولتی ویتامین خوردم؛ نوشتم؛ دسر ماستی سالم، اتمیل و... برای صبحانه آماده کردم. کمک کردم به کسی که خواست؛ حرف زدم؛ دعوا کردم؛ عمیق و زیاد خوابیدم... 

 

و حین همه ی اینها نفرت، زجر، رهایش، امید، ناامیدی، گیر کردن، انقباض مداوم سر، کاسه چشم، گردن و کتف رو تجربه کردم... حفره ای از بیقراری و گرفتگی تو قلبمه که از اضطراب میاد.. اضطرابی که زیرش خشم و عصبانیته..

 

حین همه ی این ساده ها، عصیان رو تجربه میکنم.. جستجوگری میکنم.. و بدون کار بزرگی، ساده زیست میکنم تا وقتش برسه! 

 

و تازه میفهمم ع_ص_ی_ا_ن رو که کلمه ی کت و کلفت، ترسناک، جذاب و فلانی هست، میشه ساده زیست کرد! عجیبه... 

 

باورم نمیشه یه روزی از باریکه های نور، مبل های سبز خوشرنگ، بوی غذا و... سرمست میشدم؛ حالا که حتی از بوی سیر ناهارم که پیچیده تو سرم،  منقبضم!

 

همراه هر کار کوچکی این 2 کلمه عجیب رو میگم: تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن... چون خیلی مسائل راه حل نداره یا حداقل راه حل سریع نداره... 

 

برلی من استقلال، عدم وابستگی، باور به توانمندی ها، واقع نگری و ادامه دادن هم ارزش هست و هم دغدغه... اینکه چیزهایی واسه ت هم ارزش باشه و هم دغدغه به فاز دیگری از حل مسئله نیاز داری... پس هربار از خودم میپرسم: 1 قدم دیگه میتونی بیای؟ و اگر بگه آره.. یک قدم دیگه میرم.. گاهی 25 دقیقه پومودور میسر نیست پس از خودم می پرسم 5 دقیقه دیگه میتونی بیای؟ و معمولا 25 رو اگر نتونه، 5 رو میتونه... اینه شکوه فلسفه ی زندگیِ (خوب، کافیه.. به عالی نیاز نیست) هست! 

 

میخوام برنامه ریزی و موندن روش رو شروع و تمرین کنم‌. واسه ش تحلیل های ساده دارم که تو عمل باید ببینم به کجا و کدام احساس و چه کیفیتی از دوام آوردن و... می رسونتم... 

 

ایده های باحالی تو کله مه که ترکیبی هست از هنر و  رقصِ دست و رویا و جادوگری و روانشناسی و ریزش کلمه و ارائه و سادگی و (وابی سابی) و خلق... خلق... خلق... الان از تصورش یک سرمستی و باز شدن نقطه ای تو قلبم رو حس کردم. درد ملایمی تو چشم چپ و سرم حس میکنم...

با همین حس کوچک می مانم تا لحظه ی دیگه که حسش نمی دونم چیه و بقیه ش رو تو دفترم مینوسم...

لحظه به لحظه با حسِ لحظه زیست کردن هم زیباست هم فرساینده هم تحمل ناپذیر هم تحمل شدنی. 

سایه، تحمل کن. عصیان گاهی خیلی بیش از اینکه یک جنون باشه، تحمل چیزیه که فرساینده ست اما هست. عصیان، حقیقت را زندگی کردنه! اما رویا بافی این وسط کجاست؟ شاید باید مدتی رویا ساختن رو متوقف کنم... 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۴۱
سایه نوری

در حالتی از بقا، دوام آوردن و زنده ماندن هستم. هرچند این حالت رو می بینم و به خودم اعلام می‌کنم که نمی خوامش! چون باید حواسم باشه شیفته و معتاد وضعیتم نشم. ما معتاد موقعیت های آشنامون میشیم چون استرسِ تازگی و حل کردن رو از روی دوسمون برمی‌دارند؛ هرچند نامناسب باشند.. 

 

اعلام می‌کنم که نمی خوامش تا آرام آرام بتونم پذیرای موقعیت های ناآشنا و جدید برای روانم باشم.. میدونم یکی از سختی های مسیری که مالِ منه، چیه؛ سردرگمی و تاریکی های همیشگی! وقتی راه رو من انتخاب کردم و دیکته ی جامعه، خانواده و آدم‌های زندگیم رو طوطی وار نمی نویسم، پس اشتباه و تاریکی و حتی طرد، اجتناب ناپذیره... و رابطه های تازه از راه تازه می‌رسند!

 

این روزها دارم با نگاه تفکیک کردن، جداسازی، فاصله گذاشتن... خوددوستی و خود مراقبتی میکنم. برای من و شرایط زندگیم و رنج هام واقعا کار میکنه. یعنی روزی که بهش رسیدم بدنم از داغی به یک خنکای مطبوع رسید؛ کله م یک آن شُکه و خالی شد؛ روانم به مرحله ی تازه ای تو رابطه با خودم رسید؛ فشار یک چیز از روی وجودم برداشته شد و یک قفل، واسه م باز شد. من به مجموع اینها میگم: رستگاری. کلمه ای، نیازه مدام و مدام واسه خودمون براساس خودمون _بازتعریفش کنیم. 

 

و اون چیه؟ چیزی که اینقدر دارم آب و تابش میدم خیلی ساده ست: سایه واقعیت اینه که تعادل مهمه. اینقدر روی فردیت مانور نده وقتی نمیشه آدمی رو از محیط و بافت و آسیب هایی که از محیط و بافت خورده و میخوره، امتیازهای اولیه ای که داره یا نداره، حمایتی که داره یا نداره و... جدا مرد. خودت رو مقصر نکن و سرزنش نکن. این موقعیت، روزگار، اونچه تحت کنترل تو نبود، این خانواده، این رنج، این بدِ روزگار لعنتی... باعث شده تو گاهی تو کاری رو بکنی یا نکنی... این، تو نیستی... این، موقعیته... این، حتی گاهی انتخابی برای ذخیره ی انرژی و دوام آوردنه... این، تو نیستی... این، شرایط بقاست. این، هویت تو نیست... این، دستِ جلاد روزگاره اصلا 😅 

 

اگر تو شرایط بقا هستیم، نیاز داریم به خود مراقبتی. نه صرفا خوددوستی که خودمراقبتی. چون گاهی خستگی و تنفر از خوده. یک‌جور مادرانگی. مثل مادری که از بچه ش خسته و عاصی هست اما مراقبت میکنه ازش. 

 

نیاز داریم اونچه برای این مرحله ی ما کار میکنه رو با خلاقیت شخصی و حل مسئله، بسازیم. این لازمه ش نگاه نقاد به هر جمله کوفتیِ قشنگه. حالم اصلا از همه جملات قشنگ به هم میخوره، وقتی انسان و بافتش توش نیست و فقط آدمی رو یک پروژه می بینه یا یک چیز ثابت.. و نه سیال. و نه افتاده و نه ضعیف و نه فلان..

 

خودت رو دوست بدار (یعنی چی) قوی بمون(چرا) بجنگ.. نجنگ.. گذشته ها رو رها کن.. پیشرفت کن.. برای رشد بجنگ. لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست 😅 ببخش تا رهانیده شوی.. فلان.. در لحظه حال زندگی کن.. خودت باش و نقابها بیفکن بر زمین 😅 به گذشته و آینده فکر نکن. حسرت نخور. خودت را ببخش. با تنهایی خودت خوش باش. آدم‌های سمی زندگیت رو دور بریز.. تو فقط به خودت نیاز داری. و هزار تا جمله دیگه که حالم از همه شون بهم میخوره و هزار تا نقد شخصی تو دفترم از همه شون دارم و این منم سایه که یه روزی شاید یه سری از این جمله ها، سبک زندگیش بود و حالا داره پوست میندازه و میره تو یک سبک دیگه.

  این سبک اینه: رستگاری، از واقع گرایی میاد. رستگاری، از خلاقیت میاد که هر جمله و کتاب و فلانی رو با خودت شخصی سازی و هماهنگ سازی کنی... رستگاری، خودش میاد! اما وقتی میاد که تو له شده باشی 😅 تعادل، مهمه! 

 

و جوابم اینه: دلم میخواد 😅 دلیل هم نداره. 

برای حرف مردم زندگی نکن مثلا .. دلم میخواد... 

 

هرروز براساس وقایع لحظه، حال و احوال و احساسات و وضعیت قلب و حال قفسه سینه و سنگینی سر و... ذکر روزم رو می‌سازم. و میگم.. قدم های کوچک گاه حتی 15 دقیقه ای، گاه حتی فقط 1 کار در روز طراحی میکنم و میرم به شب میرسم. و به اندازه ی کافی بطالت میکنم! فلسفه ی good enough..  فلسفه دختر کافی، مادر کافی، همسر کافی....   هر نقش و وظیفه + کافی، باید تمرین بشه.. بایده برای هر ایرانی. 

 

قلبم رو چیزهایی به اشتیاق میاره  هرچند مقطعی و گذرا هرچند آرام و بی سرو صدا یا طوفانی؛  اینها تو برنامه ی هرروزم هستند: هنر و خلق و نوشتن و حل مسئله و کار با دست... هنر.. هنر.. اینها، شیوه های ادامه دادن، دوام آوردن و بقای من هستند. تا برسه روزی که زندگیم رو بسازند.. اینها شیوه های ایستاده رنج کشیدن منه بعد از رنج کشیدنی افتاده!! و روزهایی خالیه. و من نگاهشون میکنم و کشف میکنم و می بینم حتی روزهایی نه تنها خوددوستی که خودمراقبتی هم واسه م میسر نیست و این، زندگی منه! 

 

​​

​​​​​​

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۳۳
سایه نوری

مبارزه های معنادار من در میدان زندگیم، با قدم های کوچک...

به این جمله م فکر میکنم و بعدترش فکر میکنم دارم یک آشوب بزرگ رو زندگی میکنم.. و خیلی چیزها که فکر میکردم حل کردم، در واقع اصلا حل نشده.

و دوباره فکر میکنم من از جنگ خسته م. و خود این روزهام رو می بینم که اضطراب داره؛ یه اضطراب ریشه ای.. نه فقط یک استرس که اضطراب..

و حل کردنش، کار من نیست... کار من تنهایی نیست.

 

بعد در مورد یک چیزی از خودم میپرسم؟

میتونی آدم خوبی باشه یعنی میخوای؟

خودم: آره

ببین پس بذارش واسه بعد عید!

خودم: باشه

و تصمیم گرفته شد و انتخاب کردم...

 

بعد یک چراغ تو ذهنم روشن میشه که همینه تو نیاز داری توی خیلی پرونده های باز پشت سر و جلوی پات، تصمیمت رو بگیری و دیگه به قبل اون تصمیم برنگردی! چرا؟ چون انتخابت رو کردی و تمامه! آخه مگه چند بار میشه واسه یه تصمیم، انرژی گذاشت وقتی زندگی، این قدر کوتاهه!

 

میخوام این پوچی.. این آشوب و این اضطراب رو زندگی کنم بدون فرمول و علم و باید و نباید.. فقط با خلق، هنر و با دست هام و شخصی سازی+درمانگر  

و بعدش،، چیکارش کنم؟ فقط روایت... 

روایتی از من... 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۵۶
سایه نوری